همراه با گزارش تصویری
مشروح میز نقد «یک فصل در کوبیسم» نوشتۀ اعظم عبداللهیان
26 اردیبهشت 1398
21:16 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 2 رای
شهرستان ادب: هفتمین «میز نقد» شهرستان ادب با محوریت رمان «یک فصل در کوبیسم» برگزار شد. در این نشست، مریم مطهریراد و سیدهعذرا موسوی به عنوان منتقد حضور داشتند. نویسندۀ رمان، اعظم عبداللهیان، نیز در این نشست حضور داشت.
جلسه با صحبتهای مجید اسطیری، نویسنده و منتقد، آغاز شد. او در مقدمهای گفت:
«من تبریک عرض میکنم خدمت خانم عبداللهیان انتشار اولین رمانشان را و فکر میکنم که میتوانیم بهعنوان یکتجربۀ موفق از اولین تجربۀ ایشان نام ببریم؛ اولین رمان ایشان. البته بنده مجموعهداستانشان را هم خواندم که مجموعهداستان بهلحاظ فرمی بسیار جدی است. بهشدت مشخص است که با یکنویسندۀ کاربلد طرف هستیم که فرم برایش اهمیت دارد، مخصوصاً نثر برایش خیلی اهمیت دارد یعنی حواسش هست که ابزار نویسنده نثری است که بهکار میبرد. نثر داستان هم در آن مجموعهداستان «جایی که شمعها خاموش میشوند» هم در ایناثر بسیار نثر اندیشیدهای است و یکنثر خودکار نیست، یکنثر زنده هست در هر دو اثر. حقیقتش عرض کردم آنچنان صحبت خاصی ندارم جز یکیـدو نکته».
و سپس اینگونه به بررسی رمان پرداخت:
«فکر میکنم در رمان «یکفصل در کوبیسم» اتفاقی که میافتد از همان گشایش رمان، ما شاهد این برائت استهلال هستیم. با رمانی قرار هست طرف باشیم که دربارۀ امنیت زن در جامعۀ ایرانی میخواهد صحبت کند. در ابتدا و گشایش رمان تلقی که شخصیت رمان (بهار) از امنیت دارد یک تلقی فردی است. این تلقی اندکاندک وقتی که با تجربیات بیشتری در بهار پخته میشود، عمیقتر میشود و به یکتلقی اجتماعی گره میخورد یا حتی به یکتلقی میهنی از امنیت زن ایرانی گره میخورد. حقیقتاً چرخشی که در قسمتهای پایان رمان اتفاق افتاد برای خود من بهشدت جذاب بود و احساس کردم که حالا وقت آن هست که تمام تعارضهایی که بین شخصیت با شخصیتهای دیگر بود یکدور دیگر مرور بشود تا بر ما واضح بشود که نویسنده چه طرح و توطئهای ریخته بوده است. و تصمیم داشته که چه حرف و محصولی را از این بذری که در اینزمین پاشیده است، برداشت کند. مهمترین عرضم همین بود که گفتم. یکتحول عمیقی در شخصیت قهرمان داستان که بهار باشد، یکدختر شهرستانی که از جامعۀ خودش انتظاراتی دارد و جهان خودش را در سطحی میشناسد که برای ما آشناست. یکی از ویژگیهایش این است که دوست ندارد سکون و سکوت و رخوت شهرستان را تحمل کند. اینها برایش بسیار آزاردهنده است. فکر میکند که آرمانها و آرزوهایش فقط در بستر شهر بزرگی مثل تهران برآورده میشود علیرغم اینکه سختیهایش را هم میداند، ولی به هرترتیبی هست میخواهد آن را به جان بخرد. البته این تلقی از امنیت که بههرحال تلقی امنیت فردی زن جامعۀ ایرانی هم باید تأمین بشود، بهنظرم منتفی نمیشود بههرحال رمان نقد بر این هم دارد چه در گشایش داستان چه در فصل اصلی این رمان و اوج این رمان که همان ورود بهار به این تجربۀ خاصی بود که در مترو داشت. فکر میکنم طولانیترین فصل بود پرکنشترین فصل بود بهلحاظ کنشهای فیزیکی و بهطورکلی. من فکر میکنم آنجا اوج رمان بود.
حالا این نقدها سرجای خودش باقی میماند، اما نهایتاً موفقیت نویسنده در این است که به زن ایرانی گوشزد بکند که امنیت تو اگرچه در سطوح فردی بسیار مهم و ارجمند هست و باید پاس داشته بشود، ولی حتماً سطوح اجتماعی، تاریخی، میهنی هم از امنیت وجود دارد که اگر بر آنها واقف باشی خیلی به نفع تو است و چهبسا که حاضر نباشی دریچۀ دل خودت را به روی هر نامحرمی باز بکنی، نامحرم به معنای عمیقش را میگویم که اینجا درواقع کیوان نمودش هست و میبینیم که شخصیت چندان قابل اعتمادی نبود که بهش اعتماد شد».
سپس اسطیری به سبک اثر پرداخته و آن را ستایش کرده و گفت:
«بههرحال بهلحاظ سبکی و پرداخت هنری هم اثر را خیلی دوست داشتم. بهنظرم پرداخت هنریش هم خیلی جالب بود که از همان تضادها و تعارضها گرفته شده بود مثلاً شخصیت بهار خطاطی کار میکند و درعینحال احساس میکنم آن خاطرۀ قومی که دغدغۀ اینروزهای من است در بهار زنده است و این تجلی پیدا میکند در انسانهای اطرافش مثلاً تجلی پیدا میکند در انیسخانم و بهار میشود مونس این. یعنی او خودش انیس است و بهار میشود مونس آن. تنها کسی است که برای او باقی مانده و وقتی که دارد میرود هنوز نگران است که برای این چه اتفاقی میافتد و از ایننظر بهنظرم شخصیتپردازیهای کامل و جذابی هم داشت. من تشکر میکنم. صحبتهایم در اینحد بود. خیلی استفاده کردم و امیدوارم که قلمتان پربار باشد و باز هم از قلم شما استفاده کنیم».
محمدقائم خانی، دبیر جلسه، از اعظم عبداللهیان درخواست کرد یک صفحه از رمانش را به انتخاب خودش بخواند و عبداللهیان دقایقی را به خوانش صفحهای از رمان پرداخت:
«ساعت دوازده و همان آهنگ شبانه که پیچید توی کوچۀ سرد و خلوت و بازی کرد با پنجرههای بسته. طراز دامن زن توی چین باد محو شده بود. طرح جدید از زن. دامن خوب از کار درآمده بود. قلممو را نازک کشید در امتداد گردن کشیدۀ زن. خطوط، پیدا و پنهان میشدند. بیننده خطوط فرضی را با خیال ترسیم میکرد. آهنگ، نرم و روان سرریز شد توی وجودش. او به تصویر زن پناه برده بود و مرد آشفته به این آهنگ که امشب غریب بود و انگار از جایی دورتر از زیر پنجره میآمد. حرفزدن از رفتن هم سخت بود؛ مثل خود رفتن. فضای تهران باید سنگینتر از شهرستان باشد که کیوان را له میکرد و وادارش میکرد از رشتههایی که خودش را به آنها بسته بود، ببرد؛ نمایشگاه و آثاری که به چه جانکندنی از گوشهوکنار جمع کرده بود. مشتریهایی که هر روز چیزی برای تعریفکردن داشتند و خوراک خندۀ کیوان را جور میکردند. کیوان در اینشهر به دنیا آمده بود، از همۀ خیابانها و کافیشاپهایش خاطره داشت.بهار درک نمیکرد کسی که دهبار ولیعصر را بالاپایین کرده بود، چطور میتوانست از بیخاطرهبودن پیادهروهای آن حرف بزند.
چون خیال تو درآید به دلم رقصکنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
بهار با بیت زمزمه کرد. سر زن با خطوط نازک مو کنار نمیآمد. موها وصلۀ ناجوری بودند روی گردن محو سر زن. کیوان رفتن را انتخاب کرده بود. رفتن تمام انگیزهاش برای خلق فیلم بود. بهار در زندگی کیوان جایی نداشت که بخواهد مدعی شود. شاید دلمشغولی کوچکی که هنوز جایگاهش توی تخیلات کیوان آنقدر قوی نبود که بتواند مانع رفتنش شود.
زن قصد کنارآمدن نداشت. وسط کادر ایستاده بود، رو به باد و به جایی خیره شده بود. بهار قلممو را چرخاند و شبح مردی را کشید، کمرنگ و محو. داشت دور میشد. قلب زن میلرزید. برای قلب لرزان زن از رنگ قرمز استفاده میکرد. قرمزی که برجسته باشد. با رنگ نمیشد برجستگی را نشان داد».
پس از خوانش صفحهای از رمان «یک فصل در کوبیسم» توسط نویسندۀ آن، مریم مطهری راد نقد خود بر کتاب را با ذکر جملاتی از گلشیری آغاز کرد:
«استاد گلشیری جملهای دارند که میگویند وقتی داریم قصهای مینویسیم، درواقع داریم با مرگ مبارزه میکنیم و وقتی داستانمان ماندگار میشود، درواقع مرگ را شکست دادهایم. منم امیدوارم که کتاب خانم عبداللهیان مرگ را شکست بدهد».
و سپس به بیان نظر خود دربارۀ نام کتاب و مفهوم آن پرداخته و گفت:
«یکفصل در کوبیسم اسمی جذاب است و اولین چیزی را که به ذهن متبادر میکند، یک سبک هنری است که از نقاشی بلند میشود. کوبیسم یک سبک هنری در اوایل قرن بیستم است، به معنی حجمگرایی است که در اینسبک هنرمند میکوشد وجوه مختلف یک شیء را روی صفحه بهصورت دوبعدی نشان بدهد. بهخاطرهمین گاهی مبهم بهنظرمیرسد. پیکاسو یکی از مشهورترین کسانی است که در اینسبک کار میکند و از اینجهت که همۀ ابعاد شیء را در یکصفحۀ دوبعدی نشان میدهد، خودِ اهالی کوبیسم مدعی رئالیسم هستند؛ البته نه رئالیسم بصری، بلکه رئالیسم مفهومی.
من فکر میکنم که داستان هم از جهت اسمی کنایه میزند به رئالیسم مفهومی. ژانر داستان مدرن است به هرحال در وضعیت امروزی بهسر میبرد. در زمینی که ما داریم در آن زندگی میکنیم، ایران و تهرانی که ما داریم در آن زندگی میکنیم. در وضعیت صنعتی و شهری و قطار و ترن و اتوبوس و بعد مشکلات شلوغی شهر و فقط این نیست که مدرنش میکند؛ سرگشتی و گمگشتگی آدمها، گرههایی که در کارشان میافتد و انگار هیچوقت گشوده نمیشود. همۀ اینها مهری است بر داستان مدرن یک فصل در کوبیسم».
مطهری راد به سراغ شخصیتهای اثر و زاویۀ دید آن رفته و گفت:
«شخصیت اصلی داستان، بهار است؛ دختر هنرمندی است، طراح است، نقاش است، خطاط است، مدرس خطاطی و نقاشی است، در انتشارات کار میکند و دانشجوی ارشد هنر است. بهار عاشق هم هست؛ عشق مبهمی دارد. بهنظر میرسد که خودش در فضای عاشقانهای بهسر میبرد. از وضعیت خودش چون از شهرستان آمده و بهدلیل رفتارهایی که در چندجای داستان دیگران با او انجام میدهند، یک عدم اعتمادبهنفسی در او دیده میشود که چون دیگران فکر میکنند که من شهرستانی هستم باعث میشود که اینگونه رفتار کنند. این عدم اعتمادبهنفس ظریف در بهار دیده میشود.
زاویۀ دید، سومشخصِ محدود به ذهن بهار است. شروع داستان کنش است؛ با ضربآهنگ تند جملههای کوتاه، نفسگیر و توصیفات شروع میشود. و همین باعث تعلیق داستان میشود و بسیار بهجاست. بدین ترتیب که مرد غریبهای بهار را دنبال میکند. از ابتدای کوچه تا انتهای آن نویسنده خیلی خوب با جملههای کوتاه و نفسگیر خواننده را میکشد. خب نصفهشب است، هوا بارانی و برفی است، مردی موتوری از کنارش رد میشود. مردی از پشت سرش میآید و میبیند که دارد تعقیبش میکند. و این توصیفات را خیلی خوب درمیآورد. و بهسختی میرسد به خانه و انگار که اصلاً نمیخواسته برسد به خانه. تا کلید را بندازد و در را باز کند و برود داخل و مرد شالش رو بگیرد، واقعاً کشش دارد و داستان آدم را با خودش میبرد، اما ناگهان چه اتفاقی میافتد؟ یکجمله بعد از اینصحنۀ ناب و خوب وجود دارد که من تا پایان کتاب آرزو میکردم کاش اینجمله را ننوشته بودند.
ببینید؛ صفحۀ شش وقتی صحنه تمام میشود، یکجملۀ تافتۀ جدابافتهای هست میگوید که: «مسئولان قضا هیچوقت نمیفهمند که تأخیر چندساعته چه دردسرهایی برای یکدختر جوان در پی دارد»، اینجمله بعد از اینصحنۀ خوب کارکردش چه میتواند باشد؟ مسألۀ داستان را بهصورت غیرداستانی لو میدهد. اگر اینجمله نمیآمد چه اتفاقی میافتاد؟ هیچی، داستان بدون سکته با شرایط بهتری ادامه پیدا میکرد. نویسنده بهخوبی اطلاعات را به خواننده داده است. میگوید وارد خانه شد. هنوز نفسنفس میزند که کتایون پیشش میآید. صفحۀ هفت، به کتایون میگوید قطار تأخیر داشت و یکولگرد دنبالم کرده بود. یعنی عین همان جمله را به کتایون گفته، بدون اینکه هیچجملۀ غیرداستانی این وسط بوده باشد. بعد از اینجمله دوباره ضربآهنگ تند و روند خوب داستان شروع میشود. یعنی بهنظر من فقط اینجمله است که باید از داستان برداشته شود.
صفحۀ سیزده، یکاتفاق خوبی میافتد و نویسنده از چندکتاب نام میبرد که یکی از آنها «تهران مخوف» است. همانطور که میدانید تهران مخوف نوشتۀ مشفق کاظمی است، سال 1281 نوشته شده، نویسنده هوشمندانه به اینکتاب اشاره کرده است. موضوع اینکتاب در مورد یأس مطلق مردم از مشروطه و مشکلات عظیم اجتماعی که مردم درآندوره داشتند، میباشد. انگار که نویسنده میخواهد بگوید که اینمشکلات برای امروز نیست و همیشه بوده؛ یعنی مال 100سال پیش است. کتاب تهران مخوف برای اواخر قاجار و اوایل پهلوی است؛ یعنی نشان میدهد که اینهمه حکومت عوض میشود، اما مشکلات سر جایشان باقی میمانند. فرحان و امیر و تهران مخوف بهخوبی اینها را نشان میدهد و نویسنده با زیرکی اسم اینکتابها را آورده است.
دوتا کتاب دیگر را هم اسم میبرد که بهنظر من با ایناسامی اقشار مختلف خوانندۀ کتابها را تقسیمبندی میکند. یکی «سارت» است و دیگری «دختر یتیم»؛ که سارت در دستهای دانشجویان و معترضان میچرخد و احتمالاً دختر یتیم هم اشاره میکند به آن دختر یتیمی که به فرح پهلوی منسوبش میکنند که البته فرح آن را رد کرده و میگوید من چنین کتابی ننوشتهام که جزو کتابهای زرد محسوب میشود.
حالا من فکر میکنم که جامعۀ اهل مطالعۀ ایرانی را به سهدسته تقسیم میکند. خود بهار هم که مشغول خواندن کتاب خسرو و شیرین است، که حالا بعد در موردش صحبت میکنیم. شخصیت داستان ایشان را تیتروار میگویم: یکی مدیر انتشارات است، کیوان مشاور هنری انتشارات که میآید و میرود و این رفتوآمدها باعث شده بهار به او علاقهمند شود و حتی منتظرش باشد، اما آیا کیوان هم دچار چنین حسوحالی شده است؟ اینخط عشقی داستان است که از اینجا تا پایان داستان، خواننده را با خودش میکشد. خط دیگر داستان که موازی با عشق بهار جلو میرود بحث مستند و جشنوارۀ فیلم مستند است که کیوان مطرحش میکند. بهنظرم لحظۀ روایت اصلی داستان همینجاست. یعنی 16صفحه بعد از شروع داستان، لحظۀ اصلی داستان شروع میشود. زمانی که کیوان میگوید میخواهم مستندی بسازم و تو باید به من کمک کنی. کیوان با هوشمندی آدم خود را انتخاب میکند. چون میداند که بهار قریببهحادثه است؛ زیرا بهار دختر تنهایی است که در تهران زندگی میکند و حتماً حوادثی را پشت سر گذاشته است، اما باز با هوشمندی به او نمیگوید که میخواهم از خودت بدانم و واگذار میکند به خود بهار که خودش درواقع این انتخاب را بکند. بهار هم به برخی مسائل اشاره میکند تا جایی که خواننده متوجه میشود که مشکلات عمیقی را گذرانده، اما با اینحال مشکلات خودش را پنهان میکند. از طرفی بهخاطر مهری که به کیوان دارد و بهخاطر اینکه میخواهد کنار کیوان بماند ایناتفاق را قبول میکند. چیزی که بهار را کنار کیوان نگهمیدارد همان عشق است، اما میخواهم اعتراضی بکنم به برخی واژهها و نثرها که یکمقدار کتاب را، سوژۀ خوب و پرداخت خوب را به چالش کشیده است.
ببینید در صفحۀ هفده، تصور کنید که سوار ماشین هستید و پشت فرمان. خب راننده هیچوقت به جزئیات رانندگیش فکر نمیکند، دارد موسیقی خوب گوش میکند، در تخیلش سپری میکند و مسیرش را هم میرود و در عالم خودش است. ناگهان بیاید روی یک دستانداز و همهچیز میپرد؛ آهنگ خوب، تخیل خوب، وضعیت خوب، همهچیز بر فنا میرود. در یکنوشتار هم همین اتفاق میافتد. وقتی خواننده دارد صحنۀ خوبی را میخواند و پیش میرود در تخیلات خودش دارد فضاها را میسازد، ناگهان به یککلمهای برخورد میکند که انگار به یک دستانداز میخورد و همهچیز میپرد.
صفحۀ هفده؛ «کنار کشید و قد راست کرد. تای ابروی کتیبهایش را بالا داد و گفت این حرف رو میذارم به حساب قبول. استفهامی نگاه کرد». استفهامی کلمۀ عربی است از باب استفعال. اینکلمه نه در زبان داستانی معمول است و نه ملموس. اینواژه کار همان دستانداز را میکند. بعد از استفهامی نگاه کرد، مخاطب باید بنشیند فکر کند که یعنی چیکار کرد.
مورد دوم در مورد لغات و استفاده از حرف «واو» بهجای « ُ » است. آقای محمدرضا گودرزی منتقدی که همۀ ما قبولش داریم و آقای سیدمصطفی مستور تا جایی که میدونم، میگویند اکیداً غلط است که واو را بهجای « ُ » استفاده کنیم و معتقدند که در حالت نوشتاری میتوانیم بنویسیم «رو»، حتی میگویند «رو» هم نگذارید بهتر است. در عامیانهنویسی اشکال ندارد که «را» بگذاری. خود خواننده عامیانه میخواند و درواقع بهکرات از «واو» بهجای « ُ » استفاده شده است. از اینها که بگذریم بقیه کاملاً امن و خوب پیش میرود.
بهار که پیشنهاد کیوان را میشنود و از وقتیکه اینپیشنهاد مطرح میشود، انگار چراغ دیگری در ذهنش روشن میشود و جامعهاش را بهطور دیگری میبیند. متوجه میشود که دخترهای دیگر هم مثل خودش هستند و اتفاقهایی که برای خودش افتاده برای دیگران هم میافتد.
حالا موردی که پیش میآید این است که همیشه اینطور نیست که زنها مورد ظلم واقع بشوند یعنی علت ظلم، بیرونی باشد. گاهی علت ظلم خود زنها هستند. البته مثالی که زده شده یعنی کاتالیزوری که آوردهشده، اینجوری است که دخترها از اتوبوس بستنیشان را داخل تاکسی پرتاب میکنند. این هم یکصحنهای است که بهار میبیند و از آن میگذرد. یا مثلاً یکی از مواردی که ظلم هم بهش وارد نیست و دچار تناقض شخصیتی است، شخصیت کتایون است. کاتالیزورها در داستان همسو با روایتها پیش میروند و از یککثرتی به یکوحدتی میرسند مثل قضیۀ کتایون و شهرام، انیسخانوم و پسرش، حسنا و آقای محمدی، آقای محتشم، روزبه و حوادث واحد افشاری همه همسو با روایت داستان تا پایان پیش میروند که گاهی به اعتراض گاهی به تحسین و تشویق و همراهی وجود دارند.
و اما درمورد عشق؛ عشق را به وجهها و جلوههای مختلف نشان میدهد. بهار یککار شخصی هم میکند و میخواهد پایاننامهاش را ارائه بدهد و آن تابلویی را که دارد میکشد کنارش یکبعد دیگری از داستان باز میشود و ابعاد مختلف عشق را ما میتوانیم در داستان ببینیم.
عشقی که پایین شهر روی دیوار با دوتا اسم حک میشود حالا احتمالاً قلبی هم کشیدند به نام مجید و شبنم که در پایینشهر میبیند و بههرحال آن هم یکنوع عشق است. عشق نیلوفر و آن پسر موتوری که فکر میکنم بهار آخر داستان به آن غبطه میخورد. عشق در نقاشی که با قلب قرمز و برجسته وجود دارد که درواقع همۀ اینها جلوههای مختلفی از عشق هستند، اما بهار جای مرد را در تابلو خالی میبیند. آیا حضور مرد همان عمقی است که بهار دنبالش میگردد و در تابلو نیست؟ بهار دوست دارد تابلویش با حضور مرد داستاندار بشود؟ اما استاد میگوید که تو از نماد بگو حضور مرد لازم نیست. درواقع عین دستوری که استاد میدهد مثل سرنوشتی است که در مورد کیوان برای بهار پیش میآید. انگار بهار نمیتواند کیوان را کنار خودش نگه دارد همانطوری که نمیتواند مرد را وارد نقاشی خود کند. انگار دستور استاد همان سرنوشتی است که به او تحمیل شده است».
اعظم عبداللهیان ضمن تشکر از صحبتهای خانم مطهریراد، درمورد کاتالیزورها و معایب آنها در صحبتهای پیشین این منتقد سؤال کرد و مطهریراد پاسخ داد:
«ببینید ما خردهداستانهایی داریم در داستان مثل داستان انیسخانم. انیسخانوم که غش میکند، آقای محمدی که نگران بچهاش است، نیلوفری که با دوستپسرش ارتباط دارد و درعینحال پدرش بسیار حساس است. اینها همه کاتالیزورهایی هستند که کنار بهار تا پایان کشیده میشوند و همهشان هم به یکعاقبتی میرسند. تا زمان کاتخوردن داستان بهار، داستان آنها هم کات میخورد. مثل داستان انیسخانوم و پسرش و یا حتی شهرام یا پررنگشان همان انیسخانوم است. و کاتالیزور اصلی همان کیوان است که کنار مسألۀ اصلی داستان پیش میرود».
سپس محمدقائم خانی از منتقد دیگر، خانم سیدهعذرا موسوی دعوت کرد که به ارائۀ نظر خود دربارۀ اثر بپردازند. موسوی ضمن تبریک به نویسندۀ کتاب برای آفرینش این اثر گفت:
«من هم خدمت شما خانم عبداللهیان اولین کتاب و اولین رمانتان را تبریک عرض میکنم. انشاءالله رمانهای قویتر، زیباتر و هیچوقت حسرت این را نخورید که برگردید به نقطهای در گذشته و آنجا مثلاً قرار بگیرید و همیشه حرکتتان روبهجلو باشد.
یکزمانی بود که زنها مخاطب آثار ادبی بودند و درواقع تنها خواننده بودند و خلق ادبیات بهدست مردها بود. از یکزمانی زنها تصمیم گرفتند وارد حیطۀ نویسندگی شوند. بنابراین همواره سایۀ سنگین مردها روی آنها باقی بود. هنوز جرأت و شهامت نوشتن را آنطوری که باید پیدا نکرده بودند. بنابراین اسم خودشان را همواره در زیر یکاسم مردانه پنهان میکردند و میترسیدند از اینکه بخواهند هویت خودشان را آشکار کنند و درواقع آنزمان ادبیات نوشتاری زنها از سبک مردانه یکجور تقلید بود.
آهستهآهسته زنها اینشهامت را پیدا کردند که ظهور و بروز پیدا بکنند و اسم خودشان را روی آثارشان بزنند و در قالب یکنویسنده در اجتماع حضور پیدا بکنند. کلاً یکعدهای معتقدند که اصلاً ادبیات جنسیتبردار نیست؛ زنانه و مردانه نیست، ولی عدهای هم معتقدند که نه! سبک نوشتاری زنان با مردان متفاوت است. ویرجینیا ولف معتقد است که هرزمانی که نویسنده به جنسیت خودش توجه کند درواقع یکاتفاق مخرب صورت گرفته و ادبیات، زنانه و مردانه ندارد و همۀ شخصیتها یا باید زنانهـمردانه و یا مردانهـزنانه باشند و به جنسیت خودشان توجه نکنند. درواقع با اینکه ادبیات زنانه وجود داشت، اما با آن مخالفت میکرد. هرچند بررسی آثار خودش نشان میدهد که اثرش زنانه است؛ حتی وقتی اسم ویرجینیا ولف روی اثر نباشد و مخاطب تنها با اثرش روبهرو میشود، باز هم متوجه این نکته میشود. در نقد زنمحور هم توجه منتقد به آثاری معطوف است که نویسندۀ آنها اختصاصاً زن هستند. میآید از جنبههای مختلف به این آثار نگاه میکند. درواقع در آثاری که نقد زنمحور میشوند، تنها پرداختن به موضوعهای زنانه مطرح نیست؛ درواقع نوع روایت هم مشخص میکند که این اثر زنانه هست یا مردانه».
موسوی صحبتهای خود را در بحث نقد زنمحور اینگونه ادامه داد:
«در نقد زنمحور به چهار حیطه از علم توجه میشود که این نشان میدهد که این اثر در چهارچوب سنت نوشتاری زنانه جای گرفته است. یکی از این ها حوزۀ زیستشناختی در متن است که به صحنههایی از انداموارگی زنانه و خصوصیات زنانه برجسته میشود. ما نمونههایی از این انداموارگی و ویژگیهای زنانۀ برجسته را در این اثر میبینیم. مثلاً از همان ابتدا ما با شخصیت کتایون مواجه میشویم که واقعاً با ویژگیهای زنانۀ خودش ظاهر میشود. مثلاً پوشش ظاهری که دارد، آرایش موها، آرایش خودش و ظاهری که برای خودش ساخته و همچنین در تابلویی که بهار به تصویر کشیده ما زن را با انداموارگی خودش بهصورت واضح و آشکار میبینیم. حرکت موها در باد، دامنی که بین پاها گرفتار شده، زنی که در معرض باد قرار گرفته و درواقع میشود گفت که اینجا من یاد تابلوهای مینیاتوری زن ایرانی و شرقی افتادم. درواقع تصویری که دقیقاً من را به سمت تصویر زن در آثار فرشچیان برد که درواقع زن را با همان ظرافتها و شمایل به تصویر درآورده بود.
یکحیطۀ دیگری که آثار زنمحور به آنها توجه میکند، حیطۀ زبانشناختی است که بر استفاده از واژههایی تأکید دارد که بر ابراز تجربههای زنانه میپردازد. یعنی از مشکلات و مسائل خاص زنها و روحیات خاص زنها صحبت میکند. شاید نمونۀ بارز آن را در برخورد بهار با عشقی که با آن درگیر است، ببینیم. آن حیا و عفتش، انگار که اینراز را دارد برای خودش حفظ میکند و نمیخواهد آن را راحت بیان و آشکار کند. حتی تا آخر داستان از بیان عشق خودش سر باز میزند. درواقع میشود گفت که آنویژگی زن شرقی اینجا در بهار محفوظ مانده است. با اینکه نویسنده تلاش کرده تا ویژگیهای متمایزی از زن شرقی در بهار را به ما نشان بدهد، اینکه از شهرستان دل کنده، آمده در یکخانۀ مجردی زندگی میکند، مشغول به تحصیل است، در اجتماع کار میکند و درحال رفتوآمد است، کلاس خصوصی دارد برای کسی که میخواهد خط را یاد بگیرد، اما همچنان به آنویژگی خاص زن شرقی پایبند است که از بیان عشق خودش سر باز میزند. زمانیکه کیوان ابراز علاقهای نکرده، اصلاً صحبتکردن از اینعشق جایی ندارد.
یکحوزۀ دیگری که در سنت نوشتاری زنانه به آن پرداخته میشود، حوزۀ روانکاوی است که بر ذهن و روان زنان تکیه میکند. چند نمونۀ برجسته وجود دارد؛ یکی همین بهار است با ویژگیهایی که خدمتتان عرض کردم، یکی هم میتواند انیسخانم باشد، نمونۀ یکمادری که درگیر است با فرزندانش، هنوز از خاطرۀ کودکی فرزندانش جدا نشده و همچنان آنها را حفظ کرده و با آنها زندگی میکند. نمیتواند آنها را فراموش کند، آلبوم را دائم ورق میزند. آن پایبندی که به همسرش دارد، آن سرزنشهایی که در مورد خانم محمدی میکند که چرا جمعۀ خودشان را خراب میکنند، که مگر چندجمعۀ دیگر را میتوانند با هم بگذرانند. حیف زمانی که در اختیار دارند نیست که دارند خرابش میکنند.
حوزۀ آخر، حوزۀ فرهنگی است که در آن به نقش زن در جامعه و ارزشنهادن به آن تأکید میشود. ما آشکارا در قسمتهای مختلف اثر، این جنبههای اجتماعی و فرهنگی زن در جامعه را میبینیم. از همان ابتدای داستان ماجرا شروع میشود. اینکه مثلاً بهار در شب وقتی که میخواهد به آپارتمان خودش برود با برخوردی مواجه میشود که امنیتش را در خطر قرار داده و از طرف یکمرد تهدید روانی میشود و شاید اگر دست آن ولگرد بهش میرسید امنیت جسمیاش هم به خطر میافتاد. یا در مراحل دیگر، داستان همانطوری که پیش میرود. مثلاً بهار ایستاده پشت پنجره و دارد خطکشی عابرپیاده را نگاه میکند و میبیند مردی که دارد از خط عابرپیاده حرکت میکند به دخترها طعنه میزند یا بعد از آن با حسنا روبهرو میشویم که نمونۀ یکزن رنجکشیده است، از طرف همسرش ضربوشتم شده و همچنان سکوت کرده است. درواقع او نقش ریشهای خودش را در جامعه پذیرفته که نمیشود به این راحتیها علیه این مورد اقدامی انجام داد. نمونههای دیگری هم وجود دارد مثل آنزنی که دخترش را به دریا برده، غرق شده و حالا بهار درگیر این است که حق با مرد است یا زن؟ شاید مرد حق دارد که اینچنین رفتاری را با زن میکند، اما زن چی؟ بالأخره او هم مادر اینبچه بوده، نهماه او را تحمل کرده و در کالبد خودش حفظ کرده و از طرف کتایون مطرح میشود که مستحق اینرنج و عذاب نیست. از آنطرف بهار اینحق را بهش میدهد که ممکن است مرد هم حقوقی دارد که اینگونه رفتار میکند. و مواردی از ایندست که بهطورکلی میتوان گفت اثر در جهت بیان این درونمایهها و محتواها نوشته شده است.
إلان شوالتر، سنت نوشتاری زنان را به سهمرحله تقسیم میکند با آثاری که از قرن نوزدهم تا انتهای قرن بیستم خلق شده؛ مرحلۀ زنانه (زنانگی)، مرحلۀ فمینیسم و مرحلۀ مؤنث. در مرحلۀ زنانه، زنان درواقع همان ویژگیهایی که مردان توقع دارند، تثبیت میکنند. همانطوری رفتار میکنند که از آنها انتظار دارند. همان چهرهای را به نمایش میگذارند که مردها انتظار دارند.
در مرحلۀ فمینیسم، زنها علیه ظلمی که به آنها شده طغیان میکنند و با خشم و خشونت و لحن تند، علیه آنها اعتراض میکنند و در مرحلۀ مؤنث، زنها به یکآرامشی میرسند، به یکخودکفایی و درونگرایی میرسند، به یکبلوغ و رشدی میرسند و علاوهبر اینکه دیگر با لحن تند اعتراض نمیکنند، سعی میکنند یکحرکت روبهجلو داشته باشند و علیه ظلمی که به آنها رفته قیام کنند.
من وقتی که فکر کردم که حوادثی که در ایناثر رخ میدهد در کدام مرحله است، واقعاً نتوانستم اتفاقهای جاری در داستان را در هیچکدام از مراحل قرار بدهم. حسنا اتفاقاتی را که برایش افتاده، جلوی دوربین میگوید، آنزن میآید و ماجراهای خودش را میگوید، حوادث در مترو گفته میشود، همۀ حوادثی که برای یکزن در جامعه ممکن است رخ بدهد، گفته میشود و بعضیجاها کتایون اینلحن اعتراضی را دارد و علیه اینظلم سرکشی و طغیان میکند؛ ولی من میبینم که بهار در گوشهای ایستاده و نگاه میکند. درواقع واکنش خاصی از خودش نشان نمیدهد. درحالیکه من انتظار داشتم باتوجه به جسارتی که از خودش نشان داده، یکحرکتی بکند. بهنظر من اینکه یکدختر شهرستانی آنقدر اعتمادبهنفس پیدا میکند که به تهران بیاید و یکخانه بگیرد و خودش به تنهایی زندگی بکند، اتفاق کمی نیست. دست کم برای گرفتن خانه، تلاشی کرده است. درواقع آنلحظه با آقای افشار وارد مذاکره و گفتوگو شده، یعنی اینشهامت را دارد که جلوی خانوادۀ خودش ایستاده که من نمیتوانم وضعیت شهرستان را تحمل کنم و باید بروم و در تهران زندگی کنم؛ اما میبینیم که همیشه نظارهگر است. نظر خودش را نمیگوید حتی از بیان عشق خودش هم سر باز میزند. خب ممکن است که اینویژگی یکویژگی درونی باشد، اما وقتی فیلم پخش میشود و مستند پخش میشود، وقتی میبیند که آشکارا مورد ظلم واقع شده از طرف کسی که فکر میکرد بهش علاقمند است و خودش هم به او علاقمند بوده، وقتی میبیند همه به او هجوم میآورند که تو متهم هستی، تقصیر تو بود، پای کیوان را تو به اینساختمان باز کردی، فقط صحنه را ترک کرد و پسر انیسخانم جایش را گرفت. چرا یکدفعه لال میشود و سکوت اختیار میکند و دیگر هیچچیز نمیگوید؟ چرا از خودش دفاع نمیکند؟ چرا طغیان نمیکند؟ چرا داد نمیزند؟ چرا به کتی نمیگوید که تو چه میگویی؟ تو خودت که یکسر ماجرا بودی؟ تو مگه نگفتی که من همراهی میکنم؟ و حتی اینجا نقش ظالمانۀ کتی در برابر بهار را میبینیم که در موضع مخالف قرار میگیرد و اوضاع آنقدر وخیم میشود که نیلوفر گناه خودش را همانجا گردن او میاندازد. درواقع بهار مورد حملۀ همۀ آدمهای آشنای اطراف خودش قرار میگیرد. بگذریم از آن شکستی که خورده و آناتفاق ناگواری که برایش افتاده؛ این است که رودست خورده است. و اینجا انیسخانوم باید بیاید به دادش برسد که اتفاقاً نماد یکزن سنتی است. زنی که مثلاً دائم درگیر بچههایش است، درگذشته زندگی میکند، نمازش ترک نمیشود، معتقد به یکعقایدی است. اتفاقاً او باید بیاید و نجاتش بدهد. اینهمه انفعال از بهار توقع نمیرود و آدم انتظار دارد که یکحرکتی بکند. چه اینکه ما جسارتهای بزرگتر از بهار دیدیم. در مترو از زیر چنگ زنهایی که ممکن بود هرلحظه نابودش کنند خودش را نجات میدهد، از بیرون شهر خودش را به شهر میرساند، دوربین را سالم به کیوان تحویل میدهد. یعنی انتظاری که ما از هرکسی نداریم یعنی شاید هرکدام از ما اگر در موقعیت او قرار میگرفتیم نتوانیم بهخوبی بهار از پس ماجرا بربیایم. بنابراین اینانفعال بهار کمی برای من عجیب است و انتظار داشتم بعد از همۀ این اتفاقها به یک بلوغ و پختگی برسد. درحالیکه بهار درست در همینجاست که تصمیم میگیرد برگردد به گذشتۀ خودش. البته من اینگذشته را منکوب نمیکنم. شاید شرایط زندگی من هم موافق با آن گذشته باشد، ولی من از بهار اینانتظار را ندارم. برمیگردد به شهرستان و زندگی مجردی را فعلاً مسکوت میداند و تصمیم میگیرد که به سایۀ امنی که داشته، پناه ببرد.
یکنکتۀ دیگری که از ایناثر برای من قابلتوجه و جالب بود، این بود که احساس میکردم که داستان خسرو و شیرین، داستان اتفاقهایی که برای او وکیوان میافتد و تابلوی نقاشی که یکبار بهار تصمیم میگیرد که تصویر مرد را در ابهام قرار بدهد که دارد میآید یا دارد میرود. این را واگذار میکند به مخاطب و بالأخره تصمیم میگیرد که دارد میآید و همینطور اتفاقهایی که برای بهار میافتد، موازی با هم پیش میرود و روی هم تأثیر میگذارند. این برای من خیلی جالب بود. مثلاً وقتی که لاأقل بهار پیش خودش اعتراف به علاقمندی به کیوان میکند، تصویری که در تابلو نقش میبندد، تصویر مردی است که دارد میآید. شاید این همان انتظاری است که بهار از کیوان دارد که بیاید و عشق خودش را به او ابراز کند. یا وقتی که در پسزمینه، ماجرای خسرو و شیرین اتفاق میافتد که خسرو رفته، طرد شده و برگشته، شیرین پشیمان شده، دارد میآید دنبالش که بند پارهشده را گره بزند و دوباره همهچیز به شرایط عادی قبل از خودش برگردد.
یکنکتهای که فکر میکنم به آن بیمهری شده بود، تعلیق در داستان بود. راستش فکر میکنم که داستان آنطور که باید تعلیق نداشت و درواقع حجم کم اثر بود که مخاطب را تشویق میکرد که بگذار ببینم آخرش چه میشود و ماجرای بهار به کجا میرسد. درواقع میشود گفت که کنجکاوی در اینمورد بود که من را تشویق میکرد که داستان را ادامه بدهم نه تعلیقی که در خود داستان وجود داشت که مثلاً چی شد که ایناتفاق افتاد یا قرار است چه اتفاقی بیفتد».
محمدقائم خانی ضمن تشکر از صحبتهای خانم موسوی، به اظهار نظر دربارۀ شخصیت پدربزرگ در داستان پرداخته و گفت:
« چون مدام دربارۀ خانمها صحبت کردیم، من میخواهم دربارۀ پدربزرگ داستان اشارهای بکنم. پدربزرگ در عین اینکه باورپذیر است، خیلی محو است. به قول آقای اسطیری بیشتر شبیه خاطرۀ قوم است؛ یعنی پدربزرگی است که با همان اشارۀ اول او را میشناسیم که چهجوری است و فضایش چیست، شاید حتی بشود گفت که تیپ مانده و شخصیت نشده است. هم برخورد نویسنده با او اینگونه است؛ گاهی یکدفعه یک اشارهای به او میکند و ما میفهمیم که چه میخواهد بگوید. یکجمله میگوید که نماد نحوۀ تربیت یکنوع از افراد است. هم اینکه خود بهار هم یکچیزی را پس ذهنش نگه داشته است. از یکمرد ایرانی که میشود با او زندگی کرد و دوستش داشت که آن پدربزرگش است. در این رفتوآمدها و برخوردها که اوضاع سخت میشود، یکدفعه یاد او میافتد و یکاثری روی او میگذارد؛ حالا یا آرامشبخش است یا او را متوجه چیزی میکند و بعد هم سریع فراموش میشود، یعنی غرق آن نمیشود. دقیقاً مثل کار خود نویسنده. این برای من خیلی جالب بود. اصلاً ملموس به معنای زمینی آن نیست. دقیقاً انگار تصور مردی است که در زندگیش حاضر نیست و انگار بیشتر در ناخودآگاهش وجود دارد و فقط جایی که فضا تنگ میشود، میآید و یک تأثیری میگذارد و میرود. من را که اذیت نمیکرد، اما ایننوع برخورد برایم جالب بود. حالا شما میگویید آنمردی که در تابلو وجود دارد، یکوجه آن همان کیوان است یا همان مردی است که آیا میآید یا میرود، اینزن تنها هست یا نیست، ولی آن محو بودنش انگار به آن هم ربط دارد که سایۀ یکمرد همیشه هست، ولی نمیداند که آیا یکمرد واقعی اینگونه پیدا میکند یا نه، حالا نه شبیه پدربزرگ ،اما یکمردی که نسبتی با تصویر داشته باشد که حالا پیدا نمیکند. ظاهراً برگشتش هم یکربطی دارد. ولی ایننوع حضور برایم جالب بود که در کار کوتاه که چندبار بهش اشاره میشود. من فک میکردم که پدربزرگ هست، اما اگر به روایت توجه کنید میبینید که حضورش خیلی کوتاه است. این هم برایم جالب بود که بالای سر همۀ آن مردها؛ کیوان، شهرام، آقای محمدی و ... یکمرد اینچنینی نیز پسِ ذهن بهار وجود دارد که رهایش نمیکند».
در ادامه سیدهعذا موسوی به شخصت «آقابیگ» در رمان اشاره کرده و گفت:
«آقابیگ خیلی شخصیت خوبی برای مانوردادن بود. من انتظار داشتم که در ادامۀ داستان یکچیزی از اینآقابیگ دربیاورد. حیف شد که رها شد. یعنی وجودش هیچتغییری در داستان ایجاد نکرد و اگر حذف میشد، خللی به داستان وارد نمیشد. ضمن اینکه الآن هم خیلی سایهوار و مجهول است. ما اصلاً ارتباطش را با آقابزرگ درک نمیکنیم. کی هست که اصلاً اینقدر ارتباط نزدیک دارد؟ دوست است؟ یکخانهزاد است؟ چه کسی است درواقع؟ کمی مبهم باقی ماند. اتفاقاً جایی که به آقابیگ اشاره میکند، لاأقل من از آنقسمت داستان بسیار لذت بردم. انتظار داشتم که آنبخشها روی کل اثر یکتأثیر عمیقی بگذارد، ولی متأسفانه رها شدند».
سپس خانم مطهریراد به بیان بخش دوم صحبتهای خود پرداخت:
«خب از عشق کیوان و بهار گفتیم. مسألۀ دیگر داستان، ساخت مستندی است که برای جشنواره در نظر دارند. بعد از این به بزرگترین کنش داستان میرسیم که در مترو اتفاق میافتد. بههرحال اینجا هم ضربآهنگ جملهها تند میشود، کوتاه و نفسگیر میشود. من امروز دستفروشها را در مترو میدیدم، گفتم اینها اینقدر هم وحشی نیستندو من هیچوقت اینها را اینقدر وحشی ندیدم که در اینداستان دیدم. یعنی اگر دوربین من روشن باشد، چنین کاری میکنند؟ فکر نمیکنم. حالا اگر بخواهیم ایناتفاق داستانی را باور کنیم، بهار چهکار میکند؟ از جانش مایه میگذارد برای حفظکردن دوربین و حفظکردن دوربین یعنی حفظکردن کیوان کنارش. میخواهد به هرترتیبی اینکار را برای اینپسر انجام بدهد تا محبوب بشود. برای اینکه محبوب بشود کارهای زیادی انجام داده است. حتی به سرخکردن لبش و اغواگری هم فکر کرده؛ اشارۀ کوتاهی میشود به نقاشی و اینکه الآن لبهایش را سرخ کنم مردم میفهمند کیوان میفهمد. بههرترتیب دوربین را با اینمنظور بهدست کیوان میرساند بعد کیوان با یکجمله تمامش میکند: «دارم میرم». اینجاست که تقابل و تضاد بین زن و مرد که بزرگترین تقابل داستان است، پیش میآید. کیوان آخر خط رسیده، ایناتفاق یکروزه بهوجود نیامده است. مسیری را طی کرده، همان زمانی که بهار مسیر عشق کیوان را طی کرده، او به این فکر میکرده که با کسی حرف مشترک ندارد. خیلی جالبه؛ بهار دارد به عشق با اینآدم فکر میکند و او به این میاندیشد که با کسی حرف مشترک ندارد و این تقابل شدید زن و مرد است که خیلیجاها هم وجود دارد. از شهر خسته شده، از آپارتمانها خسته شده، اینجا خواننده دچار یکتقابل بزرگ عشق و نفرت هم میشود. و اینکه وقتی با اینوضعیت مواجه میشود تابلوی نقاشی هم روبهرویش قرار میگیرد. طرح قلبی که کشیده و برجسته کرده و رنگ قرمز داده، اینجا میرسیم به طرح جلد سوژۀ آقای مجید زارع که بهار برمیدارد یکچسب میزند روی قلب قرمز و درواقع میخواهد با اینچسب، زخمی که در روحش ایجاد شده را برای مدتی التیام بدهد.
توصیف در اینداستان، کاربرد زیادی دارد و خواننده فضا و کنش را در توصیف پیدا میکند. اتفاقها را در توصیف پیدا میکند و نسبت توصیف به روایت در اینداستان جلوتر از هرچیزی حرکت میکند.
بعد از رسیدن فیلم و دیدن مستند چه اتفاقی میافتد؟ زنها یعنی کتی و بهار احساس رضایت از فیلم ساختهشده ندارند. چرا؟ ببینید کیوان مقصر نیست. کیوان از اولش ابراز عشق نکرده، پس داستان نباید قضاوت کند، ولی بهنظرم طعنه به قضاوت میزند. درواقع کیوان مقصر نیست چون هیچوقت ابراز عشق نکرده، کیوان هنرمندی است که رفتارش راحت است. اینکه چرا کتی و بهار بعد از دیدن فیلم، احساس رضایت نمیکنند و حتی عصبانی میشوند؟ چون اصول کیوان با اصول و ارزشهای آنها فرق میکند. ارزشها را زیر پا گذاشته است؛ ارزشهایی که برای آنها ارزش بوده و برای کیوان ارزش نبوده است. قرار بوده حسنا نمایش داده نشود و شوهرش او را نبیند، ولی از شبکۀ رسمی ماهوارهای نمایش داده میشود. کیوان فیلم را طوری ساخته که دیده، از منظری که دوست داشته ساخته، با فرمولی که به جایزه برسد. ایننکته خیلی مهم است. کیوان خواسته به جایزه برسد. بهار تمام تلاشش را کرده است. آن زنهایی که مصیبتکشیده بودند و پای لنز دوربین نشستند، برای این بود که مشکلاتشان حل بشود، ولی هیچگرهای از هیچمشکلی باز نمیشود؛ چون کیوان جایزه میخواهد. چون کیوان نمیخواهد مشکلی را از کسی حل کند. کیوان میخواهد در جشنواره شرکت کند. چرا حماقت کردند این کار را کردند؟ زنها این را درک میکنند که اسمشان آمده، شخصیتشان تبدیل به هنرپیشه شده و حتی از حضور سگ هم سوءاستفاده میشود تا اینکه کیوان به جایزه برسد. و ناگفته نماند که کیوان جایزه را میگیرد، ولی هیچ اتفاقی نمیافتد.
اصولاً داستان نگاه اعتراضآمیز دارد به ساختاری که قرار نیست درست بشود (کتاب تهران مخوف). به هیکل کوبیسموار فرهنگ جامعهای که به شکلی مبهم درهمتنیده شده و همۀ آدمها برداشت خودشان را از وضعیت ارائه میدهند، اشاره میکنند؛ سود شخصی در پی دارند و بیخیال منفعت جمعی هستند.
پایان میرسد به سرخوردگی بهار، یکاتفاق مهمی در پایان برای بهار میافتد. بهار گرچه از رفتار تناقضآمیز همسایهها سرخورده میشود، اما شخصیت اصلی ما (بهار) به تجلی میرسد یعنی دریافت تازهای از زندگی پیدا میکند. فصلی از زندگیاش را پشت سر میگذارد. وقتی چمدانش را برمیدارد و راه میافتد، فصل کوبیسم زندگیاش را با دنیایی از تجربه پشت سر میگذارد. داستان با افسردگی و ناامیدی تمام نمیشود. داستان با یکتجربۀ تازه و با یکبینش جدید وارد محیطی میشود که بهار به آن تعلق دارد. بهار به آنشهرستان تعلق دارد. به آنکتابخانه تعلق دارد، اما وقتی برمیگردد که با خود کولهباری از تجربه را میبرد».
سیدهعذرا موسوی نیز نقد خود را بر کتاب یک فصل در کوبیسم با اشاره به زبان داستان، اینگونه ادامه داد:
«یکچیزی که برای من قابل توجه بود و انتظار من را برآورده نکرد، زبان داستان بود و بیشتر برمیگردد به نثر. خب زاویهدید سومشخص است و محدود به ذهن بهار. از آنجاییکه زاویهدید سومشخص است افعالی که دربارۀ تمام شخصیتها بهکار رفته هم در قالب سومشخص است، ولی فکر میکنم که نویسنده گاهی اصول نوشتار زبان فارسی را رعایت نکرده و این گاهیاوقات خواننده را دچار چالش میکند و مجبور میشود که حتی برگردد که چندجمله را بخواند تا روند داستان دستش بیاید که چه کسی دارد فلان صحبت را میکند یا چه کسی است که فلان کنش را انجام میدهد. برای نمونه به چندمورد اشاره میکنم فقط برای اینکه منظورم را واضحتر بیان کنم.
صفحۀ 43: «بهار به حروفی که سرخوشانه از زیر قلمنیاش بیرون پریدند لبخند زد. نمیخواست تمرکز کند که گفت: «شنبهای رفتم اون فروشگاهه. یه مانتو خریدم خفن. از اونایی که یقهاش تا پایین میآدا... بابا تو تنم دید کلی با مامان دعوا کرد این آشغالا چیه براش میخری!».
درحالیکه مخاطب هنوز درگیر بهار است، اما ناگهان متوجه میشود که کنش نیلو بوده است. اینها دستاندازهایی است که مخاطب را به زحمت میاندازد و مجبور میکند که دوباره برگردد و بخواند.
یا مثلاً صفحۀ 47: «نه ممنون! از من میشنوی نکن. تو هنوز بچهای... . شانه بالا انداخت. گوشی را خاموش کرد. بلند شد آن را توی جیب شلوار جینش فرو کرد».
جمله برای بهار است اما کنش برای نیلو.
یا صفحۀ56: «از شیرینیهای خانگی کتی یکی گاز زد و گفت: «نگهش میداشتی خب!» خوشمزه بود. سوهان را کنار گذاشت و به ناخنهایش دقیق شد..».
ما از حرکتهای قبلی داستان میدانیم که کتی در چه حالی است، اما این از قواعد زبان است که ضمیر تا وقتی که فاعل آن تغییر نکرده به همان فاعل قبلی باز میگردد.
حالا من نمیدانم اینسطح از نقدی که دارم خدمتتان عرض میکنم برمیگردد به خود نویسنده یا مربوط به ویراستار بوده که باید در جایی اینهمکاری را با نویسنده انجام میداده و اشکالها را رفع میکرده است.
من فکر میکنم که ویراستار اولیۀ هراثر خود نویسنده است و بعد به ویراستار، لاأقل در ایران اینگونه است که ویراستار یکنقش کمی دارد. شاید دهدرصد نثر اثر به ویراستار وابسته باشد. بنابراین اگر به اینمسأله توجه داشته باشید، در اثرهای بعدی اینلطف را به مخاطب کردید که گرفتار مسائلی از ایندست نشود. چون واقعاً نمیارزد که مخاطب محتوا و فرم داستان را رها بکند و درگیر مسائل زبانی اثر بشود. آن هم مسائلی که به لحن و لهجه برنمیگردد و ایرادی است که از نوشتار نشأت گرفته است».
و سپس به شخصیتهای مرد این رمان اشاره کرده و گفت:
«یکنکتهای که در مورد شخصیتهای مرد میتوانم بگویم این است که قالب شخصیتهای مردی که از ابتدا بهآنها پرداخته شده، شخصیتهای منفی هستند. از همان ابتدای داستان شخصیت مرد ولگرد، بعد بلافاصله با شخصیت شهرام برخورد میکنیم که بهنحوی کتی را آزار میدهد، بعد با محتشم برخورد میکنیم که برای پاککردن گناه دخترش به بهار حمله میکند، کیوان که آن سطح از ظلم را در مورد بهار روا میدارد، شوهرحسنی، مردی که دخترش در دریا غرق شده، مردی که در خطکشی عابرپیاده به دخترها طعنه میزند، مردهایی که در آن خانۀ قدیمی نگاه خوبی به بهار و کتی ندارند و درواقع میشود گفت که یکگونهای بهصورت بلد و آشکار، ظلم مرد به زن نمایش داده میشود و زنها در جایگاه مظلوم بهعنوان شخصیتی که به انحاء مختلف مورد ظلم واقع میشوند، تصویر میشوند. شاید اگر یکتعدیلی اتفاق میافتاد. من فکر میکنم که اینتعدیل در جامعه هم وجود دارد. مخصوصاً باتوجه به توصیفهایی که از موقعیتی که بهار در آن قرار دارد به نظر میآید که از نظر مکانی و جغرافیایی در یکمنطقۀ متوسطبهبالا وجود داشته باشد. مثلاً انیسخانم دختر و پسرش هر دو در خارج زندگی میکنند. آقای محتشم دخترش را میفرستد کلاس خصوصی خوشنویسی، پسرش را میفرستد کلاس موسیقی یا مثلاً خواهرشوهر کتی خارج از کشور زندگی میکند یا مثلاً خود بهار یکتیپ هنری دارد. بهنظر میآید که از نظر اجتماعی در منطقۀ متوسطبهبالایی از شهر قرار دارد. بنابراین دیدن همۀ اینصحنهها باهم قابل توجه است. شاید اگر به اینموضوع مثلاً در جنوب شهر یا شهرستان میپرداخت، کمی قابلهضمتر بود تا اینکه اینحجم از منفیبودن از مردها در مقابل زنان مظلوم اینکه کتی به یکنحوی مورد آزار قرار میگیرد، انیسخانوم از تنهایی یکطور اذیت میشود، خانم محمدی با درگیری که با شوهرش دارد سر خرجکردن حقوقش دارد یکجور مورد ظلم واقع میشود. باید بپذیریم که داریم در مورد تهران صحبت میکنیم. جامعهای که حداقل در ظاهر بهنظر میآید که یکسطحی از فرهیختگی را دارد. بنابراین همۀ اینموارد باهم کمی به چشم میآید».
اعظم عبداللهیان، نویسندۀ رمان، در اینجا به ارائه توضیحاتی پرداخت:
« من در مورد توضیح بدهم؛ چون فیلمی که ما در داستان گذاشتیم، میخواهد مشکلات زنان را بگوید این اتفاق افتاده است. اتفاقاً خود بهار هم میگوید پس مردها چه! ولی چون ما میخواهیم از مشکلات زنان بگوییم و نقطۀ مقابل زنها هم مردها هستند و عموماً زنها تا پای صحبت مینشینند شروع میکنند به گله. درگیری شهرام با کتی سر یکگربه است و شهرام سر اینمسأله خیلی کوتاه آمده است. پس کتی مورد ظلم قرار نگرفته و شهرام آدم زورگویی نیست، تیمسار آدم زورگویی نیست و میگوید که من طرحهایت را کنار میگذارم و زورگو نیست. شوهر خانم محمدی یکچهرهاش آن است یکچهرۀ دیگرش این است که زن همسایه را به بیمارستان میبرد، محتشم تا جاییکه پای حرمت خانوادهاش مطرح نشود مرد خیلی درستی است. یعنی مردها دوچهره دارند یک جاهایی که پای اصولشان در میان میآید، بله سختگیر هستند. آن زنهایی که مشکل دارند که زاویۀ دوربین کیوان میخواهد مردها را سیاه نشان بدهد، ولی بقیۀ مردهای فیلم من فکر میکنم (یعنی باتوجه به قضاوت شما به ایننتیجه رسیدم) اگر چهرۀ بدی دارند چهرۀ خوبی هم دارند. شهرام خیلی صبر کرده است».
خانم موسوی: «اتفاقاً خیلی نکتۀ مهمی است. که شهرام اول گربه را آورده بعد اسمش را هم کتی گذاشته و بعد به کتی میگوید تو از این هم کمتری. این عین آزار روحی است که سطح اینزن را در حد گربه پایین آورده است».
خانم عبداللهیان: «اما بهنظر من بهگونهای نیست که زورگویی شهرام را برساند. کتی هم خیلی زورگویی میکند. خانهاش را به امان خدا رها میکند، ظرفها پخشوپلاست، غذا از بیرون میگیرد، برای زن همسایه آشپزی میکند، اما برای شوهرش باید غذا از بیرون بیاورد. پسر محتشم مدام جلوی خواهرش میایستد یعنی اینتقابل همیشه هست غیر از فیلم که زاویۀ دوربین باید اینجوری باشد. تیمسار را داریم که با بهار کنار میآید، حتی خود کیوان هم خیلیجاها با بهار کنار میآید و تشویقش میکند. درواقع بهنظر من اینقدر دید منفی دربارۀ مردها نمیدهد، بلکه شاید خاکستری باشد هم خوب دارند هم بد به نظر من. البته شما منتقدید و زاویهدیدتان بیطرفانهتر از من است، اما بهنظر من شخصیتهای داستان سیاه نیستند؛ شاید خاکستری تیره باشند، ولی سیاهِ سیاه نیستند. حالا دوباره باید داستان را بخوانم و روانشناسیشان کنم، ببینم چه اتفاقی افتاده که خواننده فکر کرده فضا سیاه است».
خانم موسوی: «البته ممکن است به سطح توقعهای ما و تفاوت اینسطح توقع ما از چیزی که میبینیم هم برگردد، که قطعاً به همین دلیل است».
خانم عبداللهیان: «حالا من شاید بخواهم اینداستان را به داستان دیگری تبدیل کنیم، به اینمسأله توجه کنم که اینسیاه است یا سفید. چون من فقط نوشتم و به این فکر نکردم که چه رنگی هستند، ولی الآن فکر میکنم کمی بیانصافی است که بگویم همۀ شخصیتها سیاه و منفی است. ممنون. من واقعاً از حرفهای شما استفاده کردم».
در ادامۀ جلسه، فرناز شهید ثالث، نویسنده، به ارائۀ نظر خود دربارۀاثر پرداخته و گفت:
«من وقتی که صفحۀ اول رمان را خواندم، فکر میکردم که رمان سختخوانی باشد. فکر میکردم که خیلی طول بکشد. این نه ویژگی بدی است نه خوب، صرفاً یکویژگی است؛ ولی خیلی راحت خواندم و فکر میکنم بهخاطرحجمش بود. راحت همراهش پیش رفتم و تمامش را در یکنشست خواندم. من با نگاه و نقد زنمحور آشنا نبودم و خیلی لذت بردم. با اینکه اینقدر برایم مهم نیست که رمانهایی را بخوانم که به مسائل زنان پرداخته باشد، اما دوـسه تا رمان خواندم در اینفضا؛ مثل ناتمامی زهرا عبدی بعد هم اینکتاب که برایم جذاب بود. احساس میکردم که مسائلی در یکفصل در کوبیسم مطرح شده که میتواند مبتلابه همۀ ما باشد یعنی بهعنوان مسائل زنان مخصوصاً برای من حتی از قضیۀ کیوان جذابتر اتفاقی بود که بین کتایون و بهار افتاد. چون فکر میکنم مهمترین ضربههایی که برای زنان اتفاق میافتد و برای آنها مشکل ایجاد میشود، همینچیزهاست از روابط خصوصی زنها علیه هم خیلی سوءاستفاده میشود که در این کتاب بود. بهطور کلی جالب بود. و اتفاقهای خیلی عجیب و غریبی هم نبود که مثلاً من بگویم برای من اتفاق نیفتاده است. من هم قطارم دیر رسیده و با دلهره به خانه رفتم. میخواهم بگویم که مسائل چنین ساده که طرح داستانی پیدا کرده بود و این خیلی خوب بود. و البته من هم با خانم موسوی موافقم که نگاه داستان به مردها نگاه..... یعنی بههرحال ما حمایتی نمیدیدیم؛ حتی پدربزرگ را هم که بهار دوستش دارد ولی بهعنوان یکمستبد در داستان داریم. یعنی یکمرد مستبدی است که من بهعنوان نوهاش دوستش دارم. آنوجه دوستداشتنی مرد را ما در اینرمان نمیبینیم که اتفاقاً در جهت هدف داستان شماست. من از نگاه بهار هم که میگوید حالا باید حرفهای مرد را هم شنید، خوشم آمد ولی به همان بسنده میکنم. من حتماً رمان بعدی شما را با علاقه میخوانم».
در انتها، آقای خانی نظرش درمورد کتاب را بیان کرده و گفت:
« من میخواهم در مورد عنوان کتاب صحبت کنم که آن را دوست داشتم. دربارۀ حسنهای کتاب هم مطالبی نوشتم که جای دیگری گفتم. توضیح دادم که کوبیسم چطور وارد نوشتار شده است. من میخواهم دربارۀ یکمطلب دیگری بگویم که انتظار داشتم.
آن تابلویی که دیدم. تابلوی خوبی بود. برایم جذاب بود و با شخصیت بهار هم همخوانی داشت و با آن پدربزرگ و ... با همهچیز نسبت داشت، ولی اینکتاب یکمشکلی داشت به اینمعنی که از نظر تصویری کوبیسم در آن نبود. یعنی ما تصویر آن بازیهایی که در سبک کوبیسم ایجاد میشود را هیچجایی نمیبینیم نه حتی در یکدفتری، نه در یکتابلویی در دفتر تیمسار، بالأخره یکجایی که این بازی با خود کوبیسم باشد را ببینیم. (یکجایی تو صفحۀ ... هست که میگوید روی کتاب کوبیسم خوابش برد. آنجایی که کتاب را برای امتحانش میخواند).
یکجای دیگری توضیح دادم که کوبیسم بهطور جدی در زبان وجود دارد و در ادبیات به آن توجه شده است بنابراین انتظار داریم که در تصاویر هم حضور جدی داشته باشد».
خانم موسوی: «من هم چنین اننتظاری داشتم. بهخاطر همین گفتم که تصویر آن زن بهشدت من را برد به مینیاتور که نقطۀ مقابل کوبیسم است. یعنی ارتباط با اینواژۀ کوبیسم برایم سخت بود. گرچه خانم مطهری تحلیل خوبی از محتوا کردند، اما خب آن سطح روی اسم لاأقل این ارتباط را القا نکرد».
خانم عبداللهیان: «من رشتۀ گرافیک به بچهها درس میدادم. دوست داشتم که تکهپارهشدن بهار را ببینم و چون کوبیسم تکهپارهشدن و سرهمکردن آنها بهطوری که اشکال قرینۀ هم نیستند، است. درواقع میخواستم بهار را به زمین بکوبم تا همین تکهپارهها را جمع کند. من بیشتر میخواستم جمعکردن این را کوبیسمی کنم. حالا نمیدانم که چقدر در اینکار موفق بودهام. آخر کوبیسم یکمسألۀ پستمدرن است و هرکسی با هرنظری که آن را بخواند یک دریافتی میکند».
آقای خانی: «اما من بیشتر تصویر منظورم بود. حتی میتوانم بگویم که در کوبیسم و یا هنرهای مفهومی یک خشونت مردانهای وجود دارد. هنرهای پستمدرن یکدشمنی دارند با آن وجهی که حالا بهش میگویند وجه زنانۀ زندگی. یکحرکتهایی که انگار هنرمند با طعنه و خشونت حرفش را میزند. فضای اینداستان به اینکار میخورد. آن کوبیسم تصویری با آن فشارهایی که وجود داشت، بسیار بهدرد این اثر میخورد و من خیلی دوست داشتم که حداقل آن را یکبار ببینم».
نشستهای میز نقد اختصاص به آثار «مدرسه رمان» شهرستان ادب دارند که با اجرای محمدقائم خانی و با حضور نویسنده و دو منتقد، برای این آثار برگزار میشوند.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.