موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده‌کتاب «جشن باغ صدری»

کمی مرد باش لطفاً! | یادداشتی از یوسف یوسفی

12 مرداد 1394 16:00 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.6 با 5 رای
کمی مرد باش لطفاً! | یادداشتی از یوسف یوسفی

شهرستان ادب به نقل از کتابستان: داستان «جشن باغ صدری» در گیر و دار فرنگی شدن مردمی است که نمی‌خواهند گذشتۀ خود را به هوای جناب اعلی حضرت به باد دهند. روایت از دست ندادن هویت تاریخی به قیمت جان و آبرو. به قیمت زیر پا گذاشتن حسادت‌های زنانه حتی. دوران کشف حجاب... . اما گفتگوهایی پر از شیطنت‌های دخترانه و سرسختی و یکدندگی پدرانه.

تصویر، تصویر، تصویر! انگاری تاریخ مصور را بدهی دست یک قجری خوش‌زبان، که خلال لب پر کرده و چای نبات به خان‌باجی‌های توی ایوان تعارف می‌زند و احتمالاً پرده‌خوانی می‌کند و احیاناً گاهی نخودی می‌خندد. گاهی زن می‌شود و گاهی دختر و گاهی مرد و گاهی جوانکی پرشور؛ هرچه هست اما روایت شجاعت است و حق‌طلبی. تلخ و شیرین داستان‌ها را به قهرمانان واقعی دلاورش اعتدال می‌بخشد.

بین تاریخ معاصر می‌گردد و رده‌های نور را سرِ دست می‌گیرد تا بیشتر خودنمایی کند؛ با شمّ هنرمندانه. سکانس به سکانس پیش می‌رود تا دوست‌داشتنی و باورپذیر فرجام نوشته‌ها را فرود آورد.

کتاب جشن باغ صدری کوتاه و گویا و خواندنی ست. هفت داستان کوتاه که گره‌خوردۀ دوران انقلاب است. در داستان «یک بررسی موشکافانه» که آغازگر کتاب است، آرام‌آرام لابه‌لای جملات، از این روزهای شلوغ پلی می‌زند به آن روزهای نه چندان دور گذشته. روایت قتلی در یک آپارتمان که بین شور بازپرس تازه‌کار امروز و دلهره‌های بازپرس کهنه‌کار روزهای گذشته پیچ و تاب می‌خورد. بی‌تکلف و زواید، از راز آن سال‌های دور پرده‌برداری میکند که چه گذشت در آن روزهای پر التهاب و اضافه کنیم همان روزهایی که فراموش نمی‌شود به این سادگی‌ها.

داستان «جشن باغ صدری» در گیرودار فرنگی شدن مردمی است که نمی‌خواهند گذشتۀ خود را به هوای جناب اعلی‌حضرت به باد دهند. روایت از دست ندادن هویت تاریخی به قیمت جان و آبرو، به قیمت زیر پا گذاشتن حسادت‌های زنانه حتی. دوران کشف حجاب. اما گفتگوهایی پر از شیطنت‌های دخترانه و سرسختی و یکدندگی پدرانه. عبارات و جملات بوی همان روزها را دارد... . صدای شخصیت‌های داستان، خوب به گوش می‌رسد، ناراحتی‌ها و خوشحالی‌هایشان از بین کلمات میان ذهن نقش می‌بندد.

صبر، صبر، محبت! آه از «گلدان شکسته» که هم فرهادش را شهید کرده‌اند و هم لیلایش را آواره. سومین داستان، خشونت زندان و خفقان روزهای سرد گذشته را به صبر مادرانه و محبت همسرانه گرما می‌بخشد. بین اشک و آه ناگهان چشمت نگرانِ همان گلدان شمعدانی تازه شکوفه کردۀ کنار حوض می‌شود، که کاش هلش نمیداد!

غم‌اندود شدن بین روزهای سخت کار و از دست رفتن حاصل عمر، بین بیماری و فقر در بحبوحۀ «جشن از ما بهتران»! چهارمین داستان حکایت می‌کند از درهای بسته که انگاری میل باز شدن ندارند. روزهایی که اعلی‌حضرت غرق جشن‌هایی‌ست که آه و اشک مادرها میان صدای اسب‌دوانی‌های سربازان خیالی آن گذشتۀ مبهم گم می‌شود: «عقل من که به این چیزها نمی‌رسد، ماشالا شما خوب سر در می‌آورید.»

مهتاب، فرشته، بهار! بین تاریکی و تاریک‌بینی، نورِ مهتاب یعنی دعوت فرشته‌ای به بهشت زندگی. در کوران سخت دلی و زمستانی بودن آدم‌ها، برای آقای بهارلو «زندگی عادی است». کافی‌ست پناه فرشته‌ها باشی، فرشته باشی! پنجمین داستان، حکایت بزرگیِ دل است و مهربانی. حکایت دل کندن از وابستگی‌ها و دل دادن به همین فرصت‌های دم‌ِدست امروز که مبادا از دست برود. حکایت روزهایی که گره خوردۀ انقلاب است و تلاش‌هایی که امیدبخش بهار است در روزهای سرد زمستان.

بنشین کمی برایت روضه بخوانم. سید نمی‌تواند روزگار بگذراند و بی‌اعتنا باشد به اطراف. «غیرت» همان مفهوم بلندی‌ست که در «چادر خاکی» خوب به چشم می‌آید. ششمین داستان، از گوهرشاد روایت می‌کند؛ از زیر بار حرف زور نرفتن، از حجابی که باید باشد! به قیمت زیر دست و پا رفتن، به قیمت خون و شکستگی و آوارگی و یتیمی. «کمی آن‌طرفتر پسرک سیاه‌چشم را دید که وحشت‌زده جیغ می‌کشد و مادرش را که سر به دیوار تکیه داده است، تکان‌تکان می‌دهد. بغض رخشنده ترکید. دوید طرف پسر و گرفتش توی چادر خاکی‌اش».

کمی مرد باش لطفاً! جای لفاظی کردن و نان به نرخ روز خوردن، بهتر است مرد عمل باشی برای صاحبان اصلی روزگار دروغ! حق را به صاحبش برگردان. «مردی روی بالکن شیرینی‌پزی» آخرین داستان است. حرف از گرسنگی و فقر و کار است، اما نه سیاه و تلخ، که روشن و امیدبخش. حرف از وادادگی سردمداران است، حرف از نفاق و منفعت‌طلبی خائنانی‌ست که کار را کشاندند به اینکه مادر بایستد مردانه- چشم‌در‌چشم دورویی و بگوید: «توده یعنی بچه‌های زحمتکش من. چند بار احوالشان را پرسیدی؟ آره جان اعلی‌حضرت! تو اگر راست می‌گفتی حق یتیم‌های مرا می‌گرفتی که بی‌پدرشان کردی. تو اگر مرد بودی... » کمی مرد باش لطفاً.

مجموعۀ داستان کوتاه «جشن باغ صدری» نوشتۀ عذرا موسوی، پر است از تصاویری آشنا از تاریخی مشترک؛ روان و صمیمی، کوتاه و گویا. می‌ارزد به هدیه دادن، به دعوت به خواندن!


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • کمی مرد باش لطفاً! | یادداشتی از یوسف یوسفی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: