شهرستان ادب: پروندهپرترۀ مجید قیصری را با یادداشت دیگری پیرامون مجموعهداستان موفق او «نگهبان تاریکی» بهروز میکنیم. این یادداشت را خانم سمیه سیدیان نگاشته است.
مجید قیصری از جنگ مینویسد. او آدم جنگدیدهای است. جنگی که او تجربه کرده و دیده، با بسیاری از آدمهایی که جنگ رفتهاند، توفیر دارد. حس و تجربهای که او در داستانهایش میآفریند، قابل قیاس با داستانهای حوزۀ دفاع مقدس نیست؛ چراکه داستانهای جنگیاش نتیجۀ تجربۀ زیستی اوست. او قلم توانایی در ادبیات پایداری دارد. بهواقع ادبیات جنگ! جنگی که آدمها با گوشت و پوست خودشان حس کردهاند. جنگ و آدمهایی که بعد از جنگ درگیر بوده اند. تصاویری که از جنگ بر صفحۀ ذهن نقش بستهاند و از جایشان تکان نمیخورند. انسانهای درگیر جنگ، آنهایی که روبهروی جنگ ایستادهاند و آنهایی که از جنگ زخم خوردهاند. جنگی که قیصری روایت میکند و توصیف، جنگ انسان معاصر است، فارغ از مرزها، انسانی و ناب.
داستانهای مجموعۀ «نگهبان تاریکی» پر از لذت کشف و غافلگیریهایی نوظهور به ظرافت نور است. جنگ الگویی ندارد، چه برای مردانش و چه برای زنانش که تنها نقش کمرنگی در میان برخی از داستانها دارند. شاید حضور اثیری و ناپیدایشان باری نامحسوس بر داستان میگذارند. هرکدام از داستانها راوی مخصوص به خود را دارند.
داستان فقط دو حرف است: آب؛ دو حرفی که بار محتوایی و معنایی و اسطورهای و آیینی زیادی بر دوش میکشد. چشمۀ آبی، لب مرز مهران. هر دو گروه، سربازهای این طرفی و آن طرفی، توافقی نادیده و نانوشته برای استفاده از آب دارند، تا آنجا که برادر سیاوش از راه میرسد و این قانون نانوشته را زیر پا میگذارد. عراقی کشته میشود، به دست ایرج. ایرجی که بیخبر آمده، ایرجی سیزده - چهارده ساله و نوجوان، با سری پر از باد و صدای دو رگه. چشمۀ متبرک، که مشترک بوده تا آن لحظه، هر لحظه همچون بشکۀ باروتی در حال انفجار میرسد. سیاوش سقاست؛ بیخبر میرود با ملافۀ سفید سقایی به رسم همیشه. خودش میرود. با خواست خودش و به جبران خونخواهی عراقی مرده. اینجا جنگ است؛ جنگ وجدانهای نابرابر، اینجاست که آب، «آب» میشود.
درخصوص داستان «یکی خوابیده زیر درخت کُنار» میتوان گفت هر قصهای از جایی شروع میشود؛ از لب رود کارون، از در ورزشگاه، از لب جاده، از زیر درخت کُنار... از شلمچه. همۀ ما قصه هایی داریم که از جایی شروع میشوند. شاید یک نفر زیر درخت کُناری خوابیده باشد و هر آدمی به خوابیدنش هم شک کند. راوی دوربین به دستی که چشم برنمیدارد از جادۀ خاکی، غرق خاطرات خسرو میشود. خسرو نامی که نمیداند چه شده؟ تصاویری تکه پاره و ناسور که میبیند و نمیتواند وحدتشان را بیان کند. توصیفها و فضا ازیهای منحصربهفرد داستان، شاید بهتنهایی عصری کافی باشد برای به دنبال کشیدن مخاطب، در آن هوای شرجی و انتظار. همۀ آدمها جنگ را یکسان تجربه نکردهاند.
«داستان آصف خروس نداره»، بیشتر از آن که واگویۀ ذهنی ِمرد راوی باشد، برشی تأثیرگذار از زندگیِ آدمی از جنگ برگشته است، مردی که چیزی برای از دست دادن ندارد. آصفی که در این داستان افتاده است، جوانی عقیم است که در دیدار ناگهانی همسر راوی، به او دل میبندد. بی هیچ خبری، قصۀ عشقی را میخواند. تنهایی و بیکسی آصف و راوی و مرد یکدست، هرکدام بهنوعی مخاطب را درگیر میکند. آصف میمیرد و راوی هم در انتظار مرگ، به امید آخرین دیدار میگذراند.
«داستان در را باز کن» را شاید روحی روایت میکند، پس از مرگی خاموش در دشتی که سربازها عقبنشینی میکنند. عدم قطعیت در مرگ، در شهود و در کشف، عامل پذیرش راوی برای موقعیتی است که با آن روبهرو شده است. دویدن برای نجاتی که معنا ندارد. راوی شاهد کشته شدن و از پا در آمدن همرزمانش است. در لحظههای دویدن، به چیزهایی ساده و پیش پا افتاده فکر میکند و به کشفی عادی از زندگی میرسید. پلاک و زنجیر دور گردنش، گویی تنها حلقۀ ارتباطی او با دنیای زندههاست. دربازکن فولادی همراه زنجیر و پلاک شش رقمی که در نظر راوی مقدس است، با هر بار بالا و پایین رفتن هنگام دویدن خاطرهای را در راوی زنده میکند. راوی در کشمکش با خود از گم شدن پلاک و جسمش در میان دشت میگوید. از گم شدن در سالها.
در داستان «نگهبان تاریکی»، راوی در روایتی شبانه با خود و درونش روبهرو میشود. راوی، در فاصلۀ رسیدن اتوبوس تا میلههای آهنی مرز، توی خاطرات سالها قبل غوطهور میشود. مخلوطی از بوی صابون و گازوئیل او را به سالهای دور میبرد. خاطراتِ بیست سال قبل با همۀ خوبیها و بدیها، او را در هجمهای از اطلاعات فراموش شده قرار میدهند. او که به قصد روبهرو شدن با سربازی عراقی، بارها با خود کلنجار رفته، با رسیدن به نقطۀ مرزی دچار دوگانگی احساسی میشود. میخواست با سربازی که سالها در تاریکی نگهبانی داده بود و او خودش مراقبش بود، دیدار میکرد.