شهرستان ادب: در آخرین روز از هفتۀ دفاع مقدس، پروندۀ ادبیات جنگ و دفاع مقدس و پروندهپرترۀ مجید قیصری در سایت شهرستان ادب را با داستان «آب» از این نویسندۀ خوب کشورمان بهروز میکنیم. این داستان از مجموعۀ «نگهبان تاریکی» انتخاب شده است. گفتنیست این داستان در آخرین جلسه از جلسات «ایران سرزمین اسطوره» خوانده شده و مورد نقد و بررسی اعضای یکشنبههای داستان قرار گرفته است. این داستان را با یکدیگر میخوانیم:
خودش خواسته بود برود آنطرف، به کسی نگفته بود. اگر گفته بود، شاید جلوش را میگرفتیم. برود آنطرف که چه بشود؟ نباید آن تیر شلیک میشد که شد. کسی آنجا حق شلیک نداشت؛ همه میدانستند. جایی ننوشته بودیم. درست است، جنگ بود، ولی حرف زده بودیم. حرف که نه، قول داده بودیم به هم. دستخط و نوشته و امضا و اینها نبود که بشود به کسی نشان داد. با رفتارمان قول داده بودیم. نگفته، هم آنها هم ما، یک منظور داشتیم، آب، چشمهای که با چشم میدیدیمش، هم ما هم آنها. حجت از این بهتر! تا چشم کار میکرد کوه بود و خاک و باد. ما میرفتیم آب میآوردیم، آنها میآمدند آب میبردند. مال کسی نبود. تقریباً مرز بود. نمیشد گفت در خاک ماست یا در خاک آنها. مهم نبود. گیریم در خاک ما بود، آنوقت نمیگذاشتیم آنها بیایند طرفش؟ یا در خاک آنها بود، نمیگذاشتند ما سیراب شویم؟ یک بار تاوان بستن آب را داده بودند، دیگر تکرار نمیکردند. دستکم این بار تکرار نکردند. نوبتی نبود. آنطرف را نمیدانم، اینطرف هرکس میدید کوزه خالی است، میرفت سرچشمه، بله کوزه. گفته بودیم برایمان کوزه آورده بودند. یخچال و یخدان و سردخانه که نداشتیم، توی دبههای پلاستیکی هم که نمیشد آب نگه داشت، به درد قندآب بچه میخورد، آنقدر داغ میشد که میتوانستی باهاش بروی حمام. حالا بوش بماند. نوک کوه که کسی توقع آب یخ نداشت، ولی آب صاف و گوارا حقمان بود.
همه میدانند کلهقندی مهران کجاست. تابستان که دیگر گفتن ندارد. آفتاب، سیخ میتابید روی سر آدم. نمیشد بیرون سنگر پا گذاشت. آب هم نداشته باشی! جگر بچهها میسوخت. سنگ را سنگ نمیدیدیم. سنگ سیاه میان خودمان را گوسفندی افتاده زیر تیغ خورشید میدیدیم یا نهنگی افتاده به خاک. گرما موج میانداخت روی خاک، مگر همان یک گلهجا که آب میجوشید و خاک به سبزی میزد. وقتی تشنه نبودیم هم مینشستیم لب خاکریز و به سبزیاش نگاه میکردیم و حرف میزدیم یا نامهها را میخواندیم، رو به چشمه.
روزی که برادر سیاوش «ایرج» آمد، اولین حرفش همین بود. گفت شما این بالا چه میکنید؟ به سیاوش گفتیم برش گردان، اینجا جای او نیست، هلاک میشود بچه. گفت چند روز بماند، خسته میشود میرود. نرفت. به احترام سیاوش، چیزی نگفتیم. سخت بود، ولی چارهای نبود. با سیاوش توی یک سنگر میخوابیدند. همینکه جرئت کرده بود تا آنجا بیاید، خیلی بود. پرسان آمده بود تا سياوش را پیدا کرده بود. نمیدانم کدام خوبکردهای رسانده بودش اینجا. سنی نداشت؛ سیزدهـچهاردهسال. هنوز پشت لبش سبز نشده بود. تا حرف میزدی، زود بهش برمیخورد و سینه سپر میکرد. صداش دورگه شده بود. فکر میکرد توی محلۀ خودشان است. پست هم نمیداد. آموزش ندیده بود. نمیشد اسلحه دستش داد. همان روز اول، بچهها بهش گفتند پهلوان. پدرشان کرمانشاهی، ولی بزرگشدۀ تهران بود.
شرایط سختی بود. وقتی صدای تیر بلند شد، هیچکس فکر نمیکرد ایرج به تفنگ دست بزند چه رسد به اینکه تیر بیندازد طرف چشمه. صدا میآمد، ولی نه صدای تکتیر. خیلیوقت بود نشنیده بودیم. خمپاره و این چیزها دوروبرمان میخورد، ولی تیر مستقیم نه. صدای تیر را که شنیدیم، ریختیم بیرون، برایمان تازگی داشت. دیدیم نشسته توی دهنۀ خاکریز و روبهروش را نگاه میکند. دهنه، درواقع دهنه نبود؛ از بس بچهها رفتوآمد کرده بودند، لبۀ خاکریز ریخته بود و گونیها به یک طرف کج شده بودند. کسی فکر هموارکردنش نبود. آنها شاید ما را میدیدند، شاید هم نه. کسی به آنها فکر نمیکرد. چون به هم تیر نمیانداختیم، زیاد به هم فکر نمیکردیم، نه آنها به ما و نه ما به آنها.
بالاییها نمیدانستند. از کجا باید میفهمیدند؟ مهم نبود. نمیدانم شاید هم میدانستند. گفتن نداشت. توافقی نکرده بودیم بین خودمان. وقتی ما نمیزدیم، آنها هم نمیزدند، خیلی طبیعی. برای همین صدای تیر که بلند شد، همه ریختیم بیرون.
ایرج گفت: «زدمش!».
بچهها همینکه دیدند چه کرده، ریختند سرش. با مشت و لگد میزدند به پکوپهلوش. به هرکجا میخورد میزدند. سنی نداشت، ولی درشت بود. نمیدانم کی زده بود زیر چشمش که کبود شده بود. از دهانش خون میآمد. گریه میکرد و میگفت غلط کردم. نمیدانست چه کرده. فکر میکرد ما ندیده بودیم. سیاوش کمی دیر رسید. بچهها ریخته بودند سر ایرج و حسابی او را زده بودند که سیاوش رسید بالای سرش. کجا بود، نمیدانستیم. خواب بود، شاید. از زیر دست و پا برادرش را جمع کرد. وقتی فهمید ایرج چه کرده، نشست پشت خاکریز و سرش را گرفت.
گفت: «باید درستش کنیم».
گفتیم: «چی را درست کنیم؟ مرده».
عصر نشده، ایرج را فرستاد عقب. کولهاش را خودش بست و تا نزدیک شیار «چه کنم» بردش.
گفتیم: «گم نشود».
گفت: «بشود».
خیلی ناراحت بود. میدانست چه شده. تا اعتماد یکی را جلب کنی چقدر وقت میبرد. میرفتیم از لبۀ گونیها به جنازه نگاه میکردیم. باور نمیکردیم مرده باشد. تا غروب آفتاب آنجا بود. افتاده بود روی سینهکش کوه. دمر افتاده بود. دستش زیر تنهاش بود و یکی از پاهاش کج مانده بود زیر آن یکی پا. زیر پاش هنوز تر بود. معلوم نبود خون بود یا قمقمهاش سوراخ شده بودند که آنطور خیس مانده بود زیر آفتاب و نمیپرید. کنار دهنۀ چشمه چندتا قمقمه افتاده بودند اینطرف و آنطرف، انگار از دستش افتاده بودند یا موقع تیرخوردن رها شده بودند. صبح که بیدار شدیم جنازه نبود، برده بودنش. قمقمهها هم نبودند. سیاوش میگفت خودم درستش میکنم. نگفت چطور. فقط گفت درستش میکنم. بیآبی را میشد تحمل کرد، ولی این لکۀ ننگ را که خورده بود بر پیشانیاش نمیتوانست تحمل کند. امتحان سختی بود.
گفتیم: «کاری است که شده. سختیاش یکیـدو ماه است. زیاد فکر نکن».
گفت: «امان داده بودیم. این در قاموس ما نیست».
منظورش را از قاموس ما نفهمیدیم. شاید به تيروطایفهاش اشاره میکرد. خیلی ناراحت بود. تانکر آب هم کمتر میآمد. به خاطر همان شیار «چه کنم». تانکرها تا آب را به ما برسانند چند روز طول میکشید. کسی راضی نمیشد تا آن بالا بیاید. سوختۀ دوتانکری که میخواستند خودشان را به کلهقندی برسانند، هنوز توی جاده بود. مال لشکر قبلی بود، لشکر چهلویک ثارالله. توی شیب جاده، اسکلت سوختۀ تانکرها مثل زن پابهماه خشک شده بودند. با اسپری سفید روی بدنۀ تانکرها شمارۀ چهلویک هنوز خوانا بود. هررانندهای که میآمد، از جان مایه میگذاشت. از دور که دولاخ تانکر بلند میشد و پرچم سرخش را میدیدیم، میگفتیم حبیب آمد. دست به دعا میشدیم که سالم برسد. لب پرزدن آب را که بر دهانۀ تانکر میدیدیم، برای راننده و ساقی صلوات میفرستادیم که یواشتر! فرقی نمیکرد شب بیاید یا روز. شب هم که میآمد، از صداش میفهمیدند و منور میزدند. از شیار که میگذشت، سهثانیه بعد حتماً میخورد. ردخور نداشت. شانس میآورد نخورد. کار ما همین بود، دیدهبانی. نشسته بودیم آنجا که چه کنیم. از دور که میدیدیم ماشینی بهطرف شیب کوه میرود، گرا میدادیم. سهثانیه بعد، دودش میرفت هوا. شانس میآوردیم کسی پای قبضه نبود با سرعت ماشین کموزیاد میشد. برای همین، چشمه حیاتی شده بود.
قبلیها که میخواستند کوه را تحویل ما بدهند، گفتند این چشمه بین ما مشترک است. حتی یکیشان گفت متبرک است. کاری به کارشان نداشته باشید. هروقت آمدند سروقت چشمه، شتر دیدید ندیدید. شما هم بروید بردارید، کاریتان ندارند. زیاد جدی نگرفتیم. زمستان کلهقندی را تحویل گرفتیم. تابستان که شد، ترس داشت پا بگذاری آنطرف خاکریز. ما بودیم، میزدیم. شناختی از آنها نداشتیم. آنها هم حتماً میزدند. از کجا معلوم لشکرشان جابهجا نشده نبود! اوایل نمیرفتیم. با همان شوری و داغی آب تانکر سر میکردیم. تا اینکه طاقتمان سرآمد. اوایل فقط شبها میرفتیم، سبک، با یکیـدو قمقمه. چند بار منور زدند که یعنی میبینیمتان. بچهها هم دیده بودند آنها میآیند، سحر، قبل از طلوع آفتاب. هوا روشن نشده، کسی را توی سینهکش کوه دیده بودند، چند بار پشتسرهم. هروقت کسی میدید، دیگران را صدا میزد. معلوم بود برای شناسایی یا کار دیگری نیامده. از قمقمههایی که به خودش آویزان کرده بود، معلوم بود سقاست. چند بار که دیدیمشان خیالمان راحت شد. کار بهجایی رسید که توی روز روشن میآمدند طرف چشمه. انگارنهانگار بین ما دشمنی باشد. تا اینکه روی ما هم باز شد. هرچقدر هوا گرمتر میشد، عطش بچهها بیشتر میشد. یک بار حلقۀ یکی از آنها لب چشمه جا مانده بود. انگار یادش رفت بود. حلقۀ ازدواج بود با یکیـدو نگین برلیان. یکی از بچهها پیدا کرده بود. اول گفت یادگاری بردارم، غنیمت گرفتهام، بیخونریزی. نادعلی گفت برش گردان. نادعلی از ما بزرگتر بود. خودش برد گذاشت روی تختهسنگ. نان شیرمالی هم پیچید توی دستمالیزدیاش. گفت شاید حلقه را نبینند، ولی دستمال را میبینند. ندیدیم کی دستمال را برداشتند، ولی بهجای نان شیرمال، خرما گذاشته بودند. دو کیلو میشد، آبدار و تازه، توی سبدی حصیری. چطور توی این گرما خرما میخوردند، خدا میداند. کاش زمستان از این خرماها میدادند که نشد، تیری در رفت و چند روز، شاید دهروز، بین ما شکرآب شد. تا روزی که سیاوش رفت. سرخۀ آفتاب بود. یکی از بچهها دیده بود سیاوش چند بار تا پشت خاکریز میرفته و برمیگشته. ملافۀ سفیدی دستش بوده. فکر کردیم میخواهد نمازش را بیرون سنگر بخواند. هوا که گرم شده بود، بچهها نمازشان را بیرون میخواندند. صبحها هم هوا گرم بود. هنوز برای نماز وقت بود، ولی کسی بیرون نمیخواند. سخت بود. نگهبان فهمیده بود سیاوش نیست. رفته بود آنطرف خاکریز. همان نگهبان داد زده بود برگردد، برنگشت. سیاوش رفت. خوابوبیدار ریختیم بیرون. انگار دود و مه باشد، درست نمیشد تشخیص داد. سفیدی ملافه ولی بهخوبی پیدا بود. ملافۀ سفید را از گردن کشیده بود روی لباسش، سرتاسر. دستها را باز کرده بود که یعنی خالی است، ببینید. انگشتی انداخته بود بیخ حلقۀ کوزه و دست دیگر خالی.
خورشید از پشت سر کمکم نیش میزد. آنها شاید درست نمیدیدند چه اتفاقی پیش رویشان میافتد. ما که از پشت سر میدیدیم، پیدا بود، پابرهنه، پوتینها را حمایل کرده بود گردنش. چند نفر میگفتند نخ پوتینها از پشت سرش پیدا بوده. پوتینها را ندیدیم تا لحظهای که برگشت به پشت سرش نگاه کرد، آنجا بود که سیاهی پوتینهای حمایل شده را دیدیم. ما وقتی رسیدیم جلوی دهنه که سیاوش از سبزی چشمه و آن تختهسنگ سیاه گذشته بود. آنطرفیها انگار دیرتر متوجه سیاوش شده بودند. تا جمع شوند پشت خاکریز، کمی طول کشید. شاید آمده بودند و ما نمیدیدیمشان. چند سر سیاه از دور پیدا بودند. تا سياوش نزدیکشان شد بیشتر شدند. هجوم آورده بودند لب خاکریز. شاید باور نمیکردند یکی دستیدستی خودش را اسیر میکند. انگار سیاوش نمیخواست برود بالای خاکریز. همان پایین چند لحظه ایستاده بود به حرفزدن. تکاندادن دستش را میدیدیم. گاه به ما و گاه به چشمه اشاره میکرد. چه داشت به آنها بگوید، کسی نمیداند. عربی هم درست نمیدانست، در حد چند کلمه. چند بار گفته بود خودم درستش میکنم، رسم ما این است. نگفته بود کدام رسم. گفته بود ما خون را با خون نمیشوییم. تاوانش را میدهیم. چه جور تاوانی! نگفته بود. شاید اگر میگفت، جلوش را میگرفتیم. شاید همین ملافۀ سفید و دستخالی رسمش بود که میگفت، شاید هم تاوانش. ما فقط نگاهش کردیم تا اینکه دیدیم رفت بالای خاکریز و رفت آنطرف. هجومبردن آنها را به طرفش دیدیم. نمیشود گفت با خشم بود، ولی هجوم بود. شاید ریختند روی سرش. تنها. رسم آنها را که دیگر میدانیم. تنها که گیرت بیاورند، معلوم است. حالا با سیاوش چه کردند، نمیدانیم. دیگر برنگشت. مهم این بود که گفت میرود و رفت. بعد از رفتنش آوردن آب عادی شد. ما که از خوردن آب خاطرۀ خوشی نداشتیم. رفتن سیاوش بدترش کرد. مگر میشد آب خورد و یادش نیفتاد.