شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یادداشتی از «محمدقائم خانی» بر رمان «مادام بوواری» اثر «گوستاو فلوبر» بهروز میکنیم:
ما امر کلی را در فلسفه پی گرفتهایم و معمولاً از منظر عقل و منطق، به آن نگریستهایم. چه در جریان ترجمه قرن دوم هجری به بعد که با یونان آشنا شدیم، و چه در دوره معاصر، تنها از همین زاویه به آن خیره شدهایم و نمودهای محدودی از آن را دیدهایم. ما حتی دریچه علم را هم برای نگریستن به امر کلی چندان معتبر ندانستهایم و هنگام رفتن سراغ آن، بیشتر به دنبال قدرت و کارآمدی بودهایم. در حالی که پس از مواجهه ما با دنیای جدید و به ویژه پس از تشکیل حکومت پهلوی، ما در همه شئون زندگی با امر کلی روبهرو هستیم؛ البته بدون آن که ببینیمش. ما توانِ باز کردن دریچههای مختلف به آن را نداریم درحالی که متأثر از آن زندگی میکنیم. «رمان» یکی از مهمترین نمودهای امر کلی در دنیای حاضر، بوده و هست اما ما رد پای «کلی» را در آثار نویسندگان خارجی ندیدهایم. این ندیدنها باعث شده دچار تحلیلهای اشتباه شویم و در فهم مقولات مدرن دچار توهم بشویم. به خصوص در جایی که با مفاهیم سابقهدار روبهرو بودهایم، بسیار به بیراهه رفتهایم. یکی از مهمترین این مفاهیم گمراهکننده در رمان؛ «عشق» بوده و هست.
ما درک نمیکردیم و نمیکنیم که وقتی نویسندهای خارجی از «عشق» می نویسد، با آن به مثابه امر کلی درگیر است. برعکس، ما عشق را به مثابه امری یکتا خواندهایم و میخوانیم همان گونه که در سنت ادبی ما بالیده و شاخ و برگ پیدا کرده. ما دلیل خودکشی «آناکارنینا» را نمیفهمیم چون صحنههای پرشکوه همراهی او و ورونسکی را نوعی رستگاری یا لااقل زمینه آن میپنداریم. ذهن ما به «اتحاد عاشق و معشوق زیر سایه عشق» تکیه دارد و خیال ما از فریب عشق در خفاست. مگر عشق هم فریب میدهد؟ عشقی که ما در سنت ادبیمان میشناسیم، نه. نزد ما عشق و صدق همزادند و حتی از یک جوهرند. ما متوجه نمیشویم که چطور «عشق به مثابه امر کلی» فریب میدهد، زیرا هیچ مصداقی توان حمل همه سنگینی امر کلی را ندارد. رابطه کلی و جزئی لغزنده است. جزئی از آنجا که نمودِ کلی است آن را باز میتاباند، و از آنجا که همه آن نیست (چون تنها سایهای از آن است) آن را پوشیده نگه میدارد. به همین دلیل کلی در هر مصداق طلوعی دارد و غروبی. خودکشیِ زنی اخلاقمدار چون آنا یک ضرورت است برای غروب «عشق به مثابه امر کلی»، همچون خیانت او که یک ضرورت بود برای طلوع «عشق به مثابه امر کلی»؛ هیچکدام در حوزه انتخاب او نبود.
یکی از بهترین رمانهایی که این طلوع و غروب را در برابر ما به نمایش میگذارد، «مادام بوورای» فلوبر است. داستان این زن به گونهای نیست که ذهن ایرانی ما بتواند آن را به راحتی چونان «عشق به مثابه امر یکتا» بخواند. او سه معشوق دارد و در هر رابطه نیز بهتمامه معشوق است. روایت فلوبر به ما اجازه نمیدهد یکی از آن مصداقها را اصل در نظر بگیریم و دو تای دیگر را مجازی بدانیم. فلوبر ما را با سه مصداق از عشق در «یک زندگی» روبهرو کرده است تا «عشق به مثابه امر کلی» را واضح و عیان ببینیم. روایت فلوبر از هر سه عشق چنان پرشور و در عین حال همسطح است که برای فهم قصه، ما چارهای جز کنار گذاشتن فهم کهنمان از عشق و نزدیک شدن به دیدگاه غربی نداریم. شخصیتپردازی اِما چنان خوب انجام شده که ما به عینه متوجه میشویم او در پیِ «عشق» است و هربار نزد کسی میجویدش، اما به چنگش نمیآورد. چرا به چنگ نمیآورد؟ چون اساساً امر کلی در زندگی زمانمند دنیوی در دسترس نیست. عشق نیز چونان مفاهیم کلی دیگر، در هر مصداق طلوعی دارد و غروبی. برای همین وقتی در پایان داستان، زمانی که بوواری برای تنفروشی سراغ رودولف میرود، از او پاسخ منفی می شنود. آن دو زمانی «چیزی» به حساب میآمدند که برای طلوع عشق برگزیده شده بودند ولی حالا هیچ نیستند.
«هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگی زندگی از چه بود، از چه ناشی میشد این که به هرچه تکیه میکرد درجا میگندید؟... اگر به راستی در جایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و در عین حال طرافت، با قلب یک شاعر و چهره یک فرشته، که چنگ به دست داشت و رو به آسمان مدیحههای نکاحی میخواند، اگر وجود داشت چرا اِما اتفاقی به او برنمیخورد؟ آه! چه خیال محال! به راستی که هیچ چیز ارزش جستوجو نداشت؛ همه چیز دروغ بود! هر لبخندی خمیازهای از ملال را پنهان میکرد و هر شادیای لعنتی را، هر لذتی چندشش را، و از بهترین بوسهها چیزی جز میل تحققناپذیرِ خوشیِ بزرگتری روی لبها نمیماند.»
فهم خودکشی مادام بوواری تنها از مسیر درک این تکرار قابل فهم است، تکراری که زندگی را به بیهودگی میکشاند. مادام بوواری نمیتواند چونان سیزیف بار حکمِ تکرار را به دوش بکشد، همچون همه انسانهای مادی که چنین توانی ندارند. پذیرش تکرار تنها در افسانهها ممکن است، جایی که امر کلی صورت ذهنی دارد نه مادی. نگاهِ سنتی ما به امر کلی، که آن را فقط در عالم ذهن میجسته، امکانِ درک این تکرار را از ما گرفته است. ما تکرار این جهانی را و اساساً زندگی را، در نسبت با ارادهای یکتا و به مثابه تجلی میفهمیم به همین دلیل درکی از «جنونِ امر کلی» نداریم. عقل نزد ما رو سوی عالمِ بالا دارد و امر کلی را آنجا در مییابد. ما مصداقها را با «میل و عشق» درک میکنیم که فرای عقل و جنون، ضد و ند را در خود جمع میکند.
در این دنیا، جایی که ظرفیت و قواعدش دائرمدار ماده تعین پیدا کرده، هیچ چارهای از طلوع و غروب نیست. مرگ و زندگی همزاد هماند. «عشق به مثابه امر کلی» نمیتواند تولد و مرگ را با هم نشان ندهد. دست شستن از یکی، روگرداندن از دیگری است. به خلافِ «عشق به مثابه امر یکتا» که متحد جاودانگی است و از صداقت و رستگاری جداییناپدیر است.