پرونده «بهاریه»
رنگینکمان از حلب به دیرالزور | سفرنامهای به روایت «محمدقائم خوانی»
06 فروردین 1399
20:07 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 2 رای
شهرستان ادب: در تازهترین مطلب پرونده «بهاریه» سایت شهرستان ادب، به خوانش سفرنامهای از «محمدقائم خانی» در در توصیف دشت دیرالزور در سوریه میپردازیم:
از غرب راه افتادیم سمت شرق، از حلب سوی دیرالزور. سفری در دل سفر، از میا نبیابان. بالاسر ابر بود و زیر پا فرش گل. معجزه مخمل سبز بود بادیه! چطور میشود این شدن را مصوّر کرد؟ خب بادیه یعنی شن، خاک، سنگ، گاهی خاربوتهای. کنگر شاهگیاه بیابان است. چه بشود چشمی به جمال گلی روشن شود! اما بعد از سالها قهر، حالا ابر آمده، متراکم و در صف، باریده باریدنی. دوزخ خار و خاشاک را فردوس سبزه و گل کرده. خاکستریخاکی صحرا رفته در پسزمینه و جلا زده به تابلویی رنگ در رنگ. تپهتپه مخمل زرد یا بنفش یا سفید، کشیده روی زمینه سبز چمن. جابهجا ململ سرخ لاله و نارنجی شقایق و سرمهای زنبق کوهی، در کناره یا میانه سبزمخملها، درشت و خودنما چشم را میکشاند سمت خودش. شکن مخملها سایه ساخته بر چمن. گاهی سبزهای تیرهتر یا روشنتر جای چمنها را گرفتهاند. نقاش که تل و تپهها را نقاشی کرده، از دامن که هیچ، از چین دامن هم نگذشته. قرمز، سبز سیر، سفید، ترکیبی از آبی و صورتی، گذاشته آن پایین که تو خیال میکنی زیر خاک خبری هست. شاید قرار است خلعت نقشانقش تپه کنار برود و از گوشه شیاری، زیر لحاف مخملی چشمت به پری یا فرشتهای، حوری یا دلبری آنجهانی بیفتد که خدا فرستاده کنار یکی از اولیاءش. رفیقش باشد، همدمش باشد. منتها رفیق و همدم که بیزیور و زلنگ نمیآید. لباسی با خودش آورده صد صورت ناز و ادا. اگر خدا خاطرخواه آن است که زیر خاک خوابیده، حوری هم فرستاده خداست و نازش را زمین و آسمان نمیخرند. یک تکان که میخورد و دامن برمیچیند، چین میافتد به چمن و خشخش حریر شقایق به گوش میرسد. منگوله گلهاش تکان میخورد و خواب مخمل دامنش این ور و آن ور میشود. بینی که پیش میبری نزدیک غنچهها، بوی دهانش را میشنوی. با نسیم نفسهاش، دشت یک دست میرقصد. خاطر اینها که زیر طاق تلهای بیابان خوابیدهاند خیلی عزیز است که خدا به حور و قصور اجازه هر آرایشی داده و فرشتهها را مأمور نقش و نگار جامه ایشان کرده. فرشتهی باران ابر آورده و یکی دیگر باد را وزانده و خلاصه دست به دست هم دادهاند که این جشن همه جوره چشم همه را چهارتا کند.
راننده گفته بیست سال بوده که این پهنه سبز نبوده. حالا گلهبهگله گل رویده و به قاعده چهار ساعت رانندگی، صحرای سوریه رنگ است و نقش. کجا مسافران زیر سقفی از ابر در جاده راندهاند؟ فراخوان نمایشی شده از بابونه و زنبق و شقایق و لاله و بنفشه و چند گل دیگر، بیشتر است که کمتر نیست. وه چه چمن در چمنی! گویا نقاشان تازه رنگها را خریدهاند و ذوق زدهاند که از هرچه سبز و سپید که میشود ساخت، در این خاکفرش نگذرند. سرِ ذوق، سِحر هنر را بیسابقه در کار آوردهاند. نمایشی به حد پایکوبی آسمانیان، که از رفتن حرامیان خوشخوشانشان شده و نمانده از سازی که ننوازند و از وشتی که نرقصند. ابر و باد دست گرفتهاند تا حسابی صحرا را آب و جارو کنند. حرامی که مسلط بود، خدا هنوز نگاهی به تنهای غریب مهمانانش نمیانداخت. خاک و خل بود و گرد و غبار و خمپاره و موشک. همهمه و نعره، ساز کوکِ انتقام خدا بود. ارهابیها که رفتند، خدا یاد شهدایش افتاد به لطف و رحمت. برگشت سمت صحرا. به فرشتهها تشر زد که چطور مهمانان خاصش را تنها گذاشتهاند؟ هول افتاد به جان کارگزاران عالم که دست بجنبانند به آب و جارو، دستی به سر و روی مهمانسرا بکشند. هر کدام کاری بر عهده بگیرند در جشن رهایی. رنگ بزنند فرش و گلیم مجلس را. نقشی بکشند بر در و دیوار و تل و شیار. سایهبانی بر پا کنند. حجله بیارایند. چندتاشان مأمور شدند بگردند دنبال هرچه نگار و پری و حور و قصور و بیاورند. همه در پی کاری تا مجلس بگیرد و خدا لبخند بزند که، «این شد!» خلاصه نماند از یار و دلدار و خنیاگر و رامشگری که به صف نکرده باشندشان؛ جشنی بوده از باد و باران و برق و رعد بعد از پنج شش سال ریختن خون. نمیدانم آن کارگزاران جشن و پایکوبی متوجه شدهاند که خدا چرا انسان را آفریده؟ یا هنوز از خود میپرسند که این همه خونریز روی زمین چه میکنند؟
شگفتا زنده کردن مرگان. روح آمده بود به صحرای ریگ و ریحانها رویانیده بود. آن زیر غوغایی بود در فراز و فرود تل و شیار. آذین بسته بودند و گرد شادی میپاشیدند. به برکت باران، چشم تا چشم خودنمایی بود و عرضه و عشوه و ناز و ادا و کرشمه و اطوار و نمایش و خواهش و رقص و تمنا. دیده مسحور نمایش آفرینندگان بود و طبیعت، سر به سر جلوهفروش و و روح از هجوم رویا مدهوش. ما اما از صدای مجلس تنها «هوهو»یش را میشنیدیم و رنگ و لعاب در و دیوار را میدیدیم. سه ساعت توی کارتپستال فرشتهها رفتیم تا نزدیکی دیرالزور. آخر دلشان طاقت نیاورد و ابرها نَمی برایمان باریدند تا کارتپستال را از پشت چشم ترِ ماشین ببینیم. دیو رفته بود و فرشته درآمده بود و خدا از سر بدمستی به افتخار شهیدان رزم، بزمی راه انداخته بود.
در سرزمین کهنِ متمدن از پیشاروم، در سرزمین فرقههای متخاصم، در سرزمینی که شیعیانش کمتر از یک درصد جمعیت آن را تشکیل میدهند، راز آینده شامات عیان در برابرم بود اما نمیدیدمش. باید به آستان فرات میآمدم تا راز گشوده شود. باید همراهش میشدم تا منزل به منزل بر پاکوب سپاهیان علی، پیش بیایم و آرامش زمین را زیر گامِ دوستداران علی احساس کنم. راز با لمس کردن فاش میشود، نه شنیدن و نه دیدن. همیشه در ذهنم بود که رنگینکمان را در عربی «قوس قزح» میخوانند. در بازگشت از دیرالزور، وقتی که ابرها دست از بارش برداشتند، راننده اشارهای کرد به رنگینکمان و گفت: «جمال فاطمۀالزهراء». معلوم شد که «نورالزهراء»اش هم میخوانند. آقای عزتی گفت در ایران گویندش «قالیچه فاطمه زهرا». یک آن دو ملت پیوستند به هم؛ چه پیوستنی! به شاهکاریِ پیوندی که خودِ رنگینکمان در آسمان برقرار میکند.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.