موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از مینو رضایی

خرمالوهای گسِ گس

08 دی 1391 11:56 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 1 با 1 رای
خرمالوهای گسِ گس
معرفی نویسنده

خانم مینو رضایی متولد سال 1365 شهر اصفهان است. تحصیلاتش را مانند بسیاری از هنرمندان و داستان‌نویسان در رشته‌ای کاملاً غیر مرتبط با ادبیات پی گرفته و فارغ‌التحصیل کارشناسی الکترونیک است. او داستان‌نویسی را از سال 1383 با کارگاه‌های آموزشی جشنواره‌های داستان دانشجویی آغاز نموده. به گفتۀ خودش از سال 1388 جدی‌تر می‌نویسد و در یک نگاه جدید داستان برایش دغدغۀ اصلی شده. رضایی همچنین در کنار پرداختن به داستان، در کلاس‌ها و کارگاه‌های فیلم‌نامه‌نویسی مؤسسۀ صبا نیز شرکت کرده که ثمرۀ آن همکاری در نوشتن فیلم‌نامۀ چند انیمیشن بوده. عکاسی از دیگر فعالیت‌های هنری ایشان است که نگاه عینی و فضاسازی‌های باورپذیر داستان‌های او را هم می‌توان ناشی از همین انس با دوربین و لنز دانست. وی برگزیدۀ مسابقات دانشجویی کشورهای عضو آیسیسکو نیز هست. نگاه نو و انتخاب هوشمندانه و پرداخت بدیع از جمله ویژگی‌هایی است که با نسبت‌های مختلفی در آثار رضایی دیده می‌شود. داستان کوتاه «خرمالوهای گسِ گس» از این نویسنده یکی از داستان‌های برگزیده در فراخوان داستان کوتاه انقلاب مؤسسۀ شهرستان ادب است که قرار است در دفتر دوم داستان‌های منتخب این فراخوان منتشر گردد.

داستان کوتاه «خرمالوهای گسِ گس»
1_ وقتی رسیدم به جایی که باز هم اسکارلت اوهارا گفت: بعدا به این موضوع فکر می‌کنم، کتاب رو می‌بندم و از پشت پنجرۀ طبقۀ بالا حیاط رو دید می‌زنم. درخت خرمالو امسال خوب بار داده؛ ولی انگار قراره همش نصیب گنجشک‌ها بشه. امسال برادرم نبود تا مثل پاییزای دیگه خرمالوهای گس رو پیش پیش بچینه و بگذاره رو طاقچۀ بلند تا رسیده بشن. عقربه‌های ساعت آونگی 11 رو نشون می‌دن و ساعت شروع به نواختن می‌کنه، یک، دو، سه، چهار... چشم برمی‌گردونم به سرکوچه. دیگه باید پیداش بشه. هشت، نه، ده... شاگرد خونه‌ای زبانم از خم کوچه می‌دوه تو و نفس‌زنان زنگ بلبلی رو فشار می‌ده.
2_پشت میز که می‌شینیم اول از همه کاغذ جمله‌سازیش رو درمی‌آره. confident (محرم راز و مطمئن) اولین کلمه است. جملۀ دست و پاشکسته‌ای بااین مفهوم نوشته که درمواقع ناراحتی داشتن یک دوست مطمئن می‌تونه حال شما رو جا بیاره. کلمه بعد harvest (برداشت محصول). همونطور که گیس بافته شده‌اش رو که در پایین با پاپیون قرمز تندی همرنگ پلیورش بسته شده دور انگشتش پیچ می‌ده، جمله‌ای درباره بارندگی خوب امسال و برداشت خوب محصول تو روستای پدربزرگش می‌خونه. به conceal (پنهان شدن) که می‌رسیم گوش‌هامو تیز می‌کنم. نوشته: «در صحبت‌هام با پدر و مادرم هرگز نتونستم عشقم به نویسندگی رو پنهان کنم.» یخ می‌کنم. مثل اینکه ایندفعه هم بی‌فایده بود..... دو ساعت کلاسش که تموم می‌شه با عجله دفتر دستکش رو جمع می‌کنه که بره.
_ کجا؟ هنوز که بهت لغت برای جمله‌سازی ندادم!
_دیرم شده، هفته بعد دو برابر جمله می‌سازم.
_ پس چکنویس جمله سازیت رو بذار بمونه یه نگاه دیگه بهش بندازم.
3_از اطاقی که امروز باید توش منتظر کیایی بمونم متنفرم. اونقدر متنفرم که نفرتم کم‌کم به رعشه تبدیل می‌شه و همۀ درون و بیرونمو می‌گیره. دست‌هام عرق سرد می‌کنه و سرم طوری گیج می‌ره که نمی‌تونم حتی برای چند ثانیه به جایی خیره بشم. این حالت رو خوب می‌شناسم. شاید یکجور عذاب وجدانه. اولین بار وقتی اون خرابکار سرتراشیدۀ لاجون رو اینجا ملاقات کردم، بهش دچار شدم. نمی‌شد تعداد زخم‌های شکنجه رو، روی بدنش شمرد. موهام پروردۀ دست بهترین آرایشگر شهر بود. منوچهر شونه‌طلا که جادوی این رو داشت حتی از یک سر طاس زلف پریشون بسازه. من که به قول خودش خرمن گیسو بودم و وقتی چنگ‌های حریصش رو لای موهام انداخت بهم سفارش کرده بود: «اگه خواستی کوتاشون کنی بیا پیش خودم. به قیمت خوبی ازت می‌خرم.» برای لباس‌هام سوار اتوبوس شده بودم و به شهر بزرگتری که به شهر خودم نزدیک بود رفته بودم. به گرون‌ترین مغازه‌اش. لباس‌ها همه از روی دست ژورنال‌های آمریکایی. نمی‌دونستم چی باید بخرم. دست آخر ژاکت و دامن ابریشمی سفید و نازکی خریدم که مجبور شدم برای بدن‌نماتر شدن کت بدون زیرپیراهنی تنم کنم. دامن هم کوتاه بود. تقریبا یک وجب و نیم بالای زانو. چکمه‌های قرمز بلندی که نمونه‌اش رو تو هیچ فیلمی ندیده بودم از شست پا تا بالای ران‌هام رو پوشوند و تونستم حسادت همۀ زن‌ها و تحسین فروشنده‌ها، مردهای توی خیابان، رانندۀ کیایی، کیایی و همه و همه رو برانگیزم. با اینحال وقتی دست به دکمۀ ژاکت به اون خرابکار زخم و زیلی گفتم: «تو رو که قراره برات ابد یا اعدام ببرند، حداقل بیا دو روز دنیات رو خوش باش... من برای تو اومدم...» صورتش رو با خشمی که از اون چهرۀ زرد و بی‌حال بعید به نظر می‌رسید، از من برگردوند و گفت: «لعنت به تو و اربابات که ایندفعه می‌خواین با پنبه سر ببرین !» به روی دست راستم نگاه می‌کنم که خالیه. ولی اون روز چهارتا انگشتر به چهار انگشتم بود. با اینحال خرابکار دستم رو با خشونت از روی شونه‌اش پس زده بود و شاید چون دیده بود دست‌بردارش نیستم، تنها راه چاره رو در لجن‌مال کردن غرور من دیده بود که گفت: «اگه با یک سگ پیر و مریض بخوابم به خوابیدن با تو شرف داره.» و من اون لحظه صدای شترق شکستن و جرینگ جرینگِ ریختن شیشۀ غرورم رو خوب شنیدم و تصمیم گرفتم من هم یک زخم به روح خسته و شکنندۀ اون بزنم. وقت بیرون رفتن از اطاق ازش پرسیدم: «اصلا صبح‌ها که از خواب پا می‌شی، به یادت می‌آد برای چه هدفی افتادی زندان؟»  کیایی که قضیه رو فهمید با تعجب گفت: «مذهبی‌های کله خشک! نمی‌دونم بگم تو بی‌عرضه‌ای یا اون دیوانه؟!» بعد رو به من که بسان ابر بهاری اشک می‌ریختم گفته بود: «اشکالی نداره. ما بازم مأموریت داریم که تو بتونی انجامش بدی! نترس. قوی باش. آزادی داداشت دست توست!»
و حالا من باز هم توی این اطاق نشستم برای گرفتن آزادی برادرم. کیایی روبروم پشت میزش نشسته و چنان سرش رو توی چکنویس جمله‌سازی شاگردم فرو برده که از کل اون هیکل فربه، فقط یک سر طاس روی لبۀ میز پیداست. یکدفعه بشکنی می‌زنه و می‌گه: «خودشه! از تو متعجبم چطور متوجهش نشدی! روستای پدربزرگش تو شمال! ببین می‌تونی ازش دربیاری روستاشون دقیقا کجاست؟» امید تازه‌ای می‌گیرم و ازجا بلند می‌شم. قبل از اینکه از پیش کیایی برم می‌گه: «سعی کن بیشتر بهش نزدیک بشی. اعتمادش رو جلب کن. دیدی که (به چکنویس جمله سازی شاگردم اشاره می‌کنه): داشتن یه دوست مطمئن حال آدمو جا می‌آره !» برمی‌گردم و کاغذ رو ازش می‌گیرم.
_ چقدر به دادگاه داداشت مونده؟
_سه هفته
_پس بجنب! نجنبی براش سنگین می‌برّن.
4_امروز تا شاگردم از راه می‌رسه، از ترس اینکه مثل دفعۀ قبل دیرش بشه، اول همه ده تا کلمه برای جمله‌سازی بهش می‌دم. اولش چون سعی می‌کردم همه چیز خیلی رو نباشه، خیلی احتیاط می‌کردم. ولی بعد با فکر دادگاه برادرم گفتم: «گور پدر احتیاط! کی شکش به من می‌ره که با ساواک در رفت و آمد باشم!» بین کلمات بی‌ربطی مثل qualify (صلاحیت داشتن)، hardship (مشکلات)، client (موکل)، کلمه‌های کاملا ربط‌دار مثل (تماس) و meeting (ملاقات) رو می‌گنجونم و هرچه فکر می‌کنم کلمه‌ای برای مخفیگاه یادم نمی‌آد در نهایت AMBUSH (کمینگاه) رو بهش می‌دم و زیرچشمی به صورتش یک نگاه می‌ندازم تا ببینم شک نکرده باشه. از ته دل امید دارم این‌دفعه بشه از جمله‌های بی‌سر و ته این دختر، اطلاعاتی به دست آورد. بعدش باهاش یه اسپیکینگ راه می‌ندازم. درمورد ویژگی‌های شهری که اصالت هر کدوممون بهش برمی‌گرده. نمی‌تونه خوب دربارۀ روستای پدربزرگش تو منطقۀ کجور نوشهر صحبت کنه. چون کلمۀ ییلاق و هیزم و منجمد رو بلد نیست تا بگه تابستون‌ها که می‌ریم ییلاق اگه هیزم روشن نکنیم منجمد می‌شیم!
بعد از دو ساعت درس تا می‌خواد بره، می‌رم بدرقه‌اش تا دم در. خجالت‌زده می‌شه. می‌گم: «عیبی نداره می‌خوام یه هوایی بخورم.»
در رو که پشت سر شاگردم می‌بندم، خوشحالم. خیلی. از اینکه تلاش‌هام بالاخره نتیجه می‌ده و برادرم داره به خونه می‌آد. به درخت خرمالو نگاه می‌کنم. پر از گنجشکه. سنگی رو محکم به طرفش پرتاب می‌کنم. دستۀ گنجشک‌ها به آسمون می‌رن و من فریاد می‌زنم: «همه‌تون گم شید! برادرم داره می‌آد. هرچه تاحالا خرمالو خوردید بستونه. برادرم داره می‌آد.»
5_ از تلفن عمومی به کیایی آدرس رو می‌دم. با صدایی لرزان و هیجان‌زده. منطقۀ کجور حوالی نوشهر. یه منطقۀ ییلاقیه. هواش وحشتناک سرده. کیایی همیشه تاکید داره از خونۀ همسایه‌ها بهش تلفن نزنم.
6_امروز کتاب بربادرفته رو تموم کردم. خیلی به دردم خورد. مخصوصا ازدواج دوم اسکارلت که فقط به خاطر به دست آوردن پول برای حفظ مزرعۀ پدری و خونواده‌اش بود. به داد این روزهام که عذاب وجدان مدام به روحم ناخنک می‌زنه رسید. کمکم کرد بین یک انسان خوب و بااخلاق بودن و یا حفظ خونواده، یکی رو انتخاب کنم. برای منی که نه پدر دارم، نه مادر و نه شوهر و بچه، حفظ این تک برادر خیلی مهمه، حالا به هر قیمتی. قدیم‌ها وقتی چغلی برادرم رو پیش مادرم می‌بردم، به جای گوش اون، مادرم گوش من رو می‌پیچوند که آدم فروختن خیلی گناه داره. خواهر همیشه باید پشت برادرش باشه. حالا من می‌خوام پشت برادرم باشم، به شرط اینکه بخش اول نصیحت مادرم رو نشنیده بگیرم. فردا به بدی کارم فکر می‌کنم، فردا. فردایی که نمی‌دونم خواهد اومد یا نه؟
7_قبل از اینکه شاگردم بیاد، از سرکوچه به کیایی زنگ زدم. سرش شلوغ بود و فقط گفت: «پیداش نکردیم. اونجا نبود. بیشتر سعی کن»
شاگردم با لباس طوسی یقه ارمک از راه می‌رسه. مطمئنم از مدرسه می‌آد، وگرنه چادر آبی خالدار سرش می‌کرد.
_تو که گفتی ساعت چهار اینجایی. الان چهار و نیمه.
_بله! ببخشید، مجبورم کردن بیشتر تو مدرسه بمونم.
_کلاس اضافه داشتی؟
_نه... راستش چند روز پیش که جشن سالگرد تاجگذاری بود، من نموندم مدرسه و اومدم خونمون. امروز ساعت آخر ناظم صدام کرد دفتر. یه آقایی تو دفتر هی ازم سوال می‌کرد که چرا برای جشن شاهنشاهی نموندی مدرسه؟ من هم هر چی گفتم: «آقا خونۀ ما از اینجا خیلی دوره. جشن بعد کلاس‌ها بود. هوا تاریک می‌شد اگه می‌خواستم بمونم.» قبول نمی‌کرد. هی می‌گفت: «نخیر، همش همین نیست.» و دوباره از اول می‌پرسید. با خنده می‌گم: «حالا همش همون بود؟» بدجور می‌ره تو فکر. انگشت‌های تراشیده‌اش که رو میزن، با انگشتر طلای ظریف همیشگی توی انگشت وسطی، شروع به لرزیدن خفیفی می‌کنن.
_حالا چرا می‌لرزی؟
_می‌دونید... بابام هرسال روزای جشن شاهنشاهی به یه بهونه‌ای می‌اومد مدرسه و اجازم رو می‌گرفت. دوست نداشت تو جشن باشم. امسال خودم مجبور شدم از مدرسه فرار کنم.
_چرا؟!
_آخه امسال بابام نبودش.
خودمو به بی‌خبری آمیخته به بلاهت می‌کنم و می‌پرسم: «کجا بودند ایشون؟» درحالی‌که به نقطۀ نامعلومی خیره می‌شه می‌گه: «بابام... راستش نمی‌دونم کجاست!» بعد از گفتن این جمله یکدفعه با دستپاچگی از فکر بیرون می‌آد و می‌گه: «باور کنید راست می‌گم.» پلک‌هامو آروم روی هم می‌ذارم که یعنی باور می‌کنم و دلم از این باور هری می‌ریزه پایین. در یک لحظه مطمئن شدم که واقعا خبری از پدرش نداره و همۀ این پلیس‌بازی‌ها بی‌فایده است.
_شما که به کسی نمی‌گی؟
دل و دماغ ندارم و بی‌حوصله می‌گم: «چی رو؟»
_فرارم از جشن تاجگذاری.
_تنها نقطۀ اشتراک من و تو زبان انگلیسیه. همین.
در دل می‌گم:  «و خونواده‌ای که سعی داریم نجاتشون بدیم.» کاغذ جمله‌سازیش رو می‌ده دستم. می‌گردم دنبال کلمات بودار. با کلمۀ کمینگاه در مورد سربازانی نوشته که توی کمینگاه پنهان شدند. با ملاقات نوشته: هیچکس به ملاقات مرد زندانی نیامد. با تماس اما جملۀ پر از غلط گرامری ولی به دردبخوری ساخته (we have not phone in our home & my dad calls with us with his cousin store phone. ) فکر می‌کنم می‌خواسته بگه چون در خونه تلفن نداریم پدرم با تلفن مغازۀ پسرعموش با ما تماس می‌گیره. از وقتی جمله رو می‌خونم، لحظه‌شماری می‌کنم تا این دو ساعت تموم شه و برم با سالاری تماس بگیرم. راستی چقدر از کلمۀ تماس خوشم می‌آد. دو ساعت برام به اندازۀ دو روز طول می‌کشه و من در تمام این دو روز، درحالی که خیره به شاگردم نشستم که با انگشت انگشترنشانش موهاش رو پیچ می‌ده. به این فکر می‌کنم چرا این دختر ساده‌دل این‌قدر اصرار داره قضایای روزمرۀ زندگیش رو با زبان انگلیسی تعریف کنه؟!
وقتی شاگردم می‌خواد بره، منم باهاش می‌آم تو کوچه، به این بهانه که هوا تاریکه تا سرکوچه می‌برمت. ولی بهانه‌ام فقط و فقط تلفن عمومیه. البته اینوقت شب پیدا کردن کیایی بعیده.
8_کیایی تا خودش برگۀ جمله‌سازی رو ندید، باور نکرد. لب‌هاش نمی‌خندند. ولی چشم‌هاش چرا!
_حالا چه شکلی پسرعموش رو پیدا می‌کنین؟
_دست کم گرفتیا! به راحتی این عینک که از چشم برمی‌دارم. شهر خیلی بزرگ نیست.
_حالا تکلیف پروندۀ برادرم چی می‌شه؟
_باید کلاهت رو بندازی هوا که جرم برادرت جزء جرم‌های خطرناک علیه امنیت کشور نبود. برای همین این شانسو به تو دادیم. گفتی دادگاهش کیه؟
_هشت روز دیگه
_8 روز دیگه، 8 روز، 8 روز... بدک نیست... خوبه. احتمالا ما تا اون‌موقع می‌تونیم از تماس‌ها با پسرعموهه ردش رو بزنیم. تو برو خونه و منتظر خبرهای خوب باش. اگه خبری نشد، به همین شیوه با اون دختر ادامه بده تا به جایی برسیم.
دیگه کاری نمونده. بلند می‌شم تا برم. توی راهرو چشمم به زنی می‌افته که وارد اطاقی می‌شه که من ازش متنفرم. اطاقی که توش خرابکار رنگ پریده رو برای اولین و آخرین بار دیده بودم. برمی‌گردم به سمت اطاق کیایی و دوباره در می‌زنم.
_ اِ... تو هستی؟ چیز جدیدی یادت اومد؟
_نه، یه سوال دارم ازتون.
_خب؟
_با اون خرابکار اون روزی (روم نمی‌شه بگم همونی که قرار بود جذبش کنم) همون مذهبی سرسخت چی کار کردین؟
با خندۀ بلند و موذیانه می‌گه: با اینکه به تو مربوط نیست، ولی حالا که برگشتی بهت می‌گم. کاری باهاش کردیم که روزی صدبار آرزوی تیربارون کنه... هه هه هه...
بند دلم یکهو پاره می‌شه. کیایی که حال و روزم رو می‌بینه می‌گه: نترس. فقط بدون محاکمه آزادش کردیم!
گرچه یخ می‌کنم، ولی با خاطرآسوده ازش می‌پرسم: همین؟!
_خبرش رو دارم! رفقای دور و برش که هیچی، زنش هم ولش کرده. همه‌شون فکر می‌کنند خودشو به ما فروخته که ما بی‌درد سر و بی‌دادگاه، آزادش کردیم... هه هه هه... همه از دورش پراکنده شدن. باید آدرس بدم بری حال و روزش رو ببینی... تنها، به معنای واقعی کلمه!
در راه برگشت همونطور که به مفهوم با پنبه سر بریدن فکر می‌کنم، به مغازه‌ها سر می‌زنم و یه پلیور زرد تیره برای برادرم می‌خرم. برادرم عاشق رنگ زرده، از بچگی. یادم پر می‌کشه به سال‌های دور، به شبی که دایی اومد خونمون و دو تا پلیور سادۀ سورمه‌ای و زرد تیره برای من و برادرم آورده بود. گرچه من سورمه‌ای رو بیشتر پسندیدم، اما به خاطر دعوای نیم ساعت پیشِش با برادرم، پلیور زرد رو برداشتم. چون به محض اینکه دایی پلیورها رو از کیفش درآورد، فهمیده بودم برادرم عاشق پلیور زرد شده؛ ولی دایی اول گذاشت جلوی من که دختر بودم تا انتخاب کنم. من هم بی‌معطلی زرد رو برداشتم و همون لحظه روی لباس‌هام پوشیدمش و خیره به چشم‌های ملتمس برادرم، سنجاق گل سینۀ طلایی مادرم رو تو لباس فرو کردم. می‌خواستم هیچ راه برگشتی برای احیاناً به رحم اومدن دلم واسۀ برادر لجبازم باقی نمونه. در تمام زندگیم، اون تنها بدجنسی‌ای بود که در حق برادرم کردم. این بار ولی وقتی برگرده خونه، پلیور زرده رو می‌دم به اون!
9_کم کم داره دو هفته می‌شه که ثانیه‌ها رو می‌شمرم. ولی نه برادرم از در اومد تو و نه شاگردم. کیایی هم که انگار آب شده رفته تو زمین. حتی کسی به اشتباه هم زنگ خونه رو نزده... بچه‌های کوچه کجا غیبشون زده که دیگه توپشون هم نمی‌افته تو حیاط؟ من سرما خوردم و خونه بوی شلغم می‌ده و شربت سرماخوردگی. دراز می‌کشم پای در شیشه‌ای بهارخواب که پردۀ توری سفیدش تا روی زمین کشیده شده. دماغم رو می‌گیرم به سمت سوز سردی که از لای در می‌آد. چشمام رو می‌بندم و برای هزارمین دفعه دنبال خط ربطی بین کیایی، شاگردم و برادرم می‌گردم؛ شاید دلیلی پیدا کنم از علت گم شدن این سه نفر. یک لحظه مثل برق از ذهنم می‌گذره که نکنه کیایی پدر شاگردم رو پیدا کرده باشه و حالا با خیال راحت بزنه زیر همه‌چیز. نکنه برادرم رو آزاد نکنه. چشمام کم کم گرم می‌شه و از این دنیا می‌رم تا... تا زنگ بلبلی خونه به صدا درمی‌آد. خوابم یا بیدار؟ نمی‌دونم. چه وقت از روزه؟ نمی‌دونم. قلبم تاپ تاپ می‌کنه و نمی‌تونم بدوم تو پله‌ها. در دل می‌گم تو رو به خدا هرکی هستی نرو تا من برسم. پا برهنه به حیاط می‌دوم. امید دارم برادرم باشه چون امروز، روز شاگردم نیست. در رو که باز می‌کنم اول هیچکس نیست. بعد با چادر آبی خالدار می‌بینمش که سینه‌کش دیوار وایستاده. چشم‌هاش داد می‌زنند چند شبانه‌روز خون گریه کردند. می‌آد تو بی‌حرف، به سردی یک کوه یخ. تا وسط حیاط می‌آد و همونجا میخکوب می‌شه؛ درست زیر درخت خرمالو. دستش رو می‌گیرم که ببرمش تو. دستاش سرد نیستند، یخ‌اند. دستش رو تو دستم نگه می‌دارم و ناخودآگاه انگشتم رو می‌کشم رو جای خالی انگشتر انگشت وسطی. با دهنی که از خشکی به زحمت باز می‌شه می‌گه: نه، تو نمی‌آم. همین‌جا خوبه.
_یخ می‌زنی از سرما دختر. بیا بریم تو.
_ دیگه نمی‌تونم کلاس بیام.
_چرا؟
_ باید بیشتر پیش مامان و بچه‌ها باشم... پولش هم...
_کی از تو پول خواست؟ این‌همه می‌گفتی عاشق انگلیسی هستی، همین بود؟
_خودم می‌خونم. داریم می‌ریم شمال زندگی کنیم.
من دنبال کلمات می‌گردم که اون تازه چیزی یادش می‌آد. دست تو کیف مدرسه‌اش می‌بره و پولی رو به من می‌ده که مطمئنم از فروش انگشترشه. کاغذ جمله‌سازیش رو هم می‌ده.
_ببخشید اگه اشتباه زیاد داره. بی‌استعدادم دیگه!
چشم از کاغذش برنمی‌دارم، چون سنگینی نگاهش داره شونه‌هام رو خرد می‌کنه. بالاخره نگاش می‌کنم. داره نگام می‌کنه. نگامون تو نگاه هم گره می‌خوره. حیا می‌کنه و نگاش رو از نگام می‌گیره. نمی‌دونم کی اون‌قدر سریع و بی‌صدا رفت. ولی می‌دونم چرا دست‌های تراشیده‌اش که همیشه آرزو داشتم مال من بودند، قدرت پیدا نکردند در آهنی رو پشت سر خودشون ببندند. هنوز چشمم به جای خالیش تو چارچوب در مونده که برادرم جلوی چشمم سبز می‌شه و محکم در بغلم می‌گیره. فقط می‌تونم بگم سلام.
_سلام
از بغل هم بیرون می‌آیم. ازم می‌پرسه: اون دختری که با چادر آبی خالدار رفت شاگرد تو بود؟
_آره. شاگرد من بود... بود.
ساکش رو به زمین می‌ندازه و مشغول درخت خرمالو می‌شه.
_چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟
_چطوری؟
_مثل بچگی‌هات. وقتی یه خرابکاری بزرگ می‌کردی. می‌اومدی از همه قایمش کنی، ولی همون اول همه از قیافت تا آخرش رو می‌خوندن.
با خندۀ زورکی می‌گم: خوشحالم به خرمالوهای امسال رسیدی!
می‌گه منم، و خرمالویی به طرفم می‌اندازه.
زیرچشمی براندازش می‌کنم. تقریبا تغییری نکرده. پلاک داس که انتهای یه زنجیر باریک سر و ته آویزون شده، هنوز تو گردنشه.
_اون چیه دستت؟
_این!... هیچی بابا، تکلیفای این دختره س.
شاید از روی عادت همیشگی با ولع جمله‌های بعضا پر غلطش رو می‌خونم. اینبار تمام چیزهایی که من قبلاً لازمشون داشتم و حالا دیگه به دردم نمی‌خوره رو تو جمله‌هاش آورده:

Politicion:my dad disliked our country politicion. سیاستمدار
پدرم از سیاستمداران کشور متنفر بود.
Hiding place:They lived in a hiding place for 1 years. مخفیگاه
آن‌ها یکسال در مخفیگاه زندگی کردند.
Find out: the girl never found out how police found them.
کشف کردن، فهمیدن
دختر هرگز کشف نکرد پلیس چگونه آن‌ها رو پیدا کرد.
Numb:whenhis wife heard that her husband was died, a numb feeling come  بی‌حس شدن
وقتی زن خبر فوت همسرش رو شنید، بدنش بی‌حس شد.
Dismal:it was so dismal and raining when the mankilled. تاریک و دلگیر
روزی که مرد کشته شد، آسمان دلگیر و بارانی بود.
Follow:I want to follow him. پیروی کردن
من می‌خواهم به پیروی از او زندگی کنم.
با خوندن آخرین جمله‌اش و به یاد آوردن اشتیاقش برای یاد گرفتن انگلیسی، به شدت دلتنگش می‌شم. ناراحتم که به خاطر رفتنش از این شهر هیچ ابراز احساساتی نکردم. هیچوقت فکر نمی‌کردم بتونم به این راحتی به یک زندگی بدون صمیمیت ادامه بدم. یعنی من یک جنایتکار شدم؟... درست لحظه‌ای که می‌خوام گرفتار عذاب وجدان بشم با خودم می‌گم فردا به این موضوع فکر می‌کنم، فردا.... فردایی که نمی‌دونم خواهد اومد یا نه.
خرمالوی شیرین رو به دهن می‌ذارم، ولی مزۀ گس اون بیشتر از همیشه دهنم رو هم می‌کشه.



انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوی‌نیا

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • خرمالوهای گسِ گس
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.