«هو الرشید»[1]
«همه قبیلۀ من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت[2]»
اردیبهشتماه که فرامیرسد، انگار بهار به اعتدالی نسبی میرسد و سردوگرمچشیده بودن خود را با سرمای معتدل لحظات بارانی و گرمای دلپذیر روزهای آفتابی به رخ میکشد. اردیبهشتی که نام شاعران بسیاری را در بهشت موزون و ملوّن خود به صف کشیده است. شاعرانی که یا زادۀ این ماه هستند و یا در این ماه و در پی وداع با بهار، به بهاری جاودان شتافتهاند. دوازدهم این ماه به نام «روز معلم» در حافظۀ تقویم شمسی ایران ثبت شده است. تقارن این روز با چنین ایام شاعرانهای این اندیشه را به ذهن میآورد که اگر شعر، پیک و پیام پنهان درون شاعر و الهام جان اوست، پس شاعر نیز در بلاغ و بلاغت این پیغام وظیفهای (هرچند اندک) در سایهسار وظیفۀ رسولان و معلمان حق دارد.
«پردۀ رازی که سخنپروریست/ سایهای از پردۀ پیغمبریست
پیش و پسی بست صف کبریا/ پس شعرا آمد و پیش انبیا»[3]
این وظیفه آنقدر گسترده است که هر بخش از آن روی دوش شاعری قرار گرفته است و اینچنین است که محتوای اشعار به زیر شاخههای «اخلاق»، «حکمت»، «حماسه»، «مدح و ثنای خداوند و اولیاالله و ...»، «عشق» (عشق خاکی و افلاکی)، و ... تقسیم میشود. و شاید به همین جهت باشد که در طول تاریخ ادبیات، هر شاعر با نظر به پیام خاص خود، خطهای از سرزمین معنویات زبان و ادبیات پارسی را به دغدغههای طبع خویش اختصاص داده و بخشی هرچند کوچک از وسعت جهان الهام و شهود را از آن خود کرده است.
این شاعران پیامرسان در اشعار خود کم و بیش به وظیفۀ تعلم و آموزندگی خود اشاره کردهاند و واژههایی نظیر «معلم» و «تعلیم»، «علم»، «استاد»، «مدرسه»، «درس» و... را به شیوۀ خود تعبیر نمودهاند. برخی از آنان که خود معلمان تاریخ ادباند، اغلب از عشق به عنوان یکتا معلم خویش یاد کردهاند. چنانکه حافظ به بیان این حقیقت بزرگ پرداخته است:
«تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد/ خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است»
و همچنین در غزلی دیگر نیز بر این عقیدۀ خویش گواهی میدهد:
«مرا تا عشق تعلیم سخن کرد/ حدیثم نکتۀ هر محفلی بود»
نکتهای که سعدی، استاد سخنسرایی نیز آن را به صراحت بیان کرده است:
«همه قبیلۀ من عالمان دین بودند/ مرا معلم عشق تو شاعری آموخت»
جدا از این مفهوم، شعر پارسی از اعتقاد و احترام مقام معلم نزد آموزنده و آموزگار خبر میدهد. حرمتی که زیر سایۀ نفَس گرم معلم و به برکت کلام حق او، برای شاعر شاگرد دوچندان میشود. گویی که بیواسطۀ وجودی مطلوب، طالب علم، از فیض کسب علم و دانش، بینصیب و بهره میماند. چنانکه ناصرخسرو قبادیانی سروده است:
«والا نگشت هیچکس و عالم/ نادیده مر معلم والا را
شیرین و سرخ گشت چنان خرما/ چون برگرفت سختی گرما را»
و آنچنانکه لسان غیب به بیان آن پرداخته:
«سعی نابرده در این راه به جایی نرسی/ مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر»
این حرمت و حیا از استاد، سبب شده است که آموزنده که مرید و محبّ آموزگار خود نیز هست، مشقت و جور وی را به امید رسیدن به سرمنزل مقصود تاب بیاورد و در راه آموزش، مقام هیچ و طریقۀ خاکساری در راه آموزگار خود را در پیش بگیرد.
اما شاعرانی نیز در طول تاریخ در ذم معلم و کسب علمی که سرو کار آن با عقل مصلحتاندیش است سخن راندهاند:
«چون معلم بود عقلش ز ابتدا/ بعد ازین شد عقل شاگردی ورا
عقل چون جبریل گوید احمدا/ گر یکی گامی نهم سوزد مرا»[4]
*
«هرگز دل من ز علم محروم نشد/ کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز/ معلومم شد که هیچ معلوم نشد»[5]
*
«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت/ به غمزه مسالهآموز صد مدرّس شد»[6]
*
«کرشمۀ تو شرابی به عاشقان بنمود/ که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد»[7]
گویا عقلی که بزرگانی چون مولوی و حافظ و... آن را مانع رسیدن به حقیقت منطقسوز هستی میدانند، نماینده و نماد آن عقل چونوچرابازی است که برای هر علت، طالب معلولی و برای هر معلول جویای علتیست. عقلی که بیخویشی سالک را به دام تدبیر و چارهاندیشی میاندازد؛ نه آن عقلی که انسان را از هلاکتگاه وسوسه و گمراهی نجات میدهد و حافظ خود به هنگام فتنهانگیزی ایام نسخۀ آن را برای خود و دیگران پیچیده است و از منظر آن به جهان نگریسته است:
«به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب/ جهان و کار جهان هرچه است بیمحل است»
حتی اگر در بیت پایانی همین غزل از بیهوشی سخن گفته باشد! :
«به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش/ چنین که حافظ ما مست بادۀ ازل است»
چراکه همین باده را نیز باید با رعایت عقل نوشید! :
صراحیای و حریفی گرت به چنگ افتد/ به عقل نوش که ایام، فتنهانگیز است»
شاید بشود این تعبیرات رایج در مذمت عقل را ناشی از رسیدن شاعر به مقام غفلت از خویش و غلبۀ الهام محض دانست. مقامی که به دیگر شاعران این نکته را گوشزد میکند که منحصراً به تعالیم معلمی خاص اکتفا و اعتماد نکنند و کمی هم رندانه از استاد ازل بیاموزند:
«بارها گفتهام و بار دگر می گویم/ که من دلشده این ره نه به خود میپویم
در پس آینه طوطیصفتم داشتهاند/ آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم»[8]
و این اندیشه ناخواسته این زمزمه را نیز به گوش طالب حقیقت میخواند که:
«بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد»[9]
از معلمان شاعر و شاعران معلم روزگار گذشته گفتیم. اما از شاعران معاصر نیز کم نبودهاند افرادی که مقام استادی را گرامی داشتهاند و از تعالیم استادان خود بهره بردهاند و به شاگردان خود نیز بهرهها دادهاند؛ چرا که تعلیم و تعلم همچون سلسلهای است که از استاد ازل آغاز میشود و با واسطهگری پیامرسانان و اولیا و سپس پیام گیرندگانی چون شاعران تا آخرین آموزنده ادامه دارد. شاعرانی که تنها به شاگردان شاعر خود نخواهند آموخت؛ بلکه شعر آنان و شاگردانشان، آموزگار مردم زمانۀ خویش و زمانههای دیگر نیز هست و باید باشد. و ماندگاری این سرودهها را میزان موفقیت آنها در انتقال پیغام حق، تعیین و تضمین میکند.
تاریخ شعر معاصر ما معلمانی چون «ملک الشعرای بهار» را دارد که علاوه بر سالهای تدریس خود، با تصحیحات و تألیف اثر گرانقدری چون سبکشناسی، حق استادیاش را به ادبیات پارسی ادا نموده است.
و «پروین اعتصامی»ای در آسمان ادب میدرخشد که با قطعههای پندآمیز و مناظرات شیرینش، ریز و درشت حقایق اخلاقی را به خواننده گوشزد کرده است.
ادبیات معاصر «نیما یوشیج»ی را دارد که خود معلم شاعران بزرگی چون اخوان ثالث، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد و شاملوست؛ حتی اگر شاعری چون شاملو برای شعرش مسیر دیگری را در پیش گرفته باشد.
اما امروز، در دوران ما و از میان آنان که در حیات هستند (که عمرشان دراز باد)، شاید نشان استادی بیش از هرکس برازندۀ دکتر شفیعی کدکنی باشد که با شعر و شعرپژوهی خود و تألیفات راهگشا و متعددش از دهههای گذشته تا امروز، چراغ راه شاعران و شعردوستان بوده است. کسی که قیصر امینپور پایاننامۀ دکترایش را در محضر او دفاع میکند و پس از شاگردی او به مقام استادی دست مییابد و دستور زبان عشق را به شاگردان خود میآموزد! و جز او نیز هستند شاعران معاصر دیگری از نسلهای گذشته تا نسل شاعران جوان امروز، که به شاگردی شفیعی کدکنی مفتخرند. و برای شاگردی کردن بزرگوارانی چون او گاه خواندن کتابهایشان بیش از هرچیز راهنما و شاگردپرور است؛ چراکه در روزگاری که ادعاهای کاذب سر به فلک کشیدهاند و نوآموختگان علم و دانش ادعای استادی میکنند، وجود تألیفات متواضع چنین استادان خالص و عالمی غنیمت است و این حقیقت را هزارباره به گوش جویندگان این راه میخواند که :
«نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه آینه سازد سکندری داند!» [10]
و کرامت استادی این بزرگواران گاه در ذهن سببساز این سؤال میشود که حقیقت معلمی بر شاعری مقدم است یا شاعری بر معلمی؟ غلبۀ حس شاعری و تکیه بر ذوق محض، شاعر را به کجا میرساند؟ آیا هر شاعری میتواند مقام معلمی و استادی برای خود قائل شود؟ و آیا آنسوی این دریا غلبۀ معلمی محض از خیالانگیزی و شیرینی و وجد درس شعر نمیکاهد؟ از میان شاعران گذشته و معاصر آنان که شاعرترند موفقترند، یا بالعکس؟ و همچنان سیل سؤالهاست که در سر راه میافتد.
آنچه گمان میشود میتوان گفت این است که گویا درجۀ سبقت و پیشی گرفتن هر یک از واژههای «شاعر» و «معلم» به درجۀ تعلم و شاگردی کردن شاعر بستگی دارد. رسیدن به مقام معلمی است که از هر آموزندۀ شعر، شاعری با مختصاتی تازه میسازد.
سخن کوتاه؛ بیشک باید پاسخ بسیاری از این سؤالها را با پژوهش در سیر تاریخ ادبیات ایران جویا شد.
[1] «الرشید» از اسماء الله، به معنای «راهنما، آموزگار و دانای بی خطا»
[4] مثنوی معنوی، دفتر اول
[5] دیوان رباعیان خیام نیشابوری