موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

رفتار عاشقانه | چند روایت از اربعین‌ حسینی

04 مهر 1400 17:22 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
رفتار عاشقانه | چند روایت از اربعین‌ حسینی

شهرستان ادب: در این یادداشت چند روایت می‌خوانیم از سه نویسنده با محوریت اربعین حسینی:

 

سه قطره رود

راوی: حامد جلالی

۱

بازار پشت حرم کاظمین خیلی باصفاست؛ معماری خاصّی دارد؛ کوچه‎ای باریک است که خانه‎هایی مشرف به حرم دارد. خانه‎هایی که پنجره‎های چوبی مشبّک دارند و ایوان‎هایی خیلی کوچک که آن‎ها هم با در و پنجرة چوبی پوشانده شده‎اند. مغازه‎ای انگار در کار نیست و همه بساط کرده‎اند. شاید هم این‌طور به نظر می‎رسد. چیزی شبیه گذرخان قم و مثل آن را در خوزستان و بوشهر و بندرعبّاس و این‎ها زیاد می‎شود پیدا کرد. مشغول لذّت بردن از بازار بودم که دیدم سیاه‌چشمی از روبه‌رویم در حال گذشتن است؛ زنی قدبلند با حجابی که موها و صورتش را پوشانده بود و دو تا چشم سیاه را فقط در معرض تماشا گذاشته بود. نمی‌دانم او داشت مثل فیلم‌ها به حالت slow راه می‌رفت یا من slow می‌دیدمش؛ حس کردم چند دقیقه‌ای گذشت تا از روبه‌رویم رد شد و در طرف دیگر بازار محو شد. بازار را پشت سر گذاشتم و به در حرم کاظمین رسیدم. یک نفر از بچه‌ها حواسش به ساک‌ها بود و بقیه از خدا خواسته رفته بودند توی حرم.

وقتی رسیده بودیم جلوی حرم، مانده بودیم با کوله‌ها چه کنیم. توی حرم نمی‌شد بردشان. یکی دو تا هم که نبودیم. گروه ما که از اتوبوس جامانده و از ون بعدی هم جلو افتاده بود، ده نفر بود. ده نفری که نه از دستة قبل خبر داشتند و نه از دستة بعد. نشسته بودیم جلوی حرم و بچّه‌ها می‌خواستند نگهبانی کوله‌ها را نوبتی کنند. من گفتم: «برید آقا، حلّه. من هستم.» یکی از بچّه‌های اصفهانی گفت: «خب من زودی میام تا شما برین زیارت.» گفتم: «نه، نمی‌خواد. من توی حرم نمیرم.» شاعر اصفهانی خندید: «شوخی می‌کنی؟ مگه میشِد آدم تا اینجا بیاد و حرم نَرِد؟» گفتم: «آره، میشه.» و نشستم کنار کوله‌ها. بچّه‌ها با ذوق و شوق رفتند توی حرم و من ماندم و کوله‌ها. چند دقیقه بعد یکی از بچه‌ها آمد: «من هستم، تو برو.» من هم فرصت پیدا کردم و دور بازار چرخیدم. و پاداش لحظات صبوری‌ام از ابتدای سفر و لحظات سخت گذر از مرز و خستگی و تشنگی تا این لحظه، چشم‌های زیبایی بودند که در بازار کاظمین تیربارانم کردند.

زود از بازار برگشتم و نشستم کنار وسایل و به دوستم تعارف زدم برود به زیارتش برسد. این ایثار و فداکاری از دید دوستان همسفرم، از جنس همان ایثار و فداکاری‌هایی است که در کربلا وجود داشته و یا در همین جبهه‌های خودمان هم بوده است. پیش خودشان می‌گفتند: «اوّلین بارشه اومده و داره خودش رو از فیض زیارت محروم می‌کنه تا ما بریم...» توی همین فکرها بودم و داشتم تصوّر همسفرهایم را از خودم توی ذهنم مرور می‌کردم و همین‌طور قند توی دلم آب می‌شد که یکهو همان چشم‌های جادویی را مقابلم دیدم که نشست مثل من روی یکی از کوله‌ها و زل زد به من. به مردم که بی‌خیال رد می‌شدند نگاه کردم و بعد به عرب‌هایی که آن حوالی بساط کرده بودند و دیدم کسی اصلاً خیالش نیست که این همه زیبایی یکباره کنارم نشسته است. تنها دخترکی در انتهای بازار که پشت بساط نوشابه‌فروشی دوره‌گرد پنهان شده بود، انگار حواسش به ما بود. دخترک سرک که می‌کشید تا ما را ببیند، چشم‌های رنگی و موهای بلوندش را دیدم امّا چشم‌های سیاه و جادویی زنی که کنارم بود، گیراتر بود.

- از کجا؟

- ایران.

- اون پیداست. منظور کدام شهر از ایران؟

- قم.

- قم بوده‌ام زمانی.

- آشنا داری؟

- نعم.

- کجای قم؟

- مرکز بود فکرکنم، خیلی بزرگ!... اینجا برای چه؟

- خوب معلومه اومدم پیاده‌روی اربعین.

- خوب یعنی چرا نشسته؟

- خوب چه کارکنم؟

- پیاده‌روی.

- ...

- بریم کاظمین؟

- مگه اینجا کاظمین نیست؟

- ...

- آهان، منظورت زیارته. آره من هم می‌خواستم برم.

با هم توی حرم رفتیم. سمت راست حرم آش می‌دادند که کاسه‌ای برای من و کاسه‌ای برای خودش گرفت. داد دستم و گوشه‌ای ایستادیم و آش را خوردیم. بهترین آشی بود که تمام عمرم خوردم. تکیه داده بودم به دیوار و یک نگاهم به دو گنبد طلایی کاظمین بود و نگاهی هم به چشم‌های زیبایی داشتم که خیلی راحت با من آمده بودند توی حرم. گفت که کنار ضریح برویم. قرار گذاشتیم یک ربع بعد پای آبسردکن باشیم و از هم جدا شدیم. برای اوّلین بار توی حرم رفتم و به ضریح رسیدم. از امام جواد تشکّر کردم و گفتم: «جبران می‌کنم این لطف شما رو.» از امام موسی کاظم هم عذرخواهی کردم برای تمام ستم‌هایی که به فرزندش کرده بودم؛ همسرم، لیلا را می‌گفتم که فرزند امام موسی کاظم است. بیرون آمدم و کنار آبسردکن ایستادم. آمد و گفت: «زیارت قبول. برویم بیرون طعام.» جلوی در حرم، ماشین نیسانی ایستاده بود و غذا پخش می‌کرد. آن‌قدر گرسنه‌ام بود که دیگر نپرسیدم غذا چیست و ظرف را از دست پیرمرد هیکلی و قدبلندی که میانة نیسان ایستاده بود، بین این همه دست متقاضی، گرفتم. در آن شلوغی بی‌اختیار گفتم: «اَلَرین آغروماسِن» و با تعجّب شنیدم که پیرمرد گفت: «ساغول...» نشستیم کنار کوله‌ها و خوردیم. پلو قاطی بود امّا مخلفاتش را دقیق نفهمیدم.

بچّه‌ها یکی‌یکی از زیارت برگشتند و معلوم بود حالشان عوض شده است. من بلند شدم و گفتم: «حالا نوبت منه.» همه تعجّب کردند ولی من با خیال راحت توی حرم رفتم و برای اولین بار امامین کاظمین را زیارت کردم. حرم خلوت بود. نگاه کردم به گوشة صحن که آش می‌دادند. هوس کردم. بعد آبسردکن را دیدم و بعد قصد ورود به داخل حرم کردم. چیزی که برایم جالب بود این بود که لحظه‌لحظة حرم برایم آشنا بود، انگار قبلاً اینجا آمده بودم. همه‌اش به جای اینکه بخواهم بیرون بروم، کشیده می‌شدم کنار آبسردکن گوشة حیاط. انگار کسی آنجا منتظرم ایستاده بود.

۲

مهر ماه بود که پا‌به‌پای بچّه‌های نویسنده و شاعر از نجف تا کربلا راه‌پیمایی می‌کردیم. سرچ کردم؛ زمانی که کاروان امام حسین به نینوا رسید و عاشورا رقم خورد، مهر ماه بود. به روزهای بعد از عاشورا فکرکردم. وقتی کاروان شکست‌خورده و بدون رهبر و بزرگ‌تر، بدون پدر و برادر، خونین و مالین و به روایتی با غل و زنجیر داشت به سمت کوفه حرکت داده می‌شد. دقیقاً برعکس حرکت ما آن‌ها از کربلا به کوفه می‎رفتند. هوا شاید همین هوا بوده است؛ صبح و غروب و شبی نازنین و ظهری گرم و سوزان! آسمان همین رنگ بوده و ماه همین‌قدر زیبا. این فکرها شده بود خورة روح من و مدام به کودکانی فکر می‎کردم که در این ایّام، این سرزمین را پیاده رفته بودند تا به کاخ فاتحان جنگ برسند؛ کودکانی که جلوی چشمشان پدر و عمو و برادر و تمام مردان کاروانشان را سر بریده بودند.

همان شب اوّل پیاده‌روی، در موکبی دراز کشیدم که آسمانش پیدا بود و ماه و ستارگان را نگاه کردم؛ زیبا بودند و چشم‌نواز. باز فکرکردم مثل چنین شبی کودکانی که کاروانشان اتراق کرده، آیا مثل من دراز کشیده‌اند و چشمشان به این ستارگان و ماه افتاده است؟ نتوانستم بیش از این دراز بکشم و از دوستان اجازه خواستم تا تنها در دل شب راه‌پیمایی کنم. گروه را ترک کردم و حرکت کردم. البتّه که تنها نبودم. همیشه مردمی در این مسیر در حرکتند. شاید این تنها مسیری در دنیا باشد که همیشه آدمی در حال عبور است در آن. طوری قطره‌ها به سوی دریا می‌روند که انگار هر کس بایستد یا بی‌حرکت باشد، خودش را از فیض دریا شدن دور کرده است. من هم حرکت کردم. البتّه بعدها خیلی پشیمان شدم که چرا با سرعت بقیه حرکت می‎کردم. دلم می‎خواست ده روز یا یک ماه آن مسیر را گام به گام طی کنم و لذّتش را ببرم. همین که راه افتادم، یکباره گرسنه‌ام شد و هوس قیمة نجفی‌ها کردم و دستی، ظرفی دراز کرد و قیمة نجفی‌ها و پلوی داغِ داغ داد دستم. چیزی عادّی است در این مسیر و نمی‌شود گفت معجزه‌ای رخ داده است. کرامتی به حساب نمی‌آید.

قدری راه می‌رفتم و باز جایی دراز می‌کشیدم، کفش‌ها را می‌کندم و نگاه آسمان می‌کردم و باز به آن شب‌ها و کودکان و ماه زیبا و ستارگان نازنین فکر می‌کردم و اینکه آیا آن کودکان در این ایّام همین‌قدر زیبا می‌دیدند ماه را و هوای مطبوع نیمه‌شب پاییزی را همین‌قدر عمیق به ریه‌هایشان هدایت می‌کردند و لذّتش را می‌بردند یا نه. همین‌ها را در صفحة یاداشت موبایلم ثبت کردم و از دلبری ماه زیاد نوشتم. بعد کفش‌ها را پوشیدم و باز به راهم ادامه دادم. دو یا سه دقیقه نگذشته بود که صدای رعدوبرق شنیدم و بی‌معطّلی باران بارید و چه بارانی! بیشتر شبیه شوخی بود. وقتی دراز کشیده بودم و به آسمان خیره شده بودم، یک لکّه ابر هم نداشت و درست دو دقیقه بعد این، ابرها از کجا آمده بودند که مثل دستة عزاداری دورتادور ماه را گرفته بودند، می‌غرّیدند و انگار قمه می‌زدند که قطرات اشک و خونشان بر ما می‌بارید. پنج یا هفت دقیقه باران بارید و بعد بند آمد. آسمان ابرهایش را زدود و باز صاف شد و باز ماه و ستارگان در آسمان بودند و سیاهی شب. نشستم به یادداشت بعدی: «غلط کردم؛ این چه فکری‌ست که من می‌کنم، مگر می‌شود کودکی یا زنی این همه داغ ببیند و بعد بتواند در دل شب به ماه نگاه کند و از دلبری‌اش لذّت ببرد؟ مگر می‌شود اصلاً ماه و ستاره‌ها در آن زمان، زیبا جلوه کرده باشند و دلبری کرده باشند؟ بعد از گذشت هزار و اندی سال با این اراجیفی که من گفتم آسمان این‌قدر دلش گرفت که به آنی گریست، و من چه‌طور توقّع دارم که آن زمان خوب بوده باشد و دلبری کرده باشد و ...» همین‌طور به خودم بد و بیراه می‌گفتم و خودم را به خاطر حرف‌های بی‌فکرم سرزنش می‌کردم که زنی قدبلند با صورتی که فقط چشم‌هایش پیدا بود، تعارفم کرد به موکبشان. با او حرکت کردم. از جمعیت دور شدیم. یکباره سکوت شد و انگار اصلاً در چند متری ما مردمی نبودند که پیاده به سمت کربلا می‌رفتند. من بودم و سیاه‌چشم و نخل‌هایی که سر به آسمان داشتند. در دل نخلستان، خیمه‌ای بود که نور کم‌رمقی از دلش بیرون زده بود. توی خیمه رفتم و نشستم. گوشة خیمه، شیرخواره‌ای در گهواره بود و گهواره بدون اینکه دستی تکانش دهد، تکان می‌خورد. از بیرون چادر صدای گریة کودکی می‌آمد. صدایش دخترانه بود و زنی در دوردست داشت ناله‌های جان‌سوزش را به تاریکی شب گره می‌زد. توی چادر نشسته بودم که کم‌کم خوابم گرفت.

بارانِ بی‌وقت، حسابی تنبیهم کرده بود که حتّی فکر کردن به خیلی از چیزها هم باید حساب‌شده باشد. سرم را به پشتی گردی که بالای خیمه بود، تکیه دادم و خوابم برد.

با صدای گریة نوزادی بیدار شدم. به دور و برم نگاه کردم. توی حسینیه‌ای بودم که موقع اذان صبح بالأخره خسته شده بودم و در آن خوابم برده بود. باید حرکت می‌کردم.

در شب‌ها و روزهای باقی‌مانده، نمی‌دانم چرا بی‌اختیار این من بودم که تا به آسمان نگاه می‌کردم، گریه‌ام می‌گرفت و اشکم جاری می‌شد.
۳

شبی در میان نخلستان خوابیدیم. مهمانِ خانواده‌ای بودیم که ما را که هشتاد نفر بودیم با ماشین از میان نخلستان‌ها به خانه‌شان رساندند و شام مفصّلی دادند و بعد میان نخلستان در هوایی بی‌نهایت دلپذیر جا انداختند و خوابیدیم. صبح فکرکردیم که راه طریق‌العلما خیلی نزدیک است به این خانه و نخلستان. پس چه بهتر مسیر را این گونه ادامه بدهیم. البتّه اکثر بچّه‌ها شاید حدود هفتاد نفر، مخصوصاً خانم‌ها، با ماشین به مسیر اصلی برگشتند. توی مسیر طریق‌العلما که تا حدودی خلوت‌تر بود، غذاهای بی‌نهایت جذّاب‌تری دیده می‌شد و موکب ایرانی فقط یکی در مسیر بود؛ البتّه که ما از میانة مسیر وارد طریق‌العلما شده بودیم. در مسیر کم‌کم تعدادمان کاهش پیدا کرد، چون هر کس به طریقی جدا شد. من و علیرضا و مسعود ماندیم با هم. غروب موقع نماز بود که بچّه‌ها گفتند توی یکی از این موکب‌ها نماز بخوانیم. اوّل قبول کردم امّا بعد منصرف شدم، چون روی رودی که کنارمان در جریان بود پلی دیدم که مردمانی از رویش عبور می‌کردند و آن طرف پل صدای اذان زیبایی شنیده می‌شد. وسط پل چشم‌های سیاهی دیدم که نگاهم می‎کرد و بعد سرش را چرخاند و به آن طرف پل رفت. از پل عبور کردم. مسجدی خیلی بزرگ آن طرف بود که بسیار زیبا بود و مثل نگینی زیبا در دل شب می‎درخشید. قدری در مسجد نشستم. چای عراقی خوردم و با چشمم جمعیت را یکی‌یکی ورانداز کردم. صدای خندة دخترکی می‌آمد امّا خودش را میان جمعیت نمی‌دیدم.

شب شد و رسیدیم به طویریج. راهی تا کربلا نمانده بود. بچّه‌ها می‌خواستند به قرار مدینة امام حسن مجتبی برسند و به خیالشان آنجا سوئیتی عالی انتظارشان را می‌کشد امّا من که از طریق‌العلما سیر نمی‌شدم، می‌خواستم همان‌جا بمانم و میهمان یکی از این آدم‌هایی شوم که به زور می‌خواستند ما را به خانه‌شان برسانند. راستش در آن روزها غذای محلّی خوردن، میان نخلستان خوابیدن، لهجه‌های ناب عربی شنیدن و آن همه مهربانی دیدن را به بهترین هتل‌های دنیا ترجیح می‎دادم. بالأخره قرار شد من بمانم و آن‌ها بروند. عراقی‌ها برای سوار کردن زائران و پذیرایی از آن‌ها کورس گذاشته بودند و هر یک آپشنی را اضافه می‌کرد به پذیرایی‌اش تا ما را ترغیب کند مهمانش باشیم. مثلاً یک نفر داشت از وای‌فای برایمان می‌گفت و...

این میان پیرمرد هیکل‌دار ترکی با یک شاسی‌بلند مشکی جلویمان را گرفت و شروع کرد به حرف زدن. مسعود که کم‌کم داشت راه می‌افتاد تا به مسیر اصلی برگردد، چون ترکی بلد بود، با پیرمرد هم‌صحبت شد. داشت برای شب ماندن من رایزنی می‌کرد که نمی‌دانم چه شد وسوسه شد و مخ علیرضا را هم زد و هر سه، شب مهمان پیرمرد ترک‌زبان شدیم. پیرمرد ادّعا داشت در خانه‌اش تنهاست و زن و بچّه‌اش نیستند. سوارمان کرد امّا باز منتظر ایستاد که فهمیدیم به ما بسنده نمی‌کند، مثل دیشب که آن خانوادة عرب، ما که هشتاد نفر بودیم، برایشان کافی نبود و چند خانوادة دیگر هم با ما آورده بودند خانه‌شان. بالأخره ماشین شاسی‌بلند مثل یک وانت پر شد از زائر و حتّی در پشتی‌اش را هم باز گذاشت و حرکت کردیم. خیلی راه رفت و میانه‌های طویریج پیچید در یک کوچه که سمت چپش خانه‌هایی کوچک و فقیرانه بود و سمت راستش نخلستان. کوچه خاکی بود و بالأخره چند دقیقه‌ای طول کشید و به انتهای کوچه رسیدیم. دقیقاً چند قدم بعد از خانه، نخلستان بود و دیگر خانه‌ای نبود. توی خانه که رفتیم، فقط یک هال کوچک و یک اتاق بود و دستشویی‌ای که جلویش پرده زده بودند و در نداشت و دقیقاً توی راهروی ورودی بود. کلّی هم بچّه توی دم و دستگاه مرد وول می‌خوردند. از مسعود پرسیدیم این که می‌گفت من تنهام. پیرمرد گفت دو تا زن دارد و حدود دوازده تا بچّه امّا همه خانة بغلی هستند و این خانة کسی نیست. گفتیم: «آهان، منظورش این بود.» بعد رو کرد به ما و گفت: «پنج خانة بعدی هم مال من است.» و من یک بار دیگر بیرون رفتم تا ببینم نکند من اشتباه دیده‌ام و خانه‌ای باشد، که دیدم هیچ نیست. امّا این بیرون رفتن یک مزیتی داشت و آن هم دیدن «قریبه» بود؛ دختری حدوداً شش‌ساله با زبان شیرین ترکی. چشم‌های آبی قریبه آدم را میخ‌کوب می‌کرد و موهای طلایی فرتلفنی‌اش بی‌نهایت زیبا بود. بچه‌ها انگار اذیتش کرده بودند که در آن تاریکی به زبان ترکی داشت برایم درد دل می‌کرد. ترکی شکسته‌بسته‌ای از زمان خدمت سربازی بلد بودم و اسمش را پرسیدم که گفت: «قریبه». این اسم آن‌قدر زیبا بود و هست که واقعاً زبانم بند آمد. با این حس و با آن صمیمیتی که در چشمانش و در زبانش بود، حس نزدیکی خاصّی به آن منطقه کردم و تازه معنی اسم دختر زیبا را فهمیدم؛ قریبه یعنی نزدیک، دوست، و یار. باز هم برایم حرف زد که بعضی‌ها را فهمیدم و با او هم‌صحبت شدم و بعضی دیگر را نفهمیدم. مسعود که آمد بیرون و صدایش کرد، فکر کنم بچّه وحشت کرد و رفت و دیگر کنار ما نیامد. به مسعود گفتم: «حاجی اسمش چی بود؟» گفت: «حاج عبّاس.» گفتم: «چرا این‌قدر دروغ میگه؟» گفت: «به عشق پذیرایی از زائرهاست.» گفتم: «نکنه تو خوب ترکی عراقی رو نمی‌فهمی.» مسعود چپ‌چپ نگاهم کرد و هر دو توی خانه رفتیم. جرأت دستشویی رفتن نداشتم که مبادا یکی از بچّه‌ها که دارد می‌دود و بازی می‌کند، یکهو بپرد توی دستشویی و... باز نشستیم پیش پیرمرد که مرتّب دست‌ها را باز می‌کرد و در جواب تعارف‌های ما می‌گفت: «علی رأسی!» فکر کنم حوصله‌اش نمی‌کشید که دست‌ها را تا بالای سر ببرد تا «علی رأسی» معنی درستش را پیدا کند که همان‌جا دست‌هایش را روی زانوانش گذاشته بود و اشارة کوچکی می‌کرد و می‌گفت: «علی رأسی.» ما هم که نویسنده‌جماعت و شوخ! حرکت او را کلّی تحریف کردیم و کلّی بعدها به این حرکت پیرمرد که چه و چه منظورش بوده، خندیدیم.

خلاصه موقع شام شد و ما با شامی که خانوادة میزبان شب گذشته داده بودند، توقّعی شده بودیم. انتظار غذایی بیشتر و لذیذتر داشتیم. به هر حال شام را هم که توقّع بی‌جای ما را برآورده نکرد، خوردیم. کنارمان اتاقی بود که در آهنی‌اش قفل و زنجیر شده بود. از لای نرده‌ها گونی‌های بزرگی هم پیدا بود که روی هم چیده شده بود. حاج عبّاس ادّعا داشت تاجرهای ایرانی می‌آیند و اجناسشان را پیش او می‌گذارند و این هم برای ما سوژه شد که نکند این‌ها جنازة ایرانی‌ها باشد. راستش پیرمرد شبیه بعثی‌ها بود، مخصوصاً که یک جایی اشاره هم کرد که توی ارتش صدّام بوده و...

شوخی-جدّی ترسیده بودیم. تا اینکه نشست و به ترکی گفت: «تریاک می‌کشید؟» مسعود ترجمه کرد برای جمع. به غیر از ما هم تعدادی دیگر بودند آخر. مثلاً یک مردی از فکرکنم ایلام بود با پسرش و... ما سه نفر گفتیم نه. اصرار کرد. باز قبول نکردیم. باز اصرار کرد و با عصبانیت تأکید کرد باید بکشیم و ما گفتیم این‌کاره نیستیم. بالأخره عصبی شد و چند پاکت سیگار پرت کرد جلویمان که یعنی لیاقتتان همین است. ما این را دیگر رد نکردیم، گرچه اصلاً معلوم نبود مارکشان چه بود. سیگار خوبی هم نبود. در این میان مردی که فکر می‌کنم ایلامی بود و شاید هم مال جای دیگر، سر کرد توی گوش مسعود و گفت: «بهش بگو من می‌کشم امّا یه اتاق دیگه.» مسعود ترجمه کرد و مرد عراقی دلیل را پرسید و مرد ایرانی گفت: «پسرم اینجاست. نمی‌خوام جلوش بکشم.» مرد عراقی یکباره جوش آورد و داد و بیداد کرد که ترجمه‌اش این طورمی‌شد: «چه معنی داره؟ مرد که نباید از زن و بچّه‌ش بترسه. اگه مردی، همین‌جا بکش و الّا اصلاً نکشی بهتره.» مرد ایرانی گفت که نمی‌تواند و مرد عراقی هم گفت: «منم بهت نمیدم.»

وقتی برای پریز برق کولر که سیمی لخت داشت و خطرناک، پیرمرد میزبان توقّع داشت دختر ده-دوازده سالة زیبایش آن را درست کند و دختر نتوانست و پیرمرد داد و بیداد راه انداخت و فحش ترکی می‌داد، فهمیدیم منظورش از اینکه مرد نباید جلوی بچّه‌اش کم بیاورد و از او بترسد، یعنی چه.

بعد از شام، ترجیح دادیم از آنجا فرار کنیم و واقعاً ترس به جانمان افتاده بود. خیلی ناراحت شد امّا ما سه نفر تصمیم خودمان را گرفته بودیم و پسرش با ماشین، ما را تا مسیر اصلی نجف-کربلا رساند و خودمان را به مدینة امام حسن مجتبی رساندیم که فهمیدیم جایی پیدا نشده و فقط خانم‌ها را در جایی اسکان داده‌اند و توی چادری با پتوی کثیف، بدون بالش و حتّی بدون زیرانداز، گوشه‌ای کز کردیم و خوابیدیم. هر سه فقط به حاج عبّاس و نامردی‌ای که در حقّش کرده بودیم و رهایش کرده بودیم فکر کردیم. البتّه این پایان مصائب ما نبود و وقتی صبح خواب ماندیم و مجبور شدیم حدود صد و خرده‌ای عمود را با ماشین برویم تا از کاروان عقب نیفتیم، فهمیدیم آه حاج عبّاس بیش از این‌ها گیرا بوده است و پیاده‌روی ما به همین واسطه شاید ناقص شد. بعد از آن اتّفاق جملة «علی رأسی» یکی از جملات کلیدی ما بود و البتّه همین واسطه شاید ناقص شد. بعد از آن اتّفاق جملة «علی رأسی» یکی از جملات کلیدی ما بود و البتّه علیرضا این داستان را بی‌نهایت زیبا روایت می‌کند و باید از زبان او شنید.

 

از کجا شروع شد؟

راوی:‌ مرضیه نفری

گاهی نمی‌دانی از کجا شروع می‌شود، قصّة سفرت از کجا آغاز می‌شود. شروع از روزی بود که تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. آقای موسوی‌نیا از شهرستان ادب بودند. توضیح دادند که «یک سفر پیاده‌روی کربلا در پیش داریم. شما هم دعوت هستید. تشریف می‌آورید؟» اوّلش ماتم برد. دور و اطرافم را نگاه کردم و گفتم: «بله، حتماً.» انگار این کلمه‌ها آماده بودند تا از دهانم بیرون بریزند: «بله، حتماً.» به خودم آمدم. چه‌طور می‌گویی «بله، حتماً»؟ اداره را چه کار می‌کنی؟ مگر مرخصّی گرفته‌ای؟ بچّه‌هایت را به که می‌سپاری؟ به همسرت نگفته جواب می‌دهی؟ نفسم را بیرون دادم و گفتم: «اجازه بدید تو خانه مطرح کنم و نظر همسرم رو هم بدونم. اطّلاع میدم.»

این می‌توانست یک شروع باشد؛ هفتم مهر نود و هشت. امّا نه! شروع سفر من از اینجا نبود. شروع دوم را می‌نویسم.

سال نود و هفت بود. همه یکی‌یکی راهی سفر پیاده‌روی اربعین می‌شدند. همکارانم برگه‌های مرخّصی را روی میز می‌گذاشتند. خیالشان را راحت می‌کردم و می‌گفتم: «نگران نباشید. جایگزین همه‌تان هستم.» یکی از همکاران آقا پرسید: «شما کربلا نمیری؟ لابد خیلی رفتی.» سری خودکارم را برداشتم و بی‌هدف سر جای اوّلش فشار دادم، گفتم: «نه، قسمت نشده. تا حالا نرفته‌‎م.» چشم‌هایش چهار تا شد.

- یعنی چی؟ واقعاً تا حالا نرفته‌‎ی؟

 لحن کلامش تند شد. صریح و بی‌رودربایستی حرف می‌زد.

- قسمت یه چیزه، همّت یه چیز دیگه.

دلم ریخت. یک‌جوری که احساس کردم توی دلم آشوب شده است. یک‌جوری که معادلاتم را به هم ریخت. من آدم کم‌همّتی نبودم. همیشه به پرکاری و پرتلاشی تحسین شده بودم. امّا حالا، کارمند خودم روبه‌روی من ایستاده بود و مرا به کم‌همّتی متّهم می‌کرد.

وقتی که از اتاقم بیرون رفت، گوشی را برداشتم و مشغول پرسه زدن در فضای مجازی شدم. همة صفحه‌ها پر شده بود از «خداحافظ. حلالم کنید. راهی کربلا هستم.» یکی از خانم‌ها که مثل من نویسنده بود و دو فرزند داشت هم راهی سفر پیاده‌روی شده بود. برایش کامنت گذاشتم که «خوشا به حال شما! من دلم می‌خواهد بروم امّا هنوز لیاقت و معنویات لازم را کسب نکرده‌ام.» چند ثانیه نکشید که جواب زائر کربلا به دستم رسید:

- اشتباه می‌کنید. این‌ها وسوسه‌های شیطان است. باید راهی سفر کربلا شوید.

دوباره دلم لرزید. آن از جواب همکارم، این هم از دوست نویسنده‌ام. انگار همة انگشت‌ها به سمت من بود. یعنی من کوتاهی کرده بودم. یعنی شیطان توانسته مرا از سفر کربلا غافل کند. دلم شکست و من با صدای شکستن آن هق‌هق گریه کردم. بعد از آن، آرزوی سفر اربعین در دلم افتاد. به هرکس می‌رسیدم، می‌گفتم: «ان‌شاءالله اربعین برویم کربلا.» یک چیزی ته دلم مشغول جوانه زدن بود؛ عشق به حسین و کربلا و زیارت. قصّه شروع شده بود. دلم تپیده بود. شروع واقعی همین بود.

با تماس آقای موسوی‌نیا دلم رفت. قرار بود بروم کربلا، آن هم با بچّه‌های شاعر و نویسنده. خبر رسیده بود که سفر خواهیم رفت امّا باورم نمی‌کردم. باور نمی‌کردم که قرار است من راهی این سفر شوم. چند ماه اخیر روزهای سختی را پشت سرگذاشته بودم. حالا این خبر فوق‌العاده بود؛ در حدّ یک دوپینگ واقعی.

تازگی‌ها دارم به یک الگوریتم نزدیک می‌شوم. یک مدل اختصاصی در مورد خودم. این مدل را برای خودم تشریح می‌کنم: «مرضیه می‌دوی، تلاش می‌کنی، بغض می‌کنی، احساس تنهایی می‌کنی و پا در راهی می‌گذاری که لحظه‌به‌لحظه‌اش تلاش است و دویدن. خسته و ناامید که می‌شوی، کارت را که به سامان می‌رسانی، تلفنت زنگ می‌خورد و یک خبر که برای تو به معنی "خسته نباشید" است.»

حالا مهر نود و هشت، خسته از پیگیری و دوندگی‌های روزمرّه، تلفنت زنگ می‌خورد و این دفعه دعوت می‌شوی به کربلا. همسرم می‌پرسد: «کی‌ها هستند؟ با چی میرین؟ تاریخ دقیقش کی هست؟ زنگ بزن بپرس. از دوستانت هستند.» هیچ کدام از این‌ها برایم مهم نیست. فضولی‌ام گل نمی‌کند که آشنایی می‌بینم یا نه.

درگروه کاروان سفر اربعین شاعران و نویسندگان چرخ می زنم. پیام‌ها را می‌خوانم امّا نمی‌روم اسامی‌ را ببینم، آشناها را دربیاورم. برایم مهم نیست چه کسانی هستند. هیچ چیز برایم مهم نیست. مهم این است که حسین(ع) هست، کربلا هست. تنها نیستم تا دنبال آشنا بگردم. مهم این است که می‌دانم خداوند بهترین اشخاص را در مسیر من قرار می‌دهد. خداوند این پازل را جوری می‌چیند که من در کنار کسانی باشم که لازم است باشم و بیاموزم. با چی رفتن و چه‌طور رفتن مهم نیست. اوّل اینکه مطمئن هستم به گروه، دوم اینکه می‌دانم این سفر به هر شکلی که باشد برای من لازم است. شنیده‌ام سفر اربعین با سختی همراه است. مهم رفتن است و پا در این راه گذاشتن. چگونگی‌اش مهم نیست.

دو روز مانده به سفر، پاسپورتم نیامده است. وسایلم را جمع نکرده‌ام. در گروه مسافران اربعین، صحبت‌های مختلفی مطرح می‌شود. بچّه‌ها به هم می‌ریزند. وضعیت عراق نابسامان توصیف شده است و نگران هستند. دو جوان، آقای درویش و وحیدزاده، مسئولیت را بر عهده گرفته‌اند. تاریخ سفر جابه‌جا می‌شود. سه‌شنبه شانزدهم مهر به پنج شنبه هجدهم مهر جابه‌جا می‌شود. سه‌شنبه را سرکار می‌روم. با هیچ کس خداحافظی هم نمی‌کنم. این کارها را می‌گذارم برای چهارشنبه. هنوز حتّی یک جوراب هم جمع نکرده‌ام. دلم قرص رفتن نیست؟ شاید هم قرص است. جدیداً این‌مدلی شده‌ام؛ بی‌خیال و دل‌گنده. وقتی قرار است راهی سفر بشوم، لحظة آخر وسایلم را جمع می‌کنم، وقتی که صددرصد از رفتنم مطمئن هستم. دیدن کولة آماده، کنار سالن مضطربم می‌کند. شاید این سفر قسمتم نشود.

سه‌شنبه شب معلوم می‌شود که چهارشنبه باید راهی شوم. خسته‌ام. خیلی خسته. توان مرتّب کردن و سروسامان دادن به خانه و آشپزخانه را ندارم، توان اینکه برای بچّه‌ها چند مدل غذا بپزم و یخچال را پر کنم، توان اینکه لباس‌ها را بشویم و کوله‌ام را مرتّب کنم. در کمال بی‌خیالی همه چیز را ول می‌کنم و می‌خوابم. صبح که بلند می‌شوم، یک دنیا کار دارم. امّا از خوابیدن دیشبم خوشحال هستم. اوّل لباس‌هایی را که قرار است ببرم، می‌شویم. نمی‌دانم با چه اعتمادی این کار‌ها را می‌کنم. کدام آدم عاقلی چند ساعت مانده به سفر در پاییز، لباس‌های سفرش را می‌شوید؟ چادر مشکی عربی دخترم، دل‌آرام، را قرض می‌گیرم و می‌شویم و آویزان می‌کنم (چه‌قدر کیف دارد قدّ دختر به مادر برسد و بشود چادرش را قرض گرفت!) از توی گروه، لیست وسایل را چک می‌کنم و طبق لیست، وسایلم را جمع می‌کنم. ساعت چهار باید تهران باشم. حوزه‌هنری، وسط شهر است. ساعت دوازده باید راه بیفتم. خانه را به هم ریخته، ول می‌کنم و به همسرم می‌گویم چند ساعتی مرا همراهی کند. پسرم امیرحسام به مهد نرفته. با هم راه می‌افتیم. حرف از کربلا و سفر نمی‌زنم. می‌گویم باید بروم سر کار، ممکن است کارم خیلی طول بکشد. ممکن است دیر بیایم. بوسم می‌کند و می‌گوید: «عیبی نداره کارهات رو کردی، زود بیا. بستنی هم بخر.» احساس می‌کنم پاهایم قفل کرده است. نمی‌توانم تکان بخورم. کاش می‌شد سفر را کنسل کرد. کجا داری می‌روی؟ واجب و لازم است که بچّة چهار سال و نیمه‌ات را تنها بگذاری و بروی؟ اشکم را پاک می‌کنم. توی ماشین می‌نشینم و امیرحسام با پدرش جلوی مهد پیاده می‌شود. بغض می‌کنم و دست تکان می‌دهم. فکرهای بیهوده‌ام را جمع‌وجور می‌کنم و به خیابان نگاه می‌کنم.

همسرم بدون پسرم برمی‌گردد. به همسرم می‌گویم نگرانم. دعوایم می‌کند. دعوا که می‌خواهد دلم را سفت کند.

- یعنی چی؟ چرا نگرانی؟ تو که می‌دونی ما تنها نیستیم. بچّه‌ها می‌خوان برن خونة مامانت. مامانت از خودت بیشتر مواظب بچّه‌هاست. برو این‌قدر دل‌دل نکن.

 اداره می‌روم. دو-سه ساعتی کار دارم. همکار جایگزینم را توجیه می‌کنم. تندتند کارها را می‌سپارم و با همکاران خداحافظی می‌کنم. وصیت‌نامه‌ام را نوشته‌ام، می‌گذارمش توی کشوی اداره و راه می‌افتیم سمت مدرسه دخترم.

دخترهای نوجوان با دماغ‌های بادکرده و لباس‌های یک‌دست توی سالن ولو هستند. سریع من را می‌شناسند:

- مامان دل‌آرام هستید؟

سر تکان می‌دهم. کلاس شبنم دو را نشان می‌دهند. طبقة دوم می‌روم. زنگ تفریح است و دخترم ته کلاس. بچّه‌ها چند تایی داد می‌زنند: «دل‌آرام! مامانت!» بغلش می‌کنم. دوباره سفارش‌های تکراری را از سر می‌گیرم. دل‌آرام تا دم در می‌آید و برایم دست تکان می‌دهد: «مامان نری اونجا شهید بشی ها!» می‌خندم. دل می‌کنم و می‌روم.

نکند آخرین دفعه‌ای باشد که بچّه‌ام را می‌بینم. یک چیزی ته دلم می‌خندد: «خودت را زیادی باور کرده‌ی! تو و شهادت؟!» باید برای امیرحسام آدم‌آهنی بخرم. همسرم می‌گوید: «دیرت میشه. من می‌خرم، تو راه بیفت.» دلم راضی نمی‌شود. خودم باید بخرم. مدل آدم‌آهنی‌ای را که امیرحسام دوست دارد، من می‌دانم. میدان سعیدی، پشت فروشگاه رفاه، هفت‌هشت مغازه را می‌چرخم تا آدم‌آهنی دل‌خواه را پیدا می‌کنم و به پدرش می‌سپارم.

- اگه بی‌تابی کرد، سریع با همین مشغولش کنید. اگه آرام بود، صبر کنید خودم بیام و به اسم سوغاتی بهش بدم.

تا به حال از امیرحسام و دخترم، هفت‌هشت روز دور نبوده‌ام. سه-چهار روز آخرش بوده، دلم شور می‌زند. وقت نیست. منزل پدرم می‌روم. باید با پدر و مادرم خداحافظی کنم. پدرم نیست. بوی غذا در خانه پیچیده است. مادرم مقنعة سفید نماز را سر کرده است.

- مامان گرسنه‌مه.

هر وقت خانة مادرم می‌روم، بچّه می‌شوم؛ گرسنه، خسته، لوس. انگار خاصیت خانة پدری همین است؛ بچّه می‌شوی و یاد خودت می‌افتی، چون می‌دانی کسی حواسش به تو هست. مامان تخم‌شربتی درست کرده، عین شربت‌ندیده‌ها دو لیوان شربت می‌خورم. برنج و مرغ را توی بشقاب کشیده، سریع شروع به خوردن می‌کنم. تا همسرم ماشین را پارک کند و برسد نصف غذا را خورده‌ام.

- داری غذا می‌خوری، دیرت میشه.

با این رفتنم، همسرم را دق می‌دهم. مادر برای او هم غذا می‌کشد. تازه یاد خودم می‌افتم. قرار بود گرسنه راهی تهران بشوم؟ من که از صبح چیزی نخورده بودم. بعد از سیر شدن و سپردن بچّه‌ها به مادرم، کوله‌ام را برمی‌دارم و دم پلّه‌ها می‌آیم. همسرم، محمّد، قرآن می‌گیرد و مادرم ظرف آب در دست دم در می‌آید. بغض می‌کنم و همه را به مادرم می‌سپارم و می‌دانم که حواسش به همه هست. ماشین که روشن می‌شود، اشک‌هایم را پاک می‌کنم. مامان آب را می‌پاشد. با صدایی که از گریه دورگه شده است، می‌گویم: «هیچ جای دنیا خونة پدری نمیشه و هیچ کس مثل مادر، عاشقانه دوستت نداره. خدایا پدر و مادرم را حفظ کن. فقط همین.»

میدان هفتادودو تن شلوغ است. ماشین تهران نیست. می‌رویم عوارضی. یک ربعی معطّل می‌شویم تا اتوبوس بیاید و راهی شوم. فرصت خوبی است. آخرین سفارش‌ها را به محمّد می‌کنم. هزار باره سفارش بچّه‌ها، بخصوص دخترم را. حالا نوبت خودم است. سفر است دیگر، باید حلالیت بطلبم:

- بالأخره زن و شوهریه. اگه اذیتت کردم حلال کن.

به زندگی‌ام فکر می‌کنم، می‌خندم و با شیطنت می‌گویم: «البتّه بدی‌هایی که کردم، حقّت بوده ولی خب، بالأخره هر چی دیدی، حلال کن.» محمّد نگران دیر رسیدن من است. می‌خندد و اطمینان می‌دهد که من بهترین زن دنیا هستم. تازه حلالیت هم می‌طلبد. با خیالی آسوده، مرا راهی می‌کند.

صندلی تک اتوبوس وی‌آی‌پی می‌نشینم. انتظار دارم همسرم بدود پیش پنجره، لحظات آخر زل بزند به من، پلک‌هایش هم تکان نخورند، چشم‌هایش پر از اشک شوند و با یک بغض مردانه برایم دست تکان دهد و دنبال اتوبوس بدود، من نگاهش کنم و خیلی زود دیر شود. هیچ کدام از این اتّفاق‌ها نمی‌افتد. اتوبوس سریع راه می‌افتد و چند لحظة دیگرش، همسرم را، عوارضی قم را نمی‌بینم. شاید هم بنده‌خدا می‌خواسته این کارها را بکند ولی سرعت بالای اتوبوس غافلگیرش کرده!

با خیلی‌ها خداحافظی نکرده‌ام. خیلی عجله‌ای شد. تصمیم دارم در اتوبوس زنگ بزنم و پیام خداحافظی بفرستم امّا دلم هنوز قرص نیست. به خودم می‌گویم دارم تهران می‌روم، اتوبوس تهران. شاید کربلا نروم. صبر کنم سمت مرز که ‌رفتم زنگ بزنم. بروم تهران ببینم چه خبر است. شاید سفر کنسل شده. برای اینکه از فکرهای بیخود فاصله بگیرم، سراغ گوشی می‌روم. چند تا مدّاحی و سخنرانی اربعین دانلود می‌کنم و با خودم می‌گویم: «این هم توشة راه. باید حسابی توی این سفر خودت را بسازی.»

***

از مترو فردوسی کوله را پشت کمرم می‌اندازم و راه می‌افتم. مسیر ماشین‌خورش را بلد نیستم و تا خود حوزه‌هنری که تقاطع حافظ و سمیّه می‌شود، پیاده می‌روم. اذیت می‌شوم ولی با خودم تصمیم گرفته‌ام که پیاده‌روی را تمرین کنم. هنوز باورم نمی‌شود. کجا می‌خواهی بروم؟ در حیاط حوزه‌هنری خانم‌ها و آقایانی را با کوله می‌بینم. پس قضیه جدّی است! به سالن می‌رسم. اوّلین نفر آقای عزّتی‌پاک را می‌بینم که در سالن ورودی نشسته و مشغول صحبت با موبایل است. چای و کیک هم مهیّاست. از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. یک لیوان آب جوش می‌ریزم و کولة سنگین را از کمرم درمی‌آورم و پایین می‌گذارم. چشم‌هایم دنبال آشنا می‌گردد. می‌بیند و نمی‌بیند. بعضی چهره‌ها آشنا هستند ولی به اسم نمی‌شناسمشان. سالن آمفی‌تئاتر تاریک است. وارد می‌شوم. صدایی می‌گوید: «خانم نفری، بیا اینجا.» خانم سفیدرویی زنجانی است. به چهره می‌شناسم و به اسم نه:

- خانم نفری، من توی این جمع فقط شما رو می‌شناسم.

معرّفی می‌کند؛ مریم‌سادات بازرگانی است از زنجان. دو سال پیش مهمان زنجانی‌ها بودم و ایشان را آنجا ملاقات کرده بودم.

 

من، کودک و صدای حرکت یخ در کتری خالی

راوی: محمّدهادی عبدالوهّاب

آب مهم‌ترین چیز در کربلاست. جادّه خشک است. هوا داغ است. زبان چوب می‌شود و لب‌ها کویر. رفع تشنگی با یک لیوان؟ کَلّا! حتّی وقتی مغز فرمان سیرآبی می‌دهد، چشم روی بخار خنک لیوان می‌ماند و دل می‌گوید: «بخور! باز هم...»

در جاده کربلا آب زیاد است. مبنای عرضه امّا تقاضاست. شب‌ها کم‌تر خبری از «مای مای» کودکان عراقی است. کار من در شب‌های جادّه، پر کردن تریموس دویست لیتری است. با شلنگی که باید به زور مکش ازش آب می‌کشیدی. لازم بود که نیم ساعتی روی داربست‌ها، دست به کمر بایستی تا از پر شدن تریموس مطمئن بشوی. بعد یکی آن پایین، شیر تریموس را باز کند و سماور را پر کند و به دنبالش، چای و دم‌نوش را دم. شب‌ها، کسی از عطش، دم‌نوش نمی‌نوشد. زائرها قدرت انتخاب و اختیار بیشتری دارند. مثلاً یکی می‌پرسد: «برای سرماخوردگی چی دارید؟» آن‌وقت دم‌نوش نعناع و پونه را برمی‌دارد، یا اگر عرب باشد، با دیدن دم‌نوش زعفران، هرچه لیوان و قمقمه داشته باشد پر می‌کند ولی خیلی میلش به آویشن نیست.

روزها امّا حکایت فرق می‌کند. برای زائران سحرخیزی که قبل از اذان صبح به دل جادّه می‌زنند، صدای «لبن لبن» بلند است. شیر داغ، اگر هم شیرین باشد، خیلی می‌چسبد. آفتاب که بالاتر می‌آید، استقبال از چای، برای خوردن کنار لقمة نان و پنیر زیاد می‌شود. از ساعت نُه امّا دانه‌های عرق یکی‌یکی بر صورت‌ها جوانه می‌زند. اینجاست که شربت، جگر زائر را حال می‌آورد. ولی هر چه به ظهر نزدیک‌تر بشوی، خواسته‌ها ساده‌تر می‌شود. آفتاب اگر عمود بتابد، دیگر برای زائر طعم نوشیدنی مهم نیست. هرجا که لگنی باشد پر از آب‌معدنی‌های کاسه‌ای، کافی است خنک باشد، دست زائر می‌رود و سه تا سه تا خالی‌اش می‌کند. ساعتی هم هست در جادّة کربلا که دیگر اراده و انتخاب بی‌معنا می‌شود؛ ساعت سه ظهر که ماهیچه‌ها خسته‌اند، لباس‌های مشکی را عرق خشک‌شده سپید کرده و چشم‌ها از شوری آب پیشانی می‌سوزد. اینجاست که موکب‌ها شلوغ می‌شوند. اینجاست که ما، کتری به دست، به دل جادّه می‌زنیم.

وقتی جلوتر از ما لیوان می‌رود، چشم زائران گرمازده می‌گردد دنبال سرچشمه. اوّلین کتری شربت که می‌رسد، می‌دوند؛ یک خیز غیرارادی. دویدن مضطربانه‌ای از سر تشنگی؛ یک تشنگی بی‌انتها که محرکّش، آخرین اخطارهای مغز است برای رسیدن آب به سلول‌های زندة بدن. زائر می‌پرسد:

- شربت است؟

- بله.

چشم‌هاش گرد می‌شود. مشتاق می‌پرسد:

- خنک است؟

- خیلی.

لیوان در دستش تلو می‌خورد از ذوق:

- شربت چی؟

- آب‌لیمو خاکشیر.

بلافاصله داد می‌زند و همراهانش را با یک «خاک شیر» بلند، صدا می‌کند. زبان دور لب‌های خشکیده می‌کشد و خدا می‌داند که تا از میان انبوه دست‌ها، نوبتش برسد، چند بار لذّت نوشیدن را تخیّل می‌کند.

می‌خورند و نفسی از عمق وجودشان آزاد می‌شود. می‌خورند و می‌گویند «بریز! بیشتر!» مثل مستی هفت‌خط! و ما باید انتخاب کنیم. از میان لیوان‌ها، آن‌ها که خشکند. در بین‌شان، دست‌های زنانه و از میان ظریف‌ها، دست‌های کوچک، کودکان. این‌ها باید زودتر جواب بگیرند.

بچّه‌ها با جسم‌های کوچکی که زیر دست‌های بزرگ مردانه پنهان می‌شود، دیوانه‌مان می‌کنند. کودکان عرب، با زبانی که من نمی‌دانم، سعی می‌کنند قانعم کنند که نوبت‌شان رسیده. بعضی بلدند گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند. اگر دست بزرگی با خشونت بیاید روی دست‌شان، می‌زنند زیر لیوان و نمی‌گذارند شربت توش بماند. بعد فرار می‌کنند و می‌روند سراغ یک کتری شربت دیگر امّا بچه‌های کوچک‌تر، دختربچّه‌ها و خجالتی‌ها، فقط وقتی به چشم می‌آیند که لیوان‌ها و هیکل‌های درشت کنار برود و من یک جفت چشم درشت سیاه می‌بینم که بی‌صدا، فقط با نگاه ملتمس‌، طلب شربت می‌کند، که یک دمپایی‌اش میان جمعیت گم شده و چون لیوان پیدا نکرده، کف دست‌هایش را چسبانده به هم و گرفته روبه‌روی کتری.

این انتخاب لعنتی، این بی‌عدالتی غیرعامدانه، نیمه‌جانمان می‌کند. کتری حجم محدودی دارد و دست‌ها یک دریا آب می‌طلبند. چه باید کرد؟ رعایت نوبت؟ تسلیم زور و غرغرهای مردانه شدن؟ یا دیدن زن‌هایی که به سختی میان جمعیت جا گرفته‌اند و از جلوتر آمدن حیا می‌کنند؟ مرام گذاشتن برای ایرانی‌هایی که با چرب‌زبانی می‌خواهند لیوان دومشان را پر کنی یا دیدن لب‌های خشک و ساکت و چشم‌های منتظر بچّه‌ها؟ هی زیر لب می‌گویم: «یا ساقی‌عطشی!» و می‌دانم که می‌فهمد منظورم را، منظورم که ساقی! شرمنده‌ام نکن!

امّا لحظه‌ای می‌رسد که خبر می‌رسد دیگ‌ها خالی شده. کتری آخر را به دستمان می‌دهند و این‌ها که توی جاده منتظر ایستاده‎‌اند، این را نمی‌دانند و آه از آن ساعتی که صدای یخ در کتری خالی می‌پیچد و قطره‌های شربت بر آخرین لیوان می‌چکد. آه از دیدن لیوان‌های تمیز و دست‌نخورده. آه از آن نگاه‌ها و دست‌های کوچک که هنوز ناباورانه به سمتم درازند، و آه از دل من که می‌خواهم آب شوم بر جگر سوختة بچّه‌ها.

داد می‌زنم: «شربت هست. هنوز هست!» و می‌دوم به سمت دیگ و نمی‌دانم که صبر می‌کنند یا نه. نمی‌دانم دست‌های تشنه، از دیگران می‌نوشند یا نه. نمی‌دانم چه‌قدر از سهم شربت بچّه‌های موکب باقی مانده که بشود با آن چند تا از این گلوها را تازه کرد. فقط می‌دانم که باید امیدوارشان نگه دارم. باید بدانند که بی‌آب نمی‌مانند‌. باید امید داشته باشند که شاید سقّا، لحظه‌ای بعد برسد و جگرشان را خنک کند. وقتی ناباورانه با دیگ خالی مواجه می‌شوم، دوست دارم همان‌جا بمانم. برای سقّا، تابی برای نگاه کردن توی آن چشم‌های تشنة امیدوار نمانده. آب مهم‌ترین چیز در کربلاست و از آن مهم‌تر، امید است.

آفتاب از صرافت می‌افتد. مثل هر روز، آسمان جادّه سرخ می‌شود. روی خاک‌های جادّه، دیگر اثری جز دانه‌های خاک‌شیر نیست. زائرها، با سر پایین و تسبیح به دست، بچّه‌ها دست در دست پدرها و عموها و عمّه‌ها، از کنار دیگ‌ها و کتری‌های خالی می‌گذرند. دستی بالا می‌آید و قمقمه‌اش را که از شربت آبلیموی موکب‌های قبلی پر کرده، سر می‌کشد. دلم خنک می‌شود که توی این جادّه کسی تشنه نمی‌ماند. بعد راه می‌افتم میان چادرها و پشت ساختمان‌ها، یک جای دنج برای خودم خلوت می‌کنم. سر می‌گذارم روی زانو، چشم‌هایم را می‌بندم و به نوای پیچیده در دشت گوش می‌کنم: «یا عباس! جیء بالمای لسکینه»... دسته‌ها می‌گذرند و صدای نوحه، دشت را برداشته. باید قبول کنیم دیگر عبّاس نیست. مشک تیر خورده. عمود خیمه افتاده. اصلاً هزار و چهارصد سال گذشته. امّا زائران پیادة‌ تشنه، مثل رباب و رقیّه و سکینه و بچّه‌ها در کنار خیمه، هنوز امیدوار ایستاده‌اند.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • رفتار عاشقانه | چند روایت از اربعین‌ حسینی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.