شهرستان ادب: عید میلاد امام زمان حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف) فردا با زادروز داستاننویس توانمند و دوست درگذشتهمان زندهیاد علی شاهعلی همزمان است. به همین مناسبت شما را به خواندن داستان مهدوی زیبایی از این نویسنده گرامی دعوت میکنیم:
«کسی به رنگ فسفر»
میگفتی همینجا او را دیدهای. كنار همین میز سفید آزمایشگاه. با لباس سبز. توی دستش كتابی بوده. میگفتی غروب بوده. غروب پنجشنبه. موقع اذان. و نمیدانی چرا اشك توی چشمهایت جمع شده بوده! به اینجا كه میرسی صدایت میلرزد...
داری روپوشت را درمیآوری. نزدیک غروب است. كیفت را برنداشته، در را میبندی و میروی. پاك خودت را ول كرده ای به حال خودت. میخواهی روی شانه هایت بال، سبز شود تا بپری. میخواهی سر به تن این دنیا و همه چیزش نباشد. به خودت كه فكر میكنی حالت به هم میخورد. آستینت را بو میکشی. بوی اسید سولفوریك گرفته ای. خودت را بدجوری گرفتار و مشغول كرده ای. آنقدر به هم ریخته ای كه نمیدانی از كجا داری میسوزی. به دستهایت زل میزنی، خیلی شكسته شده ای. مانده ای توی وضوخانه. انگار با همه چیز غریبه ای!
- مگه تا حالا خودتو ندیدی! چرا زل زدی توی آینه؟ نماز شروع شده!
چشمهایت دروغ میگفته اند به تو. یك عمر حرفشان را باور كرده ای. اما حالا... حالا دیگر احساس میكنی فرصت نداری برگردی. همه چیز از دستت پریده. همه چیز بخار شده و از دریچه هود، در رفته...
صف دوم نماز ایستاده ای. جلوتر از دفعه های قبل. چند ماه است نیامده ای. نگاه كه میكنی به دیوارها، میبینی تو را میشناسند. حتی میدانند كی اینجا آمده ای. حتی چه لباسی پوشیده ای. چشمهایت چه میگفته اند. توی فكرت چه میگذشته. سرت پایین است. اما خوب حرفشان را میشنوی. همهمه ای که زیر سقف گل و مرغ، میپیچد، چیزی از صدایشان کم نمیکند. صدای هیاهوی مرغ ها. گردن کشیدن هایشان و پا به پا شدن هایشان.
«... این كناریهایت چه فكر میكنند؟!». نگاهشان كرده ای موقع ركوع. تا به سجده برسی خودت را دلداری داده ای: هیچ كس حواسش به من نیست. حتماً آنها هم دارند همین حرف را میزنند: «این كناریهایت چه فكر میكنند؟!» حتماً دیوارها به آنها هم بد نگاه میكنند.
دلت گرفته. خرما را كه میچرخانند توی صفها چه اضطرابی تو را میگیرد! ترس برت میدارد وقتی تصور میکنی پیرمرد جلوی تو خرما تعارف نكند. فکر است دیگر. میآید سراغ آدم. پیرمرد نمیداند دیروز چه شده. اگر میدانست خوب میشد... امروز آنقدر تشنه ات شده است كه میخواسته ای محلول ارلن را بالا بزنی. اما کیف كرده ای امروز را. قاطی این همه آدم. این همه بوی خوب. این همه عطر. عطرهایی که خیلی با بوی اسید سولفوریک فرق میکند. یا وقتی که آبدارچی با سینی چای تازه دم، هاج و واج از آزمایشگاه بیرون رفت. تسبیح فیروزه ای و براقت را که تازه خریده ای توی دستت گرفته ای. لحظه ای دلت برای خدا تنگ میشود. دوست داری او را در آغوش بكشی. میگویی از تو دور شده. میگویی تو را فراموش كرده. بغض توی گلویت میپیچد. رگ گردنت میتپد...
- شانس آوردی آقا! فقط برای یه نفر جا داشتیم! جالب اینجاست که شب قدر امسال، مقارن میشه با چهارشنبه! عجیب نیست؟! من که میگم از اون کاردرست هایی!
انگار منتظر اتفاقی هستی كه بیفتد. یك چیز مهم. چیزی كه نمیدانی. اما میدانی هست. شاید دلت را الکی خوش كرده ای. نمیدانی. انگار میدانسته ای و فراموشش كرده ای. مدتها پیش. مثلاً سالها پیش. توی عکس های قهوه ای قدیمی. عکس هایی در کنار پدر و مادر که دست به سینه جلوی امامزاده هاشم، ایستاده اید. امامزاده صالح و شاه عبدالظیم. و مادرت که وقتی اسم مشهد میآمد، دستمالی در میآورد.
نگاهت رد ماهی قرمز کوچکی را دنبال میکند که به حباب های روی آب، نوک میزند. حباب میترکد و ماهی، تند میرود ته آب.
- معلوم هست چِت شده! یعنی ما هم که رفیقت ایم، نباید بفهمیم کجا میخوای بری؟
نوک انگشتانت، موجهای آب حوض را لمس میکند. کاشی های کف حوض را نگاه میکنی که با موج های ریز آب، گلدسته های مسجد را مثل دو تا بال، توی آسمان تکان میدهند. یك لذت عجیب در تو شكل گرفته. چیزی كه تو را هل میدهد كه پیش بروی. و گرنه نمیدانی كی به همه چیز پشت پا میزدی. یك احساس بزرگ تو را در خودش حل كرده. رگ گردنت میتپد. دوست داری بال در بیاوری و بپری. دیگر طاقت هیچ چیز را نداری. خودت را خسته كرده ای. تا كی همه چیز دروغ بگوید. تا كی همه چیز آن طور نباشد كه باید باشد. تا كی دكتر حرف از گاز سبز فسفر بزند و حرف از شیشه شكسته فسفر. و هیچ کس حتی دکتر که فکر میکرده ای همه چیز را درک میکند، حرفت را باور نکند. لای این درختهای بلند و گلدسته ها چه چیزی جریان دارد؟ چیزی كه مطمئنی دروغ نمیگوید. توی كاشی های آبی و توی همهمه ها چه چیزی پرواز میكند؟
- کاری باهات ندارم. خودت میدونی! اما کاش دو کلمه حرف میزدی!
توی صف اول نماز ایستاده ای. صورتت را عطر زده ای و نگاهت پایین است و صدای همهمه ها هنوز هم میآید.
دكتر نیامده. هود روشن است و صدا میكند. یك سالن سفید تمیز. با میزهای سفید منظم. براق. انگار خودت را اضافه میبینی آنجا. آنجا را خش میاندازی انگار. قدم میزنی. توی قفسه ها میچرخی. کمدها را باز میکنی. درهای شیشه ای را به هم میزنی. تند تند برچسب روی ظرف ها را میخوانی. دنبال فسفر میگردی. میخواهی ظرفش را پیدا كنی و حالش را بگیری. آن را بشكنی یا...، نمیدانی. فسفر یا یک چیز دیگر. مثلاً اسید فسفریك. یا فسفات سدیم. هر كدام رسید. هر كدام گران تر باشد. میخواهی حالش را بگیری. دهانت تلخ است. چیزی از معده ات میآید بالا. بعد برمیگردد. دوباره داغ میكنی. توی قفسه ها میچرخی. انگار دكتر بین قفسه ها ایستاده و همان طور که محلولی را به هم میزند، به تو نگاه میكند. بعد میخندد. بلندتر. قهقهه میزند. هود سریعتر میچرخد. سریعتر. اما صدای دكتر را نمیبلعد. گیج كه میشوی، باز توی قفسه ها میچرخی. دنبال فسفر میگردی یا فسفات سدیم یا چیز دیگر. چیزی از معده ات میآید بالا. خودت را به میزهای سفید سنگی آویزان میكنی. سرت لحظه ای یخ میكند. به خودت كه میآیی مسجد اذانش را شروع میكند.
میگویی همان روز كه او را دیده ای روز عجیبی بوده. آگهی كاروان زیارتی روی دیوار را مسخره كرده ای. توی ماه عزیز، درست توی خیابان سیگار دستت بوده. و بعد به آبدارچی توپیده ای كه چرا چاییش رو به راه نیست. همان روز كه او آمده با لباس سبز. كنار همان میز. و همه جا را سبز دیده ای. صدایت میلرزید. اشك جمع شده بود توی چشمهایت.
زودتر اتوبوس را پیاده شده ای تا دو ایستگاه را پیاده بروی. توی شب خنك پاییزی. برایت لذتبخش است تنهایی. توی تنهایی است که سروکله ی خیلی از چیزهای عجیب پیدا میشود. شرایط جدید را هم دوست داری. دوست داری دوباره او را ببینی. حتی یكبار. حتی اگر شده یک هاله ی سبزش را. دیگر تمام. تا آخر ماه را هم بروی مسجد. روزه را هم تا ته بگیری. اصلا دوست داری همه او را ببینند و باور كنند. آن وقت دیگر دكتر حرف از فسفر نمیزند و دیگر دیوارها آنطور نگاهت نمیكنند.
خانه ساكت است. مثل آزمایشگاه. فقط سیاه است. وارد حیاط كه میشوی یك چیز سنگین را حس میكنی توی چشمهایت. یك بغض كه خیلی وقت است ندیده ای. صدای بچگی هایت توی حیاط میپیچد. میافتی توی عکس های قدیمیات. مادرت که چادر سفیدش را سرش کرده و چمدانش را میدهد دست پدر. از لای دود اسفند رد میشود و همه صلوات میفرستند. یك اندوه كهنه توی سینه ات است که احساس میكنی متعلق به وجودت است. تازه رشد كرده و سراسر وجودت را گرفته. اتاق بوی عجیبی میدهد. و لحظه ای كه رها میشوی روی تخت، انگار یك خستگی عمیق از تو فرو میریزد. كمیكه مكث میكنی سینه ات داغ میشود. دستهایت هنوز سرد است. به خودت فكر میكنی. به عمرت. به حالا. به جریانی كه تا كنون داشته ای. به یك استحاله. انگار بوی دیگری گرفته ای. بویی كه آن را دوست داری. بویی كه سبز است. سبز فسفری. اشكهایت صورتت را میسوزاند. خوشت میآید. داد میزنی. سینه ات راحت میشود. آرام میشوی. هق هق میكنی.
میگفتی خواب یك جای زیبا را دیده ای. یك جای شلوغ. با گنبد سبز. همه نماز میخوانده اند و همه جا را چراغ وصل كرده بوده اند. بوی اسفند و صدای صلوات، همه جا را پوشانده بوده. میگفتی، آنجا هم او را دیده ای. با همان كتاب توی دستش. بین چند زنجیر كه روی زمین وصل كرده اند، قدم میزده. هیچ كس را نگاه نمیكرده. كسی هم او را نمیدیده. از بین همه فقط تو را صدا زده. میگفتی موقع اذان بوده. بعد هم كفشها را جفت میكرده ای. و یك پیرمرد توی صفها خرما میگیرد...
داری دکمه هایت را میبندی. پیرهن سفید پوشیده ای. بهت میآید. ریشهایت هم صورتت را سیاه كرده. عطر هم زده ای قبل از نماز. عطری سبز رنگ. سبز فسفری. امروز خریده ای از جایی كه آگهی كاروان زیارتی روی شیشه اش بود.
- برادر من! اینقده عجله نکن! قرارمون چهارشنبه ست. ما که بدون شما حرکت نمیکنیم. خیالت راحت!
حالا هی از كمر خم میشوی و كفشها را جفت میكنی توی قفسه ها. موقع قنوت دیوارها را نگاه كرده ای. كاشی های قرآنی را. هیچ كدام دیگر حرفی نمیزدند. حتی تو را نگاه نمیكردند. همهمه ای که زیر سقف میچرخد، یک صدای خوب در میآورد. یك پیرمرد دارد بین صفها خرما میگیرد. غرق شده ای در خودت. سرت داغ است. چیزی تو را فرا گرفته است. ایستاده ای و سرت گیج میرود. كاشیهای قرآنی دیوار، دور سرت میچرخند. همهمه ای گنگ را میشنوی. «قبول باشد». «قبول باشد». «قبول حق». «التماس دعا». دعای فرج به گوشت میرسد. رنگ چلچراغهای مسجد با رنگ دیوارها قاطی شده است. چشمهایت كم كم بسته میشود. اشك جمع میشود زیر پلكهایت. سینه ات داغ شده. لحظه ای بعد كسی را میبینی با لباس سبز رنگ كه قرآن دستش است. توی آن جمعیت تو را صدا میزند. سه بار. به اسم کوچکت. سقف آبی مسجد را میبینی مقابلت. با مرغهای نقاشی که دائم روی شاخه ها و گل ها میپرند و میخوانند. نفست سنگین شده. پیرمرد را بالای سرت میبینی و بعد...
روپوشت را درآورده ای. صدای اذان را شنیده ای. بوی گوگرد دماغت را پر كرده. ششهایت داغ شده اند. حالت تهوع هم داری. از گوگرد بدت میآید. از بویش تعفنش نفرت داری. گوگرد و هر چیزی را که ترکیبات گوگرد دارد. اسید سولفوریک، و ...! دكتر دارد دستهایش را میشوید و توی آینه هم تو را دید میزند.
- «اگه بتونی از این آزمایشگاه هم در بیای، بد نیست. با این رشته ای که تو داری همه جا روی هوا تو رو میقاپن! نه؟»
كیفت را بر نداشته ای و از آزمایشگاه میزنی بیرون. دلت گرفته است دوباره. حوصله خودت را نداری. از دكتر هم حالت به هم میخورد.
میگویی خسته شده ای. از خانه. از این همه چیز كه پنهان كرده اند خودشان را. از خودت كه پنهان شده ای. انگار ته یک بالون شیشه ای بزرگ و پر از لجن، رسوب کرده ای. میگویی میخواهی بپری. میخواهی بخار شوی. از این همه دروغ كه روی همه چیز را پوشانده باید فرار كرد. به حقیقت همه چیز میشود برسی. میخواهی خودت را جا بگذاری و بروی. لای این قفسه ها، شیشه های قهوه ای و سیاه، بین این ساختمانها و تیرهای برق، فقط باید دروغ گفت و دروغ شنید. میگویی حتی خدای اینجا هم دروغ میگوید. باید دریابی خودت را. و گرنه كار از كار میگذرد. یک واکنش، دقیقا سر زمان خاص خودش رخ میدهد. دیر و زود نمیشود. اگر بگذرد، آن وقت است دیگر نمیخواهی راستگو شوی. حالا وقت واكنش است. باید خودت را پیدا كنی و توی بغلت فشار دهی. آن وقت است كه میفهمیچه قدر فرق كرده اید! چه قدر فاصله گرفته اید! میگویی حالت از خانه به هم میخورد. از سكوت تاریكش. از جانمازهای كثیفش. اشكهایت سرازیر میشود. صدایت هم میلرزد. میگویی خواب دیده ای پرواز كرده ای. بالای سر شهر. بالای همه درختها و آدمها. همه را میدیده ای. تاریك بوده اند. میگویی آدمها به جای راه رفتن، روی سینه هایشان میخزیده اند. بالای سرت هم چند نفر دیگر پرواز میكرده اند. خیلی بوده اند. بالای آنها هم آن طرف ابرها هنوز چند نفر پرواز میكرده اند. میگویی بعد از آن خواب عجیب است كه میخواهی بروی. میگویی میخواهی چهارشنبه نباشی. پیش آنها باشی كه در خواب دیده ای. پیش گنبد سبزرنگ و گلدسته های بلند. پیش او كه تو را به اسم هر روز صدا میزند. او را در بغل بگیری. و هر چه میخواهی بگویی. میخواهی نباشی و رنگ فسفری آزمایشگاه را آنجا ببینی. رنگ گردنت میتپد...
رکعت آخرت را میخوانی. چمدانت را بسته ای و کنار پایت گذاشته ای. نیم ساعت دیگر باید راه بیفتید. سقف را نگاه میکنی. گل و مرغ ها ساکت نشسته اند و صدایشان درنمیآید. دیگر صدای همهمه ای نیست. دیوارها خیلی وقت است چیزی نمیگویند.