شعر محمدرضا شفیعی کدکنی برای –زندهیاد- عباس کیارستمی
15 تیر 1395
19:51 |
1 نظر
|
امتیاز:
4.29 با 7 رای
شهرستان ادب: شب گذشته عباس کیارستمی، کارگردان شهیر سینمای ایران زندگی را بدرود گفت. امروز بیش از همه یاد شعری میافتیم که دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی سالها پیش به -زندهیاد- عباس کیارستمی تقدیم کرده بود. شعری که «کبوترهای من» نام داشت.
پیش از خوانش آن شعر نیمایی زیبا، یادآوری میکنیم که کیارستمی چندسال پیش در مصاحبهای از شعر شاملو انتقاد کرده بود اما شعر شفیعی را به این شکل ستوده بود: « شعرهای شفیعی کدکنی زندگینامه واقعی اوست. در 22 سالگی معشوق، رقیب در شعرهایش بوده، در 25 سالگی چه اتفاق افتاد که همه اینها از شعر بیرون رفتند. معشوق بدل شده است به باغ، درخت، صدای پرندگان. در اشعار هیچ شاعری به اندازه شفیعی کدکنی باغ وجود ندارد و طبیعی هم هست. نیاز روزمره ما اکنون به باغ و سبزی و طبیعت است. از شهر بیرون میزنیم به خاطردیدن باغ و سبزه و طبیعت بکر. همه می خواهند باغچهای کوچک در اطراف شهر بخرند. عشق کدکنی به طبیعت باورنکردنی است. مرا بیخواب میکند. شبها حتی با اینکه پنجره اتاق من تاریک است، وقتی شعرش را میخوانم احساس میکنم که صبح شده است. صدای جیک جیک گنجشکها را انگار میشنوم. بیآنکه نامی از نیشابور بیاورد با تو کاری میکند که انگار میخواهی بیرون بزنی و به سمت نیشابور بروی. کدکنی تو را به طبیعت میخواند.»
همسایه من
سایه و
سرگینشان را
بر زمین میدید
وز پنجره هر روز میغرید.
یک بار هم از برج زهر مار خود
بیرون نکرد او سر
تا بنگرد آن سرخ را در فره فیروزه فام صبح
یا رفرفهی پروازشان را
بشنود در پشت بام صبح
میگفتم:
( آن بالا .
ببین در آبی بی ابر
آن طوقیک . را در طواف صبح .
در پرواز!
آن سینه سرخان را ببین
در آن سماع سبز!
بالیدن آمالشان را
بالشان را بین!
آن وجدها و
شورها و
حالشان را بین!
آن شامگاهان . نغمه قوقو سرودن ها
بقر بقوها . دم کشیدن ها
در طشت آب پشت بام و
صبح
تن شستن در آفتاب بامدادی پر گشودن ها .
اما .
همسایه من
سایه و
سرگینشان را
روز و شب می دید
وز پنجره هر لحظه می غرید.
روزی
سرانجام
آن نگاه چرک مرده چیره شد .
ناچار
بردم به شهری دورشان .
و آنجا رها کردم
مردم به دست و پای در آن لحظۀ بدرود
در بازگشتن .
آه !
با روحم
نمی دانم چه ها کردم ؟
وقتی شکسته
خسته و
بگسسته از هستی
باز آمدم . دیدم
بسیار دور از باور من . در همین نزدیک
خیل کبوترهام.
پیش از من
در آن غروب روشن تاریک
جمعی نشسته روی پاساره
جمعی به روی آغل در بسته شان . خالی .
و آن طوقیک .
بر اوج
در طوف بام خانه
در طیفی ز تنهاییش
می پرد .
همسایه من خصم هر زیبایی و آزرم
آنجا کنار پنجره . با خشم و
هم با چشم
می غرد .
در زیر آواری ز حیرانی شدم ویران
و آن دم که در آن واپسین فرصت . براشان اشک ها و دانه
افشاندم
با خویش می گفتم: چه زیبایی و آزرمی
در پویه و پرواز این سحر آفرینان است !
که روح را
در جویباران زلال خویش
می شوید
یا رب! زبون باد و زیان کار آن نگاهی کاو
غیر از گناه و فضله
زیر آسمان
چیزی نمیجوید!