1ـ خصلتهای ضروری هنرمند
هنرمند بايد واجد اين خصوصيات باشد. اولاً احساسي كه هنرمند از پديدهها دارد بايد جلوتر و عميق تر و لطيف تر از ديگران باشد تا با اين سه خصوصيت بتواند در مقام احساس ديگران را دستگيري كند. هنرمند بايد احساسات ديگران را هم به بلوغ برساند.
1/1ـ رهبری احساسات اجتماعی از سوی هنرمندان
رهبري احساسات اجتماعي تا حدود زيادي در دست هنرمندان است. هنر ابزاري است در خدمت هنرمند كه ميتواند از طريق آن به احساساتي كه قبلا تجربه كرده است بُعد اجتماعي بدهد؛ و به ديگران منتقل بكند و در آنها احساس نوعي همدلي اجتماعي ايجاد كند. اين يكي از خصوصياتي است كه هر هنري ميبايست داشته باشد و از جمله هنر و فنون ادبي و به خصوص شعر بايد واجد اين خصوصيت باشد. اين را هم ميدانيد كه رهبري عواطف و احساسات اجتماعي به منزله رهبري قلوب و بسيار مهم است. اگر كسي بتواند اين كار را بكند در واقع وساطت در فيض يا خداي نكرده واسطه در بسط ظلمت پيدا ميكند. شايد آنجا هم كه شهادت را هنر معرفي ميكنند همين است. شهيد آن كسي است كه با فعل خودش احساسات اجتماعي را به بلوغ عبوديت و بندگي، گذر از دنيا و توجه به مسائل مهمتر سير ميدهد.
2/1ـ هنر، ابزار اقامه و جهتدهی به عواطف اجتماعی
احساسي كه شما در مخاطب ايجاد ميكنيد ـ كه خداي متعال ذوق آن را داده است ـ چند تا خصوصيت بايد داشته باشد. خصوصيت محوري آن اين است كه بايد در نهايت، تولي و تبري را رشد بدهد؛ يعني هنر بايد ابزار بسط تولي و تبري باشد؛ قلوب را نسبت به يك جبهه متعلق و دلداده و نسبت به جبهه ديگر متنفر كند. هنري كه فقط بسط محبت ميدهد يك جانبه است و براي پردازش رشد جامعه كافي نيست. همچنين هنري كه فقط نفرتها را رشد بدهد براي پرواز جامعه كافي نيست. بايد هردوي اينها را بتواند بسط بدهد. خود هنرمند بايد اول احساسي در اين وادي پيدا كند، بعد به اين جبهه اي از احساس كه در وجودش پيدا ميشود بعد اجتماعي بدهد و ديگران را هم در آن احساسات شريك كند. به تعبير ديگر احساس خودش را اقامه كند. هنر ابزار اقامه عواطف اجتماعي در جهت خاص است.
نكته ديگر اين كه بر همين اساس هنر بايد بتواند به عواطف اجتماعي جهت بدهد. آن جهت هم اين است كه آن تولي و تبري محوري را كه شرط اصلي كمال، بلوغ عواطف انساني، حساسيتهاي انساني و حالات قلبي انسان است و به تعبير ديگر محور همه ملكات اخلاقي است در همه جا بسط دهد؛ يعني هنر او هيچ كجا منفصل از آن احساس مركزي نباشد و قدرت داشته باشد همه چيز را به آن محور (تولي و تبري مركزي كه همان محبت به خداي متعال و بغض نسبت به اعداي الهي است) برگرداند. در يك قدم در تجسد، به محبت به اولياي الهي و بيزاري از دشمنان محوري آنها تبديل ميشود؛ يعني هيچ كجا نبايد شعر شما فارغ از اين دو كلمه يعني كلمۀ حق و كلمۀ باطل باشد ايجاد نوعي بسط و گرايش نسبت به حق و تبري نسبت به دشمنان او.
3/1ـ رسالت هنرمند در يافتن مصاديق تاريخی تولی و تبری
بعضي از آقايان شعرا و يا حتي خطبا در مورد محبت وجود مقدس اميرالمومنين و نفرت جبهه مقابل خوب ميتوانند صحبت كنند، اما همين كه تنزل پيدا ميكند ديگر نميتوانند حرف بزنند؛ يعني ديگر نميتواند همان موضوع را در جريان تاريخي حق و باطل تنزل و بسط بدهند. به نظر ميرسد از خصوصيات هنرِ پيشرو اين است كه بتواند عاطفههاي اصلي را در مصاديق تاريخي خودش بسط بدهد؛ يعني اگر به شما گفتند براي اين استكان هم شعر بگوييد بايد همان جريان را در همين جا بتوانيد جاري كنيد. بايد بتوانيد آن احساس را اينجا هم بياوريد. اگر هنرمند بتواند آن را خوب تجلي دهد، توانسته است راجع به اين موضوع خوب بحث كند و رسالت هنري خودش را ايفا نمايد. بنابراين بايد بتوانيم آن را به مقولههاي تاريخي و اجتماعي بسط دهیم. وقتي هم كه ميخواهيم بسط دهيم، قاعدتا بايد بتوانيم به مقولههاي كلان اجتماعي بسط دهيم. به عنوان مثال ـ با صرفنظر از فنون و هنرهاي ادبي ـ سينماي سلطه و جرياني كه از طريق هاليوود و امثال آنها هدايت ميشود، يا سينمايي كه شهوات مادي را بسط ميدهد، الان در مقياس جهت گيريهاي جهاني بروز پيدا كرده است. سينمايي كه ميخواهد مخاطب خودش را به موضع گيري خاصي بكشاند، جنگ سوم را (به اصطلاح خودشان جنگ اسلام و تجدد، اسلام و جريان مدرنيته) موضوع قرار ميدهد و بعد هم عاطفههاي جهاني را به سمت نفرت نسبت به اسلام و اميدواري نسبت به جريان تجدد و محور آن يعني آمريكا پيش ميبرد. بنابراين هنرمندي كه وارد اين وادي ميشود و در اين وادي كار هنري ميكند، خودش به يك نقطه احساسي رسيده است كه ميتواند اين احساس را در رفتار هنري خود متجسد كند. در نتيجه از طريق همان ابزار هنري كه القائات غير مستقيم دارد مخاطب را نسبت به مسائل كلاني كه غفلت داشته است هوشيار و حساسيت هايش را بيدار ميكند. كسي كه پاي اين فيلم مينشيند احساس ميكند كه موجي از مثلا جريان ترور و تروريسم كور در جهان از طرف تمدن رقيب برپا شده است؛ و در اين موج ترور كور عاطفه، رحم و عقلانيت وجود ندارد. تكيهگاهي هم كه ميتوان به آن تكيه كرد و نقطه اميد و اتكاست، جريان غرب و به خصوص پنتاگون و امثال آن است. حالا شما ببينيد اين هنرمند كجا و آن هنرمند نوع اول كجا؟ ببينيد درك اين دو تا چقدر با هم تفاوت دارد. هر دو كار هنري ميكنند؛ هر دو هم بر موج احساسات مخاطب خودشان سوار ميشوند؛ و يك ميل و يا نفرتي را ايجاد ميكنند، سبز ميكنند، رويشي در او ايجاد ميكنند، اما اين در چه مقياسي و آن در چه مقياس. يا فرض كنيد وقتي احساسات اجتماعي را به دست اولي بدهيد و بگوييد رهبري كن، فيلمهايي ميسازد كه در حد رفتار اقشار و مناسبات آنها با يكديگر است. حاصل آن نيز اين است كه برخوردهاي سنتي يا مذهبي بين اقشار را به يك قاعده تبديل كند.
بنابراين خصوصيتي كه هنرمند بايد داشته باشد، قدرت بسط دادن آن نقطه مركزي و قدرت تعالي دادن آن به مصاديق بزرگ در مقياس جهاني و در مقياسهاي كلان اجتماعي است. و اينكه بتواند آن افقها را سير كند و قاعدتاًٌ بايد بتواند روح مخاطب خودش را وارد فضاها و افت و خيزهايي كند و در پايان هم يك فرودگاهي را براي او در نظر بگيرد. البته نه در احساس او طمع خام ايجاد كند و نه احساس اورا مايوس كند، بلكه بايد بتواند در او حركت ايجاد كند و طمع خام را از او بگيرد.
2ـ الگوهای دينی در زمينه هنر و شعر
اينجا چون فضاي شعر مثبت است، ميشود اين نكته را به عنوان يك الگو بيان كرد.
1/2ـ توجه به الگوی هنری دعای ابوحمزه ثمالی
ابوحمزه مخاطب را از كجا تا كجا ميبرد؟! حالا تعبير هنر هم در اينجا تعبير قاصري است. واقعا تجلي آن احساس معصوم(ع) توام با آن شهودي كه در وسعت هستي دارد، انسان را در امواجي از احساس، متحول و متبدل ميكند و يك فرودگاه امني هم در آخر آن دارد. مثلاً اگر به كسي كه قله دماوند را نميشناسد و فقط يك چيزي از آن شنيده است يا فكر ميكند كه قله دماوند كه رفتني نيست، بگويند اين چهار شاگرد را به قله برسان، از همان اول آنها را خسته ميكند. يا اگر راهشان بياندازد، اولين تپه ماهوري كه رسيد ميگويد اين همان دماوند است؛ چون نه دماوند را ديده و نه فهميده كه چه الزاماتي دارد، ولي امام سجاد(ع) آدم را در فراز و فرودها، در احساس خطرها، امنيتها، تنهاييها، غربتها درك از جلال و جمال حق، درك از ضعفها و واماندگيهاي خودش، رحمت او در نقطۀ اوج احساس، اميد، قرب و مطالبه كه آدم احساس ميكند همآغوش خداست و واقعا ميتواند خدا را در بغل بگيرد همراهي ميكند؛ او همه چيز را از خدا ميخواهد «اللهم اغفر لحينا و ميتنا شاهدنا و غائبنا» چه احساسي در آدم موج ميزند وقتي يك رحمتي را حاضر ميبيند كه ميشود از اين رحمت همۀ عالم را سيراب كرد. يك تنه ميخواهد از رحمت خدا مثلا سقايي بكند. در همان حال ميبينيد لسان دعا عوض ميشود «اللهم مالي كلما قلت قد صلحت سريرتي و ...» ببينيد از كجا آدم را به كجا ميبرد! اين آدمي كه در اوج وصال است را يك دفعه متوجه ميكند كه نه اين خبرها نيست. اگر اين تحول را در آدم ايجاد نكرده باشد چرا اين حرفها را بگويد؟ چرا اين دعاها با اين فرازها شروع بشود. «كلما قلت لصلاه بين يديك ...» در اين صورت آدم از اول ميگويد اين راه اصلا رفتني نيست. حضرت ابتداء شروع به بيان ضعفها ميكنند طوري كه آدم از اول متوجه ضعفها نيز ميشود. شايد ديگر اصلا گناهي كردهام كه پروندهام بسته شده است. در بعضي روايات هست كه آدم يك گناهي ميكند كه ميگويند: در خير بسته شد هركاري هم بكنيد ديگر پرونده تو را بستيم. نكند كه مرا ترك كردي، نكند كه با بطالين نشستيم. حضرت در فرازهاي بعد راه حلها را پيشنهاد ميدهند و ميفرمايند اگر اين مشكلات هست، راهحلهاي آن هم اين است؛ اينها را به خدا بگو و با همين در ميان گذاشتن مشكلات خودت را رفع كن. اين نگاه كه اين فضاهاي بزرگ و لايتناهي را پيشروي انسان باز ميكند، فضايي است كه اگر امام سجاد(ع) نگويد اصلا آدم معني آن را نميفهمد.
«الحمدالله الذي و كلني اليه فاکرمنی و لميکلنی الیالناس...» اين افقها را پيش روي انسان باز كردن آن هم در فضايي كه فضاي احساس و موج برداشتن روح و رشد است، و بعد هم اينها را در امواجي حركت دادن، بعد هم به يك ساحل امن رساندن، كار هر كسي نيست. شما در اين دعا فرودگاهي داريد «اللهم اني اسئلك ايماناً تباشر به قلبي و يقيناً...» هركسي نميتواند آدم را در آنجا بنشاند. اگر غير از معصوم باشد آدم را پرواز ميدهد، بعد وسط هوا رهايش ميكند. حالا يا مرغها او را ميخورند يا هنگام فرود آمدن به سرعت او را به زمين ميزند؛ يا به اصطلاح وقتي ميخواهد خيزهايي بردارد، امكان پرواز بعدي را غير ممكن ميكند. بنابراين شما بايد با يك لطافت او را در اوج، فراز و فرودها بياوريد؛ آخر هم در يك جاي امني اين تحولات را سامان بدهيد.
پس شعر هم بايد به تبعيت از اين موالي اين كار را انجام دهد. اولا افقهاي ناگشوده را مقابل احساس مخاطب خود باز كند؛ يعني فضاهايي كه در عالم احساس هست، ولي مخاطب با آنها آشنا نيست. آدم ميتواند احساس امنيت كند: «فربي احمد شيء عندي ...» ميتواند احساس غربت كند «و ارحم في هذه الدنيا غربتي ...»؛ يعني اين فضاها و افقهايي از احساس كه مخاطب نميفهمد و وارد آن فضا نشده است اما ميتواند در روح ما شكل بگيرد را اول بياييم و بعد اين احساسها را منتقل كنيم؛ البته به گونهاي كه آن موج احساس واقعا در لابهلاي ظرافتهاي فني و ادبي ما گم و غرق نشود. طوري منتقل كنيم كه بالاخره يك فرودگاهي داشته باشد؛ يعني مخاطب را وسط راه رها نكنيم يا در تپۀ ماهورها سرگردان نسازيم؛ و نگوييم قرب و ضيافت همينجاست. اين كاري است كه يك هنر متعالي بايد انجام دهد؛ هم بتواند احساسها را بر محور آن احساسهاي مركزي بسط دهد، هم آنها را به محيطها و موضوعات بزرگ و متعالي سرايت دهد و هم اين كه واقعا افقها، لايههاي عميق و لطافتهايي از احساس را تدريجا در مخاطب ايجاد كند. بنابراين شما به عنوان جامعۀ ادبا و شعرا، يك جامعۀ تاثيرگذار بر فضاي فرهنگي جامعه هستيد. هر كدام از شما يك انسان جمعي است؛ به عنوان يك محور جوشش عواطف اجتماعي كه ميخواهد بقيۀ عاطفهها را سرشار و سقايت كند. پس بايد اين ويژگيها را داشته باشد، و در خودش اين ظرفيتها را ايجاد كند. ولو اينكه اين را به قطعات يك نقشۀ بزرگ تبديل كنيد؛ و هركدام از عزيزان يا جمعي از عزيزان يك قطعه را به طور هماهنگ طراحي و برنامهريزي كنيد و كارهاي فني آن را انجام دهيد و جلو برويد. و قاعدتا اگر بخواهيد رهبري عواطف اجتماعي را از طريق هنر به سمت عواطف رشيد، بالغ و عواطفي كه توام با تقوا و پروا و الهي هستند جلو ببريد، نياز به يك لُجنههاي تخصصي جدي داريد. به خصوص اينكه خود شما بايد حتماً با آن هنرهاي اصيل و محوري كه عواطف را در اوج قرار ميدهند مانوس شويد، تا بتوانيد همان هنر را تنزل دهيد. مثلاً كسي كه ابوحمزه نميخواند و روحش با ابوحمزه صيقل نميخورد، نميتواند عواطف متناسب با ابو حمزه را در جامعه با ادبيات خودش القا كند؛ يعني بايد بتواند از سرچشمهها بگيرد.
2/2ـ افقهاي احساس عاشورايی در «كاملالزيارات»
نسبت به عاشورا هم دقيقاً همينطوري است. هم افقهايي كه نسبت به عاشورا بايد گشوده شود و هم احساسهايي كه بايد مواج شود، اينها بايد بر محور آن افقگشايي معصوم و آن جوشش عواطف معصومانه باشد. به عنوان مثال شما از عاشورا زياد شنيدهايد؛ از زواياي مختلف سياسي، تاريخي، جامعهشناسي، كلامي و عرفاني درباره حادثه عاشورا بحث و تحليل كردهاند. اما شما «كامل الزيارات» را مطالعه بفرماييد، نميگويم به دقت، بلكه مرور كنيد؛ بعد افقهايي كه پيش روي شما نسبت به عاشورا باز ميكند با افقهاي ديگر مقايسه كنيد. فرض كنيد آنجايي كه از مصيبتها و جريان روضه خدا بر انبيا ميگويد. شما هنرمند هستيد؛ يعني احساس شما مثل من خشك نيست. كنار هر روايت آن شما اول بايد يك مشك اشك بريزيد. من حتم دارم اينطوري است، فضاي مرثيهاش طوري است كه گريه رسول الله(ص)، ائمۀ معصومين(ع) يا صديقۀ طاهره(س) را به تصوير ميكشد؛ مثلا در روايات دارد گاهي حضرت نالهاي ميزنند كه اگر ملائكه جهنم را نگيرند همهچيز را ميسوزاند. ببينيد اين حد از احساس در آن حادثه در آن مقياس كه مثلا حضور حضرت زهرا(س) و آن محاكمه و شوري كه در فضاي محشر ايجاد ميكنند كه اصحاب سيدالشهدا در صحنۀ محشر دور حضرت جمع هستند، اين افقها چه در افق عواطف و چه در افق عقلانيتي كه باز ميشود را ملاحظه كنيد؛ شما افقها را مقايسه كنيد. وقتي حادثه را ديگران تحليل ميكنند جغرافيايش را مكه، مدينه، كوفه و حداكثر دنياي اسلام آن روز را ملاحظه ميكنند. ميگويند حادثهاي است كه در اين جغرافيا و تاريخ آن هم نهايت تا سقيفه طراحي شده است. ولي در «كاملالزيارات» تاريخ اين حادثه قبل از خلقت عوالم دنيا شروع شده است. جغرافياي آن هم همۀ سماوات و ارض و حتي جهنم و بهشت ما يري و ما لا يري است. شما اگر به اين سطح از حادثه و با اين عمق از حادثه و تحولاتي كه در كنار حادثه اتفاق افتاده است توجه كنيد، حرم حضرت اباعبدالله مختلف الملائكه است 124 هزار پيغمبر هر شب جمعه ميآيند. اين يك حادثه است اما آن هم حادثه است. جريان رجوع حضرت در رجعت، شفاعت حضرت در قيامت، صحنههاي تجلي حضرت در بهشت بر مومنين، اينهايي كه در روايات آمده است، دامنه و گستره فعل حضرت از قبل از عالم ذر تا بعد از قيامت، و در همه مُلك و ملكوت و بالاتر از ملكوت كه از روز اول بوده است. از همين افقي كه محتشم به آن توجه كرده است، در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست، سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است. باز اين چه شورش است كه در خلق آدم است. واقعا انسان اگر خودش به اين افق نرسيده باشد و اين احساس در او پيدا نشده باشد كه حادثه چه فضاهايي را در برگرفته است كه نميتواند احساس را منتقل كند.
3/2ـ ضرورت تکيه هنرمند بر روايات، ادعيه و زيارات
بنابراين اگر ميخواهيد در عشق و محبت اولياء خدا بگوييد، اگر ميخواهيد مرثيه يا مدح بگوييد با آن افقها و فضاها در موضوعات مختلف مأنوس شويد. اگر ميخواهيد تحليل كنيد و شعرتان تحليل توصيفي باشد هر بعدي را كه ملاحظه ميكنيد از آن منابع اصلي كه موضوع را خوب پرورش دادهاند يعني كلمات معصومين استفاده كنيد. آنها شما را سرشار ميكند و ميتوانيد از همان سرچشمه، ديگران را نيز سيراب كنيد. اگر تنزل داديد شعرتان تنزل پيدا ميكند؛ يعني اگر از حافظ گرفتيد شما شاگرد حافظ ميشويد. كسي كه در تولي از حافظ شعر ميگيرد، شعرش در مقياس ظل حافظ است. حداكثر يك ظل نور ميشود، پس يك حجاب نور واسطه است. توجه به حوادثي كه در باطن عالم است و اينها را در احساس خود سرشار كردن، بعد هم سيراب كردن جامعه رسالتي است كه بر عهده دوستان است و اگر دوستان ما انشاء الله دنبال قاعدهمندسازي و تحقيقات لازم و فضاهاي جانبي آن باشند ميتوانند اين فضاها را سرشار كنند؛ ميتوانند احساس و درك جامعه را از عاشورا و افقهاي اين حادثه و تاثيري كه در عوالم گذاشته و طبيعتا به دنبال آن موضع گيري را كه در جامعه نسبت به اين حادثه ايجاد ميكنند گسترش دهند. شما زيارت عاشورا را ببينيد از توجه به سيدالشهداء با يك تعابيري شروع ميكند كه يا ابا عبدالله، يا ثارالله اينها هر كدامش براي انساني كه به زواياي كار توجه ميكند معنا دارد. بعد احساس را به يك نقطه اي ميرساند كه «لقد عظمت الرزيّه و جلّت و عظمت المصيبه بك علينا و علي جميع اهل الاسلام» و بعد نتيجه آن چيست؟ اين كه موضع گيري را به يك تاريخ تعميم ميدهد، «فلعن الله امه اسست اساس الظلم و الجور عليكم» نميگويد يك نفر و دو نفر بلكه احساس را به يك جبهه تاريخي بسط ميدهد و «برئت الي الله و اليكم منهم و من اشيائهم و اتباعهم» بعد احساس را در حد سلم و حرب تعميق ميكند. «سلم لمن سالمكم، حرب لمن حاربكم» بعد احساس را در حد خونخواهي لطيفتر ميكند «ان يرزقني طلب ثارك مع امام منصور»؛ ببينيد چه افقهايي را باز ميكند، شما را سير ميدهد و در كنار عاشورا پرورش ايجاد ميكند . اين پرورش چه پرورشي است؟ چه احساسي از سيد الشهدا در انسان ايجاد ميكند؟ با چه وسعت و چه احساسي از عمق عظمت و چه احساسي نسبت به جبهه تاريخي و چه موضع گيريهايي به وجود ميآورد؟ و سير اين موضع گيريها تا وجاهت عندالله و قرب و ثبات قدم و معيت ادامه مييابد «اللهم اجعل محياي محيا محمد و آل محمد و مماتي ممات محمد و آل محمد» و در مخاطب اين تمنيات را ايجاد ميكند. با يك حادثه ميشود اين سير روحي و پرورش را داشت و انسان را به يك مقصد رساند. اين مطلب بايد دقيقاً در هنر شما تعقيب شود و اين ميطلبد كه در متون معارف كار تخصصي شود ـ غير از كار فني ـ نسبت به فضاها و افقهايي بايد ورود پيدا كنيد و خلاصه قبض و بسط روحي كه با ادعيه و زيارات پيدا ميشود بايد مبناي هنر شما باشد، تا انشاء الله اين هنر هم خلوص و هم وسعت عمل پيدا كند. من با اينكه از فن شما خيلي سر در نميآورم، ولي گمان ميكنم عمق هنر شما همان اتصال به سرچشمههايي است كه احساسات از آنجا ميجوشد. خلاصه «من اخلص لله اربعين صباحاً جرت ينابيع الحكمه من قلبه الي لسانه» آن حكمتي كه بايد در قلب شما بجوشد و در زبان شما جاري شود و ديگران را حكيم و سيراب كند، حكمتي است كه جز در سايه كلمات معصومين به دست نميآيد. فرمود «الحكمه و من يوتي الحكمه فقد اوتي خيراً كثيرا، طاعه الامام بعد المعرفه» امام باقر و امام صادق فرمودند: « يا بنيَّ اعرف منازل شيعتنا بقدر روايتهم و معرفتهم عنا» بعد فرمودند كه «فان المعرفه هي درايته للروايه و بالدرايات للروايات يعلو المؤمن الي اقصي درجات الايمان» يعني اوج احساس ايماني با درايت روايت حاصل ميشود. آن سرچشمه اي كه شما بايد در همه موضوعات از آن سيراب شويد اينها هستند كه اگر شما انشاء الله وصل شديد كه بحمدلله هستيد، و به صورت گسترده تري بهره مند شويد، فضاي شعر شما وارد يك فضاي ديگري از نورانيت و وارد يك افق گشاييهاي ديگري براي احساسات اجتماعي ميشود.
از اشعار دوستان دقيقا پيدا بود كه از همان افقهاي روايي سيراب شدهاند و وقتي اينطور بشود ادبيات آن با ادبيات سايرين كاملاً متمايز ميشود به لحاظ عمق و توجه به فضاهايي كه اصلا تخيل ما بدون تولي به كلمات نوراني آنها به آن فضاها نميتواند پر بكشد و اصلا آن فضاها جز در سايه نور كلام معصوم، و بالدرايات للروايات ... قابل رويت نيست. اوج احساس از طريق استضائه به نور روايت و درايت در روايت حاصل ميشود، آن وقت اين احساس انشاء الله ميتواند ديگران را هم سيراب كند.
3ـ جايگاه خيال در امر هنر
نکته ديگر اين است که جايگاه خيال در بسط دادن چيست و چقدر بايد اين خيال را بسط داد. اگر در معرفت شناسي (هم روان شناسي معرفت و هم فلسفه معرفت) كه از آن بحث شده است كه خيال چه كاره است، و چطوري قبض و بسط پيدا ميكند، و چقدر ميتوان آن را قبض و بسط داد، دقت شود. و بعد توجه كنيم كه براي رسيدن به يك هنر صحيح چقدر بايد از قوه خيال مدد گرفت؟ جايگاه خيال كجاست؟ جايگاه عقلانيت كجاست؟ جايگاه حضور ايمان كجاست؟ سوم سؤال فقهي آن است كه چقدر مجاز هستيم از خيال استفاده كنيم؟ خيال در چه افقهايي حق دارد وارد شود؟ مثلاً در ساحت ربوبي اصلا خيال نبايد وارد شود. «كلما من يستمع اوهامكم في ادق المعاني و هو مصنوعكم» مردود است. اصلاً جايي براي خيال نيست كه انسان راجع به خدا با خيالش شعر بگويد. بنابراين يك ساحتهايي است كه عقل ما اجازه ورود به آنجا را ندارد چه برسد به خيال از نظر ساحت. حتي در توصيف اميرالمومنين هم شما حق نداريد به هيچ وجه خيال را بياوريد. اين اصلا يك ساحتي است كه در آنجا هر چه خيال ما ترسيم كند غير از اميرالمومنين است. اسم اعظم الهي است. خيال ما به آن دست نمييابد. مقام و ساحتي است كه «كنه معرفتي بالنورانيه معرفت الله و معرفت الله معرفتي» عنقا شكار كس نشود دام بازگير، اصلا خيالات ما به آنجا راه پيدا نميكند.
بايد معين شود كه در معرفت شناسي جايگاه خيال كجاست و تحت كدام قوه عمل ميكند؟ نسبت آن با عقلانيت، احساس و حس چيست؟ نسبت آن با شهود چيست؟ نسبت آن با قلب و با ايمان چيست؟ ظرفيت نگارگري آن نسبت به حقايق چقدر است؟ به نظر من اين يك بحث تخصصي است كه به طور جدي بايد وارد شد و هم بحثهاي عقلاني و هم نقلي آن را تمام كرد.
1/3ـ تفاوت تقواي در عمل و تقواي در خيال
من فكر ميكنم گاهي غفلت ميشود كه تقواي در خيال غير از تقواي در عمل است. ممكن است يك آدمي در عمل متقي باشد، نماز شبش هم ترك نشود، اما تقواي در خيال نداشته باشد. مقصودم از تقواي در خيال اين نيست كه به صحنههاي شهوت انگيز ميپردازد. آن كه پيداست هبوط ميآورد. كسي كه در آن وادي كار كند، ديگر نميتواند شعر ملكوتي بگويد؛ آن كه هيچ. واقعاً كسي كه متوغل در آن احساسات شد ولو حلال آن، نميتواند بالاتر از آن خيال كار كند و جامعه را به جايي برساند. نه مقصودم در همان تخيلات ملكوتي است. تقواي در تخيل ملكوتي غير از بيتقوايي است. من ميخواهم در مورد حضرت زهرا(س) خيال كنم؛ اصلاً حق دارم ساحت خيالم را به آسمان كبريايي عصمت الله الاعظم بكشم؟ ميتوانم تخيل كنم كه در پشت در چه اتفاقي افتاده است؟ از طرف ديگر هم اگر شما خيالتان را به آنجا نكشيد، كه قدم از قدم نميتوانيد برداريد و شعر بگوييد. علت اين كه گاهي ما روضه ميخوانيم و حرفهاي عجيب و غريب ميزنيم، اين است كه ما تقواي در خيال نداريم. خيالمان را به جايي ميكشيم كه نبايد بكشيم؛ و بعد با خيال تصوير ميكشيم، ميگوييم اينطوري شد، آن طوري شد. حال اگر در قالب شعر باشد معمولا آشكار است كه اينها يك مقداري افقهاي خيالي است. به هر حال يك موقع بايد روي آن كار و بحث جدي بگذاريم، اين يك موضوع جدي است. من نديدهام كه مناسك تخيل در جايي بيان شده باشد. شما براي چشم مناسك ميگوييد؛ ميگوييد اين نگاه حلال است؛ اين نگاه مكروه است؛ اين نگاه حرام است. بعد براي نگاه حرام مصاديق ميآوريد؛ ميگوييد نگاه غضب آلود به پدر و مادر حرام است؛ نگاه تحقير آميز به مومن حرام است؛ مصداقها را هم ميگوييد. ولي آيا براي خيال هم شما ديدهايد يك جايي اين كار را كرده باشند؟ تخيل هم يك قوه است و معلوم نيست كارش كمتر از كار چشم باشد. اثرگذاري آن هم در وجود خودآدم همانطور كه «النظر سهم من سهام ابليس»، «الخيال سهم من سهام ابليس» اين طوري نيست كه وقتي تخيل ميكند آزاد باشد. حتي تخيلات قدسي گاهي همينطور است. تخيل هم گاهي لطافت بر ميدارد، آدم گاهي مكاشفه ميكند. خيلي از مكاشفات جز شهود خيالي چيزي نيست. ميتواند خيالش را در عالم تجسم ببيند. اين مكاشفه ميشود. بعد آخر كار يك دفعه ميبيند كه تقواي در مكاشفه نيست؛مثلاً در ميآيد كه بعضي از رجبيون روافض را در قالب خوك ديدند. امام(رض) به فتوحات يك حاشيه اي دارند ميگويند اين آقا از فرط لطافت روح، خودش را در مكاشفه اش ديده است. اين بيتقوايي در مكاشفه است. بيتقوايي در خيال است. بنابراين تقواي در خيال تا حد مكاشفات عرفاني و شهودهاي عرفاني سرچشمه ي خيلي چيزها ميشود. خيال در آن مقياس كه اوج بردارد بيش از مسئله شعر ميشود. بنابراين مناسك خيال در سطوح مختلفش قابل دقت است. اين كه تقواي خيال چطور واقع ميشود، آدم بايد متقي باشد يا شاعر بايد در خيالش متقي باشد؟ مناسك تقواي در تخيل اين است كه نگذاريم فكر به هرجايي برود. يك بنده خدايي ميگفت وقتي داريد نماز ميخوانيد اگر يك ساختمان ساختي و به پنجرهاش رسيدي ديگر نساز. خيلي كار سختي است كه نسازد. در نماز ميفهمد كه نبايد بسازد، ولي ميسازد و بنا را تمام ميكند. در عالم شعر هم همينطوري است. تخيل آدم راهي يك افقي ميشود و ميرود. از حضرت امير يك نگارگري ميكند كه نميدانم اين چه حضرت اميري است؟ آيا آدم حق دارد و ميتواند حضرت امير را در خيال معشوق خودش بكند؟ حالا غزل بگويد، حق دارد اصلا افق ما هست؟ آيا حق دارد در شعرش حضرت امير را موضوع خيال خودش قرار دهد؟ يا آن ساحت كبريا خيلي رفيع تر از اين است. نهيب به آدم ميزنند و يحذركم الله نفسه، به يك جايي كه ميرسد نسبت به ولي خدا يحذركم چه كاره هستي؟ يك كسي در محضر رسول خدا (ص) با اميرالمومنين(ع) شوخي كرد حضرت ناراحت شدند، فرمودند: اصلاً شما چه حق داريد وارد مجامله با حضرت ميشويد. افق شما اين افق نيست. حالا پيغمبر يك موقعي با حضرت مزاحي ميكنند به ما چه مربوط است. افق ورود خيال ما نسبت به معصوم كجاست؟ ما ميتوانيم به تخيل دلال بپردازيم؟ اينها به اصطلاح يا توقيفي است يا توقيفي نيست؟ اگر توقيفي است حدش كجاست؟
2/3ـ لسان دلالآميز به جای لسان طلبکارانه
در زيارات و در ادعيه كجا به ما اجازه داده اند كه با معصوم دلال آميز صحبت كنيم؟ دعاي ندبه از آن دعاهايي است كه در آن همه چيز هست، ولي حتي آنجايي كه اظهار عشق است ادبياتش، ادبيات عشق عاجزانه است؛ اخباط است؛ انكسار از عشق است؛ طلبكاري در عشق نيست. قلوب المخبتين اليك والهه ... . مقام شيدايي يعني مقام عشقي كه مقام اخبات و انكسار است كه در آن هيچ طلبكاري نيست. شما مثلا در لسان زيارات و ادعيه آنجايي كه وارد دلال با معصوم ميشويد حتما لسان شيدايي است. حتي لسان عاشقي است. مطالبه نيست. حالا يكجاهايي يك تعريضها كوچكي در آن در ميآيد. آدم ميآيد يك مطالبه اي از سر عشق ميكند، حالا يك قهري هم ميكند؛ مثلاً در ابوحمزه ببينيد به خداي متعال عرض ميكند «ان ادخلت النار اعلمت اهلها احبك» لسان دلال است، ولي ذلت در آن موج ميزند. خشوع محبت است ..... خشوع ايمان در آن موج ميزند. نسبت به معصوم هم همينطور است. حالا شما يك قدم بياييد جلوتر حافظ را ببينيد. با اين كه حافظ است و خيلي شخصيت بزرگي هم هست، اما بعضي جاها طلبكاري هايش طوري است كه بوي خوشي نميدهد. جاي اين است كه دست رد به سينه ات بزنند؛ ببين كجا داري پا ميگذاري. به آن جا كه ميرسي كه يك انگشت نميشود بالاتر بروي، چطور يك دفعه سر ميكشي. خدا رحمت كند استاد ما را خواب ديده بودند كه دنبال سر حضرت امير ميرفتهاند، حضرت جايي رفتند كه مثلا يك دري بود، استاد رفتند داخل آن را نگاه كنند حضرت برگشته بودند و يك نگاه تندي كرده بودند. كجا نگاه ميكني؟ در خواب دستپاچه شده بود، عرض كرده بود آقا عقاب بلا بيان ميفرمائيد؟ حضرت فرموده بودند كه : ... حالا غرض اين كه به يك جاهايي كه برسي اگر بخواهي يك نگاه بكني، ميگويند، نبايد نگاه كني. حالا اشعار دلالآميز امروز ما را هم ببينيد. خيليها خوب است، اما اين ميطلبد كه در مناسك تخيل، در حوزههاي مختلف، افقها و سطوح و موضوعات آن كار تخصصي بشود. به نظر من اين سوال خيلي جدي است. اگر شاعر خيال را آزاد گذاشت طبيعي است كه خيال بلند پروازي ميكند. به تعبير ديگر تخيل بايد در سايه ي ولايت اميرالمومنين حركت كند تا به اصطلاح مبدأ القائات رحماني شود. و الا مبداء القائات شيطاني ميشود. حتي اگر وارد عالم مكاشفه و عرفان شد عرفان آن منحط ميشود و هبوط ميآورد.
قبلاً كه عرض كردم يك حلقههاي تخصصي درست كنيد، مقصودم همين سنخ بحثها بود؛ كه هم جنبههاي معرفت شناختي و روانشناختي آن و هم جنبههاي فقهي آن و هم جنبههاي هنري آن موضوع را از زاويه فلسفه هنر به دقت مورد بحث قرار دهيد. البته غربيها در فلسفه هنر خيلي كار كرده اند و خيال هنرمند را مديريت هم ميكنند. آنها براي توسعه تخيل قاعده درست ميكنند؛ چون اگر خيال را رها كنيد از آن هيچ چيزي در نميآيد. بايد مديريت كنيد تا نتيجه بدهد. فرق توهم با خيال چيست؟ توهم همان خيال رها شده است. هيچ چيزي هم از آن در نميآيد. حداكثر از آن افسانه در ميآيد. افسانه تخيل رها و يله است. پرورشي در آن نيست. اگر پرورش منفي در آن نباشد مثبت هم نيست. از تخيل قاعدهمند است كه هنر مؤثر در ميآيد. لذا براي قاعده مندي تخيل در فلسفه هنر، غرب خيلي كار كرده است. با اصول، خيال را پرورش ميدهند. چطور به خيال بپردازي، از كجا شروع كني، به كجا ختم كني، چطور خيالانگيزي كنيد، بعد از اين كه خودتان متخيل شديد، اينها همه قاعده دارد. اما ما قاعدهمند نكرديم كه خيال انگيزي يا بسط تخيل چگونه بايد باشد. اين قواعد خيلي جدي دارد اما ما آزاد گذاشتيم. اين است كه در شعر ما بعضاً يك مقداري بيتقوايي حتي در سطح شعراي بزرگ وجود دارد، البته بيتقوايي نه به معني تند و بد آن؛ فرض كنيد فلان شاعر بزرگ راجع به پادشاه زمان خودش شعر ميگويد و خيال را پرواز ميدهد چرا راجع به امام زمان هم كه شعر ميگويد همان قدر خيال را پرواز ميدهد؟ نام نميبرم چون خيلي شخصيت بزرگ است، آدم نميتواند جسارت كند. شاه زمان خودش را آنقدر تخيلي كرده است كه انگار دارد راجع به امام صادق شعر ميگويد. اصلا آدم حق دارد اين طوري خيال پردازي كند. در اين فضا خيال خودش را پرواز دهد. تملقگوئي همين است ديگر. بيتقوايي در خيال تملق ميشود.
تخيل ميتواند شهوت و غضب را تحريك كند. تخيل ميتواند عرفان غلط درست كند. عرفان تخيل مال نورانيت عقل نيست، مال تخيل است. عرفانهاي باطل خيال بافي است. از خدا يك موجود خيالي درست ميكند. همۀ تشبيههايي كه در باب خداي متعال وجود دارد، معصيت خيال است. ائمه(عليهم السلام) ما را نهيب داده و گفتهاند مواظب باشيد در باب خداي متعال تشبيه نشود. تشبيه، تخيل باطل است. بنابراين، مناسك خيال در فضاي هنر به خصوص، هنرهاي ادبي مثل شعر كه دست هنرمند گاهي خيلي باز است نياز به استنباط و كاري جدي دارد. كار اجتهادي آن هم در جاي خودش لااقل روشن شدن صورت مسئلهها و با احتياط برخورد كردن با آن است.
يك نكته ديگر هم اشاره كنم معمولا زياد به كار گرفتن خيال براي وقتي است كه انسان به عوالم بالاتر راه پيدا نكرده است. اگر به عوالم بالاتر راه پيدا كرد، تلاش ميكند كه حتيالمقدور خيال را محدود كند و نگذارد خيال دخالت كند. تا بتوان يك تصويري از آن عالم بالا ارائه داد. فرض كنيد شما ميخواهيد بهشت را تصوير كنيد، اگر پاي خيال را باز كنيد بهشتي مثل قمصر كاشان براي شما درست ميشود. يا از آن بهشتهاي مصنوعي درست ميشود. يا مثلا جهنم به تخيل نيازي ندارد؛ آنقدر واقعيت آنجا سنگين است كه شما بايد تنزل بدهيد تا فهم روي آن واقع بشود. نيازي به تخيل ندارد. تعابيري كه از بيانات معصومين(ع) درباره جهنم آمده كه مثلاً در آن ماري چنين است خيالانگيزي نيست، واقعيت است. يا تعابير قرآن كه ميفرمايد زبانه ي جهنم اين طوري است، سر و صداي جهنم آواز و دعوت آن ... اينها واقعيات است. بنابراين، بين مشاهدۀ ملكوت و از ملكوت سخن گفتن و خيال انگيزي فرق است. در كلمات معصومين و قرآن فكر نكنيد خيالانگيزي باشد، بلكه بيان ملكوت با ادبياتي است كه ما خيال ميكنيم ادبيات تخيلي يا مبالغهآميز است. مثال ميزنم كسي كه در رحم مادر است اگر در حد درك خودش از وقايع عالم دنيا برايش بگويند آيا اين خيالي است؟ مثلاً فرض كنيد آدم يك ذره است به او ميگويند كه به يك دنيايي ميروي كه در آنجا يك ميوهاي هست كه ميليونها برابر ابعاد وجودي تو است و آدم در يك لحظه آن را تناول ميكند. آدم خيال ميكند كه تخيل است. اصلا آن حور و قصوري كه در قيامت است كه مشرق است و مغرب است و بعضيها اين تعبير را هم به طنز كشيده اند اين تخيل نيست، البته معلوم نيست كه اندازه وجودي انسان در آن عالم و اين عالم يكي باشد. بنابراين، فرق است بين مشاهده حقايق عوالم بالاتر و تنزل دادن آنها در ادبيات اين دنيايي ما، و خيالانگيزي نسبت به واقعيت. بعضي وقتها واقعيت آنقدر بزرگ است كه اگر شما به آن افقها نزديك بشويد بايد همه ي خيالها را تعطيل كنيد. خيال رهزن آن افقها است. به نظر ميرسد نسبت به عاشورا نيز همين است. خيلي از تحريفها ناشي از تخيل است، آنهم به اين علت كه آن واقعيت با عظمت هايش درك نشده است. به تعبيري ديگر يك بار شما ميخواهيد رستم را توصيف كنيد: كه رستم يلي بود در سيستان، منش كردهام رستم داستان. اگر به آن نپردازي و پيرايه نبندي كه شاهنامه نميشود. عاشورا شاهنامه نويسي در باب سيد الشهدا نيست. هرچه ما عاشورا را بزرگ كنيم از واقعيتش بسيار كوچك تر است. ما زمينيها ميخواهيم يك حقيقت قدسي ملكوتي را كه در اندازه و قد و قامت حضرت سيدالشهداست به تصوير بكشيم؛ چه ميخواهيم بگوييم؟ آدم بايد از طريق خود معصوم با افقها آشنا بشود تا بعد بتواند خيال خودش را هم هدايت كند.
البته توجه شود که تخيل و خيلي از زبان حالها به معناي ظاهري فقهي آن اسناد كذب نيست؛ چون معلوم است كه نميخواهم نسبت بدهم اين طوري بوده است. ولي خيال انگيزي است كه به يك معنا خروج از صدق است. صدق نه به معني صدق در لسان، كه مطابق با واقع گفتن است، صدق صديقين، يعني يك رنگي و تبعيت محض. بيضابطه شدن زبان حال برابر با بندگي نيست. به اين معني صدق نيست. «انما المومنون صدقوا ما عاهدوالله....» فعلش با عهد بندگيش برابر نيست، ولي ممكن است در كلام دروغ هم نباشد؛ يعني اگر بخواهيد بنده وار اين سند را بگوييد نبايد اين طوري بگوييد. يك مثال عرض ميكنم ميدانيد موضوع عاشورا موضوع اعظم رسائل شفاعت نبي اكرم است. حالا اعظم نگوييم در رده اول است؛ اعظم مصيبتهايي است كه بر حضرت پيش آمده است؛ اعظم عبادتهاي تاريخي نبي اكرم است؛ كه در عاشورا ظهور پيدا كرد. پس شما ميخواهيد جامعه را از طريق توسل به اين عبادت به قرب (شفاعت) برسانيد. اعظم عبادات، مناسكش چيست؟ شيطان به شدت در اين موضوع دخالت ميكند. از لطيف ترين جاهايي كه دخالت ميكند، در عقلانيت و تخيل عاشورايي است؛ امام حسين را در حد يك امام زاده تنزل ميدهد؛ خيلي آدم خوبي بود، در حد يك سياست مدار كه دنبال حكومت بود و اشتباه هم كرد و تحليلش غلط در آمد. علم غيب هم كه نداشت و اگر هم داشت ما به آن كاري نداريم. اين دخالت شيطان در عقلانيت است. دخالت در خيال هم هنر ميشود. و اين از آن جاهايي است كه شيطان با ظرافت دخالت ميكند.
باز هم مثال ميزنم: شما سحر ماه رمضان ابوحمزه بخوانيد يا حافظ كدام بهتر است؟ اصلا قابل مقايسه است؟ تفاوت آن در كجاست كه ابوحمزه و حافظ قابل مقايسه نيست. يك قدم بياييد بالاتر ماه رمضان شبها به جاي اين كه قرآن بخوانيم، قرآنِ حافظِ قرآن را بخوانيم. بعضيها ميگويند قرآن نازل (حافظ) ميخوانيم قرآن حافظ ميخوانيم. يك رفيقي داشتيم دانشجو بود و موهايش را خيلي بلند كرده بود؛ يك سال نيامد و رفتم دنبالش ديديم سر و ريش و همه را تيغ زده و در خانه نشسته است. يك چند سالي نشسته بود و بعد حافظ خوان شده بود؛ من يك دفعه رفتم پيشش گفت در خواب ديدم به من گفتي قرآن بده من به شما حافظ دادم. گفتم بله، گرفتاريت همين است كه من ميگويم قرآن بده تو حافظ ميدهي. من نميخواهم حافظ را تحقير كنم. حافظ جزء شخصيتهاي برجسته تاريخ ماست. واقعاً ارزشمند است؛ يعني واقعا در ايجاد عواطف معنوي جامعه شيعه خيلي موفق و اثرگذار بوده است. ميخواهم فاصله افقها را عرض كنم. بنابراين در پرواز دادن خيال اگر ادبيات معصوم مرز ما باشد و در حاشيه آن راه برويم خيلي موفق خواهيم شد.
بر اين اساس، در مقتلخواني فرق است بين اين كه آدم زيارت ناحيه مقدسه بخواند. با مثلاً شعر محتشم. در زيارت مقدسه هيچ تخيل غير معصومانهاي نيست. هرچه هست واقعيت است؛ ولي محتشم ناچار و مجبور است و نميتواند تخيل نكند. ولي اگر مناسكش درست و قاعدهمند شد، هيچ اشكالي ندارد. حتماً به اين شعر داراي منسك بايد متولي بود و حتي براي يك طبقه اي شايد اصلا بگوييد مفيد است؛ به شرطي كه مناسك آن رعايت بشود. اگر مناسك آن رعايت نشد، به همان ميزاني كه رعايت نشده است شيطان از طريق خيال ما در خيال اجتماعي ورود پيدا ميكند.
3/3ـ اجتماعی بودن تخيل و هنر
اگر طبقه هنرمند را در جامعه به صورت جزاير مستقل ببينيد، شما يك آدم و من هم يك آدم هستم، ولي اگر به صورت وحدت اجتماعي ببينيد شما به منزله ي خيال جامعه هستيد. هنر تجسد تخيل اجتماعي است. همانطور كه تخيل من جلوتر از من راه ميرود و من را با خود ميبرد، تخيل هنرمندان خيال اجتماعي ميشود و اجتماع را با خود ميبرد. خيال هنرمند تجسد خيال جامعه است. اگر در تجسد خيال تقوا و تولي موج بزند حتما جامعه را جلو ميبرد، ولي اگر تولي در آن موج نزد به همان ميزان مواجهه ما را با حوادث از مقام صدق تنزل ميدهد. هنر شما تجسد تخيل جامعه است. جامعه وحدت دارد و به صورت جزاير مستقل نيست. اگر جامعه را يك ظرف مستقل ببينيد، ارواح در جامعه با هم مرتبط هستند؛ تخيلات با هم مرتبط هستند؛ انديشهها مرتبط هستند. اگر منفصل بود كه از آن تمدن بيرون نميآمد، جامعه بيرون نميآمد؛ نظام ادبي در نميآمد؛ منطق در نميآمد؛ هنر در نميآمد؛ اين به خاطر وحدت اجتماعي است. در وحدت اجتماعي وقتي نگاه كنيد جايگاه اجتماعي هنرمندان به منزله خيال جامعه است؛ كه اگراين خيال تهذيب شود، در بسط احساسات معنوي كمك ميكند. و به هر ميزان كه شيطان نفوذ پيدا كند؛ مسير رشد عواطف را سد ميكند. و اين از مواضعي است كه شيطان با لطافت وارد ميشود؛ چون ما در آن حال اصلاً متوجه نيستيم كه بايد جلوي شيطان را بگيريم. البته يك چيزي را خدمت شما عرض كنم؛ اگر شما واقعاً دنبال عاشورا و دنبال ائمه اطهار باشيد، جهت شما را امام حسين(ع) حفظ ميكند؛ يعني شيطان نميتواند در جهت شما تصرف كند. جهت خيالتان سالم است، ولي كسي كه دنبال شعر مبتذل ميرود، جهت خيالش را هم شيطان به سمت دنيا برده است. شما بيترديد جهت تخيلتان سالم است. در اين هيچ ترديدي نيست و اين خيلي مهم است. جهت حركت خيال مهذب است، ولي مناسك حركت خيال در اين جهت مناسكي است كه تهذيب ساختار خيال را تامين ميكند. شما جهتتان در تولي به سيد الشهدا جهت مهذبي است كه ترديد در آن نيست؛ شما هيچ وقت شعري نميگوييد كه در آن مدح يزيد بيرون بيايد. محال است كه يك شاعر شيعه چنين شعري بگويد. اين معني اش اين است كه شيطان در جهت دخالت نميكند. اما ديگران ميگويند؛ نه ديگران، غزالي يك جمله دارد كه من مكرر گفتهام: «و يحرم علي الواعظ ذكر مقتل الحسين» ميگويد واعظ روضه امام حسين نخواند چرا لانه يهيج البغض علي ... چون تحريك بغض بر عليه اولي و دومي و سومي ميكند. آنها هم كه جايز نيست. جهت اين حرف باطل است. محال است يك شاعر شيعي جهت شعرش باطل باشد. از شعر شيعه يك كلمه مدح از دستگاه بني اميه و سقيفه بيرون نميآيد. يك كلمه مذمت ائمه از آن در نميآيد، اما وقتي ميخواهد به اين خيال ساختار بدهد، ساختار آن ممكن است مشكل پيدا كند. ارزش چه چيزي را بالا ببرد، ارزش چه چيزي را پايين بياورد؟ به هر موضوع چقدر اهميت بدهد؟ آن وقت ميبينيد كه ديگر نسبت هايش به هم نميريزد. فرق ابوحمزه با حافظ همين است. حافظ جهت تخيلش ثابت است، ولي ساختاري كه درست ميكند عصمت ندارد. ابوحمزه نظامش هم عصمت دارد. هيچ وقت در موجي كه در روح شما ايجاد ميكند، هيچ كجا كم و زياد ندارد. اميدش كمتر از خوفش نيست. يك ذره خوف اضافي ايجاد نميكند. يك ذره ياس اضافي ايجاد نميكند. يك ذره هم اميد اضافي ايجاد نميكند. طمع خام ايجاد نميكند. معصومانه خيال و احساس شما را پيش ميبرد. ما به هر ميزان كه در شعرمان دنبال قاعده مند كردن حركت و خيال اجتماعي (هنر اجتماعي) به دنبال معصوم باشيم، به همان ميزان اين قوه متخيله جامعه يعني هنر و هنرمندان (عقل و احساس هنرمندان) ما دنبال معصوم حركت ميكند؛ و به همان ميزان قابل اعتماد ميشود. مثل فقيهي كه دنبال معصوم حركت ميكند. اگر يك جا هم اشتباه كرده باشد دنبال اين اشتباه رفتن ثواب دارد. هنر هم اگر قاعده مند شد تبعيت از آن عبادت ميشود.