شهرستان ادب: یکشنبههای داستان شهرستان ادب چندسالی است که با حضور مجید قیصری، نویسندۀ خوب کشورمان، در مؤسسۀ شهرستان ادب بهصورتهفتگی برگزار میشود. به بهانۀ پروندهپرترۀ مجید قیصری پای صحبت چند نفر از اعضای این کارگاه نشستیم و از تجربۀ کارگاه داستان با حضور مجید قیصری سوال کردیم.
1. سیدعلی موسوی ویری
آشنایی من با استاد قیصری برمیگردد به حدود چهارسال پیش. از موقعی که اولین داستان من بهنام «زنها گِل نیستند» با حضور ایشان نقد شد تا همین چندهفتۀ پیش که داستان اخیرم «آببازی» را در همین جلسه نقد کردند؛ داستانی که در جشنوارۀ طنز خطخطی برگزیده شد.
شخصیت متواضع ایشان بهقدری در من تأثیر گذاشت که شاید قبل از داستان، اولین چیزی که از ایشان یاد گرفتم، داستانِ خاکیبودن و متواضعبودن است. این که در مقابل دیگران، با احترام برخورد کنم و همیشه گوشهایی داشته باشم برای یادگرفتن از دیگران. چهبسا در سیر بحثهایی که در جلسۀ نقد داستان شهرستانادب بوده، گاهیاوقات ایشان در مقابل نظری که در خلاف جهت نظر ایشان بوده بهآرامی میگفتند: «خب البته این هم نظر شماست. این هم یکحرفی است». این جرقۀ هویتبخشی استاد قیصری در جلسههایشان به اعضای جلسه بود که بارها و بارها لباس مرا هم گرفت و هرچه باد توی سرم داشتم، خالی کرد و هرچه غرور کاذب داشتم را سوزاند.
در جلسههای استاد قیصری آنقدر چیز یاد میگیرم که گاهیاوقات احساس افتقار مقدسی بر من چیره میشود؛ انگار که لباسهای کهنۀ مرا گرفته باشند و لباسهایی نو به من هدیه کنند. روند جلسهها هم برای من اینطور بوده که هربار حجم زیادی از اطلاعات مفید و متنوع از داستان گرفته تا مکاتب ادبی، همچنین پژوهشهای ادبی و حتی فیلمهایی را که جنبههای ادبی خیلی قوی دارند، بهوسیلۀ راهنمایی استاد قیصری شناختم.
روش ایشان در نقد داستانهای اعضا و حتی نقد داستانهایی که در دورۀ صدسال داستاننویسی ایران و جهان داشتیم، همیشه برایم آموزنده بود. بهعبارتدیگر چون ایشان نویسندۀ برجستهای هم هستند، معمولاً دست نویسنده (اعضای جلسه) را خالی نمیگذارند و علاوهبر بیان چالشهای داستان مورد نقد، پیشنهادهایی ارائه میدهند که خیلی از آنها را یادداشت کردهام و هنوز هم نگهشان داشتهام؛ پیشنهادهایی که موقعیت یکداستان بهظاهر ساده را به یکموقعیت جذاب و خواندنی تبدیل میکند.
دو نکتۀ مهمی که از ایشان یاد گرفتم و خیلی در روند کار نوشتن برایم کارگشا بود، یکی بیان مسأله نهایتاً تا پاراگراف اول داستان است که آنقدر در داستانها روی این موضوع تأکید شد که درنهایت، این موضوع برایم جزء آموختههای همیشگی شده و روش کار مرا در نوشتن یکداستان کوتاه تغییر داد.
دوم، تربیت نگاه داستانی یکنویسنده بود که از اولین روزی که ایشان را دیدم و این نکته را از ایشان آموختم تا بهامروز، هنوز که هنوز است دارم از این نکته استفاده میکنم. بهعبارتدیگر آن موقع، استاد دست روی نکتهای گذاشتند که بهتنهایی خیلی از عطشهای من در نوشتن را برطرف میکرد: نگاه هنری.
درنهایت تغییر بزرگی که در من بهوجود آمد این بود که تا مدتها در بند داستانهای کلاسیک مانده بودم و فکر میکردم داستانهای کلاسیک، داستان هستند و دیگر داستانها هنوز داستان نیستند، اما با معرفی کتاب «یکدرخت، یکصخره، یکابر» توسط استاد، متوجه شدم اسلوبهای بسیاری در نوشتن داستان وجود دارند که میتوان آنها را هم بهکار برد. بهقول استاد قیصری این که «کار باید از آب دربیاید و هیچقانون ثابتی در هنر وجود ندارد»، شاید نقطۀ عطف نویسندگی من بود که کمک بسیار بزرگی برایم بهشمار میرفت. همین موضوع باعث شد بهدنبال نویسندههای مختلف بروم. ادگار آلنپو و صادق هدایت بخوانم. بدون اینکه نگران این باشم که مضمونی که آنها میدهند بهگفتۀ خیلیها مضمون خوبی نیست. دیگر این برایم مهم نبود. برای اینکه فهمیده بودم این خود داستان است که مهم است. بهبیاندیگر، این برخورد آزادانه با یکاثر هنری اعم از داستان و... را من در شخص استاد بهخوبی دیدم. یعنی ایشان خود اثر هنری برایشان مهم است، نه قسمتی از آن. درواقع اثر هنری و عناصر آن را یکجا میبینند نه بهتنهایی. برای همین است که در نقد داستانها بیشتر بهدنبال فرصتهای آن بودهاند و اینطور نبوده که صرفاً بهخاطر درونمایۀ یکداستان، کل آن داستان را قضاوت کنند. من این روش را پسندیدم و خودم هم برایم مهم خود داستان است نه جزئی از آن، بلکه مجموعۀ عناصر آن در کنار هم.
درنهایت فکر میکنم چیز با ارزشی که استاد قیصری در جلسۀ نقدشان بر روی آن تأکید دارند، خود داستان است. حال آنکه متأسفانه به گوشم میرسد و یا حتی با چشمهای خودم میبینم که برخی از جریانهای ادبی بهجای توجه به خود «ادبیات» بیشتر به حواشی میپردازند. آنقدر دعوا بر سر مسائل ارزشی و سیاسی و جناحی بالا میگیرد که طفل غریب و بینوای ادبیات، میان این دعواها تنها و گوشهگیر میشود. «استقلال ادبیات» جدا از هرگونه جناحبندی، چیزی است که همیشه در برخوردهای شخص استاد قیصری نسبت به داستانها دیدهام و خودم نیز به همین استقلال، ایمان دارم. شاید اگر روزی برسد که در ادبیات داستانی، بیشتر از هرچیزی به خود داستان توجه کنیم. آن روز را هم خواهیم دید که ادبیات داستانی، گامهای بلندی بهسمت تعالی برداشته باشد. انشاءالله.
2. لیلا بهرامی
آشنایی با آقای قیصری، موهبتی الهی بود که شامل حالم شد. تعریف ایشان را بسیار شنیده بودم، اما صادقانه گفته باشم که تا آن زمان نه کتابی از ایشان خوانده بودم و نه میدانستم که نحوۀ آموزش ایشان چطور و چگونه است. تا این که به جلسههای داستانی دعوت شدم که قرار بود در حضور آقای قیصری برگزار شود. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم؛ چراکه قرار بود نگاه جدید و تدریسی دیگر را در داستاننویسی تجربه کنم. اولین روز تدریس، بس بهیاد ماندنی بود.
در جلسهها ساکت بودم و منتظر؛ منتظر شکار نکتههایی که استاد قرار بود بگویند. اولین نکتۀ داستانی، الگو یا پترن بود؛ مثالی که استاد زد برای جستجو، هاچ بود؛ زنبور کوچکی که در داستان بهدنبال مادرش بود. مثال او به شیرینی عسل همان زنبور بود. او از دغدغۀ راوی گفت. چیزی که من تا آن زمان از کسی نشنیده بودم. نکتۀ مهمی بود که استاد هرجلسه به آن اشاره میکرد و من به حافظهام سپردم که دغدغۀ راوی باید در همان چندخط اول یا نه در همان خط اول بیان شود.
استاد از اسطورهها گفت و نقش آنها در داستان. از پلاتها گفت، پلات درونی و پلات بیرونی. نکاتی که استاد میگفت پنجرۀ جدیدی را مقابل دیدگانم باز کرد. جلسههای نقد استاد قیصری برای من متفاوت از بقیۀ اساتید بود. احساس میکردم که ره صدساله را یکشبه پیمودهام.
شناخت استاد که روح بزرگواری داشت، باعث شد پا به جلسههای داستانی شهرستانادب بگذارم. مجموعهای که در آن استاد هرهفته حضور دارد. بچههای گروه بسیار با هم خونگرم و مهربان هستند و نگاهشان به نوشتههای هم خصمانه نیست. جلسهها با حضور استاد قیصری، دلچسب و دوستداشتنی است. او متواضعانه نوشتۀ دوستان را گوش میکند. خوبی این جلسهها این است که همه نظر میدهند و در انتها با نظر خوب استاد، تکلیفت با نوشتۀ پیشِرویت مشخص است. استاد گاهی از جشنوارۀ خاتم سخن میگوید. با سخنانش انگیزۀ افراد را برای نوشتن برمیانگیزد. نوشتن از پیامبر، آگاهی و شناخت میخواهد. مهربانی او در برابر ما نوقلمان، شباهت زیادی به مهربانی پیامبر دارد. تواضع و فروتنی او نیز پیامبرگونه است.
گاهی در دل آرزو میکنم که ای کاش در استان البرز هم شهرستانادبی بود که میشد هرهفته در محضر استاد، بدون دغدغه حاضر شد.
3. علیرضا عیوضی
سالهاست که کارگاه نقد داستان مجید قیصری، یکشنبههای شهرستانادب را حالوهوای خاصی میبخشد. کارگاهی که با حضور مداوم در آن، بارها و بارها، عبارات اسطوره و نماد و کهنالگوها، گوش جانت را نوازش خواهد کرد و ذهنت را به چالش خواهد کشید. گویی مجید قیصری اعتقادی به تکرار راههایرفته و سنتی ندارد. وی باور دارد که اگر داستان، بویی از اسطوره و کهنالگوها با خود به همراه داشته باشد و ذهن مخاطب را به برههای از تاریخ سوق دهد، هیچگاه فراموش نخواهد شد. مجموعۀ داستان «نگهبان تاریکی» گواه این مدعاست.
اگر دلنازک هستید، داستان ضعیف و دمِدستی به دست استاد ندهید. مجید، اهل تمجید نیست! داستان تکبعدی و تکخطی محکوم به فناست و ترهای برایش خُرد نخواهد شد.
با بررسی آثار ایشان به تعریف تازهای از جنگ میرسیم. ابعاد نهفتهای که ذهن را از خشونت، تلخی، و خون و خمپاره دور میکند و به تفکر وامیدارد. دیدگاه و تجربۀ زیستی متفاوت، باعثشده تا لایههای ارزشمندِ پنهان در هیاهوی جنگ، از میان تلخیها بجوشد و سربرآورد و عشق و جنگ باهم عجین شوند.
در جلسههای کارگاه، شاهنشینی مفهومی ندارد. آقامجید همیشه در میان جمع است و میانۀ خوشی با تریبون و استیج ندارد.
استاد بارها در جلسۀ نقد اشاره کردهاند که ما نویسندهایم نه منتقد! نویسنده اثر را درمان، اما منتقد، کالبدشکافی میکند. نویسنده، اثر را موجود زنده میداند و برای بهبود آن تلاش میکند؛ اما منتقد کار را تمامشده میداند. نویسنده در جهت نجات اثر راهکار ارائه میدهد، اما منتقد ضعفها و نقاط قوت اثر را برملا مینماید.
ایشان داستان کوتاه را به عکس و رمان را به فیلم تشبیه کرده است. دغدغۀ آقای قیصری خروجی گرفتن از این جلسههاست. در هرداستان و در هرایده بهدنبال الگو و اسطورهای میگردد و در جهت بهبود و پیشرفت آن، راهکار ارائه میدهد.
4. الهه هدایتی
از خرداد 1397 که با کارگاه داستان شهرستانادب (حلقۀ داستان یکشنبهها) آشنا شدم، یکسالی میگذرد. همان جلسۀ اولی که استاد قیصری و بروبچههای خوب حلقۀ داستان را دیدم، تصمیم گرفتم یکشنبهها عصرم را خالی کنم فقط و فقط برای این کارگاه. من کتابهای استاد قیصری را خوانده بودم: باغ تلو، نگهبان تاریکی، شماس شامی و سهکاهن را.
استاد قیصری، هربار که داستانی از دوستان خوانده میشود، میگویند: اینجا کمیسیون پزشکی است. آمدهایم ببینیم چطور میشود مریضمان (داستان) را احیا کنیم.
همیشه با خیرخواهی و صبر زیاد، داستان را تحلیل میکنند و همین منش ایشان است که تعداد اعضای ثابت حلقۀ داستان بیشتر از چهلنفر شده (جوری که اگر دهدقیقه دیر برسی، ممکن است صندلی بهسختی گیرت بیاید).
از منش آقای قیصری و صبر ایشان خاطرهای دارم که همیشه برای همه تعریفش میکنم. سال 1397 بود و هرهفته با یکی از نویسندههایی که دهۀ 1360 و 1370 شروع به نوشتن داستان کوتاه کردهاند، آشنا میشدیم. بعضی از این عزیزان، دیگر در قیدحیات نبودند و بعضی مهاجرت کرده بودند. از بین این نویسندهها با چندنفرشان توانستیم (بهلطف دوستان حلقۀ داستان) حضوری هم آشنا شویم.
من در جلسهایی که آقای شهسواری، آقای شاهآبادی و خانم شیوا ارسطویی تشریف آوردند، حضور داشتم. جلسهای که خانم ارسطویی تشریف آوردند را خیلیدقیق یادم است. ابتدای ورودشان به سالن، کمی با گارد و حتی اخم بود. آقای مجید اسطیری برای معرفی کتابهای ایشان زحمت کشیده بود، اما خانم ارسطویی اصلاً اجازه ندادند که آقای اسطیری کنفرانسشان را ارائه دهند.
من که چندتا از کارهای ایشان ازجمله آفتابمهتاب را خوانده بودم، خیلی دوست داشتم گپی بزنیم و سؤالهایم را بپرسم، اما خانم ارسطویی حتی اجازه ندادند که من سؤال بپرسم.
نوبت رسید به خوانش داستانی از کتاب آفتابمهتاب. من بالأخره حرف زدم و پیشنهاد دادم که داستان را بخوانم. راستش خیلیخیلی داستان را دوست دارم. خانم ارسطویی (نمیدانم چی شد) قبول کردند.
داستان را خواندم. داستانی دربارۀ تبعات پسازجنگ بود که حتی موقع خواندن آن کمی احساساتی هم شدم و بغضم را فرو دادم. خانم ارسطویی که انگار گاردشان باز شده بود با آسایش خاطر و حس خوبی به نقد دوستان و تحلیل استاد قیصری گوش دادند و گفتند: «دختر... چه حس خوبی امروز به من دادی. سالها بود این قصهام را نشنیده بودم».
گفتوگو کاملاً صمیمی شده بود و خانم ارسطویی هم از خاطراتشان در هنگام جنگ برایمان گفتند و آخر جلسه، جوری شده بود که دلشان نمیخواست جمع ما را ترک کنند.