شهرستان ادب: واقعۀ تلخ آتشسوزی در ساختمان پلاسکوی تهران در آغازین روز بهمنماه، داغ بزرگی بر دل ایرانیان نهاد. آتشنشانان غیرتمند و فداکار که با مرگ ققنوسوار خود، یادآور این آیه شریفه شدند که «وَ مَنْ أَحْیاها فَکأَنَّما اَحیا النَّاسَ جمیعاً»، سوختند تا ثابت کنند ایثار و جانفشانی در این مرزوبوم هرگز از بین نمیرود. شاعران نیز همچون همیشه سعی کردند با واژههای خود، زبان مردم قدردان سرزمینشان باشند و پیامرسان اندوهشان. با هم شعرهایی از ۵۰ شاعر، از اقصا نقاط ایران در رثای این ایثارگران جانبرکف را میخوانیم.
علیرضا قزوه
در این امتحان بذل جان را ببینید
گلافشانی ارغوان را ببینید
فرو ریخت دلهای عشاق، افسوس
شکست دل و استخوان را ببینید
ندیدید اگر درد پیدای ما را
کنون داغهای نهان را ببینید
بجز جامه شعله بر تن نکردند
دلیران، یلان، عاشقان را ببینید
شب حمله بر خصم دون را که دیدید
دوباره شب امتحان را ببینید
اگر شور غواصها را ندیدید
شهیدان آتشنشان را ببینید
محمدرضا ترکی
یک شعله که جست از طبقات متوسط
سوزاند و فروریخت تمامی بنا را
از شر و شرار طبقات متوسط
یا رب به سلامت برهان کشور ما را
آنان که ندارند به جز سود خیالی
با خلق فرودست ندارند مدارا!
مهدی جهاندار
درختان در آتش، خیابان در آتش
خبر ترسناک است: میدان در آتش
خبر تلخ و سنگین، خبر سرد و غمگین
قدیمیترین برج تهران در آتش
عجب روزگاریست، انسان هراسان
عجب روزگاریست، انسان در آتش
عجب روزگاری، عجب شام تاری
مسلمان در آوار و سلمان در آتش
چه رسم بدی، کاسبان در تماشا
دلیران و آتشنشانان در آتش
کسی از شهیدان سراغی بگیرد
همانان که رفتند خندان در آتش
سیاووش و پروانه، ققنوس و ساقی
از این دست مستان فراوان در آتش
چه شد عشقبازی، چه شد تکنوازی
خرابات ویران، نیستان در آتش
چه طوفان بیرحم و سوزان و سختی
الهی بسوزد زمستان در آتش
خدایا برای تو کاری ندارد
گلستان به پا کن، گلستان در آتش
میلاد عرفانپور
طلوع ناگهانها، زیر آوار
غروب قهرمانها، زیر آوار
کماکان میتپد با عشق مردم
دل آتشنشانها زیر آوار
قاسم صرافان
در آتش سوختی و ساختی افسانهای دیگر
میان شعلهای دیگر، شدی پروانهای دیگر
«بسوزیم و بسازیم»، این قرارِ قصۀ بود، اما
تو میسوزی و میسازند خانها، خانهای دیگر
دوباره اشک میباریم و میآید به گوش از دور
صدای جغدها این بار از ویرانهای دیگر
سخنها، نوشداروهای بعد از مرگ سهرابند
بیاید کاش تدبیری کند، فرزانهای دیگر
اگر دیدی، به عاقلها بگو که چارهای باید
که در این چاه، سنگ انداخته، دیوانهای دیگر
من از بیگانگان نالیدهام اما بگو این زخم،
از آنِ آشنایی بود یا بیگانهای دیگر؟
کبوتر سوخت، شاید تا رسد سودی به صیادی
که اینجا دامِ دیگر پهن کرد و دانهای دیگر
کمی ای کاش انسانتر شویم، ای کاش برخیزیم
از این آوارها، با غیرت مردانهای دیگر
من امشب معنیات را ای پدر! احساس کردم که
نمییابم برای اشکهایم شانهای، دیگر
شهیدی؛ شعلهها این را شهادت دادهاند، ای مرد!
تو از آتش به جنت میرسی، پروانهای دیگر
حامد عسکری
هفته پیش بود كه مرخصی گرفت
هفته پیش بود كه اضافهكار رسید
اومدن دوتایی تو همین پاساژ
كت و شلوار دومادیشو خرید
هفتۀ پیش بود كه دوتایی اومدن
آینه شمدونشون رو دیدن
قیمت لباس عروس گرفتن و
دوتایی قدم زدن، خندیدن
قول دادن بهم دیگه كه هیچچیزی
نذارن عشقشونو خراب كنه
دوتایی برن پیش سدكاظم
اسم بچهشونو انتخاب كنه
دیشب اما بعد حرف و شب بخیر
از دلش گذشت شاید نبینمش
شاید این دفعۀ آخری باشه
كه بتونم یه پیام بدم بهش
صب تا حالا دل زن عاشوراس
خبرا یكییكی میباره
خبر شعله و دود و خاكه
خبر جهنم آواره
باقی ماجرا رو میدونین
جگر منم مثه سرب مذاب
داره میجوشه دلم تو دلهره
داره میسوزه سرم از التهاب
تو هجوم غصه و دلشوره
تلفون خانومش زنگ میخوره
اشكاشو پاك میكنه ،صدا میگه:
خانومی سفرۀ عقدت حاضره
نعیمه امامی اشلق
میسوزد از فراق شما باغبان هنوز
در سوگ داغ بیست گل ارغوان هنوز
سنگین شده است بغض و نفسها به سینهها
آتش زبانه میزند از عشقتان هنوز
آوار درد ریخته بر سینههایمان
از چشم شهر میچکد اشک روان هنوز
مادر سؤال میکند از یوسفش... بگو
دارد امید دیدن سروی جوان هنوز
در لابهلای آنهمه آوار و زخم و درد
خاکستری بجاست از آن قهرمان هنوز؟
چشمانتظار آمدنت بود دخترک
شاید نشسته کنجی از این بیکران هنوز
با لحظهلحظه سوختنت شعله میکشد
سرتاسر وجود وطن بیامان هنوز
اینگونه پر کشیدنت اصلاً عجیب نیست
دلدادهای به غربت یاسی کمان هنوز
میخواستی مدافع زینب شوی؟ شدی
هستی مدافع حرم عمهجان هنوز
داری دفاع میکنی از مردمان شهر
با بالهای سوختهات بیگمان هنوز
جسمت اسیر آتش و آوار و زخمهاست
روحت رها و مست سوی کهکشان هنوز
پرواز کن که حق تو بغض قفس نبود
پرواز کن که منتظر است آسمان هنوز
سیده سارا شفیعی
حبس اگر هستید بین خاک و خاکستر ولی
در دل ما آنچه جولان میدهد یاد شماست
زیر آوار خبرهاتان دل ما ریخته
زود برگردید که محتاج امداد شماست
علیمحمد مؤدب
سوختی تا خانۀ ما را نسوزاند غمی
بر مزارت اشکهای عاشقان فانوسهاست
زیستی در شعلهها و پر زدی با شعلهها
زندگی با مرگ، شرح غیرت ققنوسهاست
علی حبیبی
یک مرد نبرد، اگر که همرزمش را
در آتش و خون رها نماید سخت است
امروز دوباره بغض مردی بشکست:
«لشگر» برود، «دسته» بیاید، سخت است
زهرا رحیمی نصرآبادی
قلب تمام شهر میسوزد
از ماندنت در زیر آن آوار
طاقت بیار، ای قهرمان! ای مرد!
آوار از روی دلت بردار
ققنوسی و بال و پرت هم سوخت
اما بمان و پر بگیر، آری!
تو در میان مردم این شهر
چندین نگاه منتظر داری
رفتند چندین تن ز یارانت
پر زد میان شعله جانهاشان
ماتم گرفته کل این دنیا
آتش گرفته قلب یک ایران
ما منتظر هستیم تا آخر
دست تو و دست خدا ای مرد
تو قهرمان کل دنیایی
سالم بمان و پیشمان برگرد
محمدرضا وحیدزاده
جان بر کف و دل میان آتش داری
چون آتش، خاطری مشوش داری
در قحطی غیرت آبروی شهری
بگذر که تبار از سیاوش داری
متین عمیدی
آژیر خطر چه بد ترنم شد باز
دریای دلت پر از تلاطم شد باز
سرباز غیور، زیر خاک و آتش
فریاد غریبانۀ تو گم شد باز
سیده سارا شفیعی- زهرا هدایتی- مهدیه انتظاریان ـ بشرى صاحبی
زیر آواری و من در زیر آوار غمت
دل پریشان ماندهام از سرنوشت مبهمت
چون خلیل آتش به جانت سرد میشد کاش تا
من نبودم اینچنین در گیر و دار ماتمت
ابرهای بغض من بیوقفه باران میشود
اشكهای من نخواهد بود اما مرهمت
اُف بر این آتش که بوسیدهست دستان تو را
ریخته خاکستری بر گیسوان درهمت
شعلۀ عشق وطن آتش نشانت كرده بود
دستهای سرخ آتش عاقبت شد محرمت
رد پایت بر صراط عشقبازی حک شده
من تو را انسان بنامم یا فرشته خوانمت؟!
گرچه رفتی مردهای مثل تو كم نیستند
بر زمین هرگز نمیافتد شكوه پرچمت
مرتضی حیدری آلکثیر
برجی در آتش سوخت، عکسش را نشان داد
عکسی که وقت ثبت آن یک مرد، جان داد
برجی که بر خاموشی ایمان فروریخت
نیلوفری مرداب تهران را تکان داد
آه ای غزل! وقت تماشاکردنت نیست
باید که زیر دست فریاد امتحان داد
بیزارم از پستی که از اهل سیاست
شوق عملکردن گرفت اما زبان داد
بینردبان سرگرم اطفای حریق است
مردی که عزمش را شهادت نردبان داد
آتشنشان مفهوم ایثارخودش را
این بار زیر برجی از آتش، نشان داد
چندین ستاره زیر آوارند باید
یوسفترینها را به دست آسمان داد
سیده نرگس میرفیضی
برجی نشست و قامت تهران خمیده شد
اسباب غم، دوباره سر سفره چیده شد
فریاد آتش است، به هر جا که میروی
چندین فرشته بین مه و دود دیده شد
جانم به لب رسیده و برگشته در تنم،
مُجری که ذرهذره بخواند نوشته را :
«چنگال پیر و سنگی این برج، همچنان
محکم گرفته بال و پر سی فرشته را!»
دیشب میان خواب تو را دیدم و فقط
گفتی: «صدای سوختنم را شنیدهای؟»
صبحی که چکمههای تو را واکس میزدم
گفتی «عزیز من تو فقط خواب دیدهای»!
دیدی خودت که خواب من اینبار چپ نبود
خاموش میشوی و به تو زنگ میزنم
با هر دقیقهای که جوابی نمیدهی
محکم به شیشۀ دل خود سنگ میزنم
«مادر! ببخش از پسرت، پیرهن فقط...
خواهر! ببخش... با خبری تلخ آمدم
تازه عروسِ حادثه! شرمندهام اگر
با این خبر مراسمتان را به هم زدم...»
باور نمیکنم خبری را که داده است!
با حجم گریه میرود اما نمیروم...
همکار توست، پس تو کجایی که نیستی؟
من تا نبینمت که از اینجا نمیروم!
مادر نشسته روی زمین داد میزند:
دیدی دوباره یوسفم از چاه برنگشت؟
دیدی سیاوشم وسط شعله مانده است؟
دیدی کسی سلامت از این راه برنگشت؟
مردم! سلام... با خبری تازه آمدم
ققنوسهای قصۀ تهران نمُردهاند
ما مُردهایم و مردمِ دور از بلا، که باز
مثل همیشه از بدن مُرده خوردهاند!
آقای بیملاحظۀ دوربینبهدست!
کافی نبود آنهمه اخبار سرزده؟
این سوژهای که مرکز عکاسیات شده
از زیر چوب و آجر و تیرآهن آمده!
پروانههای عاشق از اینجا نرفتهاند!
این عشق جاودانه که حاشا نمیشود!
«آتش بگیر تا که ببینی چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمیشود»
مصطفی پورکریمی
داغی شکفته در دل و ماتم نمیرود
آب از سرم گذشته، مُحرّم نمیرود
مرگم فراپرسید و در آغوش آتشم
آتشنشان خسته جهنّم نمیرود
مرضیه عاطفی
غمت راهِ نفس را سخت بسته
شدم از این سکوتِ خانه خسته
بیا خاموش کن این شعلهای را؛
که از داغ تو بر جانم نشسته!
*
شدی محضِ جهادِ نفس مأمور
مسیرت تا ابد نورٌ علی نور
شهادت قسمتت شد بین آتش
تویی با مادر سادات محشور!
عالیه مهرابى
قرار این بود در تقویم آتش بینشان باشی
بسوزی آنچنان در خویش تا آتشنشان باشی
مدال زخم روی سینه بگذاری و بعد از این
برای خاطرات شهر ما یک قهرمان باشی
به فردوسی بگو که این خیابان، خان چندم بود
که باید تو سیاوشگونه مرد هفتخان باشی؟
تنت را ذره ذره آب کرد آتش ولی انگار
قرارت بود از اول که شمعی جانفشان باشی!
قرار این بود که امسال وقتی سال میچرخد
عزادار خودت باشند و عید دیگران باشی
عجب نان حلالی داشتی در سفره که حتی
خدا میخواست بعد رفتنت هم پهلوان باشی!
رضا اسماعیلی
نشستهام به گذرگاه ناگهانی سرخ
در انتظار خطر زیر آسمانی سرخ
بر آن سرم که بخوانم نمازی از آتش
اگر که شعله بگوید شبی اذانی سرخ
غلامعباس سعیدی
آرزوهایشان مباد مباد
زیرِ آوارِ خاک، خاک شود
ای خدای وسیلهساز مخواه
جامهای از فراق چاک شود
*
چون سنگ لعل امشب جگر را میتراشم
الماسهای چشم تر را میتراشم
اندوه بیپایان خود را میکنم تیز
خشم نگاه شعلهور را میتراشم
میسازم امشب تیشهای مانند فرهاد
با تیشهام کوه و کمر را میتراشم
با ریسمان نعره، شیر آسمان را
میگیرم از او کرک و پر را میتراشم
آتشفشان سینه را تا وانشانم
یک سوم از آب خزر را میتراشم
تا شربت جوشان بخواباند تبم را
یکنیمه از قرص قمر را میتراشم
ایران من! در خواب دیدم در دل جنگ
با تیغۀ خنجر سپر را میتراشم
در ماتم تو چلّۀ غم مینشینم
پشمینهای پوشیده سر را میتراشم
پروانه نجاتی
تهران دلشکسته ز داغ گران بگو
از مردهای عاشق آتشنشان بگو
از آتش مسامحهای که زبانه زد
تا شرح پاکبازی و تقدیم جان بگو
حالا که آسمان دلت تار و ابری است
برخیز و در منارۀ ماتم اذان بگو
تو پایتخت کشور مردان عاشقی
ازسینههای سوختۀ بینشان بگو
آوار بغض کار تو را سخت کرده است
طاقت بیار از آن همه تابوتوان بگو
امروز گریه کن ولی از روزهای بعد
از زندگی برای دل آشفتگان بگو
عقیل نجّار- بردخون
نگاه آسمانی داشت میسوخت
پلاسکو نیمهجانی داشت میسوخت
درون عکس سلفیها خدایا!
چرا آتشنشانی داشت میسوخت؟!
***
سر و دست و تنش سرخ و کبود است
صدای نالۀ یک رود رود است
زبان رفت و بیبرگشت آتش
یکی بود و یکی دیگر نبود است
***
یکی یک دانۀ آتش نهاده!
بنایش خانۀ آتش نهاده!
نمیدانم چرا آتشنشانی!؟
سرش بر شانۀ آتش نهاده!
***
نهاده جان گرو، پامال آتش
کبوترها همه با بال آتش
صدای نالۀ یک مادری بود
بسی دل مانده در چنگال آتش
***
تن مدفونشان یک گنج دیگر
رسیده میوۀ نارنج دیگر
به آتش دل زدند و برنگشتند
پلاسکو، کربلای پنج دیگر
عباس خوشعمل کاشانی
آتشنشانان دلاور، ای افتخار مام ایران
بر بام هستی میدرخشد، نام شما با نام ایران
چشم و چراغ ما و ایلید، در پایمردی چون خلیلید
«برداً سلاما» را دلیلید، بر آتش آلام ایران
آتش اگر تنپوش دارید، چون باغ گل آغوش دارید
جام شهادتنوش دارید، از بادۀ گلفام ایران
دریادل و روشنضمیرید، در بیشۀ اخلاص شیرید
مرد خطرهای خطیرید، از شورتان آرام ایران
ای جانتان بر کف چو آرش، وی در دل آتش سیاوش
در رادمردی چون کیارش، شهزادۀ گمنام ایران
از خویش دستافشان گذشتید، کی از سر پیمان گذشتید
وز جان شیرینتان گذشتید، شیرین شود تا کام ایران
حقباوران حقپرستید، از بادۀ توحید مستید
هم شمع و هم پروانه هستید، روزآوران شام ایران
آن قهرمانیهای جاوید، وان طرفه ایثاری که کردید
خورشیدسان خواهد درخشید، بس قرنها بر بام ایران
سید اكبر سلیمانى
شبی تلخ و لهیب زرد و قرمز
شبی که کرده تهران در خودش کز
صدایی از دل آوار میگفت:
«سیاوشها نمیسوزند هرگز!»
سیدحمیدرضا موسوی
آتش گرفت جان من! آتشنشان کجاست؟
آوار ناگهان من! آتشنشان کجاست؟
بیخود زبان، زبانه کشید و غزل سرود
ای خاک بر دهان! من آتشنشان کجاست؟
هوشنگ شاهنامه و آتش فسانه نیست
تاریخ باستان من! آتشنشان کجاست؟
سر خورده از نزاع و سیاست در این میان
ای شهر! قهرمان من آتشنشان کجاست؟
باران ببار و شعله بیفکن در آسمان
رنگینترین کمان من آتشنشان کجاست؟
پایان نداشت داغ من و داستان من
پیرنگ داستان من آتشنشان کجاست؟
مبین اردستانی
تپشهای زلالش را بپرسید
نَفَسهای حلالش را بپرسید
خدا را، زیرِ این آوار و آتش
دلم جا مانده، حالش را بپرسید
مجید هادی
از سر پنجره رد نمیشد، سایۀ سرد و توفانی مرگ
مشت بر سینۀ شیشه میزد، تندباد خروشانی مرگ
اخم بر غنچۀ روی رف کرد، خنجرش را سرآسیمه برداشت
چرخ زد در حیاط و... گلی شد، پیشمرگانه قربانی مرگ
قلب آیینه بود آنچه افتاد، هایوهو از سر کوچه افتاد!
در دل تنگ هر غنچه افتاد، نقشی از طرح گلدانی مرگ
درد، ققنوسِ همآشیانش، دود و آوار و آتش، نشانش
هم گریزان ز آتشنشانش، دست پیدا و پنهانی مرگ
روشنی در خسوف است یعنی، بانگ هوهوی بوف است یعنی
راز و رمز حروف است! یعنی: «زندگی» بوده «زندانی مرگ»
بعد از آنی که گلبرگ را کُشت، دست عشق آمد و مرگ را کشت
عشق منظومۀ جاودانی، عشق یعنی که حیرانی مرگ
عاشقانی که مجنون سرشتند، در زمستان هم اردیبهشتند
ای شهادت! به کلکت نوشتند: شرح حال پریشانی مرگ!
محمد مهدی عبدالهی
انگشت حیرت را به لبها مىفشاریم
دلواپس اخبار دور از انتظاریم
اشك غریبى مىچكد از گونههامان
با یك جهان اندوه و حسرت بىقراریم
بغضى نهفته در دل هر شعله پخش است
شاید گریز روضهاى دیرینه داریم
آتش زبانه مىكشد در موج ماتم
بر غربت ایل شقایق غمگساریم
آتش نشانه رفته امشب آسمان را
گلهاى پرپر را به باران مىسپاریم
همناله با حجم غم «آتشنشانها»
بر صخرههاى بىكسى سر مىگذاریم
رنگ شهادت رنگ سرخ پرچم ماست
از امتحان عاشقى باكى نداریم
با كاروان سرخ امدادى دوباره
چشم انتظار مقدم صبح بهاریم
محمدتقی قشقایی
درخت پشت درخت از قفا بریده شدن
مگر نه اینکه همین بود داغدیده شدن؟!
مگر نه اینکه پرنده است هر درختی که
نشسته روی سرش فرصت پریده شدن!
تو یوسفی که برایت قفس نبافتهاند
برای سوختنت بود یا دریده شدن؟!
از آب و آتش و دلدادگی همین بس که
هوار آتش و آهن برای دیده شدن!
چقدر غربت؟حالا شناختن دیر است!
تمام شهر به تمرین لب گزیده شدن!
چقدر گریه فراهم،که شعرها گفتند
که مادران وطن محض قد خمیده شدن!
تو آن پرندۀ نازی که زیر خاکستر
همیشه منتظر وقت پرکشیده شدن!
نغمه مستشار نظامی
گفتی نخواستم که بسوزانم
بال تو را به شعلۀ این آتش
حتی اگر نخواسته باشی هم
در من گرفته است ببین: آتش-
پرهای صورتی و سپیدم را
دیگر نشانده است به خاکستر
دودی غلیظ میبَرَدم تا ماه
میروید از تمام زمین آتش
این شعله از نگاه تو روشن شد
تا در نگاه سادۀ من افتاد
آتش گرفتهام پس از این باران
باران گرفتهای پس ازین آتش
از ما چه مانده جز دو دل تنها
دلهای نیمهسوخته، نیمهتر
گاهی بریز بر دل ما آبی
فردای آن بیا و بچین آتش
گفتی: نخواستم که بسوزانم
بال و پر عزیز و قشنگت را
میخواستم تو بال و پرم باشی
بال و پرم، عزیزترین! آتش!
میخواستم تو بال و پرم باشی
از هفت شهر عشق که میآیم
میآورم برای تو سوغاتی
انگشتر از حضور، نگین: آتش!
محمد هنری
با نیت نجات پرستوها
راهی شدم به مقصد ناپیدا
دردا! عجب قیامت کبرایی
آخر کجاست آخر این غوغا؟
در چشمهای کور ز دودم اشک
در دستهای ملتهبم دریا
کپسول! وای دور شد از دستم
باید خدا چکار کنم حالا؟
آوار شد به روی سرم آتش
آتش چگونه زلزله شد اما؟
دود از سرِ زمین و زمان برخاست
مبهوت و مات، چهرۀ آدمها
تنها چهار ثانیه کافی بود
تا هر چه بود، نیست شود یکجا
با یک سر شکسته و خونافشان
که یک عمود آهنی از بالا
دنبال دستهای خودم هستم
در لابلای پارۀ آهنها
مادر بیا که جان تو رفت از دست
هان خستهام بیا و بخوان لالا
احمدرضا قدیریان
ای داغ، نمیتوان کفنپوشت کرد
ای عشق، نمیتوان فراموشت کرد
افسوس، شرارهای که تهران افروخت
افتاد به جان تو و خاموشت کرد
محمدحسین انصارینژاد
به آتش میسپاری بال خود را
دل از غصه مالامال خود را
هلا ققنوس آتشنوش! بنگر
به قاب شعلهها تمثال خود را
*
گفتند ققنوسند و بالاتر، سیاووشند
در شعله با بوی کدامین باغ آغوشند
رد میشوند از جنگل آتش، سراسیمه
صبح خطر پیراهنی از شعله میپوشند
تمثیلها حتی کم آوردند تا دیدیم
مردانی از آتش، شراب شعله مینوشند
دیو سپیدی دارد آیا دست برآتش
یا نه تهمتنها در آن سو پنبه درگوشند
جمعی میان شعلهها بر خویش میپیچند
جمعی به شوق عکسی از آن صحنه میکوشند
در این جوانها کمکم اخلاق سلف گم شد
ما را به عکس سلفی از این دست نفروشند
عکاسها پرپر شدنها را نمیبینند
این دوربینها دور و نزدیکند و خاموشند
این دوربینها کاش دیگر دست بردارند
این دوربینها در شکار سوژه مدهوشند
با من بخوان خون نامۀ آتشنشانها را
اینان شقایق جامگان دار بردوشند
عاطفه پورابراهیم
در این دنیا عزیزم بینشان شد
چو گنجی که در آواری نهان شد
دل دریاییاش را زد به آتش
از این رو نام او آتشنشان شد
سیدمجید موسوی
طاقهها
طاقت بیاورند
طاق
دهان باز میکند
بویش
خفه میکند
روزی شهر را...
هر چقدر
درصدها بیشتر
زمستان تهران
امروز گرمتر است
بگذار باخیال راحت
سلفی بگیرند
با چکهای بخت برگشتهای
که پاس میدهند
آتشنشانها را به هم!
نزول
اینبار
دامن ساختمان را گرفته
جمهوری
اسلامی نبود
بوی بودا میآمد
از جنازههای سوختهای که
نمیدانستند
به کدامین گناه؟...
*
سربازی
که به جنگ میرود
خوب میداند
جبهۀ دشمن کدام طرف است
خلبانی
که بمب میریزد
خوب میبیند
موشک از کجا بلند میشود
آتشنشانی
که به شعله میزند
مدام مردد است
کدام زبانه
نشانهاش گرفته
سقف
از کدام گوشه
بمب میریزد
جاذبه
در کدام طبقه
زمین را شکست میدهد!
همیشه کسی
در آتش است
به جرم نجات
هوار
یا
گلستان
همیشه
قشنگ نیست
معجزهها!
مجتبی اصغری فرزقی (کیان)
یاد تو در ذهن و زبان آتش گرفته
اسم تو را بردم دهان آتش گرفته
باران شدی تا که بباری روی آتش
دیدم که باران ناگهان آتش گرفته
در جنگ آتش گفتم از آرش خبر نیست
گفتند با تیر وکمان آتش گرفته
دیدی درختان در حریق مرگ هستند
حتی تو دیدی باغبان آتش گرفته
وقتی که آتش نعره میزد دیده بودی
گفتی زمین با آسمان آتش گرفته
یاد تو را کردم زبانم سوخت بسیار
کاغذ، قلم... حتی بیان آتش گرفته
از یاد ما هرگز نخواهی رفت ققنوس
از داغ مرگت دیدهمان آتش گرفته
محمد رسولى
مگو آتشنشان، این كوهها آتشفشان بودند
چنان ققنوس -گرچه بین آتش- جاودان بودند
صلات ظهر با «حی علی خیر العمل» رفتند
فراز نردبام نور، سرگرم اذان بودند
عزیز مادری، بابای طفلی، همسر عشقی
همه چشمانتظاری داشتند آری؛ جوان بودند
چرا ما در پی اسطوره در افسانهها هستیم؟
همینجا، در همین تهران، همینها قهرمان بودند
پی جسمِ كه میگردید زیر تلّی از آوار؟
پرستوها از اول نیز سهم آسمان بودند
دوباره زیر لب با آه افسوسی به خود گفتم:
شهیدان هركجا بودند، از ما بهتران بودند
افسانه غیاثوند
گرفته دلُم مثّ ابرای سنگین و تیره
یه زن تا زنه، از غم مادری ناگزیره
چنون از سرِ داغِ تو، تا شده پشت سردُم
که دست و دلِ بی قرارُم به موندن نمیره
بنا بود «آتِش نشون» باشی عمرُم، عزیزُم!
نه که دلنشونت از ای خاک و خُلها بگیره
نه اینکه نباشی، نه اینکه وجودت گُمه، نه!
وجودت همینجا گلُم! پیش چشمام اسیره
چه سازُم؟ اگه کارِ آتیشه بالا گرفتن
چه گویُم به آوار وقتی چنین سر به زیره؟
همه شهر میگن که یه مرد بوده جوونت
مو میگُم جوونم، هنوزُم هنوزه دلیره ...
گمونُم که ای خاو به سودای دریاش برده
که لبتشنه جون دادنا، قصهشون دور و دیره!
استاد كلامى زنجانى
به دل آتشنشانان غم نشاندند
ز دیده اشکمان بر رخ فشاندند
پیِ اِمحاء آتش رفته بودند
ولی خود در حصار شعله ماندند
***
بپرس از عاشقی که بینشان است
شتابان میرود دامنکشان است
قسم خورده که نشناسد سر از پای
دلِ آتشنشان آتشفشان است
***
ز هر مرغی پری آتش گرفته
نه شهری، کشوری آتش گرفته
رسد فریاد یا زهرا به گوشم
گمان دارم دری آتش گرفته
***
شرر دیدم بلا را یاد کردم
بلای کربلا را یاد کردم
دمِ غارت ز چادرهای سوزان
فرار بچهها را یاد کردم
***
غم از دل گرچه یارا برده امروز
ولی مردانگی گل کرده امروز
بلای ناگهانی خلق ما را
نوید یکدلی آورده امروز
***
پیام رهبرم الهامبخش است
مصیبتدیده را آرامبخش است
فداکاری و ایثار وشهادت
به ملک وحدت استحکامبخش است
***
مرو ظلمت ببین نور جلی را
تجلّای ولایت را ولی را
مصیبت گرچه سنگین است، اما
مبر از یاد ذکرِ یا علی را
سیدحسن رستگار
خبر تلخ و خبر سنگین، خبر، درد
دوباره بغض، گریه، اشک، سردرد
دلم آتشفشان بینشان شد
درون سینهام شد شعلهور درد
نشد مام وطن آسوده، آرام
رهایش میکند یکدم مگر درد
پدر از این خبر زانوش لرزید
پدر جنگیده عمری با کمردرد
خبر میگفت مردانی ابر مرد
خبر را گفت با دردی ابر درد
خبرها گفت بیش از بیست جانباز
خبرها در کلامی مختصر، «درد»
همیشه بیست تصویر خوشی داشت
ولی حالا عدد شد ضرب در درد
مفاتیحالجنانم را بیارید
دعا گاهی اثر کرده است بر درد
محمد مرادی
عکس اول: ناگهان دور و برم آتش گرفت
پیش چشمم خندههای مادرم آتش گرفت
عکس دوم را که میانداختی با گوشیات
شعلهشعله خاطرات همسرم آتش گرفت
تو به فکر برگبرگ دستهچک؛ در ذهن من
برگبرگ مشقهای دخترم آتش گرفت
تو مرا دیدی میان سینمای خانگیت
صحنهدرصحنه تمام پیکرم آتش گرفت
تو خبر را با کباب داغ خوردی، آن طرف
دستهای خستۀ نانآورم آتش گرفت
تو کنار عابران غرق تماشا و سکوت
در گلو فریادهای آخرم آتش گرفت
کاختان آوار شد بر سقف بازوهای من
غیرت ققنوس در خاکسترم آتش گرفت
مادری با بغض میگردد میان شعلهها
نوحه میخواند: خدا تاج سرم آتش گرفت
نیمهای از پیکرم در کربلای پنج سوخت
بعد سیسال آه نیم دیگرم آتش گرفت
هادی خورشاهیان
پیچیده مادر در کفن امروز، آتشنشانان رشیدش را
آتشنشانان سپیدش را، آتشنشانان شهیدش را
این بار اول نیست این مادر، دارد بر این تابوت میگرید
میموید و با اشک میشوید، اسطورههای روسفیدش را
این بار آخر نیست؛ این مادر، یک بار دیگر نیز خواهد سوخت
وقتی خبر می آوَرَد آتش، داغ عقابان جدیدش را
مادر، وطن، امروز میشوید، با گریه از این سنگها خون را
این چشمها با گریه میجویند، فرزندهای ناپدیدش را
زانو زده در کوچۀ سنگی، میلرزد این زانوی تاخورده
از دست پیر خود رها کردهست، ساک قدیمی خریدش را
آتشنشانش تا همین امروز، در کوچه خاک پای مادر بود
دایم به این مادر کمک میکرد، تا سفره میآورد عیدش را
یک چشم مادر اشک و آن چشمش، خون است و آتش در رگان اوست
گم کرده مادر پشت در انگار، فرزند خوبش را، کلیدش را
شهاب گودرزی
به روی شانۀ غربت فرو ریخت
شبیه برجی از وحشت، فرو ریخت
دلم مثل « پلاسکو» شعلهور شد
میان بهت یک ملت فرو ریخت!
کوثر شیخ نجدی
منتظر نشستهام پدر
تا به تو نشان دهم
نقش یک بهشت گمشده
تا بگویی آفرین پسر
تا ببویمت
تا ببوسیام
گرچه بوی دود میدهی پدر
آه قهرمان من... در پی نشاندن آتشی
بر فراز آسمانخراشهای خمشده
آتشی به دل نشانده است
چون فرشتهها بالهای آبی کبود خویش را
تا بهشت گمشده کشانده است
یک نفر نشان دهد
نشانی بهشت را
تا مگر پدر کند خموش
آتش نشسته بر دل مرا
محمدمهدی عبدالهی
انگشت حيرت را به لبها میفشاريم
دلواپس اخبار دور از انتظاريم
اشك غريبى مىچكد از گونههامان
با يك جهان اندوه و حسرت بىقراريم
بُغضى نهفته در دل هر شعله پخش است
شايد گريز روضهاى ديرينه داريم
آتش زبانه مىكشد در موج ماتم
بر غربت ايل شقايق غمگساريم
آتش نشانه رفته امشب آسمان را
گلهاى پرپر را به باران میسپاريم
هم ناله با حجم غم «آتش نشانها»
بر صخرههاى بىكسى سر مىگذاريم
رنگ شهادت رنگ سرخ پرچم ماست
از امتحان عاشقى باكى نداريم
با كاروان سرخ امدادى دوباره
چشم انتظار مقدم صبح بهاريم
حامد محقق
هرگز نگو دیگر
پای دویدنهایمان زخمیست
بال پرستوهایمان بستهست
آن سوی این انبوه را بنگر،
مردی که امید رسیدنهاست
از پای ننشستهست
راضیه جبهداری
زنده است ولی میبرد این خاک، تنش را
این سوختۀ دوخته بر پیرهنش را
من جان تو بودم! تو همه زندگی من
این زن چه کند تا که بپوشد کفنش را؟
«بعد از تو بگو این من بیچاره چگونه»
با بغض فرو میبرد آب دهنش را
یا باز بگو این زن آواره چگونه
تغییر دهد یکشبه حتی وطنش را
آوارگیام خاطره شد! سلْفی مرگ است
کردید چرا ثبت شما سوختنش را؟
پونه نکوی
توی پیله لحظهها تاریکه
واسه بال و پر زدن دلتنگم
حالا وقت دل به دریا زدنه
من تا آخرین نفس میجنگم
شعله میسوزونه بال و پرم و
دارم از پیلۀ تن رها میشم
توی قلب شعلهها گل میکارم
من با پروانگی آشنا میشم
روشنی مهمون چشامه، نگو
نگو من تو نقطهای تاریکم
نفسای آخرم رو میکشم
من به پروانه شدن نزدیکم
واسه زنده بودن هموطنم
دل به شعله، دل به دریا میزنم
چی ازم مونده بجز خاکستر
که اونم هدیه به خاک میهنم
میثم زنجبر
چون اقیانوس برخیزی از آتش
پر از فانوس برخیزی از آتش
هنوزم چشم در راهم پدر جان؛
چنان ققنوس برخیزی از آتش