شهرستان ادب به نقل از فارس: کتاب «قاف» تازه ترین اثر یاسین حجازی با محوریت زندگی رسول مکرم اسلام حضرت محمد (ص) به کتابفروشیها آمد.
این کتاب بازخوانی زندگی رسول مکرم اسلام از سه متن کهن به نامهای تفسیر سورآبادی، سیرت رسول الله و شرف النبی است که از ولادت تا رحلت آخرین فرستاده الهی را برای خواننده روایت میکند. این کتاب در 1162 صفحه از سوی انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است.
یاسین حجازی برای نوشتن این کتاب 3 سال زمان گذاشته تا تصویری روایی و مبتنی بر مستندات تاریخی را برای خواننده به صورت خطی روایت کند.
از امروز علاقهمندان به تهیه این کتاب میتوانند آن را از فروشگاه سوره واقع در میدان انقلاب، جنب سینما بهمن، فروشگاه صریر و کیهان روبروی درب دانشگاه تهران و فروشگاه ترنجستان سروش واقع در خیابان انقلاب، بین خیابانهای ابوریحان و فلسطین خریداری کنند. همچنین مخاطبان کتاب در دیگر شهرها تا انجام فرایند پخش عمومی میتوانند با انتشارات شهرستان ادب تماس بگیرند.
در ادامه بخشی از این کتاب آمده است: «جبریل دست به پشتِ مصطفا بازنهاد، گفت: «در این راه عجایبها بینی و معانیِ آن بِنَدانی تا من تو را نگویم. و مُنادیان تو را از هر سوی آواز دهند. نِگَر تا اجابت نکنی! به آخر من تو را بگویم که آن چیست.»
پس بُراق فرا رفتن آمد میانِ آسمان و زمین. هرچند که چشم کار کردی، به یک گام نهادی. چون به بالایی رسیدی، پایش دراز گشتی و دستش کوتاه گشتی. چون فرا نَشیب رسیدی، دستش دراز گشتی و پای کوتاه.
زمانی برفت ...
پس من دیدم دو مرد را: یکی خفته و یکی ایستاده و سنگ میآرد و سرِ این مردِ خفته خُرد میشکند و سرش هم چُنان درست میشود که بود. پس سنگی دیگر میآرد و سرش میشکند هم چُنان.
پس مرا گفت: «برو از پیش!»
من برفتم. دو مرد را دیدم: یکی نشسته و یکی ایستاده، در دستِ او قلابهایی آهنین و در گوشه دهانِ این مردِ نشسته میافگند و میکِشد و پس در گوشه دیگر از دهانش هم چُنین قلابی میافکند و میکِشد.
من گفتم: «سُبحانَ الله!»
پس مرا گفت: «برو از پیش!»
پس برفتم. مردانی را دیدم برهنه و زنانی برهنه وآتشی از زیرِ ایشان میآید.
پس برفتم. جویی دیدم از خون و مردی در آن جوی بانگ میدارد. و بر کنارِ جوی مردی بود که سنگها جمع میکرد و به آتش آن سنگها میتافت تا چون جَمَره آتش میگشتند و هرگاه که این مرد که در جوی خون بود نزدیک میرسید، یکی از آن سنگها در دهانِ او مینهاد.
من گفتم: «سُبحانَ الله!»
پس مرا گفت: «برو!»
پس برفتم ساعتی. بیشهای دیدم و در آنجا کودکان بسیار. و در میان ایشان پیری بود که از درازی که بود سرش را نمیشایست دید.
من گفتم: «سُبحانَ الله! این کیست؟»
پس مرا گفت: «برو!»
من برفتم. درختی دیدم که اگر خلق جمع شوند، جمله این درخت سایه کُند همه را. و در زیرِ درخت دو مرد بودند: یکی هیمه جمع میآورد و یکی آتش میافروخت. من گفتم: «این چیست؟»
پس گفت: «برو!»
پس برفتیم تا برسیدم به درجهای عظیم، که من هرگز بزرگتر از آن درجهای ندیده بودم. و بر آن درجه، شهری دیدم بنا نهاده خِشتی از زر و خِشتی از سیم. و ما به درِ آن شهر رفتیم و در بگشودند و جماعتی مردان پیشِ ما آمدند: بعضی از ایشان نیکو - چنان که من نیکوتر از ایشان ندیده بودم - و بعضی زشت - چنان که من زشتتر از ایشان ندیده بودم.
پس فریشتهای ایشان را گفت: «بروید و خود را در آن چاه اندازید!» ایشان برفتند و در آن چاه افتادند و چنان نیکو گشتند که از آن نیکوتر صورتی نباشد.
من گفتم: «سُبحان الله! این چیست؟»
پس مرا گفت: «از پیش برو!»
من ساعتی از پیش برفتم. شهری دیگر را دیدم فراختر و روشنتر از آن شهرِ نخست. و در میانِ شهر جویی بود، آبش سپیدتر از شیر. و جماعتی مردان بودند در آنجا و میدویدند بدین شهر و اهلِ آن را در جوی مینهادند و سپید و روشن برمیآمدند.
من گفتم: «سُبحانَ الله!»»