معرفي نويسنده
محمود خداوردي متولد سال 1339 تهران است که فعاليت هنرياش رادر ابتداي دهه 70 با نوشتن يادداشتهاي تحليلي در روزنامه ها و مجلات سينمايي آغاز نمود که از جمله آنها ميتوان به کيهان، اطلاعات، مجله فيلم، مجله سينما اشاره نمود و همچنين فيلم نامه هايي نيز با قلم خداوردي تبديل به فيلم گشته که از جمله آنها فيلم کوتاه «مهتاب» و «درامتداد نگاه» است.خداوردي سپس به داستان روي آورده و با زمينه هاي پررنگي که از سينما و نگارش نقد در او ايجاد شده بود از سال 84 به طور جدي سوژه هاي ذهني اش را در قالب داستان به رشته تحرير درآورده. حاصل فعاليتهاي چندين ساله اش در حوزه داستان جوايزي گشته که به عنوان نمونه داستان «دشت عباس» برگزيده اول جشنواره شهداي بيرجند وداستان هاي «لوتي صالح» برگزيده داستان سال حوزه هنري و همين طورداستان شوخي نيز از جمله داستان هاي برگزيده در دوره هاي مختلف جشنواره هاي ادبي حوزه هنري بوده است و در نهايت مجموعه اي از داستان هاي کوتاه ايشان را انجمن قلم ايران در سال 1388 به نام «اجازه ميدهيد آقاي چخوف» روانة بازار نشر نموده است. داستان «بازي» داستاني با موقعيتي امروزي است که با نخ نامرئي خاطرات به جنگ تحميلي متصل ميشود.
داستان کوتاه بازی
تابلوی سر خیابان را که دید دیگر مطمئن شد که آدرس را درست آمده است، خیابان کوه زرد. روبه روی پلاک 14 ایستاد.
مرد میان سالی به همراه زن جوانی بیرون آمدند و توی ماشین نشستند.
راننده گفت: ولنجک؟
و سلام کرد اما مرد تازه وارد متوجه نشد و با تلفن همراهش شماره جایی را گرفت: بلیت فردا رو کنسلش کن. همین فردا کنسلش کن.
و گوشی را قطع کرد.
زن ساکت بود و مرد زیر لب و نا مفهوم چیز هایی را با خود تکرار می کرد.
رادیو موسیقی ملایمی پخش می کرد.
مرد گفت: آقا رادیو رو خاموش کن، لطفا.
راننده پیچ رادیو را چرخاند.
صدای ضعیف زن که شکل التماس داشت به مرد گفت: یه کم فکر کن بعد تصمیم بگیر سجاد!
مرد چیزی نگفت.
زن گفت: اون یه چیزی گفت من هم جوابشو دادم.
مرد چیزی گفت با خودش.
زن گفت: تا حالا دیده بودی جواب مهری رو بدم؟
مرد گفت: حالا که با این حرفات گند زدی به همه زندگی ش.
راننده از آیینه زن را نگاه کرد. فقط چشم هایش پیدا بود که در تاریکی محو و تیره به نظر می آمد.
مرد عصبی بود: هزار بار گفتم یه گوش ت در... یه گوشت دروازه...
- جواب اونارو نده...
زن حرفش را قطع کرد و گفت: اما اونا تو زندگی من دخالت می کنن سجاد.
مرد گفت: دخالت؟ حرفای چهار تا خاله خانباجی اینقده برات مهمه که نتونی جلوی دهنتو بگیری؟
زن گفت: گذشته من به اونا چه ربطی داره که هر بار می آرنش جلوی چشمام؟
مرد نالید: تو فقط یه روز تو سال اینارو می بینی، فقط یه روز.
زن با خود گفت: یه روز.
مرد تکرار کرد: آره یه روز، اما همین یه روز کاری کردی که دیگه نمی تونم سرمو بلند کنم.
زن گفت: مثل همیشه، چند ساله این حرفا رو میشنوم، دیگه برام عادت شده. مثل غذا خوردن.
مرد دستهایش میلرزید. با دستپاچگی سیگاری روشن کرد و به راننده گفت: این آخری شه. شرمنده.
پک عمیقی به سیگار زد و رو به زن گفت:
- این قصه ها کی تموم میشن؟ نمیخوای آخرشونو عوض کنی؟
زن گفت: برنامه فردا رو به هم نزن سجاد.
مرد مکثی کرد و پک دیگری به سیگار زد و گفت: دیگه نمیخوام حرفشو بزنی.
زن بلافاصله گفت: چرا؟
مرد گفت: وقتشه یه چیزایی روشن شه!
زن گفت: قرصاتو خوردی؟
مرد کنترلش را از دست داد: کارت اینه که مرده هارو نبش قبر کنی؟ استخوناشونو از زیر خاک بکشی بیرون؟ و سکوت کرد.
زن گفت: سجاد یک بار برای همیشه این موضوعو فراموش کن.
مرد گفت: قرارمون همین بود که فراموش بشه.
زن گفت: تو شکاکی، خودتم میدونی.
مرد گفت: من شکاک نیستم، یقین دارم هنوز به اون فکر میکنی.
زن نومیدانه گفت: بس کن سجاد دوباره باید توضیح بدم؟
مرد به طعنه گفت: دیگه چه حرفایی رو با ژیلا زدی؟
زن کلافه بود. تا میخواست خود را خلاص کند حرف های تازه تر از راه میرسیدند.
- اون از داداشت دلخور بود.
- خب؟
- بهش گفتم اگه تو زندگی ت هوشیار نباشی تا آخرش باید حسرت بخوری همین.
مرد گفت: معنای این حرفا چیه؟
زن سکوت کرد.
مرد گفت: الان داری حسرت میخوری؟ درسته؟
زن جواب نداد.
راننده فرمان ماشین را به سمت راست چرخاند و وارد خیابان دیگری شد. شیب بلند خیابان سرعت ماشین را کم کرد.
مرد با کنایه گفت: چرا حرف نمیزنی مهسا؟
زن گفت: اون وقتی رفت خرمشهر دیگه هیچ وقت بر نگشت، چند ماهی بیشتر طول نکشید نامزدی مون.
مرد گفت: دفعه قبل یادمه گفتی کردستان!
زن جوابش را با خونسردی داد: خرمشهر یا کردستان برای تو چه فرقی میکنه که مثل چماق همیشه تو سرم میکوبی؟
مرد سرش را تکان داد و با خودش گفت: دستم پی کار نمیره، دلم بد جوری شور میزنه!
زن گفت: ژیلا خبرچینه، آتیش بیار معرکه س...
مرد حرفش را قطع کرد و با صدای بلند گفت: همه مشکل دارن، فقط تو هستی که انبونه صداقتی!
زن زیر لب گفت: لعنت به من که همیشه باید برای چیزایی که وجود نداره توضیح بدم.
مرد گفت: نه، لعنت به من که فکر میکنی یه کودن خر کله خرابم.
زن زد زیر گریه: آره به تو که این تار عنکبوت جهنمی رو ساختی.
مرد برگشت و محکم زد توی صورت زن.
راننده آب دهانش را قورت داد و بی جهت در داشبورد را باز کرد و بست.
زن با التماس گفت: نگه دار.
پیاده شد و گریه کنان رفت کنار خیابان و نشست.
مرد به دنبالش رفت. نگاهی به راننده کرد و رو به زن گفت: فقط همین مونده بود که وسط خیابون آبرومون بره.
زن گفت: بس کن سجاد.
مرد گفت: همه بد، تو یکی معصوم. غیر خودت دیگه کی خوب؟
زن زوزه میکشید.
راننده پیاده شد. از جیب پیراهنش نخ سیگاری بیرون کشید و گذاشت گوشه لبش.
تکیه داد به ماشین و نگاهی به آسمان کرد، ستاره ای در آسمان نبود. به نظر از این مشاجرات فراوان دیده بود.
مرد ادامه داد: فرامرزی که برای تو مرده، برای من زنده س. مث یه شبح دور و بر من پرسه میزنه!
زن زوزه اش آرام تر شده بود: ببین سجاد، هر بار شروع میکنی و بهونه میگیری و دوباره حالت که خوب شد پشیمون میشی و بابت همه این حرفا از من معذرت
میخوای.
مرد هم آرام تر شده بود: دوباره بگو. میخوام دوباره از خودت بشنوم. تو بهش پشت پا زدی درسته؟ تو هیچ وقت اونو دوست نداشتی، تو منو دوست داشتی. اون دیگه نیست درسته؟
زن گفت: من گذشته رو دفنش کردم سجاد، این تو هستی که هر بار این موضوعو زنده ش میکنی.
مرد نشست رو به روی زن.
زن با التماس گفت: اون دیگه نیست باور کن، من حتی از خونوادش هم اطلاعی ندارم.
مرد با بغض و گریه گفت: همین منو عذاب میده. کسی که نیست، اما هست. همیشه هست.
مرد دست زن را گرفت و اورا آرام به سمت ماشین آورد.
او را نشاند صندلی عقب. در جلو را باز کرد و نشست.
راننده هنوز نخ سیگار گوشه لبش بود. آشفته و بی حال بود. پیچ رادیو را چرخاند و با فندک ماشین سیگارش را روشن کرد.
مرد شماره جایی را گرفت و لحظه ای بعد به کسی گفت: شرمنده، بلیت فردا رو کنسلش نکن کارام ردیف شد.
از خیابان ولنجک که رفت بالا، دلش میخواست ماشین را بکوبد به دیوار خانه ای. پیچید توی کوچه و جلوی منزلی ایستاد.
مرد پیاده شد و چند اسکناس به راننده داد و منتظر ماند الباقی پولش را بگیرد. مرد نگاهی به آیینه انداخت. چشم های زن روشن تر بود و وضوح بیشتری داشت.
وارد خیابان که شد کناری زد و از صبر و تحملی که به خرج داده بود خنده اش گرفت.
تمام مسیر را از ولنجک تا پیروزی یک نفس راند.
زبانش خشک بود و آب دهانش را به سختی قورت میداد.
وقتی به خودش آمد که رو به روی نئون های رنگی آژانس ایستاده بود.
نمیدانست از کدام خیابان و اتوبان رد شده تا به آنجا رسیده است. هنوز در ماشین را نبسته بود که برود و یک لیوان چای داغ بنوشد که مرد میانسال و خپله ای در آژانس را باز کرد و با صدای بلند گفت: یه سرویس خورده کرج، ماشین نداریم برو به این آدرس.
و یادداشت کوچکی را به او داد.
قبل از این که راننده حرفی بزند مرد خپله گفت: راستی چرا ولنجکو طولش دادی؟ چرا انقدر دیر اومدی فرامرز؟