شهرستان ادب: به مناسبت هفتۀ دفاع مقدس گزیدهای از آثار شاعران معاصر را در این حوزه از نظر خواهیم گذارند:
جنگ و دفاع، از پدیدههایی است که هماره و در هر جغرافیایی، شعرآفرین و ادبیاتپرور بوده است. این اثرگذاری و اثرپذیری توأمان، اساس بنای ادبیات پایداری در سطح جهان است. به واقع، همان میزان که پدیدهای همچون جنگ، ادبیات کشورهای درگیر را تحتالشّعاع خود قرار میدهد، ادبیات نیز میتواند بر گفتمان جاری مردم، شناخت شرایط حاکم بر جامعه و فهم دقیق دلایل پایداری اثرگذار باشد.
حال، جنگ و دفاعی را در نظر بگیرید که بیش از هشت سال از زندگی مردم کشوری را به خود اختصاص داده باشد. چنین پدیدهای قطعاً فراتر از یک تکانش عاطفی یا جدال سیاسی است و رسماً زندگی است؛ زندگی دشواری که مرور آن، اشک است و لبخند، هجران است و وصال، زخم است و مرهم. کمتر شاعر و ادیبی را میتوان یافت که زیست او فصل مشترکی با جنگ تحمیلی و دفاع مقدّس هشت ساله داشته باشد و برای آن، قلم نزده باشد. این گردش قلمها، گاهی دعوت به قیام است، گاهی سوک دوستی از دست رفته، گاهی حسرت جا ماندن از قافله و در مجموع، هر کس به طریقی، موضع خویش و ارتباط خویش با جنگ و دفاع را مشخّص کرده است.
نام این یادداشت «بهرهای از بحر» است، چرا که هم شاعران دفاع مقدّس بیشمارند –مادرانِ هنوز منتظرِ مفقودالاثرها را به یاد بیاورید- و هم شعرهای این دوران، از عدد بیرونند –شهدایی را بشمارید که لطف و قهرشان شعر محض بود- و هم فرصت گزینشگران، برای مطالعۀ همۀ آثار کوتاه بود. برخی از اشعار این نوشتار، نخستین بار است که به شکلی کامل و دقیق، در فضای مجازی منتشر میشوند. امید که برای دلبستگان و علاقهمندان و محقّقان این حوزه، رهاوردی درخور فراهم آورده باشیم. ترتیب اشعار، ترتیب سال تولد شاعر هر اثر است.
1- محمّدحسین بهجت تبریزی، شهریار (متولّد 1285، تبریز)
سلام اي جنگجويان دلاور
نهنگانِ به خاك و خون شناور
سلام اي صخرههاي صفكشيده
به پيش تانكهاي كوهپيكر
صف جنگ و جهاد صدر اسلام
صف عمّار ياسر، مالكاشتر
به قرآن وصف او «بنيان مرصوص»
صف مولا علي، سردار صفدر
صفي كآنجا به فرمان نيست گوشي
مگر گوشي كه با فرمان رهبر
صفي كآنجا ميان آتش و دود
درآويزد دل از دادار داور
در آن عرصه كه نه چشم است و نه گوش
نبيند چشم دل جز روي دلبر
شما را با لقاءاللّه پيوست
سر دست است و هر آني ميسّر
«هنيئاً لك» كه در يك طرفهالعين
به طوبی ميچمي و حوض كوثر
شهادت برترين معراج عشق است
گهش پروازي از جبريل برتر
ولياللّه اعظم با شماهاست
ملائك در ركابش يار و ياور
همان سرچشمۀ نوري كه چون مهر
در او خيرهست چشم ماه و اختر
به خوزستان دفاع مرز اسلام
نه خوزستان، بگو صحراي محشر
گلوي ملّتت شيپور جنگ است
غريوش نعرۀ اللّه اكبر
سلام اي شاهبازان شكاري
هوانيروز خونين يال و شهپر
به گاه صيد، شاهيني سبكبال
به قاف قرب، عنقايي موقّر
سلام اي كربلاي خون، هويزه!
حسينت بود با ياران ديگر
بهخونآغشتگان بي سر و دست
رديف قاسم و عبّاس و اكبر
سلام اي پيرمردان مجاهد
دل از جان كنده، همپاي پيمبر
به جبهه خود حبيببنمظاهر
به پشت جبهه، سلمان و ابوذر
به جبهه سنگرت گر خاكريز است
به پشت جبهه مسجدهاست سنگر
سلام اي فاتحان جنگ بستان
حماسهآفرينان غضنفر
به هر وادي كه واپسگيري از كفر
چه ننگين صحنههايي شرمآور
سلام اي پاسدار كعبۀ عشق!
حريم عشق را چون حلقه بر در
به جان، پروانۀ شمع جماران
به دل، گرم طواف حجّ اكبر
خط رهبر صراطالمستقيم است
نه راه باختر پويي، نه خاور
شهيدان جهاد آغشته با خون
چمنهاي خزان، گلهاي پرپر
شهيدان سر برآرند از دل خاك
عزيزان بازيابي در برابر
تو هم با خون پاكان، شهريارا!
بشوي اوراق اين ديوان و دفتر
2- حمید سبزواری (متولّد 1304، سبزوار)
دریادلان! دریادلان! من موج خارا افکنم
کوهم که از استادگی هرگز نمیلرزد تنم
سروم که از آزادگی رونقفزای گلشنم
ابرم که در بخشندگی گوهر فشانَد دامنم
چون چشمه جوشانم نگر، چون مهر رخشانم نگر
بحر خروشانم نگر، خشمآگن و بنیانکنم
با نرمخویان سرخوشم، با تندگویان سرکشم
هم زمزمم، هم آتشم، هم پرنیان، هم آهنم
گه دشنهام، گه مرهمم، گه شادیام، گاهی غمم
شهدی به کام دوستان، زهری به جام دشمنم
در عرصه چون شیرم نگر، تیغم نگر، تیرم نگر
گلبانگ تکبیرم نگر، شیراوژن و پیلافکنم
در سنگر حزباللّهی، دارم سر از سودا تهی
باشد ز عشق و آگهی بر پیکر جان، جوشنم
ز آن دم که گشتم آشنا با نور جان، روح خدا
باشد ز پیمان ولا صد رشته اندر گردنم
گو دشمن خودخواه را، من بندهام الله را
فرمان روحالله را آن کاو به جان کوشد، منم
تابندهام تا بندهام، تازندهام تا زندهام
پویندهای پایندهام، دشمن نبیند مردنم
جویم ز میدان زندگی، یعنی کمال بندگی
و آن عمر با شرمندگی دور است از پیرامنم
من پاسدار مکتبم، من جاننثار مذهبم
آماده هر روز و شبم در پاس دین و میهنم
ای با منت مهر و وفا! همسنگر دردآشنا!
بر عزم و بر رزمم نگر، گر سیر خواهی دیدنم
امروز بازویم نگر، رویم ببین، خویم نگر
تا باز فردا بنگری با جسم چون پرویزنم
من سرخرو خواهم شدن تا سوی یار خویشتن
کآن مهربان دلدار من خواهد ز گل پیراهنم
3- مهرداد اوستا (متولّد 1308، بروجرد)
فری سرود عشق و اعتلای او
ترنّم و نوای دلگشای او
کدام نغمگی به پرده میزند؟
ترانهها به نقش جانفزای او
گرفته جام آفتاب و مست می
به یاد نرگسان سرمهسای او
فراز پردۀ خرد ترنّمی
خدایی است و رازگون نوای او
فری ستوده عاشقی، هنروری
کرامت و کمال و کبریای او
ولایت و سرود جانفزای وی
شهادت و حماسۀ ولای او
چه گوهری؟ که خاک را بدل کند
به گرمی و به نوری کیمیای او
چه کیمیا؟ که خاره گوهری کند
به بوتۀ زمانه ز التقای او
⧠
لقای دوست خواهد و بلای وی
خوشا شهید و ایزدی لقای او
به یاد روی کیست؟ کاینچنین کند
به فدیه جان و زندگی فدای او
به پای او ملک نماز از آن برد
که ایزدیست فرّه و بهای او
فراز پردههای غیب پر کشد
به دیدۀ شهود و ماورای او
قدم به وادی قدم زدهست و ره
سپرده پهنه و درازنای او
امانتی الهی است و هر که را
نصیبه نی از این ودیعه، وای او
عیار مرد درد آزمون وی
نشان درد مردآزمای او
به تارهای جان او به نغمه در
نوای نایبان نینوای او
شکوه کاروان او که بگسلد
سلاسل کواکب از درای او
ز عارفان قبلۀ قضای حق
ز عاکفان کعبۀ رضای او
فرشته نغمه سر کند چو بشنود
ترنّم نوای ربّنای او
به رزم دیو ناوک شهاب وی
عیان ز ترکش جهانگشای او
به روشنی یک شگرف اختری
تلألؤی شعاع جانفزای او
شفق حمایل درفش زمردی
فلق طراز لعلگون قبای او
به پرتوی سپیدۀ سحر نگر
درخش آذرخش جانربای او
⧠
به کام موجخیز فتنه بود اگر
نبود ناخدای او خدای او
کشد به خرمن منافقی شرر
شرارههای تیغ سرگرای او
الهی است و جاودان چو بنگری
به گوهر نبیره و نیای او
به چار موجۀ بلا چو کشتیای
خدایی است و ناخدا خدای او
خجسته بخت عاشقی، شهادتی
کجا خدای اوست خونبهای او
خوشا شهید و فرّه الهیاش
به دلکشی نوای دلگشای او
از آسمان به آسمان شکوه وی
ز بیکران به بیکران فضای او
شهادتیست عالمی عجب که ره
نمیبرد خرد به منتهای او
به تازگی نسیم دلنواز وی
به خرّمی بهار جانفزای او
غرور خصم دیدی و کنون ببین
به خم گرفته قامت دوتای او
⧠
به تندباد قهر چون برآوری
بر افکنی ز بیخ و بن بنای او
حجاز و مصر و اردن و عراق را
فرو بکوب و شهر و روستای او
وهابیان و بعثیان افلقی
جنود صهیون و اولیای او
فنای مردمیست در بقای وی
بقای زندگیست در فنای او
شهید، عشق و زندگیست، زندگی
به رزم مرگ و زندگی گوای او
سپاهی و درفش عزم قدس وی
بسیجی و بسیج کربلای او
خطر وزان به پهنۀ نبرد وی
ظفر دوان به پردۀ لوای او
همای تیزپرّ وهم کی رسد؟
ز تک به گرد رخش بادپای او
سحر چنان که آبگون یکی ردا
فلق طراز سندسین ردای او
قدر عنانکش تکاور و قضا
دوان به سان سایه در قفای او
خروش او شکوه اوست تندری
که غرب و شرق لرزد از هرای او
گذر یکی به بلخ وز هرات بین
به غزنی و سنایی و ثنای او
ز نیل تا به سند و کرخه بنگری
بلای غرب و شرق ابتلای او
وفا از او مدار چشم و مردمی
که نفرت است و تنگ مدّعای او
⧠
ستوده رهبری که داد و مردمی
به رهبری کنند اقتدای او
حسینی و بدایع شهادتش
خمینی و خجسته پیشوای او
سعادت است همعنان بخت وی
شرف عیان به سایۀ همای او
خدایی است و سرمدی چو بنگری
به فرّ و گوهر طباطبای او
هنر نیارد و خرد ستایشی
مدیح را سخن به راستای او
ستاره همچو پرچم درفش وی
بتابد از پس فراخنای او
فراز کنگرهی سپهر موجزن
حمایل درفش عرشسای او
سرود مهر مردمی سرود وی
صلای عشق و زندگی صلای او
چه بیم عصمتی خدایی ورا؟
ز ناسزای خصم ژاژخای او
همان که دی خلاف هر چه مردمی
ندای دیو گفتی و دعای او
به یافهای دو مردهریگ قرنها
مدیح تاج خواندی و ثنای او
ندید چشم روزگار تیرگی
به تیرگی دماغ هرزهلای او
نبهرهتر از آنکه خود به جای وی
زبان خامه سر کند هجای او
زمانه باش تا به بوتۀ بلا
عیان کند عیار ناروای او
نکرد جز که دشمنی به جای من
زمانه تا چه کردهام به جای او
مرا که هستی است برتر از فلک
زبون او نگشتم و هوای او
⧠
خزان مرگ میدمد چو میوزد
ز صرصر سموم مرگزای او
زبون دیو غرب و شرق آمده
زمانه و سرشت بیوفای او
نهیب او یکی درنده اژدها
جهان جهان به کام اژدهای او
چه دم ز مردمی زند، به مردمی
که خون مردمی چکد ز نای او
ز لعل غنچه خنده وا کند گره
به پردهپرده خون ز پردههای او
بنالمی به درد همچو نی اگر
ز فتنۀ زمانه و دغای او
چو ابر خنده گرید و دمد همی
چه لالهها ز ریزش بکای او
چو شمع گریه خندد و به سوگ وی
ز کحلی شب آمده وطای او
الا اگر هنروری به دل مخر
غرور مرگ زندگینمای او
یکی نگر به سرگذشت مردمی
چه مایه توخت مردمی بهای او
به گردش زمانه بین که بنگری
به خون کیست سیر آسیای او
تو را که هیچ مایه درد عشق نی
ز درد من چه جویی و دوای او
به نوبهار او مبین که سیل خون
تراود از تراوش صبای او
نه گل که آتش بلا همی کشد
زبانه از جوانۀ گیای او
⧠
شهادت است زندگی چو بنگری
به مریمین ترانه و نوای او
مدیح راه مصطفی و عترتش
سرود شاعر سخنسرای او
فراتر از فرشته در مقام حق
کرامت و سرشت پارسای او
هنر هماره آفرین کند همی
به هرگزی کلام دیرپای او
به اقتفای اوستاد دامغان
«فغان از این غراب بین و وای او»
به آفرین اوستاد شاعران
بهار و چامۀ هنرنمای او
به فنّ چامهگستری، سخنوری
یگانه اوستاد و مقتدای او
4- سیّدعلی موسوی گرمارودی (متولّد 1320، قم)
برآی از دل، ای بانگ خشم و خروش
مگر بردری پردۀ گوش هوش
چه میگویم؟ ای سینه، توفنده شو
تو ای دل، شرار فروزنده شو
برون ریز، ای تفتۀ اندرون
روان کن یکی آتشین جوی خون
تن غم به خونابۀ کین بشوی
به جز کین، دل از هر چه آیین بشوی
زمان را بگو تا فروایستد
دگر با ستم روبهرو ایستد
خزان خیزد و در بهار اوفتد
درخت و گل از رنگ و بار اوفتد
و گر گل گشاید زبان در قفا
زبان در قفایش کن از وی جدا
فروجوش ای چشمۀ ماهتاب
فروپاش بر چهره، قیر مذاب
فرو میر ای برشتابنده مهر
چه تابی چنین؟ ای تنور سپهر
لب از خنده، ای گرمرو بازبند
چنین خیره بر چهر دنیا مخند
⧠
تو نیز ای سخنگوی دردآشنا
برآور به شور و شهامت صلا
بزن زخمه بر تار جان سخن
سر پنجه در خون دشمن بزن
به سوگ چمن، مویه آغاز کن
سر گیسوی بید را باز کن
یکی جمله با شهر خونین بگو
به اشک از رخش، خون و ماتم بشو
بگو ای سرافراز گلگونه تن
بهین پارۀ پیکر این وطن
بلندآستان، شهر خونین ما
ز تو خرّم، آیین ما، دین ما
نگر تا برآریمت از زیر یوغ
ز چنگال کفر و فریب و دروغ
اگر پیکرت دشمنان خستهاند
پر و بال و پای تو بشکستهاند
وگر ماندهای دیر، سخت و دژم
بدینسان نماند بسی بیش هم
خروشنده رزمندگان در رهند
همه کفرسوز و خدایآگهند
اگر دشمن از مور بربگذرد
که در قلب زیبای تو ره برد
پراکنده سازیمش از خوابگه
به آب درخشنده، تیغ سپه
شود گلشن از خون ما گر تنت
سگان را برانیم از گلشنت
یکی زشت کفتار پیر پلید
همی خواست تا نو غزالی درید
نشانیمش اینک مر او را به جای
به تیپای خشم و به دست خدای
کنون پنجۀ شیرمردان شیر
گلویش بخواهد فشردن دلیر
دلیران رزمندۀ جانشکار
ستیهندگان در تک و کارزار
نهنگان دریای اسلام و نور
عقابان اوج بلند غرور
همه شیرچنگال در جنگ خصم
نمانی دژم بیش در چنگ خصم
دگرباره برخیز در خاک عشق
برافراز پرچم به افلاک عشق
5- محمّدعلی بهمنی (متولّد 1321، دزفول)
ناگهان دیدم که دور افتادهام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ! قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بینشانی
گرچه ویران، خاکش امّا آشنا با خشتِ جانم
ها... شناسم، این همان شهر است؛ شهر کودکیها
خود شکستم تکچراغ روشنش را با کمانم
میشناسم این خیابانها و این پسکوچهها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان؟!
ز آسمان می پرسم: «آخر من کجای این جهانم؟»
سوزِ سردی میکشد شلّاق و میچرخاند و من
درد را حس میکنم در بندبند استخوانم
مینشینم از زمینِ سرزمینِ بیگناهم
مُشت خاکی روی زخم خونفشانم میفشانم
خیره بر خاکم که می بینم ز کرت زخمهایم
میشکوفد سرخگلهایی شبیه دوستانم
میزنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان
میشود آغاز فصل دیگری از داستانم
6- محمّدعلی مجاهدی (متولّد 1322، قم)
سوخت آنسان كه نديدند تنش را حتّی
گرد خاكستريِ پيرهنش را حتّي
در دل شعله چنان سوخت كه انگار نديد
هيچ كس لحظۀ افروختنش را حتّّي
حيف، از اين دشت پر از لاله گذشت و نگذاشت
برگي از شاخ گل نسترنش را حتّی
داغم از اينكه نميخواست كه گلپوش كنند
با گل سرخ شقايق بدنش را حتّی
داشت با نام و نشان فاصله آن حد كه نخواست
بر سر دست ببينند تنش را حتّی
چه بزرگ است شهيدي كه نهد بر دل تيغ
حسرت لحظۀ سر باختنش را حتّی
نتوان گفت كه عريانتر از اين بايد بود
با شهيدي كه نپوشد كفنش را حتّی
دل به دريا زد و دريا شد و امّا نگذاشت
موج هم حس كند آبي شدنش را حتّي
بود وارستهتر از آنكه شود باور پير
جام ميديد اگر مي زدنش را حتّی
دوش ميآمد و ميخواست فراموش كند
خاطرم خاطرۀ سوختنش را حتّی
7- نصرالله مردانی (متولّد 1326، کازرون)
اي يلان صفشكن اسطوره شد ايثارتان
كوه آهن آب شد در عرصة پيكارتان
تندر تكبيرتان، طوفان سرخ روزگار
نعرههاي نور جاري از گل رگبارتان
گونه را در شط خون شوييد رو در روي خصم
تا شود گلگونتر از روي شفق رخسارتان
در خروش خشمتان، اي فاتحان شهر خون!
دود شد در دشت آتش، دشمن بسيارتان
آذرخش تيرهتان ديوارههاي شب شكست
شعله زد خورشيد گل در گلشن پندارتان
در كنار خوان آتش، روزهداران! نوش باد
شهد شيرين شهادت گر بود افطارتان
مژده اي هابيليان! چون ديدة تاريخ ديد
در پگاه خون سر قابيليان بر دارتان
بايد اي ياران! به سوي قبلهگاه عشق تاخت
با سمند صبح ميتازد به شب سردارتان
وارثان خاك! خورشيد شما روح خداست
آن كه كرد از خواب سنگين قرون بيدارتان
8- محمدعلی معلّم دامغانی (متولّد 1330، دامغان)
به سوگ لاله گر این مایه داغ خواهم دید
به عمر کوته گل، مرگ باغ خواهم دید
کم از دو هفته نه من دیدم، عاشقان دیدند
که رهروان تفرّج هزار گل چیدند
ز نای تار به یک زخمه ناله میروید
ز دشت خشک به یک داغ لاله میروید
تو را به صحبت یک گل هزار دل بند است
هزار گل، تو چه دانی هزار گل چند است؟
⧠
هزار مرغ در این عرصه، زار میخوانند
از این هزار، یکی را هَزار میخوانند
هَزار قصّۀ مرموز باغ میداند
شب از شمیم سحر، روز باغ میداند
هَزار را دل پرمهر و جان پرکینه است
هَزار را طربِ آب و طبع آیینه است
به لاله داغ بهار از بهار باید جست
غم عشیرۀ باغ از هَزار باید جست
قرینهایست که مل را خمار میداند
زمینهایست که گل را هَزار میداند
تو مرد راه نهای، گرد را چه میدانی؟
تو اهل درد نهای، درد را چه میدانی؟
تو بیهشانه ملولی، تو منگ را مانی
تو خامشی، تو صبوری، تو سنگ را مانی
⧠
کسی به طالع مرغان غمگسار مباد
وز این هزار یکی در چمن هَزار مباد
کسی مباد که ذوق هَزار دریابد
بهار بیند و مرگ بهار دریابد
ببین به رایت این لالهها که در باغند
که سورهسورۀ سوکاند و آیۀ داغند
ببین به خون شقایق که تازه ریخته است
به غنچهای که به دامان گل گریخته است
ببین به بید که زلف از عزا پریشیدهست
به سرو ناز که دامن ز باغ برچیدهست
ببین به سبزه که رخت کبود پوشیدهست
به صبح برگ که در مرگ باغ موییدهست
ببین به هر چه که در باغ دیدنیست تو را
که روز تلخ جدایی رسیدنیست تو را
ببین و حال هَزاران این چمن دریاب
وز آن میانه یکی حال زار من دریاب
⧠
نگار من! غم گلهای باغ کشت مرا
جگر درید به ماتم، شکست پشت مرا
نگار من! دلم از درد و داغ افسردهست
که غنچهغنچۀ باغ از تموز پژمردهست
هجوم غارت گلچین ندیده بودم هیچ
نگار من! بتر از این ندیده بودم هیچ
لهیب شهوت دشنه، نگاه تشنۀ تیغ
بلا و شور و شهادت، دریغ و درد و دریغ
نگار من! همه یاران من سفر کردند
به خطّ خون شقایق مرا خبر کردند
شبی که همنفسانم ز باغ کوچیدند
مرا ز لاله و گل داغدیده پرسیدند
نه خوار واهمه بودم، نه بیشرف بودم
که غافلانه گذشتند و این طرف بودم
به داغ لاله که در سوک اهل من رویید
به خون هر چه شقایق که در چمن رویید
به خشم کوه که بر گوش آسمان سیلیست
به درد باغ که در مرگ عاشقان نیلیست
به ننگ عشق که او را نثار خواهم شد
به نام مرگ، سحرگه سوار خواهم شد
⧠
نماز را به اشارت سواره میخوانیم
مجال نیست که ما تا ستاره میرانیم
طلایگان سپه را نوید نیست هنوز
مجال نیست که منزل پدید نیست هنوز
نماز را که مجاور نشسته میخواند
مسافریم و مسافر، شکسته میخواند
⧠
هلا! شتاب جلودار کاروان فتواست
به گوش هر که مسافر، به هر که در سکناست
که چندگانۀ شب را به باره باید خواند
نماز صبح سفر را سواره باید خواند
⧠
چه دلنشین، چه سبکبار میبرد ما را
به آن کجا که جلودار میبرد ما را
به آن کجا که در این ناکجا نمیگنجد
چو وصف عشق که در لفظها نمیگنجد
به آن کجا که فراسوی تیر و ناهید است
به آن کجا که مقیمش همیشه جاوید است
به آن کجا که کجاها در او گماند همه
اگر که جام حقیرند، اگر خماند همه
به آن کجا که دل زندگان نمیمیرد
به آن کجا که دل از زندگی نمیگیرد
به آن کجا که زمان بیشمار میگذرد
نه عمر میرود و نی بهار میگذرد
به آن کجا که نمیگویم و نمیدانی
به گل، به مل، به تبسّم، به می، به مهمانی
به میهمانی دل... نه، ضیافت دلبر
به میهمانی آن از خیال نازکتر
به میهمانی لطف و نیاز و ناز و غرور
به باغهای شهادت، به صخرههای سرور
به میهمانی دریا که بار میگیرند
به آن کجا که شهیدان قرار میگیرند
⧠
گهی که صور و صلای سفر رسید مرا
نگار من به وداع آستین کشید مرا
گرفته در کفِ چون گل به رسم دیرینه
به دفع حادثه، قرآن و آب و آیینه
چو سرو ناز، بلند و به رنگ یاس، سپید
چو صبح دشت امید و چو بوی باغ نوید
فروکشید ز اسب و فرونشاند مرا
همین دعای سفر خواند و خواند و خواند مرا
ملول بود و مشوّش، ادب نگاه نداشت
نظر به راه نکرد و هوای گاه نداشت
مرا بداشت به جادو، مرا بداشت به حرف
که خام بود و تُنُکدل، نه پخته بود، نه ژرف
نخوانده بود صبوری چه با عجول کند
به مدّعا که سفر شد، دعا ملول کند
⧠
هلا، هلا، به هوای از سفر فروماندم
همان ز اهل خبر بیخبر فروماندم
مگو مگو که جلودار میرود بی ما
سبکعنان و سبکبار میرود بی ما
اگر بلند بلند است اگر چَه است، خوش است
سفر به پای جلودار کوته است، خوش است
عجول حادثه را بیدعا سفر بهتر
به دستگیری روح خدا سفر بهتر
مرا به باوری اینسان دلیلی عینی به
که دیرنشئهام، افیون من خمینی به
یکی به درد عیان حسرت دعا دارد
یکی به سوز نهان شوق مدّعا دارد
⧠
عزیز همسفر روزگار عشق، جمال!
عجول حادثۀ گیرودار عشق، جمال!
به بام عرش، به بال امید خوش رفتی
جمال پاک! جمال شهید! خوش رفتی
تو عاشقی، تو رهایی، تو نیک بیباکی
سفر به خیر، برادر! برو که چالاکی
تو شهسوارترینی، تو چابکانه بتاز
مجال حادثه تنگ است، از این کرانه بتاز
لهیب عشق برآمد، سمندرانه برو
ز کوچههای شهادت قلندرانه برو
تو قطرهای، تو به آغوش رود میآیی
تو در بلاد شهیدان فرود میآیی
تو خوشعنان و سبکبار میروی، تو برو
تو پابهپای جلودار میروی، تو برو
برو که عرضۀ جولان عشق باید داد
به روز حادثه تاوان عشق باید داد
برو که رخت سعادت به آسمان بردی
هم از مضیق زمین زیرکانه جان بردی
شکستگان تو اجر جزیل خود بردند
ثوابنامۀ صبر جمیل خود بردند
برو ولیک به مردی و عاشقی سوگند
به صبر و صابری و صدق و صادقی سوگند
به خون پاک شهیدان، به جان مدهوشان
به شور نعرۀ مستان، به شوق خاموشان
که چون به عرش رسیدی پیام ما برسان
به سرخوشان مجاور سلام ما برسان
9- حسین اسرافیلی (متولّد 1331، تبریز)
باز میخواند کسی در شیهة اسبان مرا
منتظر استاده در خون، چشم این میدان مرا
رنگ آرامش ندارد این دل دریاییام
میبرد سیلابها تا شورش توفان مرا
خون خورشید است یا زخم جبین عاشقان؟
مینشاند اینچنین در آتش سوزان مرا
بسته بودم در ازل عهدی و اینک شوقِ دار
میکشد تا آخرین منزلگه پیمان مرا
غرقِ خون، بسیار دیدی عاشقان را صف به صف
هان! ببین اینک به خون خویشتن، رقصان مرا
شورهزاران را دویدم پابرهنه، تشنهلب
سعی زمزم میکشاند تا صفای جان مرا
قصد دریا دارد این مرداب، ای دریادلان!
گر کرامت را پسندد غیرت باران مرا
10- قادر (فرید) طهماسبی (متولّد 1331، میانه)
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظهای تمکین نکردند
ترحّم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردم امّا برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان! این چه سودا بود با من؟
رفیقان! رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان! جوانمردی کجا رفت؟
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان ز آن سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
تو بالا رفتهای، من در زمینم
برادر! روسیاهم، شرمگینم
مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف، دوش، ای دل! تو بودی
نگهبان، دیشب، ای غافل! تو بودی
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را، امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت مِیفروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانۀ ساقی دویدم
چهل شب راه را بیوقفه راندم
چهل تسبیح ساقینامه خواندم
ببین، ای دل! چهقدر این قصر زیباست
گمانم خانۀ ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دودستی سنگ شیون را به سر زد
چه درد است این که در فصل اقاقی
به روی عاشقان در بسته ساقی؟
بر این در، وای من، قفلی لجوج است
بجوش، ای اشک! هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب! شکستند؟
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا! تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب! خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب، ای دل! به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب، ای دل! که اینجا قصر نور است
بکوب، ای دل! مرا شرم حضور است
بکوب، ای دل! که غفّار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم
بکوب، ای دل! که جای شک و ظن نیست
مرا هرچند روی در زدن نیست
کریمان گرچه ستّارالعیوبند
گدایانی که محجوبند، خوبند
بکوب، ای دل! مشو نومید از این در
بکوب، ای دل! هزاران بار دیگر
دلا! پیش آی تا داغت بگویم
به گوشت قصّهای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفرۀ ناز
به رویت میگشایم سفرۀ راز
نمیدانم بگویم یا نگویم
دلا بگذار تا حالا نگویم
لطیفا! رحمت آور، من ضعیفم
قویتر از من است امشب حریفم
شبی ترک محبّت گفته بودم
میان درّۀ شب خفته بودم
دلم در سینه قفلی بود محکم
کلیدش بود در دریاچۀ غم
امیدم گرد امّیدی نمیگشت
شبم دنبال خورشیدی نمیگشت
حبیبم قاصدی از پی فرستاد
پیامی با بلوری می فرستاد
که میدانم تو را شرم حضور است
مشو نومید اینجا قصر نور است
الا ای عاشق اندوهگینم
نمیخواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
نمیدانم که در سر این چه سوداست
همین اندازه میدانم که زیباست
خداوندا چه درد است این؟ چه درد است؟
که فولاد دلم را آب کردهست
مرا، ای دوست! شرم بندگی کشت
چه لطف است این؟ مرا شرمندگی کشت
11- محمّدرضا عبدالملکیان (متولّد 1331، نهاوند)
«تو چرا میجنگی؟»
پسرم میپرسد
مادرم
آب و آیینه و قرآن در دست
روشنی در دل من میبارد
پسرم بار دگر میپرسد:
«تو چرا میجنگی؟»
با تمام دل خود میگویم:
«تا چراغ از تو نگیرد دشمن»
12- پرویز بیگی حبیبآبادی (متولّد 1333، اصفهان)
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان، خون است به دلهامان
فریاد و فغان دارد دردیکش میخانه
هر سوی نظر کردم، هر کوی گذر کردم
خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه
افتاده سری سویی، گلگون شده گیسویی
دیگر نبُوَد دستی تا موی کند شانه
تا سر به بدن باشد، این جامه کفن باشد
فریاد اباذرها ره بسته به بیگانه
لبخند سرودی کو؟ سرمستی و شوری کو؟
هم کوزه نگون گشته، هم ریخته پیمانه
آتش شده در خرمن، وای من و وای من
از خانه نشان دارد خاکستر کاشانه
ای وای که یارانم، گلهای بهارانم
رفتند از این خانه، رفتند غریبانه
13- سیّدحسن حسینی (متولّد 1335، تهران)
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آنها که خونین سفر کردهاند
سفر بر مدار خطر کردهاند
از آنها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحرزادشان
غبار تغافل ز جانها زدود
هشیواری عشقبازان فزود
عزای کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد
حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید در هم حصاری شگفت
از آنها که پیمانۀ «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند
ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق
چه جانانه چرخ جنون میزنند
دف عشق با دست خون میزنند
سر عارفان سرفشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان
به رقصی که بی پا و سر میکنند
چنین نغمۀ عشق سر میکنند:
«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما
اگر دشنهآذین کنی گردهمان
نبینی تو هرگز دلآزردهمان
بزن زخم، این مرهم عاشق است
که بیزخم مردن غم عاشق است
بیار آتش کینه نمرودوار
خلیلیم، ما را به آتش سپار
که پروانه در خلسه طیّ طریق
به پایان برد با دو بال حریق»
در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است
بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلّم کنیم
مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشیست، هان، اوّلین شرط عشق
بیا اوّلین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم
ببین لالههایی که در باغ ماست
خموشند و فریادشان تا خداست
چو فریاد با حلق جان میکشند
تن از خاک تا لامکان میکشند
سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار
بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلالهها را حمایت کنیم
حمایت ز گلها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است
14- قیصر امینپور (متولّد 1338، گتوند)
میخواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمیشود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم:
«باید زمین گذاشت قلمها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لولۀ تفنگ بخوانم
با واژۀ فشنگ»
میخواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم -دزفول-
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
امّا
موشک
زیبایی کلام مرا میکاست
گفتم که «بیت ناقص شعرم
از خانههای شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانههای خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خونآلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
هرچند ناتمام»
گفتم:
«در شهر ما
دیوارها دوباره پر از عکس لالههاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که مینالد
تنها میان ساکت شبها
بر خواب ناتمام جسدها
خفّاشهای وحشی دشمن
حتّی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجرهها را
با پردههای کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه پشت کسی نیست
کاین گور دیگریست که ایستادهست
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتّی
هیچ اعتماد نیست
شاید ستارهها
شبگردهای دشمن ما باشند
اینجا
حتّی
از انفجار ماه تعجّب نمیکنند
اینجا
تنها ستارگان
از برجهای فاصله میبینند
که شب
چهقدر موقع منفوریست
امّا اگر ستاره زبان میداشت
چه شعرها که از بد شب میگفت
گویاتر از زبان منِ گنگ
آری
شب موقع بدیست
هر شب تمام ما
با چشمهای زلزده میبینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه میپوشد»
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفتهایم:
«شاید
این شام، شام آخر ما باشد»
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفتهایم:
«امشب
در خانههای خاکی خوابآلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده میخشکد؟»
اینجا
گاهی سر بریدۀ مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود میکَنیم
در زیر خاک گِلشده میبینیم
زن روی چرخ کوچک خیّاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه میبرد
اینجا برای ماندن
حتّی هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهای گل و سنگ
بر قلبهای کوچک
در گورهای تنگ
امّا
من از درون سینه خبر دارم
از خانههای خونین
از قصّۀ عروسک خونآلود
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملوء رؤیاهاست؛
رؤیای کودکانۀ شیرین
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان
خم بود
با چشمهای سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود میگشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند میدوید
امّا سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترکبند دوچرخه
سوی مزار کودک خود میبرد
چیزی درون سینۀ او کم بود...
امّا
این شانههای گردگرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه میلرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استادهاند فاتح و نستوه
بی هیچ خان و مان
در گوششان کلام امام است؛
فتوای استقامت و ایثار
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرفهای داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشتهست
آیا تو را توان شنیدن هست؟
دیوار!
دیوار سرد سنگی سیّار!
آیا رواست مرده بمانی؟
در بند آنکه زنده بمانی؟
نه!
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رودرود بسوزانیم
تا بانگ رودرود نخشکیدهست
باید سلاح تیزتری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
15- یوسفعلی میرشکّاک (متولّد 1338، شوش)
کیستم من؟ بندهای از بندگان مرتضی
قطرهای از بحر ناپیداکران مرتضی
سایهوار افتادهام بر آستان مرتضی
مدّعی هر گز نمیفهمد زبان مرتضی
باطن دین محمّد بود جان مرتضی
بر زمین افتاده دیدم آسمان خویش را
رقص مرگ جان و پایان جهان خویش را
در کف طوفان رها کردم عنان خویش را
تا مگر پیدا کنم نام و نشان خویش را
گم شدم اندر نشان بینشان مرتضی
آخرین دژ نیز ویران شد، کجا پنهان شوم؟
درکدامین درّۀ تاریک سرگردان شوم؟
با چه امّیدی حریف مرگ در میدان شوم؟
مردگان را بعد از او چون بر در فرمان شوم؟
کیست بردارد درفش کاویان مرتضی؟
چیست ایمان؟ جز انالحق گفتن رندان مست
کفر چِبوَد؟ دستگاه رستن از بالا و پست
ظاهر مذهب اگر با مذهب ظاهر نشست
باید از ایمان و کفر خویش برداریم دست
همچو خیل دینفروش دشمنان مرتضی
جز منافق را ندیدم منکر مردان مرد
کاه اجمال حصولی کی شناسد کوه درد؟
درنگنجد در ضمیر صوفی سودانورد
آنکه سر تا پا حضور آمد به میدان نبرد
در مسلمانی ندیدم همعنان مرتضی
شاه شطرنج سیاست، مات خون مرتضاست
در کف جنّ و ملک، رایات خون مرتضاست
بر زبان جبرئل، آیات خون مرتضاست
نشر دین در انتشار ذات خون مرتضاست
دین ما شد تازه با خون جوان مرتضی
دین ما گفتم، نه دین دینفروشان دغل
بوالحکمکیشان قبض و بسط جهل مستدل
آیت قرآن به لب، تلمود پنهان در بغل
فهم دین مصطفی را جسته مفتاح از هبل
امّت بوشسب یعنی منکران مرتضی
منکران مرتضی تنها نه مولان کرند
این طرف نیز از قفا مشتی جهولان خرند
کز پی قبض مضاعف همچو غولان بر درند
مول عقل بوالفضول و گول زهد ابترند
زین خوارج بود فریاد و فغان مرتضی
از من بیچاره تا درماندگان جام جم
در جفا با مرتضی پروا نکردیم از ستم
چون علی او در صمد افتاده و ما در صنم
زین میان شیر خدا او بود، ما شیر الم
بالله ار بودیم جز بار گران مرتضی
همسری با مرتضی دارند؟ مرد راه کو؟
در میان شاعران یک جان مرگآگاه کو؟
در میان اهل حکمت یک شهادتخواه کو؟
آنکه چون حیدر بگرید نیمهشب در چاه کو؟
گر تویی سام نریمان، نک کمان مرتضی
ای دریغا مقتدای خویش را نشناختم
والی صاحبولای خویش را نشناختم
آشنایان! آشنای خویش را نشناختم
فاش میگویم، خدای خویش را نشناختم
گرچه بودم زیر سقف آسمان مرتضی
مهدیا! اسلام را مغلوب مکر و فن مخواه
بر در و دیوار یزدان، طرح اهریمن مخواه
جان مردان خدا را زیر بار تن مخواه
امّت لولاک را محجوب مشتی زن مخواه
یا امانی ده مرا همچون امان مرتضی
16- سلمان هراتی (متولّد 1338، تنکابن)
ای شهید، ای جاری گلگون
جایت از پندار ما بیرون
رفتهای با اسب خونینیال
ای شهید، ای مرغ آتشبال
حجلۀ تو مثل یک فانوس
گشت روشن با پر ققنوس
نور تو در باغ گل پیداست
روشنیبخش شب یلداست
نام تو با آفتاب آمیخت
صبح را در خانههامان ریخت
پنجره تا روی سرخت دید
مهربان شد خانه با خورشید
مثل باران زیر هر بوته
نام خوبت کرده بیتوته
باغها از نام تو سرشار
باغبان با یاد تو بیدار
روی دست سبزه میباری
در دلت دریا مگر داری؟
چون بهار آمد کنار رود
بوی گیسوی تو با او بود
ساده میآیی چنان باران
ساده میرویی، گل ریحان!
هر گل سرخی که میکاریم
زیر لب نام تو را داریم
ما تو را در قلبها جستیم
خواب را از چشمها شستیم
ای گل خوشبو، تو را چیدند
از بلند شاخه دزدیدند
ای عزیز، امسال، یک سالیست
جای تو در مزرعه خالیست
17- علیرضا قزوه (متولّد 1342، گرمسار)
دستهگلها دستهدسته میروند از یادها
گریه کن، ای آسمان! در مرگ توفانزادها
سخت گمنامید امّا ای شقایقسیرتان!
کیسه میدوزند با نام شما شیّادها
با شما هستم که فردا کاسۀ سرهایتان
خشت میگردد برای عافیتآبادها
غیر تکرار غریبی، هان، چه معنا میکنید؟
غربت خورشید را در آخرین خردادها
با تمام خویش نالیدم چو ابری بیقرار
گفتم: «ای باران که میکوبی به طبل بادها
هان، بکوب امّا به آن عاشقترین عاشق بگو
زندهای، ای زندهتر از زندگی در یادها»
مثل دریا ناله سر کن در شب طوفان و موج
هیچ چیز از ما نمیماند مگر فریادها
18- محمّدکاظم کاظمی (متولّد 1346، هرات)
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتّی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچۀ خاطراتت
دلم گشت هر گوشۀ سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحۀ دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستهایی که پولکنشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانیام بوسۀ آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا، آخرین پارۀ پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بیسرت را
کجا میروی؟ ای مسافر، درنگی
ببر با خودت پارۀ دیگرت را