شهرستان ادب به نقل از خبرگزاری فارس: زخم صدایی دارد که شنیدنی نیست. اگر به گوش نشستنی بود که روی بدن دهان باز نمیکرد. زخم قرابتی با غربت دارد و بر تن هر غریبی، زخمی یا حتی زخمهایی هست. این است که وقتی کسی تصمیم بگیرد که صدای زخمها را به گوش مردم برساند، غریب میماند و غربت، راهِ همصحبتی خلایق را با او میبندد. اگر برود سراغ عادات که مجبور است حرفی از زخمها نزند و اگر لب به گفتن از جراحتها باز کند که خلق پراکنده میشوند یا نمیشنوند. خیلی راه بیایند، بهظاهر مخالفت نمیکنند اما یک گوششان در است و یکی دروازه. این است که صدای زخم غریب میافتد، هرچند که خود زخم بر هر بدنی و بر هر قلبی باشد. مردم، یعنی همان زخمخوردهها، از شنیدن صدای زخم فراریاند.
این است که اشعار علیرضا سمیعی در «صدای بهتر زخم»، لحنی غریبانه پیدا کرده؛ غریبهای که موضوعهایش و حتی موضعهایش برای ما آشناست، ولی با خود شعرش فاصلهای را احساس میکنیم. در انتخاب واژهها، در ترکیب کلمات، در کنار هم چیدن معانی و مفاهیم، در سیر طولی پیش آمدن مصراعها، غربتی هست که نمیگذارد به این راحتی با کتاب همراه شویم و بگذریم. زبان این کتاب غرابتی دارد که بهراحتی محرم هر گوشی نمیشود و حرف دلش را نمیزند. در شعر «از خط کوفی»، دست ما را میگیرد تا به کوفه ببردمان، با چنین بردنی:
نخلستان
نیمِ خلوتش بود
با قصههای گریبانچاک
هزار تاک در چشم و
هزار داوود در گلو
میسوختش
این کلمهها در کوفه، برای نعت مولا آمدهاند، اما غربتشان اجازه نمیدهد که ما متوجه نعت و مدح باشیم. کلمات ما را با کوفه، با علیِ تنها، تنها میگذارند. کتاب به شیوۀ قدما راه نعت را پیش گرفته، اما به جای همراه کردن ما با انسان کامل، ما را با موقعیت مواجهه با او تنها میگذارد. این غرابت از واژهها و مصراعها درمیگذرند و به تصاویر هم میرسند. کم پیش میآید که شعرها، تصویری آشنا برای مفاهیم و معانی را صدا بزنند. انگار عمدی هست که رابطۀ بین تصویر و کلمه را به هم بریزد و دنیایی با روابط خاص خود بسازد. این است که تصاویر در عین ملموس بودن، فاصله ایجاد میکنند و ایهام در روایت (و نه کلمه) به وجود میآورند:
چگونه جغدها را از گلوی خود بتارانم
که قصری از سخن دارم و ویرانی است مضمونم
پارادوکس تنها در مصرع دوم حاضر نیست، در اصل بنیاد تصویر هست؛ چطور شاعر برای مضمون ویرانی، قصر ساخته است؟ اساساً چطور میشود که انسان قصر بسازد برای ویرانی؟ و اصلاً مگر انسانها، قصر را برای چه میسازند؟ اگر برای چیزی جز ویرانی است، پس چرا پایان ساخت هر قصری، ویرانی نشسته است؟ مگر نه این که غایت هر چیزی خودش را در پایان نشان میدهد؟ این موقعیت پارادوکسیکال خود انسان است که در کلمه و تصویر شعر هم خود را نشان میدهد.
این چنین است که غرابت از کلمه آغاز میکند و از تصویر در میگذرد و تمام روایت کتاب را فرا میگیرد؛ روایت جهان:
ای «لا»ی در مقابل الّا
امروز و بعد از این
اوراد توبهتوی دلم باش
وردی چنان که غیر نداند
که این توست یا منم
بی دام و دانه تنم
هرگاه که قندهار لبت میکشید
دامنم
هزار باغ رویاند از دمم
هان ای حرامی جان
با تیغ میکشی
از گردههای دو چشمم، چکانِ خون
اکنون هلا
که نشینم به جای تیر
در گود آن کمان
که کشیدهاند
رو به من.
این جهان غریب، یکی از «ناممکن»های دنیای آشنای ما را ممکن کرده است؛ غربت همنشینی قدیم و جدید. در «صدای بهتر زخم» قدیم و جدید در صورتهای مختلف، کنار هم نشستهاند. واژگان و جملات قدیم و جدید، غزل و شعر سپید، تصاویر ازلی در کنار موقعیتهای انسانی، معانی بی زمان در دل روایتهای پرتنش، آرمان با واقعیت، اتوپیا در برابر شهر، حافظ و اوکتاویو پاز، فردید و جلال، خانواده و شهید، ملیت و خدا؛ نه که در ظاهر کنار هم و خصم هم، بلکه با باطن خویش به مدارا کنار هم نشستهاند. همه در جهان این کتاب «رفیق» شدهاند و مایۀ الفتشان هم، غربت است. الفتی که مایۀ قدرت و پیروزی است. «صدای بهتر زخم»، با سرودن شعر غربت و روایت قصۀ زخم، تنها راه پیروزی ما را باز کرده که مژده دادهاند «طوبی للغرباء»؛ پیروزی با ما غریبان است.