شهرستان ادب: امروز پانزدهم مهر و طبق ثبت تقویمی روز تولد سهراب سپهری است. روزی که اتفاقاً مصادف با روز روستا نیز هست و چه تصادف متناسبی میان نام سهراب و زیستن ناب او و شعرش در جهان روستاییست. به همین مناسبت، مطلبی میخوانیم درخصوص زیست شاعرانۀ سهراب در فضای روستایی و در ادامۀ آن، شعری که نمود برجستۀ طبیعتسرایی در آثار اوست: شعر فارسی از روزگار گذشته تاکنون تحت تأثیر عناصر طبیعی بوده و هست. عناصری که سبب شده شاعر شباهت معشوق خود را در طبیعت بیرون و درون زندگی خود بجوید و صنایع ادبی گوناگون را کشف نماید. شاعری که در باغها در جوار گلها و درختها قدم میزند و چشم یار را تشبیه به نرگس مست میکند و قامت معشوق را سهی و همچون سرو میداند و او را سرو روان میخواند. البته این عناصر تشبیهی گاه ارتباط مستقیم با طبیعت داشتهاند و گاه نیز غیر مستقیم و از ساختههای دست بشر بودهاند. هرچند رفتهرفته با شکلگیری جوامع پیشرفتۀ شهری عناصر غیرطبیعی یا طبیعی تکراری و از روی دست شاعران دیگر، بیش از پیش به عرصۀ شعر وارد میشود؛ اما هنوز هم زیباترین اشعار معاصر با طبیعت و عناصر روستایی انس و الفتی داشتهاند و شاعرانشان تجربۀ سیر و سفری هرچند کوتاه را در اینگونه فضاها دارند.
سهراب سپهری یکی از اینگونه شاعران است. او برای رسیدن به خلوت سرایش خود «قریه چنار» و کویرهای کاشان را برگزید تا به خلق آثار زیبای خود بپردازد. در مجموعههای «شرق اندوه» و «آوار آفتاب» سهراب، این حس آمیختگی با طبیعت پررنگ میشود و در آثار بعدی او به تکامل میرسد.
شعر «صدای پای آب» وی از جمله آثاریست که از منظر و جهانبینی شاعر، قدم به قدم ما را به قلب این طبیعت زیبا دعوت میکند.
در «حجم سبز» - هفتمین مجموعه شعری سهراب- که به نوعی بهکمالرسیدهترین اشعار وی را نیز دربر دارد، شعر «در گلستانه» به خوبی زیست شاعرانۀ وی را در فضاهای روستایی کاشان به تصویر میکشد. گلستانه روستاییست در دهستان «قهرود» و یکی از مناطق ناب کاشان، که در آنجا بیشترین گل منطقۀ قمصر کاشان کاشته میشود و سهراب یکی از جاویدترین مصراعهایش را هنگام سیر و سفر در همین مکان سروده است که: « تا شقایق هست، زندگی باید كرد... .» قرار بوده طبق خواسته و وصیت سهراب، او را در همین روستا نیز به خاک بسپارند. اما پس از فوت او به دلیل حفظ مزار او از طغیان رود، پیکر سهراب را در صحن «امامزاده سلطان علی» دهستان مشهد اردهال به خاک میسپارند. اینک ششمین شعر از دفتر «حجم سبز» تقدیم به شما: دشتهایی چه فراخ! كوههایی چه بلند! در «گلستانه» چه بوی علفی میآمد! من در این آبادی، پی چیزی میگشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی. پشت تبریزیها غفلت پاكی بود، كه صدایم میزد. پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم: چه كسی با من، حرف میزند؟ سوسماری لغزید. راه افتادم. یونجهزاری سر راه. بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ و فراموشی خاك. لب آبی گیوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب: «من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است! نكند اندوهی، سر رسد از پس كوه! چه كسی پشت درختان است؟ هیچ، میچرخد گاوی در كرد. ظهر تابستان است. سایه ها میدانند، كه چه تابستانی است. سایههایی بیلك، گوشهای روشن و پاك، كودكان احساس! جای بازی این جاست. زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری تا شقایق هست، زندگی باید كرد. در دل من چیزی است، مثل یك بیشۀ نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، كه دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه. دورها آوایی است، كه مرا میخواند.»
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز