شهرستان ادب: دوازدهمین صفحه پرونده رضا امیرخانی اختصاص دارد به یادداشت حسن صنوبری درباره سه داستان نویسِ به نامِ دوران انقلاب اسلامی آقایان سیدمهدی شجاعی، رضا امیرخانی و مصطفی مستور.
بسمالله النور النور
یادداشتی که میخوانید ماجرای یکی از مخاطبان قدیم امیرخانی ست، نه مقالهاش.
ما چه بخواهیم چه نخواهیم در حصار چند کتاب و نویسنده خاص متولد میشویم.
نه تنها در داستان خواندن، بلکه در همه چیز به طور ناخودآگاه جزو یک قشر هستیم. قشر یعنی پوسته. یعنی اینکه شرایط جبرمانند اجتماعی، فرهنگی و اقتصادیِ هر فردی با پیشنهادهایی یکسان به او، سعی در نفی فردیتش و تحمیل اراده جمعی محیط به او دارند. مثالهای مختلفش همین الآن به ذهنتان میرسد. فلان فامیلتان که به فیلم فارسی و فلان بازیگر خاص قدیمی علاقه دارد، چون بچه فلان منطقه تهران است. یا: ما مسلمانیم چون پدر و مادرمان مسلمان بودهاند و همه بچه محلهایمان.
یکی از چیزهایی که در قرآن مطلوب شمرده نمیشود ماندن بر دین آبا و اجداد است. به جز حضرت ختمیمرتبت (ص) در مقابل بسیاری از پیامبران دیگر هم میبینیم منکرانی وجود دارند که دلیل مخالفتشان با «دین حق» تعلقشان به «دین پدران خود» است. تو گویی خدا میخواهد به ما بفهماند: این خیلی ساده و کم ارزش است که ما بر اساس اولین پیشنهادها زندگی کنیم نه بهترین پیشنهادها.
در دوره نوجوانی و ابتدای جوانی، اولین اسمهایی که در عالم داستان از طرف قشرم به لیست خریدم هجوم آوردند همین اسمهایی بودند که بر پیشانی یادداشت نوشتهام. سید مهدی شجاعی، رضا امیرخانی و مصطفی مستور. و فکر میکنم برای بیشتر جوانان مذهبی هم اولین پیشنهادها همینها بودند و هستند. من هم شروع کردم به خواندن برنامه مطالعاتی قشری خودم، یعنی هم مستور هم شجاعی و هم بیشتر از همه امیرخانی. نکته تلخ ماجرا این است که همان طور که برنامه مطالعاتی از سوی قشر به ما تحمیل میشود، «پسند» هم از سوی قشر به ما تزریق میشود.
این تحمیل پسند به دو صورت است؛
یکی فضای رسانهای قشر: که چون همه حسن صنوبریهای دیگر هم میگویند این کتاب خوبی ست پس حتماً کتاب خوبی ست.
این عامل نخست بیرونی بود. عامل دوم درونی ست: وقتی من در همه عمر چیزی جز آب شور نخوردهام طبیعتاً با شنیدن نام «آب شیرین» یاد آب شور خودمان میافتم و با شنیدن نام «آب شور» یاد آب شورتر خودمان. یعنی اصلاً به خاطر همان محدودیت پیشنهادهای قشر، برای من ارتقای پسند و تنوع سلیقه ممکن نیست.
زین رو در ابتدا، هرچه از این برنامه پیشنهادی میخواندم به نظرم یا خیلی خوب بود، یا خوب و یا تقریباً خوب.
تا اینکه آدم به آنجا میرسد که میتواند خودش را از بالا ببیند:
من عضو کوچکی هستم از قشری که در کتابخانه شعریش تنها نامهایی حضور دارد مثل سیدعلی موسوی گرمارودی، علیرضا قزوه، فاضل نظری و سیدحمیدرضا برقعی. در داستان: رضا امیرخانی، مصطفی مستور و سید مهدی شجاعی و ...
پیش از ادامه بحث یک مطلب را روشن کنیم:
پرسش: من جزو چه قشری هستم؟
پاسخ: جوانانِ مذهبی
هیچ پارادوکسی در عالم این اندازه که «جوانِ مذهبی» تناقض دارد، تناقض ندارد. جوان یعنی دنیا. مذهب یعنی آخرت. جوان یعنی ظاهر. مذهب یعنی باطن. جمعش میشود: «دنیای آخرت» یا «ظاهرِ باطن»1. یعنی چی؟
یعنی برای چنین قشری طبیعی ست که در بخشی از دوره نوجوانی یا ابتدای جوانی خود حضورِ تمایل به خرما و تعلق به خدا _توأمان_ باعث به وجود آمدن تناقضاتی شود. این تناقضات مانع میشوند تا او زودتر به انتخاب سرنوشتساز برسد، یعنی نمیگذارند جوان متولدشده در خانوادهی مذهبیِ قصهی ما در مورد سبک زندگیاش تصمیم آخر را بگیرد و جان همه و خودش را خلاص کند. زین رو او در برزخِ دوزخوارِ میانمایگی2 گرفتار میآید. میانمایگی همان، گریز از به رسمیت شناختن فردیت همان، و تبعیت از فرامینِ قشر همان.
یک مثال خیلی ظاهری بزنم: در مسئله آرایش و پوشش کسی که به فردیت خودش احترام میگذارد، یک بار در زندگیاش میایستد و تصمیم میگیرد که ریش تراشیدن حرام است یا حلال، که ریش بگذارد یا نگدارد و خلاص. یعنی سرانجام به این خلاصشدن و رهایی میرسد. تا آنکه اسیر میانمایگی است و مثلاً ابتدا با نگرانی از فضای مدرسه ریش کامل میگذارد، بعد وقتی دانشگاه رفت با ترس از فضای آنجا تهریش میگذارد، بعد وقتی شاغل شد ریش پروفسوری: روم-زنگی و زنگ-رومی. (ورژن بانوان: آنکه فردیت دارد: بالأخره یا روی و موی از نامحرم میپوشم و خلاص. یا اینکه _به قول آقای منتظری_ اینها همه شعر است و خلاص. جوانِ مذهبیِ قشری: اول چادر، بعد چادر عربی، بعد چادر شنلی با روسری رنگی تیز شده، بعد ...)
سوء برداشت نشود که منظور ما این است که پیشنهادهای نخستین قشر لزوماً بد هستند. ما میگوییم این پیشنهادها نه لزوماً بد هستند و نه لزوماً خوب. مهم این است که باید بررسی شوند. آنچه لزوماً بد است، گزینش پیشنهادها به خاطر «اولین بودن»، «دم دست ترین بودن» و «قشری بودن» شان است. گفت: «من مسلمانم، نه ازیرا که پدرم مسلم بود. پدرم بود مسلمان اما، من مسلمانم چون مسلمانی حق است. من بندۀ حقم نه تکرار پدر.»3
ذی المقدمه
خلاصه وقتی خود را از بالا دیدم دست نگاه داشتم. اول از پسندیدنِ پیشنهادها و سپس دیدنشان. به نظرم این اتفاق برای بیشتر آدمها میافتد. این شکافتن پوسته و رهایی از قشر. فقط باید امیدوار باشیم این رهایی از جبر آگاهانه و آزادانه باشد نه خدای ناکرده خود از سر جبری دیگر (مثل تغییر اجباری این قشر: پیر شدن).
وقتی توانستم خود را از بالا ببینم البته که تا حدی توانستم پیشنهادهای نخستین را هم از بالا ببینم و بررسی کنم. شجاعی، مستور و امیرخانی باهمه تفاوتهایشان، باهمه گوناگونی جهانشان، از جهات گوناگونی شباهتهای بسیاری به هم دارند. همگونیِ مخاطب، رهاورد همین شباهتهاست.4 به جز شباهتهای تحسینبرانگیز این سه داستانپرداز، مثل «اهتمامشان بر جذابیت اثر و جذب مخاطب» یا «انگیزه ایمانی و الهی» یا «تلاش برای ستیز با پوچی و نابودی معنا» در آثارشان ، شاید بتوان گفت مهمترین شباهتهای این سه داستانپرداز که به نظر من قابل نکوهشاند در «تلقی ایشان از مخاطب» و «تلقی شان از دعوت به دین» جمع شده است.
به نظرم اگر دوستانی که علاقهی زیادی به نوشتن مقالات و نقدهای مستند به گزارشهای آماری کامل و جامع دارند (از اینها که: واژهی فلان در طول رمان، فلان قدر بهکاررفته و مفهوم بهمان، بهمان قدر) بنشینند و تمام کتابهای این سه نویسنده را بررسی کنند سرانجام خواهند دید مفاهیمی مثل «عشق»، «گناه»، «ایمان»، «کفر»، «معجزه»، «فحشا»، «هدایت» و ... به مقدار قابلتوجهی در آثار ایشان حضور دارند. مفاهیمی که حضورشان به خودی خود هم جذاب هست چه رسد به اینکه در کنار هم نیز قرار بگیرند. من نمیدانم نفس این حضور چقدر خوب یا بد است اما این را میدانم که حضور مصنوعیشان قطعاً خوب نیست. احساس میشود در بعضی از آثار ایشان حضور مفاهیم یادشده حضوری کاملاً تزئینی و یا ساده انگارانه است. اولین بار که این موضوع را بررسی میکردم میخواستم به طور مجزا تحقیق و مقالهای با موضوع «فاحشه های قابل هدایت، روسپیانِ عارف و نقششان در جذابیت داستان و سادهانگاری حقیقت» بنویسم که صرفنظر کردم.
بحث من این نیست که هیچ فاحشهای هدایت نمیشود و هدایت نمیکند. بحث این است که «این فاحشه» هدایت نمیشود و هدایت نمیکند. چرا؟ چون این اصلاً فاحشه نیست، نهایتاً مجسمهای تزئینی ست که حضورش نفی حضور حقیقی این شخصیت و توهین به اوست. اگر در عالم واقع نسبت به مصادیق این شخصیت نگاه مصرفی وجود دارد در بسیاری از داستانها هم نسبت به مفهوم این شخصیت نگاهی مصرفی جریان دارد.
کارکردهای حضور شخصیت فاحشه در رمانهای مذهبی
یک: گذشته از جذابیت فی نفسهی این شخصیت برای مخاطب نوجوان و جوان، از آنجا که مخاطب ما عموماً مذهبی ست و میانهای با مطالعه ادبیات اروتیک ندارد، و از آنجا که مخاطب ما ابتدائا در قشر به سر میبرد و به ما اعتماد کامل دارد، اینجا تنها جایی ست که فاحشه را هم میبیند، هم میپسندد و هم میپذیرد. یک اصطلاحی در مورد شعر داریم به نام «سِحر حلال»، اگر بخواهیم با این کارکرد شوخی کنیم میتوانیم به آن بگوییم «کیف حلال»! یا «گناه مشروع».
دو: کارکرد دوم که در ادامه کارکرد نخست است القای احساس بینیازی از ادبیات کافرتر و مؤمنتر (از ادبیات گنجاندهشده در برنامه مطالعاتی ما) است. گفت اگر بنا بر تدین و مذهب باشد که اینجا روشنفکریترین و با کلاسترین تجلیاش حضور دارد، چرا برویم سراغ ادبیاتی که دشنام و دردسر دارد؟ و اگر خواستار روشنفکربازی و کافر مسلکی باشیم، اینجا نوع مشروع و طرز عارفانهاش وجود دارد، پس چرا الکی آخرت خودمان را خراب کنیم؟ اینک میان مسجد و میخانه بزرگراهی ست!
سه: القای حس شجاعتِ تابوشکنی و جسارتِ گذشتن از خط قرمزها. آن هم تابوها و خط قرمزهایی که قرنها پیش تابو و خط قرمز بودند، مثلاً در قرن پنجم، و به همین خاطر فردی مثل خیام نیشابوری را میتوان به شجاعت و شهامتِ حرفِ تازه گفتن، ستود. درحالیکه اینگونه اقدامات امروزی به تعبیر زندهیاد حسن حسینی پا گذاشتن در میدان مینهای خنثی شده است.
چهار: القای حس غلبه بر و فتح سرزمین کفر، به مخاطب جوان مسلمان _و گاه خود نویسنده مسلمان_؛ بدین صورت که: شخصیت فاحشه در حقیقت یک چنین شخصیتِ قابلدرک و در دسترسی است که ما خیلی راحت در داستانمان آوردیمش، بررسیاش کردیم، عاشقش کردیم، هدایتش کردیم، مثلاً سر آخر هم فاحشهی زیبا رو به عقد مسلمان سربهزیر قصه در آمد. یا یک چنین پایان بندی عامهپسند دیگری.
مخصوصاً این کارکرد چهارم برای مخاطب جوان بسیار خطرناک است. اینکه او میدان نرفته، خود را پیروز مبارزهای سهمگین توهم کند. آن هم در جامعهای که در آن گسست اجتماعی خیلی بیشتر از این حرفهاست که رقیب و آنتی تز نخست یک مسلمان بخواهد یک فاحشه باشد. در این داستانها میبینیم بی کمترین اشتراک و استدلالی، و تنها با یک کرشمه، فواحش تبدیل میشوند به عارفان فانی فی الله. ما در پی نفیِ آن «کرشمه ی صوفی وش» و آن نازِ ناگهانیِ الهی نیستیم، اما جای آن در قرآن کریم است و اینجا حضورش باورکردنی نیست. مصنوعی است. به جز موضوع «فاحشه و فحشا» به دیگر مفاهیمی که گفتیم (ایمان، هدایت، کفر ...) نیز در بسیاری از آثار ایشان باهمین آسان گرفتن و استفاده تصنعی ستم شده است. و از آنجا که آن دیگر مفاهیم مدعی و مدافع زیاد دارد ما دیگر بهشان نمیپردازیم.
این آسانگیری و تنزل مفاهیم، چه آگاهانه باشد چه ناآگاهانه راهی ست برای جذب گسترده مخاطب و در کنار آن، تنزل حقیقت در منظر او. و من خیلی متأسفم که در آثار این سه داستانپرداز مذهبی هم باید شاهد مؤلفههای ادبیات عامهپسند باشیم.
پرسش: مراد ما از ادبیات عامهپسند چیست؟ آیا هر داستانی که در زمینه جذب مخاطب موفق باشد عامهپسند است؟
خیر، من فرق میگذارم بین ادبیات مردمی و ادبیات عامهپسند. به نظرم اولی هنوز «ادبیات» است و دومی دیگر ادبیات نیست، فقط «پسند» است. چه اینکه ادبیات و هنر ذاتاً معنایی متعالی، برتری جو، پیشرونده و پیش برنده دارند. کمترین تمایز یک متن ادبی با یک متن عادی، زیباتر بودن و به هنجارتر بودن است. متنی که از این «علو» چشم بپوشد دیگر ادبیات نیست. ادبیاتِ مردمی ادبیاتی است که خود را به زبان و جهان مردم نزدیک میکند، تا بتواند درد دل مردم را بشنود و روایتگر آن باشد و با ایشان گفتگو کند. درحالیکه نزدیکی ادبیات عامهپسند به مردم تنها به خاطر تسخیر ایشان به وسیله ارضای اهوایشان است. اشتراک این دو در آسانی و در دسترس بودنشان است و اختلافشان:
ادبیات مردمی حقایق را آسان میگوید، اما ادبیات عامهپسند حقایق را آسان میگیرد.
برای بهتر دیدن بگذارید پنجرهای دیگر باز کنم:
سید مهدی شجاعی و یوسفعلی میرشکاک
این دو عزیز هر دو از درخششهای ادبیات ایمانی پس از پیروزی انقلاب اسلامی هستند و چه از لحاظ هنری چه از لحاظ ایدئولوژیکی تأثیر بسیار زیادی بر جوانان هم نسل خود و همچنین نسلهای بعد داشتهاند. تجلیِ این تشابهات هم همسانی طیف مخاطبانی است. اتفاقی که باعث شد به سراغ مقایسه ایشان برویم اشتراک جالب سالهای اخیر ایشان است. این هردو استاد _که به نظرم دیگر میتوان آنان را از پدرخواندههای ادبیات انقلاب شمرد_ هرکدام به طور جداگانه در یک بیانیه از اثر جدید یک هنرمند جوان انقلابی دفاع کردند. این دو بیانیه در موضوع و مفاد هم باهم اشتراکات فراوانی دارند. از جمله اینکه این هر دو هنرمند جوان مذهبی، دایره مخاطبانی گستردهای دارند (شباهت در موضوع). شباهت در مفاد: هر دو بزرگوار ضمن دفاع از هنرمند جوان و ستایش قابلملاحظه ایشان، تلاش کردهاند تا پیشاپیش راه نقد را بر اثر ایشان ببندند و منتقدانِ احتمالی را (هنوز نیامده) با اتهاماتی از جمله حسادت و دشمنی، از پای در آورند. حال نام آن دو هنرمند خوشبخت قصه ما چیست؟
هنرمندی که حامیاش استاد شجاعی بود: رضا امیرخانی؛ برای کتاب «قیدار».
هنرمندی که حامیاش استاد میرشکاک بود: مسعود دهنمکی؛ برای فیلم «اخراجی ها 3»
جالب است، نه؟
و اما اختلافاتی که باعث میشود آدم از استاد میرشکاک بیشتر متعجب شود:
یک: دهنمکی دیگر خود خودِ هنر عامهپسند به معنای مبتذل و فیلم فارسی آن است، درحالیکه امیرخانی از سوی ما نهایتاً به داشتن برخی مؤلفههای ادبیات عامهپسند متهم میشود و قیاس این دو گناهی است کبیره و معالفارق!
دو: خود جناب آقای شجاعی هم در آثارشان مؤلفههای عامهپسند کم ندارند، یعنی طبیعی ست که طبعشان به این سو مایل باشد. اما آقای میرشکاک عزیز در تمام شعرهایشان جای یک شعر عامهپسند خالی است! و بسیاری از منتقدان شعر ایشان را به خاطر پیچیدگیها و زیادی فلسفی–عرفانی بودنهایش نقد میکنند.
سه: برخلاف آقای شجاعی، خود آقای میرشکاک هم به عنوان منتقدی جدی شناخته میشوند، پس چگونه منتقدان را نفی میکنند؟
یکی از اشتباهات هر دو عزیز این است که توجه ندارند اینگونه تقابلها با تقابلهای ابتدای انقلاب تفاوت بسیاری دارد. اول: آقایان دهنمکی و امیرخانی دچار کمبود مخاطب نیستند، دوم: روبروی شما دیگر تنها یک روشنفکر نیست که فقط به خاطر ایمان شما،شما را نفی کند، امروز دوست مسلمان شما هم از سر همین دوستی و مسلمانی گاهی مقابل شما میایستد. نه به جهدِ نفی، که به قصدِ نقد.
و جای ترس و نگرانی دارد که اینگونه دفاعیات، هنرمند مسلمان ما را بیش از پیش به سمت ادبیات عامهپسند راهنمایی کند.
بازگشت به تحریر محل نزاع
شجاعی، امیرخانی و مستور نویسندگان ادبیات عامهپسند نیستند، اما در مرز خطرناک «ادبیات مردمی» و «نوشتن به دستور پسند عمومی» قدم بر میدارند. البته این مسئله چه به صورت کمی و چه به صورت کیفی در همه آثار ایشان نیست و در آنها هم که هست یکسان نیست. مثلاً مستور در خیلی از داستان کوتاههایش و یا کتابهایی مثل «استخوان خوک و دست های جذامی» تا حدی از آن فضای مصنوعی فاصله گرفته است، برخلاف کتابی مثلِ «روی ماه خداوند را ببوس» که به نظرم عامهپسندترین داستان ایرانی با درونمایه دین و اندیشه است. یعنی حضور دین و اندیشه در این داستان به نحو آزاردهندهای تصنعی ست و فریب احساسات مخاطب در آن، آنقدر بالاست که من آن را توهین به مخاطب میدانم. عجیب اینکه در دفترچه ای دیدم آقای سرشار از میان آن هم گزینه، این کتاب آقای مستور را به جوانان مذهبی و انقلابی توصیه کرده اند. شاید هم عجیب نباشد!
یا اینکه هیچوقت یادم نمی رود وقتی کتاب «طوفان دیگری در راه است» استاد شجاعی را داغ داغ از بازار کتاب به خانه میآوردم در دل چه شوقی نسبت به خواندن آن داشتم و مدام به بعضی داستان کوتاهها و داستانهای مذهبی ایشان که در گذشته خوانده بودم و دوستشان داشتم فکر میکردم. فکر میکنم هیچکس نمیتواند منکرِ آثار خوب و زحمات این بزرگوار بشود، اما من با خواندن سطرهای نخست آن رمان دیدم انکار تازهای در راه است. یعنی از همان سطر و صفحههای اول هم مؤلفههای ادبیات عامهپسند آشکارا خود نمایی میکردند و آدم میفهمید که باز هم قرار است با رقاصه و فاحشهای هدایت شویم و بفهمیم عجب! «دین به جز ظاهر باطنی هم دارد»، و «عبادت به جز خدمت خلق نیست» و:
«شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی؟»
خوب استادجان! این را که حکیم خیام زیباتر و مختصرتر از همه در قرن پنجم هجری گفته و مفادش را هر روز در تاکسی و صف نان از این و آن میشنویم. یعنی این حکمت از فرط تکرار خود دارد به ابتذال میرسد. پس ادبیات کجاست؟ آن هم ادبیات امروز؟
این مسئله «تلقی ظاهری از مفهوم باطن» همان مشکل اصلی ادبیات عامهپسند است.
فکر نمیکنم در مورد آقای امیرخانی دیگر نیاز به آوردن مثال باشد، مخصوصاً اینکه ایشان در مواجهه با این مؤلفهها محتاطانهتر عمل کردهاند و به نظرم بیشتر میتوان به ایشان امید داشت که به نفع ادبیات مردمی _و نه ادبیات روشنفکری که خود شاخهای از ادبیات عامهپسند است_ مرزبندیشان را با ادبیات عامهپسند بیشتر کنند.
مهمترین ویژگی ادبیات مردمی صداقت است، یعنی آنچه را خود می بینم و باور دارم میگویم. و مهمترین ویژگی ادبیات عامهپسند تصنع است، یعنی آنچه را میگویم که گفتنش شما را خوش آید.5
امیرخانی برای جذب مخاطب چیزی کم ندارد که بخواهد به مؤلفههای ادبیات عامهپسند متوسل شود، قلم او به خودی خود گیرا است. از این گذشته، بعضی فکر میکنند هنرمند تا سراغ آن مؤلفههای خاص نرود مخاطب را به دست نمیآورد درحالیکه در دنیای هنر، و در همین ادبیات داستانی، آن هم آن ادبیات داستانی که با اسلام و انقلاب اسلامی خویشاوندی دارد هم مثالهای نقض مهمی برای ابطال آن فرضیهی غلط وجود دارند. مثالهایی که ثابت میکنند ادبیات مردمی مخاطبی به گستردگی مخاطبان ادبیات عامهپسند دارد و از آن هم پایدارتر و وفادارتر. نامهای درخشانی چون: «جلال آل احمد» و «نادر ابراهیمی».
ترسیم محدوده خطر
تحریر محل نزاع هم به خاطر همین ترسیم محدوده خطر بود، و الا در حقیقت نزاعی وجود ندارد، هرچه هست بر سر نگرانی از خطری ست که ادبیات داستانی ما و چهرههای درخشانش را تهدید میکند. من می فهمم که بنای یک خانه بسیار دشوار تر از ویران کردن آن است و خدا گواه است غرض از این یادداشت هم حفظ و حراست از خانه های بنا شده است. از بحث دور نشویم: اینجا چند خطر مهم وجود دارد، یکی گره خوردن ادبیات عامهپسند با دین و مذهب است که همه میدانیم چه گرفتاریهایی را _خاصه برای مخاطب نوجوان_ به وجود خواهد آورد. از جمله بلایی که خیلی جاها سر ادبیات روشنفکری آمد، که به جای داشتن «قهرمان» در بسیاری میدان ها فقط «بت» دارند. درحالیکه بت شکستنی است و ما به قهرمان احتیاج داریم.
دوم: خطری ست که نویسندگان نسل بعد را تهدید میکند. هرچه نویسندگان پرفروش ما _آن هم آنان که با دین و اندیشه و روشنفکری شناخته میشوند_ بیشتر به سمت ادبیات عامهپسند متمایل شوند، خواه ناخواه نسل بعدی نویسندگان که خوانندگان امروزند، جهان کوچک تر و مصنوعی تری خواهند داشت. آن هنگام نویسندگان ما هم قشری خواهند بود، در نتیجه نه خودشان هیچگاه از قشر بیرون میآیند نه خوانندگان. نویسنده به مثابه: کوری عصا کش کوران.
بادا و شادا نویسنده به مثابه قهرمان.
1 : سادهاندیشی است اگر سطر بالا را دعوی نویسنده بر دینگریز بودن ذاتی جوانان انگاریم یا اینکه کسی گمان کند نگارنده توجه نداشته دین ما دنیا را هم در بر میگیرد.
2 : منظور ما معنای منفیِ میان مایگی است. یعنی میان مایگی در «بود». یعنی انفعال.
نه معنای مثبت آن که میان مایگی در «نمود» است. یعنی معمولی بودن. آن چنانکه قیصر امین پور _در ستایش این معنای مثبت_ میگوید:
«نه چندان بزرگم که کوچک بیابم خودم را | نه آن قدر کوچک که خود را بزرگ... | گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟» رج: «دستور زبا عشق»
3 : رج: «مقدّرات و مقدورات، گزیده رسائل نثر تقدیرعلیشاه خراباتی».
4 : البته در عالم داستان به این نامها _شجاعی، امیرخانی و مستور_ نامهای دیگری را هم میتوان اضافه کرد.
5 زندهیاد سید حسن حسینی درباره تقابل تصنع و صداقت و پدیده «صداقت مصنوعی» بحث خوبی دارد. رج: مقدمه کتاب «گزیده شعر جنگ و دفاع مقدس».