شهرستان ادب: جلسۀ مجازی نقد و بررسی رمان تشریف اثر علیاصغر عزتی پاک در حوزه دانشجویی دانشگاه شریف با حضور محمدقائم خانی برگزار شد.
محمّدقائم خانی: قصد داریم در این جلسه رمان «تشریف» را از زوایای جدیدی بررسی کنیم؛ بهویژه از دیدگاه دغدغههای گوناگون دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف که در این رمان بهشکلی داستانی بیان شدهاند. بههمین دلیل تصوّر میکنم بحث دربارهی «واقعیت» مدخل مناسبی برای ورود به بحث باشد. بهعلّت وجود گروه «فلسفهی علم» در دانشگاه صنعتی شریف، گروهی از دانشجویان با این مسئله و بحرانی که پیرامون آن شکل میگیرد، آشنا میشوند. البته این آشنایی فقط بهدلیل وجود گروه «فلسفهی علم» نیست، بلکه فضای دانشکدهی فیزیک و مسائل مرتبط با این رشته نیز در ایجاد این فضا بیتأثیر نیست.
دانشجویان رشتههای علوم پایه، فنّی-مهندسی و پزشکی کمتر به اینگونه مسائل علاقه نشان میدهند؛ برای این گروه، «واقعیت» در دنیای جدید یک مسئلهی حلشده است و نیازی به پرسوجو و کندوکاو ندارد. این دانشجویان مسائل را با توجّه به شواهد و راهحلهای تکنیکی حل میکنند که همگی تکیه بر «واقعیت» دارند. از نظر آنها توصیف واقعیت هم بر عهدهی علم است. امّا از ابتدای قرن بیستم میلادی با پیشرفتهایی که در «فیزیک کوانتوم» پدید آمد، این نظریه با چالشهای عظیمی روبهرو شد؛ انگار تمام عقاید مستحکمی که حدأقّل سه قرن فضای ذهنی اروپا را به خود مشغول کردهبود، دچار چالش شدند.
در قرن هجده و نوزده میلادی گروههای مختلفی از مواضع مختلف، علمگرایی (بهمعنای بسنده بودنِ علم برای شناخت دنیا) و تفکّرات و فلسفههای متّکی بر آن را به چالش میکشیدند. قدرتمندترین این مخالفان، مکتب رمانتیسم بود؛ امّا علم دارای چنان پرستیژی بود که در برابر این نقدها سر خم نمیکرد؛ بهخصوص با آغاز قرن نوزدهم میلادی –که به قرن علم هم معروف است- فضای فکری کشورهای غربی مانند فرانسه و انگلستان انباشته از نظریات علمی بود، تا جاییکه علم تقریباً یکّهتاز تمام شاخههای معرفت و تفکّر شد. البته پیشرفتهای خیرهکنندهی علم پزشکی در این قرن، در ایجاد چنین فضایی بسیار تأثیرگذار بود و مانند یک منجی، اندیشمندان را به سمت خود میکشید. در ادامه نیز با مطرح شدن نظریهی تکامل داروین، علم تمام رقبا را از صحنهی رقابت بیرون کرد.
این فتح بزرگ زیاد طول نکشید؛ چون بعد از حدود پنجاه سال، بحرانی از دلِ خود علم بیرون آمد و در برابر آن قد علم کرد: «فیزیک کوانتوم». این علم این سؤال را برای بشر مطرح کرد: (واقعیت چیست و ما تا چه اندازه به آن دسترسی داریم؟) ناگهان تمام منتقدین علم که در قرن نوزدهم به حاشیه رانده شدهبودند، با صورتهای جدید پا به عرصه گذاشتند و مسائلی را مطرح کردند. این خلاصهای از خطّ سیر علم در دنیای جدید (البته محافل نخبگان علمی اروپا) بود. در این دوران، اینگونه مسائل دغدغهی عموم مردم اروپا نبود و کشورهای جهان سوم از دور هم هیچ دستی بر آتش علم و تکنولوژی نداشتند و تازه به این تکاپو افتادهبودند که علم وتکنولوژی را از اروپا به کشورهایشان وارد کنند.
در اروپا این نگاه یکتا به علم، در فضای فکریِ علوم انسانی وجود نداشت. زمانیکه فلسفه درگیر مسائل جدید (در قرون هفده و هجده) شد، مهمترین بحثها میان رئالیستها و ایدهآلیستها شکل گرفت. در فلسفه این دوگانگیها کشمکشها را سامان میداد. همزمان مسائل مورد بحث با تنوّع بیشتر در فضای هنری هم جریان داشتند. از همان ابتدا، نگاه چندگانهی هنر به واقعیت مشهود بود. نمیشد گفت که با جریان یگانهای در هنر مواجه بودیم یا حتّی دوگانگی و تناقضی در این رابطه دیده میشد. وجود دیدگاههای گوناگون دربارهی واقعیت در میان هنرمندان، نشاندهندهی درکِ زودهنگام آنها از ماهیت چندگانهی واقعیت بود.
در قرن نوزدهم (قرن تسلّط علمگرایی) مهمترین جریان فکری دنیا در اختیار مارکسیستها قرار گرفت؛ کارل مارکس توانست با تکیه بر علم و جریان علمگرایی، به توفّق کاملی بر تمام عرصهها از جمله علوم انسانی، فلسفه و حتّی هنر دست پیدا کند. با پررنگتر شدن و قدرت گرفتن جنبش مارکسیسم، مکتب رئالیسم – بهعنوان یکی از شاخههای منشعب از هنر و مخصوصاً ادبیات – تبدیل به مهمترین شاخهی ادبی این قرن شد که تسلّط کاملی بر همهی جنبههای هنری داشت. در این مواجهه، درام (بهویژه قالب داستانیاش) برای مارکسیستها بسیار مهم بود، زیرا داستان رئالیستی –بهخاطر ساختار معقول و ملموسش – میتوانست بزرگترین پشتوانهی نگاه علمگرایانه در هنر باشد.
مارکسیستها میتوانستند پیام و محتوای اصلی جنبشِ (تضاد طبقاتی) خود را به بهترین و کاملترین شکل در فرم داستان به مخاطب منتقل کنند. میتوان گفت از نگاه مارکسیستها، داستان به علم نزدیکتر بود تا شعر، ترانه، نقّاشی، تئاتر و دیگر شاخههای هنر. داستان برای مخاطب عام قابل درک، معقول و ملموس بود و ساختار و چینش عناصر داستان به عقلگرایی نزدیک میشد. مارکسیستها قادر بودند تصویری را که از جهان داشتند (یعنی نبرد همیشگی طبقاتی)، در قالب داستان نشان دهند و تثبیت کنند. بههمین دلیل در این دوران، داستان رئالیستی نه تنها در روسیه، بلکه در کلّ اروپا رشد قابل توجّهی داشت و بخش عمدهی ادیبان به آن گرایش داشتند.
یکی از ظرفیّتهای اصلی داستان، نزدیکی زیاد به واقعیت و تاریخ بود. شاخههای دیگر هنر مثل شعر و نقّاشی هرگز نتوانستند بهاندازهی داستان منعکسکنندهی تاریخ و واقعیت زمانهی خود باشند. زمانیکه هنرمندی قصد دارد به یک سوژهی تاریخی بپردازد، راحتترین شاخهی هنری برای او داستان است. مسئلهی مهمتر ماهیت فلسفهی تضاد تاریخی بود (در مورد مارکسیسم، تضاد همیشگی طبقاتی) که فقط در داستان قابل نمایش بود. در چنین وضعیّتی داستان رئالیستی، نزدیک علم ایستادهبود و بر کلّ دنیا سیطره داشت.
امّا در قرن بیستم به دلایل گوناگون - از جمله مشخّص شدن بحرانهای درونی علم- ناگهان مکاتب بیشماری در هنر پدید آمد که (عموماً از نقّاشی آغاز میشدند و به شاخههای دیگر هنر بسط پیدا میکردند و) نسبت به واقعیت تشکیک روا میداشتند. هنرمندان ابتدا نسبت به قدرت هنر رئالیستی در نشان دادن «همهچیز»، دچار تردید شدند. بههمین خاطر داستان –ابتدا در اروپا و بعد در آمریکا- از داستانِ کلاسیک رئالیستی فاصله گرفت و درگیر مکاتب مختلفی شد که در دورههای زمانی کوتاه پدید آمدند. در چنین وضعیّتی واقعیت بهشکل یکتا قابل پذیرش نبود و هنرمندان به تفسیر و تأویل رو آوردند. داستاننویسان هم در اشکال و فرمهای مختلف داستان بهدنبال موضعی مناسب در برابر واقعیت بودند.
در نیمهی اوّل قرن بیستم، جریانهای داستان مدرن، بیشتر بر ذهن در برابر عین تأکید داشتند و واقعیت را هم بر همین اساس (در نسبت با ذهن) تعریف میکردند. ولی با روی کار آمدن جریانهای پستمدرن حتّی ذهن هم به رسمیّت شناخته نشد و عامل وحدت نبود. ما دیگر هیچ مرکز ثقلی برای روایت واقعیت در داستان نداریم. اینگونه بود که بحران علم در ابتدای این قرن، بالاخره خودش را در هنر و داستان نیز نشان داد. در قرن بیستم داستان بنمایهی هنری پیدا کرد و بیشتر بر موضع هنری خود تأکید داشت تا بر موضع علمی (که در قرن نوزده بهدست آوردهبود)؛ هرچند این موضع هنوز در بخش قابل توجّهی از جهان - مارکسیستی - ادامه داشت. (حتّی در اروپا هم طرفداران زیادی داشت.) ولی آنچه در مرز هنر حرکت میکرد، داستان هنری بود.
داستان در قرن نوزدهم برای جریان غالب نوعی تاریخنگاری پوزیتیویستی است که به حقایق علمی اشاره دارد ولی در قرن بیستم علیه این حقایق شورش میکند. داستان همیشه تحت تأثیر علمگرایی بوده؛ پیشتر توسط چپها سمت تاریخ رفته بود ولی در قرن بیستم (در ضدّیت با علم)، با تاریخ دچار چالش شد. در این دوران داستان سعی داشت در برابر تاریخ موضعگیری کند و خودش را بهعنوان شاخهای از هنر از تاریخ جدا کند؛ نتیجهی این موضعگیریها بهوجود آمدن مکاتب گوناگون ادبی مانند سورئالیسم و رئالیسم جادویی در برابر رئالیسم (بهخصوص رئالیسم سوسیالیستی) شد. زمانیکه ارتباط داستان با واقعیت قطع شد در نظر بسیاری، رابطهاش با حقیقت هم مخدوش شد، چون حقیقتی که خودش را در علم نشان میداد، در علوم انسانی زیرشاخهی تاریخ قرار میگرفت.
پس وقتی داستان از تاریخ فاصله گرفت، از حقیقت هم دست کشید. در این میان، عدّهای تلاش داشتند رابطهی جدیدی میان داستان و واقعیت تعریف کنند: حاصل این تلاشها نظریات جدیدی بود که برای حقیقت ساحتی فراتر از واقعیت قائل بودند؛ میگفتند ساحت حقیقت را نمیتوان به واقعیتها فروکاست. این گروه از نظریهپردازان سعی داشتند داستان و بهطور کلّی هنر را در این عرصه جای دهند؛ یعنی داستان میتواند به حقیقت بپردازد بدون اینکه تعهّدی به واقعیت داشتهباشد. بر این اساس، شکاف عظیمی میان واقعیت و حقیقت پدید آمد. از آنجائیکه حقیقت دیگر نمیتوانست لباس واقعیت را بپوشد و معرفت علمی دچار بحران شدهبود، داستاننویسان دست به دامان اسطورهها –بهعنوان سرچشمههای حقیقت- شدند.
یکی از مسائل اصلی ادیان در دنیا این است که نسبت مشخّصی با واقعیت ندارند. مهمترین متون ادیان مسیحیت و یهودیت که متون کتاب مقدّس آنها هستند، طبق معتبرترین مطالعات متون عهدین، سالها بعد از ظهور این ادیان نگارش شدهاند. در دینهایی که قدمتی بالاتر از سه هزار سال دارند، اصلاً نمیتوان دربارهی نسبت متون مقدّس آن دینها با واقعیت نظر داد. اسلام از این منظر حالتی استثنائی دارد؛ زیرا متن قرآن عیناً از پیامبر اسلام نقل شده و تمام مسلمانان بر محتوای واحد آن شهادت میدهند. بیرون از اسلام هم –بهدلیل کشف نسخ خطّی قدیمی معتبر از قرآن که بسیار به فضای قرن اوّل هجری نزدیک است- این موضوع تا حدودی پذیرفته شده. همچنین حافظان قرآن تا قرن دوم هجری به تقریر و نگارش متن قرآن کمک کرده و آن را ثبت و ضبط کردهاند. این اتّصال نسل تا زمان نگارش قرآن، مهمترین نشانه برای اصل بودن متن قرآن (بهعنوان آیههای وحی شده به پیامبر اکرم) است. بنابراین قرآن یک متن تاریخی است که انتصابش به پیامبر مشخّص و اثباشده، و با اختلافات بسیار جزئی، بهصورت یک نسخهی واحد به ما رسیده است.
از طرف دیگر قرآن – بهعنوان یک کتاب مقدّس- متنی است تاریخی و مملو از داستانهای اسطورهای که قدمت این اسطورهها تا حضرت آدم عقب میرود. درصورتیکه اساطیر روم و یونان و امثال آنها فقط متن اسطورهای هستند و متون تاریخی محسوب نمیشوند. پس در متن قرآن اسطوره و تاریخ به هم رسیدهاند. به بیان دیگر، وقتی با قرآن مواجه میشویم هم با حقیقت روبهرو هستیم هم با واقعیت. امّا در جریان اصلی تاریخ اسلام –اهل سنّت و جماعت- به مشکلی تازه برمیخوریم که همان شکاف عظیم میان حقیقت و واقعیت است.
اهل سنّت دو جریان اصلی دارند: جریان تاریخی، فقهی و کلامی که مسئلهی اصلیشان واقعیت و عملگرایی در اسلام است. جریان دوم که پیروان بیشتری هم دارد، جریان تصوّف است که مسئلهی اصلیاش حقیقت است. پیروان این جریان معتقدند باید برای دین، باطنی قائل بود، در غیر اینصورت دین هیچ ارزشی ندارد. بسیاری از عارفان اهل تصوّف زمانیکه دربارهی خلفای راشدین صحبت میکنند بیشتر به این نکته توجّه دارند که این خلفا چقدر به دین اسلام در رسیدن به حقیقت کمک کردهاند. آنها نه با واقعیت شرعی کار دارند نه با واقعیت تاریخی و معتقدند بحث دربارهی ظواهر دین نادرست است.
اما خوشبختانه شیعیان از این دوگانگی در امان بودهاند و در راستای همان خطّ اصیل قرآن یعنی همپوشانی حقیقت و واقعیت قدم برمیدارند؛ یعنی شریعت و طریقت در کنار هم. مهمترین علّتش این است که تشیّع در دورهای پدید آمد که تاریخ و اسطوره همگام و متّحدند. عاشورا برای ما شیعیان هم تاریخی است (به اصالت وقوعش هیچ شکی نیست)، هم اسطورهای. در تمام ماجراها از غدیر تا غیبت ،این اتّحاد میان حقیقت و واقعیت و بههم رسیدن تاریخ و اسطوره دیده میشود. همیشه هم عدّهای از علما و فقها بودهاند که این حقیقتِ قدسیِ به واقعیت پیوسته را حمل کردهاند. البته میان علما اختلافاتی در پذیرش این اتّحاد بوده و هست، ولی در عین حال میدانند که احکام، تمامِ شریعت دین نیست.
نظام ولایت نزد شیعیان، این خطّ روایت اصیل را حفظ میکند؛ هم مانند اهل تصوّف ضامن حضور باطن دین است، هم از ظاهر دین غفلت نمیکند. امامان شیعه تا زمان غیبت میان مردم زندگی میکردند، رهبری سیاسی و اجتماعی داشتند و وارد حوزهی علم شدند؛ یعنی کاملاً با واقعیت سر و کار داشتند. تلاشهای امامان شیعه در طی این دو قرن باعث استحکام پیوند میان حقیقت و واقعیت شد؛ آنها باطن دین را هم در شریعت جستجو میکردند. این خطّ اصیل (با درجاتی) در روحانیت شیعه ادامه پیدا کرد تا بالاخره رسید به قضیهی تحریم تنباکو، انقلاب مشروطه، واقعهی شانزده آذر 32 تا ظهور شخصیّت امام خمینی و ماجرای انقلاب 57. انقلاب اسلامی هم یک واقعیت سفت و سخت تاریخی است و هم جهشی است برای اتصال با حقیقت دین.
در این سیر، علمای شیعه در کلّ تاریخ معاصر ایران حضور دارند و نقشهای مهمی ایفا کردهاند. اختلافاتی که در این دوران میان علمای شیعه وجود داشته بیشتر حول باطن دین و مسئلهی «هدایت» است. ما در تاریخ معاصر ایران با وضعیّت یگانهای (در مقایسه با دنیای اسلام) مواجهایم؛ مهمترین اصل آن اعتقاد به وحدت حقیقت و واقعیت در قرآن است و ویژگی مهم دیگر آن، امتداد و تسلسل این ایده در یک جمع محدود که نسل به نسل از ائمه هدی (ع) به علمای امروز شیعه رسیده است. بحران دنیای خارج از اسلام هم که قابل بحث نیست؛ چون اصلاً متنی واحدی وجود ندارد که بشود به آن تکیه کرد.
دلیل اهمیّت رمان «تشریف» از نظر من همین اتّصال میان حقیقت و واقعیت در تاریخ معاصر ایران است. جریان اصلی روایت این رمان از شانزدهم آذر 32 آغاز و به انقلاب 57 ختم میشود. این رمان چهار شخصیّت اصلی و مهم دارد در دو نسل از مبارزین؛ یک نسل در مبارزهی 28 مرداد درگیر بودهاند و نسل دوم در انقلاب 57 (که زمان حالِ روایت است). این روایتِ پیوستهی مبارزات تاریخی معاصر ایران، از مهمترین ویژگیهای رمان «تشریف» است که پیش از این، اینطور آشکار در کنار هم قرار نگرفته بودند. نوع پرداخت آن و همچنین نگاه به استبداد داخلی و استکبار خارجی و ارتباط میان ملیّت و اسلامیّت (در سال 32 و 57) این رمان را از رمانهای دیگر متمایز میکند. قرار گرفتن جبههی ملّی در کانون مبارزات سال 1332، هیچ تناقضی با مبارزات مردمی بر پایهی اعتقادات اسلامی در سال 1357 ندارد. این پیوستار در «تشریف» خیلی حائز اهمیّت است.
«تشریف» از نظر داستانی در ادامهی بحران شکاف عظیم میان واقعیت و حقیقت قرار ندارد و تکلیف خودش را با تاریخ و ادبیات معلوم کردهاست؛ میخواهد به تاریخ بپردازد ولی مسئلهاش صرفاً تاریخ نیست. این رمان، یک رمان شیعی است و سعی دارد ضمن بیان یک روایت نو، بهدرستی در مرزهای ادبیات حرکت کند و در عین حال از چارچوبهای تاریخ هم خارج نشود. مهمترین دستاورد این رمان حفظ پیوند میان واقعیت با حقیقت و اسطوره با تاریخ است. در مضمون هم این اتّصال دیده میشود: درونمایهی «تشریف» جستوجو است.
در ابتدای رمان شهریارِ تازهداماد در شب عروسی از تازهعروسش مهری خبری را میشنود که برایش قابل هضم نیست. از خانه بیرون میزند و در کمتر از دو شبانهروز همزمان با جستوجوی دوستش مصطفی، فلشبکهایی در ذهنش به دوران دانشجویی میزند و رفاقتش با مصطفی و علاقهاش به مهری. شهریار تا قبل از شنیدن خبر، تصویری کاملاً متفاوت از واقعیت دارد؛ این دیدگاه شهریار در واقع نمادی است از دیدگاه مردمی که در انقلاب 57 شرکت داشتند. در آن زمان پشتپردههایی وجود داشته که به چشم مردم عادی نیامده بود. ما نیز با خواندن این رمان به این نتیجه میرسیم که باید با دیدگاه تازهای به واقعیت، تاریخ معاصر ایران را بازخوانی کنیم.
زمانیکه شهریار نزد خانوادهی مصطفی میرود، در واقع به دنبال این رازهای پشتپرده است. ما نیز همراه او به این فکر میافتیم که چیزهایی را واقعیت میانگاشتیم که توهمی از واقعیت بودهاند. رمان در نیمهی اوّل به دنبال افشای واقعیت است. در روز دوم، رفتهرفته پردههایی از زندگی مصطفی از جلوی چشمهای شهریار کنار میرود و او را به این نتیجه میرساند که اساساً مسئلهی مصطفی «واقعیت» نبوده است، بلکه طی سلوکش میخواسته به «حقیقت» برسد. در واقع مسئلهی اصلی، به واقعیت رسیدنِ حقیقت است. در یکسومِ پایانی رمان، مسئلهی شهریار نیز از واقعیت بهسمت حقیقت میل میکند.
البته منظور، حقیقتِ جداافتاده از واقعیت نیست؛ مسئلهای که شخصیت مهندس افشار (پدر مصطفی) با آن دست و پنجه نرم میکند. او مبارزی سرخورده است که زورش به استعمار و استبداد نرسیده و در انزوای خود، از واقعیت بریده و به دنبال حقیقت میگردد. بهنوعی هم موفّق شده به حقیقت دست پیدا کند و به این نتیجه رسیده که تجمیع آرمان و واقعیت ناممکن است. شهریار پس از دیدار با مهندس افشار و مکالمهشان دربارهی مصطفی، متوجّه میشود که مصطفی از پدرش عبور کرده و دوباره به طرح اساسی ایران (اتّحاد حقیقت و واقعیت یا به عبارت دیگر به ظهور رسیدنِ امر غیبی یا واقعی شدنِ حقیقت) بازگشتهاست. شهریار متوجّه میشود که صورتمسئله مشکل دارد و باید دوباره طرح شود. ما با شهریار و مصطفی از ماجرای ملّی شدن نفت و شانزدهم آذر 1332 همراه میشویم تا انقلاب 57، برای آنکه مسئلهی واقعی شدنِ حقیقت را درک کنیم؛ نه بهمعنای کنار گذاشتن واقعیت بهنفع حقیقت (به اعتقاد متصوفه)، بلکه برای تحقّق حقیقت در عالم عین تلاش میکنیم.
با این نوع خوانش، رمان «تشریف» یک اثر کاملاً جهتدار و ایدئولوژیک است؛ به ما نوعی جهانبینی ارائه میدهد، بدون اینکه در دام جهانبینی رئالیستها و مارکسیستها بیفتد. به این معنی که فردیّت آدمها، هنر و زندگی را فدای ایدئولوژی و جهانبینی نمیکند؛ نشانهاش هم شخصیّت مهری است. اگر با ترک کردن مهری توسط شهریار، دنیای مهری ویران میشد، ما با همان کلیشههای تضاد میان واقعیت و حقیقت مواجه بودیم که در آن مهری نماد فردیّت و زندگی بود و باید بهخاطر حقیقت فدا میشد، ولی شهریار با دنبال کردن مصطفی به مهری (زندگی) هم میرسد؛ همانطور که به مبارزاتش میپردازد. مهری یک زنِ مطرود خائن نیست. این بازگشت به مهری، بهخاطر طرح اصیلی است که مصطفی به آن رسیده و شهریار هم آن را درک میکند. بهنظر من این طرح، بنیاد شکلگیری تشیّع است. تشیّع راهی جلوی پای انسانها میگذارد برای تغییر، اصلاح و توبه. بههم رسیدن مهری و شهریار در نقطهای که مصطفی ایستاده، اتّفاق بسیار مهمی است.
در «تشریف» ایدئولوژی، مبارزه، تشکیلات، سرنگونی و کشتن را میبینیم، ولی در عین حال از واقعیت زندگی غافل نمیشویم. شهریار بهواسطهی دنبال کردن مصطفی به خودشناسی میرسد. در این مسیر، مسئلهی مصطفی میشود مسئلهی او. او میفهمد که مسئلهی مصطفی حقیقت و باطن است. شیعیان معتقدند «موعود» در همین زمانِ حال حاضر است و با اینکه آیندهی جهان در دستان «موعود» است، نمیتوان آن را «آینده» برشمرد. «موعود» از سال 250 هجری قمری در شخصی تجلّی یافته که هنوز زنده است. «تشریف» با درونمایهی جستوجو سعی کرده به این شگفتیِ تشیّع اشاره کند.
این اثر را از فروشگاه اینترنتی ادببوک تهیه نمایید