شهرستان ادب: گفت و گوی شهرستان ادب با رضا امیرخانی داستان نویس نام آشنای کشورمان پنجمین برگ از پرونده رضا امیرخانی را پر کرده است. زمان این گفت و گو به اولین روزهایی برمی گردد که امیرخانی تازه وارد چهل سالگی شده است. سنی که بسیاری آن را «دوران کمال» انسان می دانند و بسیاری آن را «آغاز زندگی»، و البته هر هنرمندی با آثار خود تفسیر خود را از این سن بیان می کند. زحمت این گفت و گو را یک منتقد و یک داستان نویس، یعنی آقایان «رضا وحیدزاده» و «حسن حبیب زاده» برای سایت شهرستان ادب کشیده اند. امیدواریم این پرسش ها و پاسخ ها راهگشای اندیشه و روشنگر چراغ پرسش های تازه ای در ذهن شما همراهان گرامی باشد.
حسن حبیبزاده: من به عنوان یک دانشجوی ذوقزده که سنش هم بالا است، دانشجویی که سی و پنج سالش است اما میخواهد همان بچۀ بیست و دو سه ساله بماند، میخواستم برای تحقيق درس «جنبههای نمایشی در ادبیات داستانی معاصر» موضوع انتخاب کنم. وقتی نگاه میکنم به آنچه در دانشگاهها به آن سمت و سو داده میشود، باز به گلشیری و صادق هدایت میرسم. گویی بالاجبار اگر میخواهید کار کنید، باید به سراغ همینها بروید. اما من اصرار کردم روی چیز دیگری مثل بیوتن یا مثلاً راجع به سیر زبان در آثار امیرخانی کار کنم. زبان در سیر کارهای شما چیز جالبی است و من را مجذوب خود میکند. درواقع نوع برخوردی که با زبان داشتید برایم جالب است. مثلاً «اسم» را در نظر بگیرید. اگر زبان را جزو تکنیک بدانیم در اینجا نقش اسم اهمیت پیدا میکند. میگویند قصه در داستان خیلی مهم است. اگر کسی نتواند قصه بگوید، میآید و روی تکنیک کار میکند. در واقع تکنیک را پررنگ میکند که ضعف قصهگوییاش را بپوشاند. گویی پشت تکنیکش قایم میشود. اما در کارهای شما با اینکه نقش تکنیک پررنگ است (البته در اینجا منظورم بیشتر بحث زبان است) ولی در پس آن قصه هم جایگاه مهمی دارد. گویی مکمل هماند و از هم تأثیر میپذیرند. این خط را از ارمیاي شما میتوانیم پی بگیریم. هر چند خیلی قوی نیست، اما ریشههایش در آنجاست. مثلاً «از به» را در ارمیای شما پیدا کردم. البته خیلی گذرا به آن اشاره شده. در یک صحنه دارید یک نامه میخوانید، میگویید از بههایش را گذاشتم كنار. از و به توی گیومه است.
رضا امیرخانی: عجب! ندیده بودم. از این طرفی زیاد دارم که خودآگاه به کارهای گذشته ارجاع بدهم. ولی برعکس خیر. مرا یاد ماجرای کالوینو انداخت که شبی در هتلی نشسته و یک مسافر ژاپنی در آنجا به او میگوید، ما کارهایتان را به ژاپنی ترجمه کردهایم. کالوینو اولش خوشحال میشود و بعد وقتی اسم کارها را میبیند ناگها تعجب میکند و میگوید این کارم را هنوز ننوشتهام! مسافر به او میگوید ما یک نرمافزاری درست کردهایم که فهمیده شما میخواهید آن را بنویسد. ما آن را ترجمه هم کردهایم. این هم مثل همین است. اگر بتوانید در کتابهای بعدیام هم اسم کتابهای بعدی را پیدا بکنید، خیلی خوب است!
محمدرضا وحیدزاده: البته فاضل نظری در مجموعهشعرهاي خود این کار را تعمداً میکند. غزل «گریههای امپراتور» در کتاب گریههای امپراتور نیست و در کتاب اقلیت است. غزل «اقلیت» در کتاب اقلیت نیست و در آنها است. «آنها» هم توی کتاب ضد بود. غزل «ضد» هم در کتاب ضد نیست. احتمالاً در کتاب بعدیاش هست. اما خب تعمداً بوده.
حسن حبیبزاده: مثلاً همین بحث خوز در ارمیا. نخلستان و خوزستان. در ارمیا نشانههای این شکلی میبینیم تا این که در عناوین کارهای بعدیتان میآید. مثل همان «از به». حتی در «من او» هم به شکلی دیده میشود. به نظرم همین نامگذاریهای شما محل توجه است. در سیر آثار شما من به چند نکته رسیدهام که میشود روی آن کار کرد. یکی بحث زبان و نامگذاری است. یکی ارجاعی است که نوعاً از جنس پیامبران است. یکی هم به یک معنای تخصصیترش بحث ارجاعات بینامتنی است که خیلی کاربرد دارد. آنقدر که اگر به سراغ بیوتن برویم، ممکن است که در جلوههای بینامتنی آن گم بشویم. به نظرم، اگر کسی راجع به ارجاعات بینامتنی، مخصوصاً در بیوتن کار کند شاید سه چهار برابر متن بیوتن مطلب تولید شود.
رضا امیرخانی: برای اینکه این کار اصلاً کاری بینامتنی است. من مجبور بودم با سه زبان، سه زبانی که زبانهای تفکری من بود، فارسی، عربی و انگلیسی، بازی کنم. از این رو همهاش بینامتنی یا حتی بینازبانی شده است. اگر بخواهم اظهار فضل بکنم، میگویم بعد از این که مهاجرت جغرافیایی در جهان طرح شد، آرام آرام عدهای گفتند مهاجرت زبانشناختی از مهاجرت جغرافیایی مهمتر است. گویی اصل مهاجرت آنجاست. من در بیوتن دنبال مهاجرت زبانشناختی بودم، نه مهاجرت جغرافیایی. بنابراین اصلاً برای من مهم نیست که قصه کجا اتفاق میافتد. برای همین هم نمادهایش گاهی در شهرهای خودمان پیدا میشود. اصل آن اتفاقی که دارد در تفکر و در زبان منتهی به تفکر میافتد، برایم مهمتر بود.
حسن حبیبزاده: این بحث زبان در بیوتن بیش از همه جا نمود دارد.
رضا امیرخانی: زیرا یک قسمتش خودآگاه است.
حسن حبیبزاده: حتی یکی از فصلها هم به نام زبان است.
رضا امیرخانی: اصلاً خودآگاه است. من آن کتاب را نوشتم تا راجع به زبان فکر کنم. چیز خیلی غریبی هم نیست.
حسن حبیبزاده: خوبیاش این است که بعدش قیدار را نوشتید. قیدار یک مقدار از این فضای بیوتن جدا میشود و این خوب است. به نظرم قیدار سیر داستاننویسی شما را کامل میکند.
رضا امیرخانی: از یک جنبه شاید، ولی قیدار کار سادهای است.
حسن حبیبزاده: به نظر من همین سادگی برای این سیر یک حسن است.
رضا امیرخانی: البته برای من کار سختی بود. در قیدار باید سریع یکی بود و یکی نبود شروع کنی و تمامش کنی و وسطش هم نباید هیچ کار دیگری بکنی. مثلاً به خودم گفتم، نباید فلاشبک داشته باشد. شاید فقط در یکی دوجای کوچک که آن هم از دستم در رفت و نتوانستم کاریش بکنم. فکر کنم، فلاشفوروارد هم ندارد. گرفتاری قیدار این بود که یک جایی خسته شدم. مثلاً اي کاش سر گاراژ، سرحال بودنم را حفظ میکردم و آن را بهتر مینوشتم. اگر گاراژ را خوب در میآوردم، کار بهتری میشد.
محمدرضا وحیدزاده: اما من با نظر آقاي حبيبزاده موافق نيستم. من نتوانستم با قیدار ارتباط برقرار کنم و آن را دوست نداشتم.
رضا امیرخانی: طبیعی هم هست. تو نباید هم از این کار خوشت بیاید. تو اهل شعری و کار زبانی این اثر با بیوتن قابل مقایسه نیست. علاقۀ من به زبان هم برای شعر است. اگر شعر را نفهمید، به هیچ عنوان به زبان علاقمند نمیشوید. به نظر من مشکل بسیاری از داستانهای امروز ایران همین زبان است. ما زبان قصهگویی نداریم. داریم زبان قصهگویی خودمان را خلق میکنیم. آل احمد برای خودش یک دست و پایی زده. مرحوم جمالزاده یک دست و پایی زده. گلشیری یک دست و پایی زده. هدایت در زمینۀ زبان هیچ کاری نکرده است. هدایت جزو کسانی است که کمکی به زبان قصهگویی ما نکرده. ولی فکر میکنیم گلشیری در یک جاهایی به چیزهایی رسیده. دنبال ساختار زبانی بوده و به آن فکر کرده. جلال حتماً به این امر کمک کرده. جمالزاده شاید به دلیل آغازگریاش بیشتر. کسانی مثل چوبک، محمود، دولتآبادی و خسروی هم کمکهایی کردهاند. البته من در بین اینها کار کاملشدۀ ابوتراب خسروی را بیشتر میپسندم. نه به این دلیل که از او تقلید کنیم. به این دلیل که از او تقلید نکنیم. یعنی بگوییم، با این زبان نمیشود قصه گفت، یا زبان خوبی برای قصهگویی نیست. ولی اینکه او این زبان را به کمال رسانده است مهم است. الان من میفهمم که دیگر بهتر از ابوتراب خسروی نمیشود حرف زد و مشخص است که دیگر با این زبان نمیشود قصه گفت. دست کم قصۀ مورد پسند من را با این زبان نمیشود گفت. ولی دیوان سومنات او را باید حتما خواند. به نظر من، این کتاب برآمده از تمام قصص عرفانی ماست. منظورم همان اتفاق عرفانی است که در زبان میافتد، نه در عالم واقع. راوی این را از روی فضای رئال ننوشته است. یک اتفاقی در زبان افتاده. بنده توجه به این معنا را البته از آقاي داوود غفارزادگان دارم که خود از بهترین داستاننویسان ماست.
وحیدزاده: شما زبان را مترادف ذهن میگیرید؟
رضا امیرخانی: بله. یعنی این اتفاق سابجکتیو است نه آبجکتیو. از این حیث میگویم. البته به نظر من قسمتی از آن هم خودآگاه است. چون ابوتراب آدم مسلطی به متون کهن است. او از این جهت از محمود دولتآبادی هم بهتر است. دولتآبادی بیهقی را خوانده است و در کلیدر برای نوشتن، از صورت بیهقی استفاده کرده. ولی ابوتراب از سیرت و از صورت، از همۀ این اتفاق در کارش بهره برده است. به همین دلیل است که میگویم ابوتراب قسمتی از زبان را به کمال رسانده. در زبان انگلیسی، آن طور که خودشان میگویند، پانزده نوع زبان برای داستاننویسی دارند. همهاش انگلیسی است، ولی فرق میکند که قصه با این لحن گفته بشود یا با آن. ویکتوریایی باشد یا امروزی، ایرلندی باشد یا غیر ایرلندی. ما در زبان فارسی چند تا از اینها داریم؟ واقعاً کم است. جالب این است که در مقایسه با زبان عربی که به نظر میآید باید وضع بهتری از ما داشته باشد، وضع ما بهتر است. اینکه زبان این قابلیت را به شما بدهد، یک چیز دیگر است و ربطی به گسترۀ زبان ندارد.
حسن حبیبزاده: در قیدار هم گاهی بازیهای زبانی را میبینیم، ولی پنهانتر است. از حجم بازیهای زبانی شما در اینجا اندکی کاسته میشود. در واقع میشود گفت به نسبت کارهای قبلی شما مثل بیوتن از این جهت در معرض یک اتهام است و من در مقام دفاع میخواهم بگویم در جریان این سیر، قصۀ قیدار ایجاب میکند که چنین رفتاری با زبان صورت بگیرد. با زبان به نوعی برخورد نمیکنید که در بیوتن با آن برخورد کردهاید. زیرا این اقتضاء قیدار و قصۀ آن است.
رضا امیرخانی: قیدار برای من شخصیتی بود که وقتی وارد هر قطعه از قصه میشد، باید به آن نقطه نور میانداخت و آن قسمت از قصه را قیداری میکرد. بنابراین لحنش در راوی مؤثر است. در افراد دور و برش مؤثر است. بعضیها میگویند، قیدار تکصدایی است. ولی این اتفاق فقط در لحن دارد میافتد. قیدار بیش از هر چیز در لحن مؤثر است، نه در کنش و واکنش داستانی. تنها یک جاست که قیدار نور ندارد و آن هم در منزل سید گلپاست. آنجایی که سید گلپا میآید، تصاویر جان میگیرند. در غیاب او اتاق کاملاً استاتیک است؛ یک اتاق ثابت و ایستاست. اما هنگامی که سيد گلپا وارد میشود، همه چیز جان میگیرد. تنها جایی که سعی کردم، نشان بدهم که قيدار خودش در مقابل یک قوۀ قاهره، مقهور میشود، اینجا است. ولی بقیۀ جاها همیشه قیدار است که وقتی وارد میشود، فضا عوض میشود.
حسن حبیبزاده: میخواهم برگردم به بحث زبان. به نظر من تنها جایی که در قیدار به بحث زبان توجه میشود باز همان اسمگذاریهای فصلی یعنی عناوین ماشینهاست. اتفاقاً جایی که باز کار را جذاب میکند و به نظر من خود میتواند زمینۀ یک کار تحقیقی باشد همینجاست. در آنجا فضایی غیر از قصه برای مخاطب گشوده میشود؛ فضای تخصصی آن افراد و آن مکانهایی که شما قصه را در آنجا تعریف میکنید. این چیزی فراتر از قصه است. وقتی من این قصه را میخوانم، فارغ از این که قیدار چه کار کرده، با فضای گاراژ و فضای ماشینهای آن دوره آشنا میشوم. گویی یک دورۀ تاریخی را میشناساند. این، عاملی برای جذابیت است که معمولاً کارهای شما به آن اتکا دارند.
رضا امیرخانی: در این فرمایش شما نکتهای هست. شاید برخیها این حرفها را جدی بگیرند. از این رو مجبورم چیزهایی را توضیح بدهم. من برای نوشتنِ کارهایم زیاد تحقیق میکنم. به جرئت میتوانم بگویم برای نوشتن قیدار آنچه راجع به بنیهندل وجود داشته خواندهام. البته این چیز مهمی نیست. مگر کلا چند تا کتاب بوده؟ فکر نمیکنم راجع به این صنف بیش از بیستتا کتاب وجود داشته باشد. خب این بیستتا را خواندم. البته کار سادهای است. این حداقل کار نویسندگی است. بعضیها از نام تحقیق وحشت دارند. وقتی میگویید تحقیقات، قیافۀ مرحوم زرینکوب توی ذهنشان میآید.
حسن حبیبزاده: متأسفانه مشكل اينجاست كه همین حداقل را هم در کار داستاننویسانمان نمیبینیم.
رضا امیرخانی: از بس که تنبلیم. این را به حساب فضل من نگذارید. اینکه فضلی نیست. کلاً بیستتا کتاب راجع به این موضوع منتشر شده. تو میخواهی اینها را هم ورق نزنی؟! ولی متأسفانه همین کار را هم نمیکنیم. نباید طوری از تحقیق سخن بگویید که ایجاد رعب بکند. بگویند وای! این چقدر وقت میگذارد؟ من خودم برای اینکه آن فضا را هضم بکنم باید به سراغ همۀ منابع موجود بروم. مثلاً ممکن است بگویم برای فلان کارم تمام فتوتنامهها را خواندهام. میگویند احسنت. فلانی چقدر اهل تحقیق است! مگر ما چندتا فتوتنامه داریم؟ مجموع اینها هزار صفحه نیست! مجموع فتوتنامههای ما را جمع بزنی و مشترکاتش را بریزی، هزار صفحه نمیشود. بعد هم من این هزار صفحه را نخوانم؟ همین هزار صفحه هم برای کار نوشتن کافی نیست. من برای قیدار آمدم و کتابهای راجع به این صنف را خواندم. بعد شروع کردم به نوشتن. حسکردم هنوز کم دارم. توی گوگل زدم «ماک». یک بار دیگر قیافههای ماک را دیدم. عکسها را هم قبلاً از اینترنت دانلود کرده بودم. تقریباً راجع به همۀ این ماشینها هرچه عکس بود دانلود کرده بودم.
حسن حبیبزاده: ای کاش عکسهایش را هم میگذاشتید.
رضا امیرخانی: موافق نیستم. حالا میگویم چرا. همۀ عکسهای ماکها را نگاه کردم تا به مُثُل ماک در ذهنم دست پيدا كردم. بعد همینطور که داشتم آن را در ذهنم ورز میدادم، يكباره نوشتم ماک سگپوز. الآن که مخاطب این را میخواند، احساس میکند که این نام یکی از دستاوردهای تحقیقاتی رضا امیرخانی است. ما در هیچ متنی ماک سگپوز نداریم. ماک سگپوز کشف شاعرانۀ من است. همین طور که سگدست کشف شاعرانۀ فلان مکانیک است که با این قطعه از ماشین زیاد سر و کله زده و اسمش را سگدست گذاشته. چه اسم خوبی هم گذاشته! او از همۀ ما شاعرتر بوده. آقا رفتیم جلوتر. بعد از مدتی به قول شما دچار همان رعب شدم و گفتم تحقیقات میدانی من کافی نبوده. تحقیقات متنی انجام دادهام، ولی تحقیقات میدانی نکردهام. راه افتادم به سمت گاراژهای جادۀ قدیم کرج. هنوز هم در جاده قدیم کرج از این گاراژهای قدیمی داریم. رفتم آنجا و شروع کردم با آدمهای آنجا گپ زدن. خوبی؟ چطوری؟ چیزی میخواهی بخری؟ نه، نگاه میکنیم. یک ماک توی ذهنم هست. دنبال اونم. برای فیلم میخواهی؟ بیا دنبالم. بعد من نگاه کردم و دیدم که همان ماکی است که من دارم مینویسمش؟ گفتم به این چه میگفتند؟ گفت ماک فلان، مثلاً ماک ده چرخ. گفتم دیگر چه میگفتند؟ گفت فلان هم میگفتند و بیسار هم میگفتند. بعد گفتم، ماک سگپوز نمیگفتند؟ گفت شاید هم. چرا، آره آره، میگفتند. ماک سگپوز هم میگفتند. در حالی که من این را دیروز از خودم ساخته بودم! دیدم که کارم خوب بوده. از تحقیقات میدانی به این نتیجه رسیدم. میخواهم بگویم آخرش این شمایید که آن کشف را انجام میدهید. آخرش ذهن است که کار میکند. ضمن اینکه اگر سگدست را نشناسید، سگپوز را هم نمیتوانید خلق کنید. کار تحقیقاتی این قدر پیچیده نیست. آخرش آن اتفاقی که در دعوا میافتد، اتفاقی است که شما باید بیندازید.
حسن حبیبزاده: دقیقاً همین است. انجام تحقیق پیش از نوشتن خیلی مهم است و جای آن بین نویسندههای ما خالی است. بازگردم به بحث تکنیک. میخواستم بگویم که در قیدار نویسنده مقهور تکنیک نشده است. اگر قیدار درنمیآمد، این حرف را نمیزدم. در قیدار میبینیم که نویسنده به داستان اصالت میدهد تا تکنیک. من خودم با قیدار نسبت خوبی برقرار نکردم. اما میخواهم تکنیک را در سیر آثار شما بررسی کنم. دارم قیدار را نه با داستانهای دیگر شما، بلکه با توانایی داستاننویسی شما مقایسه میکنم. دارم نسبت شما را با تکنیک بررسی میکنم.
رضا امیرخانی: قیدار یک کار معمولی و پر ایراد است؛ ولی باید کار کرد دیگر. قیدار برای من کاری بود که احتمال شکست داشت و با کارهای دیگر من متفاوت بود. تا حالا کار اینجوری نکرده بودم. میخواستم این را در خودم بشکنم که آی، اگر این نشد چه؟ نشد که نشد. به درک. وظیفۀ من است که این را امتحان بکنم. الآن یک ایده دارم که اگر آن را به شما بگویم تعجب میکنید. مثلاً میخواهم برایم «شهر» یک شخصیت بشود. خیلی سخت است. این چیزی است که احتمال شکستش خیلی زیاد است. ولی اگر این چالش نباشد، اصلاً من صبح برای چه باید سر کار بیایم؟ مثلاً من الآن مطمئنم که فاضل از فروش این کارش نباید خوشحال باشد. اگر بشود یعنی فاضل دیگر تمام شده است. بعداً میخواهی چه بکنی؟ همه را گفتی دیگر! باید جرئت این را داشته باشید. قیدار برای من این بود. از این جهت قیدار را خیلی دوست دارم. قیدار برای من یک بازی جدید بود. بله، درست است که کسی مثل وحیدزاده نباید از آن خوشش بیاید. من خودم هم طرف اویم و به بیوتن نزدیکترم. ولی ته دلم حس میکنم، این برای من خوب بود. یک ماساژ ذهنی بود.
حسن حبيبزاده: دقیقاً به دنبال همين جنس نگاه هستم.
رضا امیرخانی: یک چیز هم راجع به تحقیقات بگویم. هنگام تحقیق بیش از اینکه به آن موضوع خاص فکر کنی باید این ذهنیت را داشته باشی که اینها یک روز به دردم میخورد. باید ذهنیت انتخابگری داشته باشی. شما که دوربینبهدست هستی، بهتر از من این را میدانی؟
حسن حبیبزاده: مثل راش جمع کردن است.
رضا امیرخانی: دقیقاً. مثلاً من هر جایی که میروم، سعی میکنم هرچه گیرم میآید را جمع کنم؛ نمیدانم کجا به درد من میخورد، ولی حتماً یک جایی به دردم میخورد. مثلاً ما چند سال پیش در روستاها کتاب پخش میکردیم. توی ماشین نشسته بودیم و از این روستا به آن روستا میرفتیم. یک روستایی کنارم نشسته بود که راهنمای ما بود. بعد به من گفت، آقا مراقب باش. پیچ بعدی پیچ زشتی است. بعد من فکر کردم که میتوانست بگوید، پیچ بد. پیچ خطرناک. اما پیچ زشت جای این دوتا نشسته است. تمام بیوتن، جاهایی که شما احساس میکنید بازی زبانی انجام شده، مال پیچ زشت این روستایی است. یعنی به آن حساس شدم و آن را به کار گرفتم. همین اسمش تحقیق است. مشخصاً برای بیوتن هم نبوده، ولی توی ذهنم مانده. یا یک مثال دیگر بزنم. هشت نه سال پیش با خانمم در یکی از محلات دمشق راه میرفتیم. رسيديم به جايي كه در آنجا یک نانوایی بود. سهتا سوراخ داشت. یکیش نوشته بود للرجال. یکیش نوشته بود للنساء. یکیش نوشته بود للعسکریین. یعنی برای حزبیها و ارتشیها. برای بعثیها و ارتشیها صف نانوایی جدا داشتند! یک دفعه گفتم، وایسا... بگذار من این را بنویسم. گفت به چه دردت میخورد؟ گفتم، این خیلی مهم است. کشوری که برای یک گروه، یک سوراخ جداگانه داشته باشد، کشور خطرناکی است. این روزها که سوریه دچار مشکل شده با خودم گفتم، بهترین چیزی که میشود با آن يك مقاله را شروع کرد، همان سوارخ است. آن روزی که داری مینویسی اصلاً نمیدانی. من هم که پیشگو نیستم که آن روز بگویم این سوراخ نشانۀ چیست؟ اما یک روزی به دردم میخورد. این یعنی تحقیقات.
حسن حبیبزاده: اینها شاخکهای نویسندگی است دیگر. نویسنده باید اینها را داشته باشد.
رضا امیرخانی: این اقل چیزی است که یک نویسنده باید داشته باشد. من میخواهم تو سر این تحقیقات بزنم. منظورم از تحقیقات از این جنس است.
محمدرضا وحیدزاده: که رعبش را بگیرید.
حسن حبیبزاده: اما خیلی هم سهل گرفتن خوب نیست. ولی اگر این بحثها مطرح شود و این توضیحاتی که شما میگویید داده بشود، جواب میدهد. متأسفانه بیشتر کسانی که پا به عرصۀ نویسندگی میگذارند، فقط به تخیل خود اتکا میکنند. مثلاً اگر قیدار شما صرفاً با یک اطلاعات اولیة خیلی کم میخواست جلو بیاید...
امیرخانی: قیدار اگر زبان نداشت، همین اندازه هم نمیگرفت. جور همه بدیهای قیدار را لحنش دارد میکشد. من روی لحنش کار کردم. من هر وقت که میخواهم یک قصه بنویسم، برایم مهم است که لحنش را در بیاورم. لحن را که درمیآورم، دیگر مینویسم. دیگر نگران هیچ چیز نیستم. برای این که لحن از آن جنسی که تو گفتی، یعنی زبانی است که به تفکر میانجامد. اگر لحن را دربیاوری یعنی شخصیت را ساختهای. دیگر تو با زبان این شخصیت حرف میزنی، همین هستی. اینجور نیست که فکر کنید من راجع به خشی خیلی فکر میکردم. من خودم در بیوتن خشی را دوست دارم. منظورم پشت صحنۀ خشی است. شخصیتی است که منفور است، ولی باید به او خوب میپرداختم.
محمدرضا وحیدزاده: این نكتة بسيار مهمي است...
حسن حبیبزاده: و خوب هم پرداختهاید.
رضا امیرخانی: خشی را فقط با لحن ساختم. لحنش که در آمد، دیگر تمام بود. دیگر میتوانستم او را در هر فضای داستانی بگذارم.
محمدرضا وحیدزاده: چون از فردیدیها دل خوشی ندارید میگویم، اتفاقاً خشی برای آن فضا خیلی سوژۀ خوبی است. به قول آقای مهدی فاطمی صدر که میگفت، بچههای پزشکی از آب مرداب خوششان میآید، نه از آب تمیز و آب مقطر. خشی از آن جنس است و برای مطالعه خیلی سوژۀ خوبی است. اشارهام به گفتگویی است که چندی پیش با نویسندۀ مقالۀ «خداوند موهوم ارمیا» داشتیم.
رضا امیرخانی: مقالۀ خوبی بود. زیرا در حقیقت دارد رمان را باز میکند. به نظرم بیوتن برای او بهانهای شده بود تا راجع به رمان صحبت کند. اگر دقت میکرد، میفهمید که تمام ادبیات عرفانی ما همان بیوتن است. یعنی همان اتفاقی که در زبان میافتد. اگر تذکرهالاولیا را هم بخوانی، همین است. او این را در بیوتن فهمیده بود و حرفش راجع به مکاشفه در بیوتن همین بود. او با علم فهمیده بود و ما با حس. فرق ما در این بود. من خودم میدانستم که این مکاشفه نیست. حالا به تعبیر او شرک. ولی درکش از این مسئله خیلی خوب بود.
محمدرضا وحیدزاده: هفتۀ پیش تولد شما بود. تولدتان مبارک.
رضا امیرخانی: ممنون. الآن چهل سالگی من است.
وحيدزاده: پس به سن پیامبری رسیدید. در چند سال اخیر امیرخانی را هر سال با یک کتاب جدید دیدهایم. امسال هم خیلیها منتظر بودند که آقای امیرخانی با چه کتابی میآید؟ برای دیدن کتاب بعدی شما کی منتظر باشیم؟ اصلاً آقای امیرخانی این روزها در آستانۀ چهلسالگي چه میکند؟
امیرخانی: كار جديدم در مورد داستان همان شهر است. الآن دارم کتابهایی میخوانم راجعبه شهر...