شهرستان ادب: «نگهبان تاریکی» مجموعهداستانی است از مجید قیصری که پیش از این مشروح جلسات نقد و بررسی این کتاب در سایت شهرستان ادب منتشر شده بود. اکنون، با یادداشتی از خانم سمیه لندی که به بررسی این اثر پرداخته است، پروندهپرترۀ مجید قصری را بهروز میکنیم:
«بالاییها نمیدانستند. از کجا باید میفهمیدند؟ مهم نبود. نمیدانم شاید هم میدانستند.گفتن نداشت. توافقی نکرده بودیم بین خودمان. وقتی ما نمیزدیم، آنها هم نمیزدند، خیلی طبیعی. برای همین صدای تیر که بلند شد، همه ریختیم بیرون. ایرج گفت: «زدمش»... سیاوش میگفت: «خودم درستش میکنم». نگفت چطور؟ فقط گفت: «درستش میکنم». بیآبی را میشد تحمل کرد، ولی این لکۀ ننگ را که خورده بود روی پیشانیاش نمیتوانست تحمل کند. امتحان سختی بود».
اسطورهها روایتهای تکرارپذیر هستند. یکی از ویژگیهایی که میتواند آنها را زنده نگه دارد، تکرارکردن آنهاست و هنر، جایگاه تکرار اسطوره است. یکی از جایگاههای اسطورهها داستان و رمان است. در این جایگاه، اسطورهها میتوانند بروز و جلوه کنند، خودی نشان دهند و نفس بکشند و بهشکلهای گوناگون دربیایند.
از طرفی فرهنگ ایرانی، سرشار از اسطوره است. چنانکه نامورمطلق معتقد است: «فرهنگ ایرانی را میتوان فرهنگی اسطورهـمتنساز تلقی کرد. و چندین اسطورهـمتن مهم در عرصۀ جهانی دارد. مثل شاهنامۀ فردوسی، گلستان سعدی، مثنوی معنوی و... و برخی از اسطورهـمتنهایی هستند که فرهنگ ایرانی آنها را خلق کرده است». (درآمدی بر اسطورهشناسی، ص533 )
اسطورهـمتنها در جامعه وجود دارند و نویسندگان و هنرمندان هرنسل از این اسطورهـمتنها در اثر هنری خود استفاده میکنند و به اثر خود عمق و لایه میدهند. یکی از نویسندگانی که میتوان در آثارش تکرار اسطورهها را دید، مجید قیصری است. شاید بتوان گفت که بیش از هفتاد درصد مجموعهداستانهای این نویسنده از اسطورههای ایرانی بهره بردهاند. یکی از مجموعهداستانهای اسطورهای قیصری، «نگهبان تاریکی» است.
این یادداشت، دو داستان آب و آتش یعنی داستان اول و آخر این مجموعه را از لحاظ اسطورهشناسی بررسی میکند.
ابتدا داستان آب. داستان دربارۀ چشمهای است لب مرز ایران و عراق در زمان جنگ که بین سربازان هردو کشور مشترک است و ایرج، برادر یکی از سربازان بهنام سیاوش با انداختن تیری و کشتن یکی از سربازان طرف مقابل که میخواسته از این چشمه آب بردارد، این تعادل را بههم میزند. «قبلیها که میخواستند این کوه را تحویل ما بدهند، گفتند این چشمه بین ما مشترک است. حتی یکیشان گفت متبرک است. کاری به کارشان نداشته باشید، هروقت آمدند سروقت چشمه، شتر دیدید ندیدید. شما هم بروید بردارید، کارتان ندارند».
داستان آب همانطور که از اسمش پیداست، داستان بستن آب را دوباره تکرار میکند. قصۀ آبی که برای ما مسلمانان معنای خاصی دارد. دکتر نامور در کتاب درآمدی بر اسطورهشناسی به سراسطوره در متنهای ایرانی اشاره میکند و آن سراسطورۀ ایرانی، اسلامی و غربی است. در این داستان از نظر نگارنده دو سر اسطوره بهصورت مشخص وجود دارد؛ یکی سراسطورۀ ایرانی و دیگری سراسطورۀ اسلامی.
سراسطورۀ اسلامی آن همان قصۀ آب است که میتوان به اسطورۀ کربلا آن را ربط داد و سراسطورۀ ایرانی آن اسطورۀ سیاوش در پیشمتن شاهنامه است. در این داستان از اسمهای ایرج و سیاوش استفاده شده است که این اسمها نشانهای است برای هشیارکردن خواننده بهسمت اسطورهها.
در این داستان، سیاوش برادر ایرج که تیر انداخته است، برای دادن تاوان، پابرهنه با دستمالی سفید که نماد صلح است خود را به نیروهای دشمن تسلیم میکند. این صحنه، خواننده را به یاد اسطورۀ سیاوش میاندازد آن زمانی که برای اثبات بیگناهی خویش با لباس سفید به آتش وارد میشود. «نگهبان فهمیده بود سیاوش نیست. رفته بود آن طرف خاکریز... انگار دود و مه باشد درست نمیشد تشخیص داد سفیدی ملافه، ولی بهخوبی پیدا بود. ملافۀ سفید را از گردن کشیده بود روی لباسش سرتاسر. دستها را باز کرده بود که یعنی خالی است، ببینید. انگشتی انداخته بود بیخ حلقۀ کوزه و دست دیگر خالی. پابرهنه، پوتینها را حمایل کرده بود گردنش. چندنفر میگفتند نخ پوتینها از پشت سرش پیدا بوده». با این نشانهها میتوانیم بهخوبی بگوییم که این یکداستان اسطورهای است و اسطورهها در آن زندگی میکنند.
داستان دوم در این مجموعه، داستان «آتش» است. «آن سال، برف سنگینی افتاده بود. توی مقرمان نشسته بودیم که بیسیم خبر داد دو اسیر ایرانی از اردوگاه موصل فرار کردهاند. میگفتند ردشان را زدهاند. احتمالاً آمدهاند به طرف کوههای سلیمانیه. توی اتاق حرف افتاد که چه کنیم. عمویم گفت: «خیالتان راحت باشد پایشان به ایران نمیرسد. سرما دخلشان را می آورد». یکی از مردهای توی مقر گفت: «نشد ندارد عمو». عمویم با خنده گفت: «مگر اینکه کسی نجاتشان دهد».
داستان آتش، داستان دو اسیر ایرانی بیپناه در جنگ ایران و عراق است که بهطریقی از دست اهالی یکروستای عراقی نجات پیدا میکنند.
داستان، نگاهی به اسطورۀ حضرت موسی دارد. زمانی که به اذن خدا درختی آتش میگیرد و راه را به موسی و همراهانش نشان میدهد. در این داستان نیز دو اسیر ایرانی برای فرار از دست اهالی روستا به آب میزنند مانند رود نیلی که برای حضرت موسی خشکید، ولی اینبار رودخانه نمیخشکد بلکه بهطرز باورنکردنی اهالی میبینند در سرما و برف و عمق رودخانه، آن دو از رودخانه در کنار درختی بالا میآیند که در حال سوختن بوده است. آنها در کنار آتش، خود را گرم میکنند و نجات مییابند. قیصری در این داستان از سراسطورۀ دینی بهره گرفته است. «هرچه جلوتر میدویدم به این حقیقت بیشتر آگاه میشدم که بعید است آب آنها را سالم تحویل خشکی بدهد. اگر هم سالم از آب بیرون میآمدند حتماً در اثر سرما یخ میزدند. چشمم خورد به دودی که از کنارۀ رود بالا میرفت. درختی کنارۀ رود، آتش گرفته بود».
در قسمت دیگر داستان، شخصیت عمو را میبینیم که از شکی که داشته، درآمده و با این نشانهها به مرحلۀ حیرانی رسیده است. او که اسطورۀ درخت آتشگرفته را میدانسته مانند امری که خدا به موسی کرد که «فاخلع نعلین» کفشهایش را میکند و بهسمت درخت سوخته میرود و دیگر هیچکس او را بعد از آن نمیبیند. «یکدفعه دیدم از روی اسب خودش را پرت کرد پایین. اسب به امان خدا رها شد و عمویم عین منگها سر جاش خشکش زد. فقط یککلمه از دهانش شنیدم که در آن لحظه درست نفهمیدم چه گفت. بعد دیدم زنگالهاش را از پاش باز کرد و روی برفها پابرهنه شروع کرد به راهرفتن...».
هراثر هنری باید نمایندۀ فرهنگ و آداب و آیین خاستگاهش باشد و استفاده از اسطورهها و تکرار روایتهای اسطورهای میتواند هراثر هنری یکفرهنگ را از دیگر فرهنگها متمایز کند و مُهر همان فرهنگ بر روی آن اثر باشد که قیصری بهخوبی توانسته است از عهدۀ این کار در داستانهایش برآید.