شهرستان ادب: به مناسبت ۲۷ شهریور، روز شعر و ادب پارسی و بزرگداشت مقام محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار، به بازخوانی شعر «هذیان دل» از «شهریار» خواهیم پرداخت:
اکنون بیش از سه دهه است که محمّدحسین بهجت تبریزی در میان ما نیست امّا همچنان شهریار است و شهریاری میکند. قضاوت دربارۀ قلمروی شاعرانگی شهریار، امری است که بویژه در سالیان اخیر، بسیاری را برای سخن گفتن از وی وسوسه کرده است امّا از آنجایی که عمق نفوذ و برانگیزش احساسی آثار او در زمان زیستش بسیار بالا بوده است، هر گونه قضاوت در مورد جایگاه شهریار در شعر معاصر ایران، مستقل از این اثرگذاری، قضاوتی است ناقص و محتمل اشتباه.
ناگفته پیداست که همۀ تجربههایی که برای پی بردن به موجودیت شعر، دست به تجزیه و تشریح آن زدهاند، هرگز نتوانستهاند تمامیت شعر را چنان که هست بنمایانند و در بهترین حالت، چراغهایی بودهاند که هر یک اتاقی از خانۀ هزارتوی ادبیات را روشن کردهاند. اگر با عینک مکاتب ادبی به بزرگان ادبیات فارسی نظر بیندازیم، بیشک شهریار در دستۀ پیروان رمانتیسم قرار میگیرد و بیشکتر اینکه قطعاً از سرآمدان این مکتب در غزل فارسی است. رمانتیکها اصالت را به احساسات میدادند و مگر شعر فارسی چند شاعر دارد که توانسته باشند همچون شهریار، احساسات رقیق خویش را دستمایۀ سرایش قرار دهند؟
فوران احساس شهریار، علاوه بر غزلیات او که زودآشناترند، در تکتک دیگر آثار او نیز به نوعی جلوه نموده است. یکی از آثار کمترشنیدهشدۀ شهریار که قدرت شاعری وی را به رخ مخاطبان جدّی شعر میکشد، شعر «هذیان دل» است؛ اثری ویژه که شاید به لحاظ مکتبشناسی، مایههایی از سوررئالیسم نیز در آن قابل پیگیری باشد.
شعر طولانی «هذیان دل» از پارههایی هفتمصراعی ساخته شده است که سه بیت نخست با هم به شکل قطعه همقافیهاند و مصراع هفتم در هر پاره، قافیهای جداگانه دارد. شاعر وسواس خاصّی در انتخاب کلمات ندارد و واژگان از هر گونهای، در این شعر، قابلیت ظهور و حضور دارند. روایت با حدیث نفس شهریار آغاز میشود و به شیوۀ جریان سیّال ذهن ادامه مییابد. روایت شهریار روایت زمانمندی نیست و به تناسب موضوع و بر اساس تداعی، هر داستانکی از هر گوشۀ تجربۀ زیسته یا تجربۀ ذهنی شهریار ممکن است در آن رخ بنماید.
برای تقریب به ذهن، میتوان خوانش این شعر را به ورق زدن آلبوم عکس تشبیه کرد، با این تفاوت که اوّلاً این آلبوم، ذهنی است (آن هم ذهن جویا و پویای شاعر برجستهای چون شهریار) و ثانیاً هیچگاه و با هیچ قرینهای نمیتوان یقین حاصل کرد که عکس بعدی از که و کجا و کِی قرار است پدیدار شود. گوش و هوش خود را برای خوانش یکی از شگفتانگیزترین اشعار معاصر آماده کنید:
دارم سری از گذشت ایّام طوفانی و مالیخولیایی
طومار خیال و خاطراتم لولنده به کارخودنمایی
چون پرتو فیلمهای درهم در پردۀ تار سینمایی
بگشود دلم زبان هذیان
مرغان خیال وحشی من تنها که شدم برون بریزند
در باغچۀ شکفتۀ شعر با شوق و شعف به جستوخیزند
تا میشنوند صوتی از دور برگشته چو باد میگریزند
در خلوت حجرۀ دماغم
این همره ناشناس من کیست؟ کو شیفته داردم نهانی
گوشم به نوای عشق بنواخت چشمم به جمال جاودانی
مهتاب شبی که غرّه بودند دریا و افق به بیکرانی
پیشانی باز خود نشان داد
من با نوسان گاهواره پیچیده به لابهلای قنداق
وز پنجره چشم نیمهبازم مجذوب تجلّیات آفاق
گهواره مرا به بال لالای بر سینه فشرده گرم و مشتاق
میبرد به سیر باغ مینو
آن دورنمای سوسنستان و آن باد که موجها برانگیخت
و آن موج که چون طنین ناقوس دامن به افق زد و فروریخت
آن دود که در افق پراکند و آن ابر که با شفق درآمیخت
شرح ابدیّت تو میگفت
ما حلقهزده به دور کرسی شب زیر لحاف ابر میخفت
خانمننه مادرِ بزرگم افسانه و سرگذشت میگفت
میکرد چراغ کورکوری من غرق خیال و با پری جفت
شعرم به نهان جوانه میزد
آن بید کنار جادۀ ده آیا که پس از منش گذر کرد؟
هر برگی از آن زبان دل بود با من چه فسانهها که سر کرد
او ماند و جوان عاشق از ده شب همره کاروان سفر کرد
از یار و دیار قهرکرده
آن چشمه و سنگ و دامن و کوه تا قصّۀ ما شنیده بودند
با آن همه انس و آشنایی از صحبت من رمیده بودند
کس با دل من سخن نمیگفت گویی که مرا ندیده بودند
ای وای! چه بیوفاست دنیا
آنجا گل وحشیای به صحرا دیدم به نسیم کام رانَد
هی چادر برگش از سر دوش میافتد و باز میکشاند
با شعر نگاه خود به گوشش طوری که نسیم هم نداند
گفتم گل من مرا ز خود راند
چون دود معلّق از دو سو بید آیینۀ آب میدرخشید
ماه از فلک کبود ناگاه سیماب به سبزدشت پاشید
غلتید در آب زورق ماه آنسان که در آبگینه خورشید
افسوس که کاروان نَاِستاد
سارا گل و ماه کوهپایه در خانۀ زین عروس میرفت
سیلش بربود و اژدهایی تند و خشن و عبوس میرفت
گلدسته بر آب و شیون خلق بر گنبد آبنوس میرفت
سارا! تو شدی عروس دریا
طوفان سیاهی شررزا سیلی به عذار شرق میزد
گرداب دهندریده و رعد فریاد ز بیم غرق میزد
چون شعلۀ چشم اهرمن گاه مرّیخ ز دور برق میزد
لرزان در و دشت و کوه و جنگل
چون چشم تو، ای غزال وحشی! روزی که ز آدمی رمیدم
بوی تو مگر بدو گذشتی کز لالۀ وحشیای شنیدم
با شعلۀ شوق درگرفته شب همره بادها دویدم
تا بوی گلم گرفت دامن
پروانه شدم به سوسنستان خود را به دم صبا سپردم
غوغای چمن، بهار رنگین در عطر و ترانه غوطه خوردم
هر گل که عفیف و شرمگین بود بوسیدم و در بغل فشردم
در دامن لاله رفتم از هوش
مرواری جوی ، شدّه میساخت وز پولک نقره چشمه جوشید
و آن ژاله که چون نگین الماس در حقّۀ لاله میدرخشید
بر سوسن لاجورد ناگاه زد شلعه به انعکاس خورشید
دشت آینهخانه شد نگارین
با نغمۀ ساز پر گرفتیم مسحور جمال آن ستاره
آویخته کوکبی درخشان با رقص و جلای گوشواره
کانون سروش بود و الهام افشانده فرشته چون شراره
او آلهۀ جمال زهره است
خفته ملکه به قصر یاقوت دور و بر قصر، گلعذاران
انوار زلال شعر و نغمه فوّارهزنان ز چشمهساران
بارنده فرشتگان الهام با منظرۀ ستارهباران
تا هدیه برند عاشقان را
ناگاه فراز غرفه خندان حافظ که به زهره نَرد میباخت
زانو زده بودم اشکریزان کز طرف دریچه گردن افراخت
لبخندزنان کلاه رندی از سر بگرفت و بر من انداخت
بشکفت بهشت خواجه در من
بشکفت شکوفه، برف بشکافت غرّید مسیل و ایل کوچید
بر سینۀ درّۀ «قراکول» چوپان گله چون ستاره پاچید
زنگ شتران و نالۀ نی در گردنههای کوه پیچید
دارم سری و هزار سودا
دوشیزۀ ماهپارۀ ده چون لالۀ سرخ پرنیانپوش
و آن روسری پرند زربفت سوغاتی بادکوبه تا دوش
با چشم و نگاه آهوانه اِستاده و برّهاش در آغوش
گویی که در انتظار گلّهست
پروانه چو برگ گل، نگارین از بوسۀ گل چه شهدکام است
چون شیشه و می خطا کند چشم پروانه کدام و گل کدام است
چندین نسزد ستم به معشوق یک بوسه و کار گل تمام است
تا شمع کی انتقام گیرد
در خلوت آن کبود ساحل کآنجا همه نزهت است و رؤیا
وقتی به سپیدۀ مهآلود بارند فرشتگان بالا
وز خیمۀ موجهای نیلی برخاسته دختران دریا
تا خندۀ مهر پایکوبند
خورشید چو گیسوان فروهشت چون زلف سمن به هم بریزند
یک دسته ز نردههای زرّین بر کنگرۀ سپهر خیزند
یک سلسله در پرند امواج چون تابش نور میگریزند
مه خیزد و قو شتابد آن سو
محراب تو برفروخت قندیل افراشته معبدی مجلّل
وز گوهر شبچراغ انجم گل دوخته بر کبود مخمل
گلبانگ اذان، طنین ناقوس پیچید و شمیم عود و صندل
مدهوش درآمدم به زانو
چون چنگ خمیده، پیر چنگی تا نیمۀ شب نماز کرده
بشکافت شب و به پلک سنگین آمد در دِیر باز کرده
بر سنگ مزار دخت راهب چنگی به ترانه ساز کرده
چون ابر بهار اشک میریخت
لرزید صلیبها و نوری شد بر سر دیر چون کفن چاک
ارواح لطیف آسمانی آهسته فروشدند بر خاک
گردآمده بر ترانۀ چنگ با پیکری از اثیر افلاک
موسیقی و اهتزاز ارواح
بشکفت فرشتۀ ندامت چون نور تنیده در مه و دود
بر سینه روان دختر دیر قربانی عشق روح مردود
با اشک فرشته، شسته میشد معصوم لطیف شبههآلود
از لکّۀ بوسهگاه مسموم
من خفته به روی بام و پیدا تالار حرمسرای شاهی
بر طاق دم دریچه لرزان شمعی به نسیم صبحگاهی
غلتیده به تختخواب توری ماهی چو به تور، تلّهماهی
بیدی به دریچه طرّهافشان
مطرود بهشت، اهرمن شب پروازکنان به بیصفایی
بر دخمة کوه، عارفی دید مدهوش جمال کبریایی
خود ساخت به شکل حور و آنگاه چون صبح شفق به دلربایی
از روزن دخمه سر برآورد
اهرمن:
-مهمان نخوانده میپذیری؟ من ماهم و دخت آسمانم
پاداش توام، هر آنچه خواهی بر خور که بهشت جاودانم
کابین من آسمان تو را بست هرچند تو پیر و من جوانم
شب تیره و باد نعره میزد
عارف همه سر به جیب اذکار آفاق به سیر درنوردید
جز روح پلید در همه کون هر ذرّه به جای خویشتن دید
عارف:
- کفر است از او جز او تمنّا من ماه نخواستم، ببخشید
مردود پلید دور میشد
افسانۀ عمرم آوَرَد خواب عمری که نبود، خواب دیدم
در سیلِ گذشتِ روزگاران امواج به پیچ و تاب دیدم
از عشق جوانیام چه پرسی؟ من دستهگلی بر آب دیدم
دل بدرقه با نگاه حسرت
شب بود و نهیب باد و طوفان میکوفت در اطاق با مشت
رگبار به شیشههای الوان خوش ضرب گرفته با سرانگشت
تصویر چراغ پشت شیشه هی شعله کشیده باد میکشت
هم شوق به دل مرا و هم بیم
بیچاره زن سیاهطالع یک شب زده راه عفتش غول
پستان به دهان شیرخواره آن کنج خرابه مانده مسلول
با رنگ پریده شب به مهتاب چون ساز حزین به ناله مشغول
میگفت به شیرخواره لالای
ای سوخته از گناه مادر در آتش جرم و جور بابا
لولو ممه برده و بغل سرد بیرحم نداده نسیه قاقا
چون صبح شود خدا کریم است باز امشبه هم چو بخت ماما
لالای، گل فسرده، لالای
با دود و مه غلیظ خود جفت آیینۀ آبهای دریا
با تودۀ ابرهای دائم با قبّۀ آسمان مینا
شرح ابدیّت تو میگفت من غرق یکی شِگفت رؤیا
ناگاه صفیر قو برآمد
شب بود و به «ششگلان» تبریز «اقبال» به چهچه مناجات
با زمزمۀ هزاردستان پیچیده صدا به کوچهباغات
تحریر صدا، فرشتگانی پرواز گرفته تا سماوات
روح همه عرش سیر میکرد
آن ابر تُنُک به یاد دریا بر دامن سبزه اشک میریخت
از لالۀ گوش شاخۀ گل آویزۀ ژاله چون دُر آویخت
لبخند گل غفیف خاموش بلبل به غزلسرایی انگیخت
من بی تو دلم گرفته چون ابر
آب یخ و برف از برِ کوه میگشت به رودخانه پرتاب
گویی که یکی سمند ابلق شوید دُم چون پرند در آب
و آن آب زلال رودخانه چون دستۀ گیسوان پُرتاب
افشانده به باد نوبهاری
روزی که دو سال و نیمه گشتم بس خاطره داشتم سرشتی
دمسازی طاوسان رنگین با نزهت عالمی بهشتی
ناگه به خود آمدم که بودم پیری ازلی و سرگذشتی
خود را بسزا نمیشناسم
باز آن شب روستاست کز کوه برخاست غریو شهسونها
بر روی گوزنهای بریان افروخته بوتهها، گَوَنها
آهسته میان مردم ده با بیم و امید، انجمنها
من کودک و در پی تماشا
برمیشدم از گدوک «شبلی» چون آه که برشود ز سینه
وز بیم بلای سنگباران بر سینه فشرده آبگینه
با آن همه، آبگینۀ دل پرداخته از غبار کینه
ز آن آینه شرم بودت ای آه
آن منظرۀ خرابه از دور پیداست که بود کاروانگاه
میگفت درشکهچی که آنجا آیند حرامیان شبانگاه
افسانۀ سهمگین خود را سر کرد خرابه با من آنگاه
شب دیدم و برق چشم دزدان
پوشیده به برفهای دائم توفنده و سهمگین، دماوند
سیمرغ به قاف او گروگان ضحّاک به غار او گروبند
چون مهد فرشتگان مهآلود چون قلعۀ جاودان، ظفرمند
جز ابر نگفته با کسی راز
از یار و دیار میگذشتم یک قافله بسته بار اندوه
با قافله میشدم سرازیر از دامنههای «قافلانکوه»
چون من دل کوه هم گرفته صبح است و مهی غلیظ و انبوه
یک اشک درشت، کوکب صبح
بیشهست و کنار برکه آن بید با سلسلۀ پرند گیسو
چون دخترکی برهنه کز شرم پوشیده به گیسوان بر و رو
در آب فکنده عکس، گویی در آینه شانه میزند مو
وز پشت درخت سر کشد ماه
دریا و دل شب است و آفاق با زلزلهای مهیب، لرزان
غوغای قیامت است گویی ارواح جهنّمی گریزان
کوه و دره، سیل مار و افعیست با برق و شرر، خزان و لغزان
آفاق بریزد و بپاشد
شب بود مَنَش مراقب از بام شرمندۀ دزدی و گدایی
جز سایۀ من که بود وحشی آنجا همه انس و آشنایی
خود کرد چراغ خانه روشن وز پنجره تافت روشنایی
نور از پس اشک لرزشی داشت
زآنسوی «قراچمن» دیاریست نزهتگهِ شاهدان آفاق
آن دامن کوه «شنگُلآباد» و آن جلگۀ سبز «قیشقُرشاق»
یاد آن شب «خُشکناب» و مهتاب و آن صحبت میزبان «قپچاق»
آن یار و دیار آشنایی
شب بود و سواره میگذشتیم همراه سکوت درّهای ژرف
پیچیده صدای پای اسبان در کوه و شکستن یخ و برف
باد از پی و سایهها گریزان آهسته درختها زدی حرف
برخاست صدای زوزۀ گرگ
آن صبح که ماهتاب هم بود من خوش به کجاوه خفته بودم
ناگاه ز غرّش «قراسو» چشمی به سپیدهدم گشودم
تا باز درای کاروانی سر کرد فسانه و غنودم
آن روز سفر چه لذّتی داشت
آی صاحب خانه میهمانم این گفت و نواخت مشت بر در
در وا شد و ناشناس آمد اندوده به برف پای تا سر
در رفته ز برف و باد و بوران پیچیده به باشلُق سر و بر
گرگی زده بود و دشنه خونین
پاشید ز هم چراغ خورشید بر آینۀ افق فروریخت
در پنبۀ ابرها زد آتش بس شعله و دود در هم آمیخت
و آن شعشعه منعکس بر استخر لغزان شد و نقشها برانگیخت
چون صورت آرزو دلاویز
شب تیره و تازیانۀ برق پیچیده به ابرهای انبوه
رگبار گرفت و سیل غرّید باران بلا و سیل اندوه
لرزان در و دشت و صخره غلطان با گُمب و گُرُمب از بر کوه
جنگل به لهیب برق، سوزان
آن صبح که بود کوهساران از برف به سان سینۀ قو
با اسکی رسم روستایی سُر خوردن روی دستهپارو
سرگرم شدیم و پر گشودیم بر دامن کوه چون پرستو
خورشید هم از نشاط خندید
قوس قزحی چون پرّ طاوس از گوهر طبع تر تراوید
زال فلک از کلاف رنگین بس تار تنید و طرّه تابید
یک سلسله از پرند دریا یک دسته ز گیسوان خورشید
تا بافت بر آسمان کمربند
صبحی که زمین ز برف دوشین دیبای سپید داشت در بر
خورشید به نوشخند و ما را سودای شکار کبک در سر
مرغ دل من که بچّه بودم میزد به هوای کبک پرپر
رفتیم به طرف دامن کوه
آهسته فروشدیم آن شب از آن تل خاک زیر خرمن
در آن سوی رودخانه ناگاه دو شعلۀ تند و تیز، روشن
گرگ است، آهای! رفیق من گفت برگشته گریختیم لیکن
با رعشه و رنگ و روی مهتاب
از دیدۀ دل نگر که بینی هر ذرّه زمین و آسمانیست
نهز رخنۀ تنگ حرص کآنجا یک ذرّه نماید ار جهانیست
جان تیره از او شود، جهان تنگ این حرص عجب بلای جانیست
شخصیت مرد میفشارد
یاد آن شب عید کآن پری دید آویخته شال من ز روزن
چون من همه شاد و غلغل شوق بر هر در و بام و کوی و برزن
یک جوجه دو تخممرغ رنگین بستند به شال گردن من
یاد آن شب عید، یاد از آن شب
روزی که زمین جدا شد از مهر دلگرمی بازگشت خود را
در آینۀ افق نمیدید تاریکی سرنوشت خود را
آن شب که به گوش ماه میگفت افسانۀ سرگذشت خود را
گردون به هزار دیده بگریست
کوهش ورم دِمار و دُمّل ابرش ز دل گرفته آهیست
مهتاب شب، انعکاس دریا از چشم پراشک او نگاهیست
وین زلزلۀ جگرشکافش لرزیست که بر تبش گواهیست
از آتش تب جگرگدازان
آتشکده را صفای زرتشت چون لعل مذاب آتشی تل
گویی که شکسته آبگینه با تابش خور به سرخ مخمل
افرشتهوشی سپیدجامه در سایه و روشنی مجلّل
با چنگ عبادت است رقصان
بیشهست و مه و ستاره در آب چون باد همی وزد گریزان
گویی به حرمسرای سلطان عریان ملکهست با کنیزان
چون خواجهسرا نهیبش آید شلّاقزنان و برگریزان
لرزان و رمیده میگریزند
خاموش و حزین خرابه گویی افسانۀ خود به یاد دارد
چون پیرِ پس از قبیله مانده عمری به شکنجه میگذارد
بس خاطرهها که با خرابی هر ساله به خاک میسپارد
افسانۀ اوست در دهنها
یک قرن عقب زدم خرابه تا صورت اوّلی شد اینک
قصر است و شکوه میهمانی با جُبّه به سرسرا اتابک
اعیان و رجال گوش تا گوش بر مقدم موکب مبارک
کالسکۀ شاه شد نمایان
در کلبۀ پرت روستایی مسکین زن پیر، پاره میدوخت
چخماق زد و اجاق گیراند وز شعلۀ آن چراغش افروخت
در وا شد و دختری درآمد کز رشک رخش چراغ هم سوخت
از مادر پیر آتشی خواست
از عینک پیرزن نگاهی کردم به گذشتۀ حزینش
در باغ شباب، دختری مست میآمد و ناز بر زمینش
هی کاخ امید و آرزو ریخت هی طرّه به چهره داد چینش
تا خم شد و موی گشت کافور
کوه از بر آسمان نیلی چون کشتی غرق گشته در نیل
و آن ابر، ستیزهجو نهنگیست تازان به شکار خود به تعجیل
در ظلمت شب نهفت و دریا بلعیدۀ خویش برد تحلیل
چون چشم نهنگها کواکب
هر گه که به خلوتی گریزم از هول غمی و ناروایی
در نای دل شکسته چون آه درگیرم و سر کنم نوایی
چون نی به روان دردمندان میبخشم از آن نوا دوایی
این است وگرنه مرده بودیم
در جادۀ کهکشان ستاره میداد دفیله فوج در فوج
چون رشتۀ دود و توری ابر بگرفت خیال من ره اوج
چون موج خیال خویش دیدم من نیز گرفته دامن موج
رفتیم به هم به کشور ماه
عُریان پریان آسمانی در آب به گیسوان افشان
در حوض بلور لاجوردی غلتیده چو گوهر درخشان
وز دور به دختران دریا لبخندزنان ستارهپاشان
با جلوۀ طاوسی گذشتیم
در ساحل آن سپید دریا چون سایه به روشنی نشستیم
وز نیل غبار شب بر و رو در چشمۀ ماهتاب شستیم
در چاه شب اوفتادگان را در جوی سپید ماه جُستیم
با رقص سپیدکان گذشتیم
در راه درشکهچی نشانم یک نقطه به گوشۀ افق داد
گفت ار پدر تو سازم او را خواهی چه به من به مشتلق داد؟
من آبنبات دادم او را او نیز پکی به من چپق داد
و آن نقطه نهفت در پس کوه
کمکم پدرم خدابیامرز دیدم سر کوه رسته چون کاج
چون بال ملک عبایش افشان دستار سیادتش به سر، تاج
وز کوه همی شود سرازیر چون نور محمّدی ز معراج
دیگر مگرش به خواب بینم