موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشتی از محمّدقائم خانی

گوشه‌گیر بینا | پنجره‌ای به جهان هاینریش کلایست

30 آبان 1400 14:58 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
گوشه‌گیر بینا | پنجره‌ای به جهان هاینریش کلایست

شهرستان ادب: به مناسبت سالمرگ هنریش کلایست، یادداشتی دربارۀ وی از محمّدقائم خانی می‌خوانیم:

 

 

 

عجیب بود که من حتّی نام «هاینریش فون کلایست» را هم نشنیده بودم، وقتی کسی مثل هرمان هسه او را بزرگ‌ترین درام‌نویس آلمان شناخته بود و نویسنده‌ای مثل توماس مان درباره‌اش گفته بود: «کلایست به راستی یکی از بزرگ‌ترین، شجاع‌ترین و پخته‌ترین نویسندگان زبان آلمانی بود، قیاس‌ناپذیر در نمایش‌نامه‌نویسی و قیاس‌ناپذیر در حیطۀ روایت نیز. در همه حال بی‌همتا، بیرون از چارچوب هر چه سنّت و سرمشق، و در نثار توان خود بر سر پرداخت موضوعاتی شگفت تا به حدّ جنون و آسیمگی بی‌پروا.»

فعلاً به بازار ترجمه و جهت‌دهی‌های بنگاه‌ها به مخاطب کار ندارم که باعث شده حتّی نام چنین نویسندۀ بزرگی هم به گوش کسی چون من که سرم توی بازار ادبیات می‌چرخد، نرسد. چه‌طور چنین داستان شگفتی در گوشه‌ای آرمیده و داستان‌های زیاد مزخرفی بر سر زبان‌ها هستند که ای کاش نبودند؟ و مهم‌تر این که سلیقۀ خود من چه‌قدر توسّط این بازار مکّاره جهت‌دهی‌شده است؟

بعد از خواندن داستان‌های غریبش، بیشتر شگفت‌زده شدم. وقتی فهمیدم که جوانی بوده ناکام و از شدّت غم و آلام، در 34 سالگی در پای دریاچۀ وان کوچک، در فاصله میان پتسدام و برلین، همراه زنی به نام هنریته فوگِل خودکشی کرده است. می‌توانیم پایۀ این سرخوردگی را محدود کنیم به شرایط خانوادگی و موقعیتش در جامعۀ ادبی آن روز امّا من راضی نمی‌شوم به این تحلیل‌ها. اگر قرار است دنبال علّتی بگردیم، باید عامل آن را جای دیگری بجوییم؛ جایی از جنس همان چیز غریبی که در داستان‌های خود او هست. نه اینکه وضعیت آلمان در برابر فرانسۀ ناپلئونی اثری بر او نگذاشته، یا نادل‌به‌خواهی زندگی خانوادگی اذیتش نمی‌کرده، بلکه چیزی خاص در مورد او باید وجود داشته باشد فراتر از آن چیزی که امروزه مردمان به آن سرگرمند. حتّی دعواهای ادبی او را نیز باید از جنسی دیگر دانست و از روزنی دیگر دید. مان می‌گوید: «آن رابطۀ خالی از توازن و تعامل میان او و گوته، رابطه‌ای که در دو قطب حقارت و نفرت در نوسان است، آن خشم خودخورانه از نام و آوازۀ این شاعر و آن کشش تشنج‌آمیز کلایست در ربودن تاج از تارک او، و حتّی این برخورد شخصی‌اش با آن شاعر کاملی که او را نادیده می‌گیرد و یک‌سره به کار و کنش وی بی‌اعتناست، به سهم خود، زندگی کلایست را زهرآگین می‌کند.»

اگر ماجرا صرفاً به دعواهای جامعۀ ادبی مربوط می‌شد و کلایست فردی بود تنها در پی موفّقیت، آن‌گاه چه نسبتی می‌توانست بین او و روسو وجود داشته باشد؟ نگاه او به طبیعت می‌توانست متأثّر از روسو باشد و این‌قدر خودش را در تمدّن و شهرنشینی غرق بکند؟ اگر ببینیم آرزوی این جوان پرشوری که در برابر نماد ادبیات آلمان عصر خویش (یعنی گوته) شمشیر کشیده، سروری در شهر و شهرت و ثروت نیست، چگونه خواهیمش شناخت؟ آن‌گاه انتظار داریم از او که بگوید: «در میان مغان پارسی آیینی حاکم بوده است، گویای آن که برای انسان کاری خداپسندانه‌تر از آن نیست که زمینی بکارد، درختی بنشاند و فرزندی بپرورد. هیچ حقیقتی به این ژرفی به روح من راه نیافته است. من از دارایی خود هنوز ته‌مانده‌ای دارم که البتّه ناچیز است. با این حال می‌رسد تا در سوئیس مزرعه‌ای بخرم و نان خود را از همین راه درآورم.»

این وارستگی باید ما را به جستجوی چیزی در آثار و زندگی او ترغیب کند. به شروع داستان «کلهاس» دقّت کنید تا شاید آن امر غریب، رخ بنمایاند: «بر ساحل رود هاول و در میانۀ قرن شانزدهم اسب‌فروشی زندگی می‌کرد از پشت مردی مدرّس و نامش میشائیل کلهاس، یکی از درست‌کارترین و هم‌زمان هراس‌انگیزترین انسان‌های روزگار خود، نادره‌مردی که تا به سی‌امین سال زندگی‌اش می‌شد نمونۀ شهروندی نیک و پسندیده‌اش بشماری... جهان بی‌شک از این مرد به نیکی یاد می‌کرد اگر که وی در فضائل خود به راه افراط درنمی‌غلتید امّا حق‌خواهی‌اش او را راهزن و قاتل کرد...»

چه طنینی دارد این شروع! و چه میزان بنیادین خواهد بود اگر بفهمیم که کلایست جوان با خواندن آثار کانت، بسیار تحت تأثیر قرار گرفته است. وقتی نویسنده‌ای متأثّر از روسوست و اسامی کانت و گوته با زندگی او پیوند خورده، یعنی با فردی معمولی که آمال و افکار معمولی دارد طرف نیستیم. درست ناظر بزرگ‌ترین نزاع آلمان روشنگری و پس از آن هستیم، و حتّی شاید مهیب‌ترین جنگ فرهنگی کلّ اروپا. چه چیز در داستان‌های کلایست موج می‌زند که بتواند روزنی پیش چشم ما، برای دیدن این نزاع بگشاید؟ پاسخ من بیگانگی است.

داستان‌های کلایست دربارۀ بیگانگی است؟ نه، دربارۀ موضوعات دیگر است ولی مشحون از بیگانگی است. حالا کانت چه ربطی به بیگانگی دارد؟ و اصلاً مگر دعوای بزرگ گوته و کانت بر سر بیگانگی بوده است؟ نه، بر سر چیزهای دیگری بوده است ولی یکی از پایه‌های اصلی آن نزاع، به زعم من، به بیگانگی مرتبط است. حتّی شاید ریشۀ خصومت گوته با کانت و کانتی‌های پس از او همین باشد. نمی‌دانم.

طرح کانت معطوف به معرفت‌شناسی است در وهلۀ اوّل و سپس اخلاق، بعدش امر والا و زیبا، و البتّه مبتنی است بر پی‌جویی چیستی انسان. به نظر می‌رسد در این طرح بزرگ که سعی کرده نظامی کامل برای جهان جدید بسازد، اموری پنهان‌اند دور از چشم علم‌زدۀ اذهان مدرن، همچون بیگانگی و اصلاً شاید مهم‌ترینش بیگانگی باشد. کانت هستی و پدیدارهایش را برای ما نگاه می‌دارد امّا با صدای بلند اعلام می‌کند که شناخت پدیدارها ممکن نیست. زندگی را، اخلاق را، زیبایی را و حتّی سیاست را نگاه می‌دارد، بدون آن که راهی برای شناخت پدیدارها قائل باشد. یعنی ما در کنار همیم، بدون آن که همدیگر را بشناسیم، جهان را بشناسیم و اصلاً شناخت عالم ممکن باشد. پس ما با جهان، با همه‌ی اشیاء، با دیگر انسان‌ها، بیگانه‌ایم. گوته تاب این بیگانگی را نمی‌آورد که از همان ابتدا تا اوایل قرن نوزده کوشید آن را بزداید. و البتّه ناکام ماند.

کلایست امّا این بیگانگی را با تمام وجود درک کرده بود و از دریچۀ طرح کانت به همه چیز می‌نگریست، به همۀ آن چیزهایی که حالا «بیگانه»هایی بیش نبودند. مگر نه این که یکی از وجوه اصلی داستان «زلزله در شیلی» کلایست، همین بیگانگی است؟ اگر دین‌داری انسان‌ها بیگانگی نمی‌افزود، پس از آن فاجعۀ عظیم (در ابتدای داستان) و در زمانی که درد سراسر زندگی را فرا گرفته، ممکن بود انسان‌ها چنین به فکر دریدن همدیگر بیفتند؟ اگر انسان با دیگران و با جهان بیگانه نبود، کجا هابز پیش‌ترها می‌توانست اعلام کند «انسان، گرگ انسان است»؟ و مگر زندگی حیرت‌آورِ «مارکوئیز فون اُ...»، میان انسان‌هایی که با هم و با دنیا الفت داشته باشند، ممکن است؟ مگر می‌شود انسان با مخلوق خویش بیگانه باشد؟ و نداند که چه‌طور در این مسیر افتاده است؟ بیگانگی تا کجا؟ این همان دردی نیست که بعدها مارکس را بر آن داشت اعلام کند با لیوان توی دستش، با لباسش، با بوم نقاشی، با ویلونی که می‌نوازد و حتی با مفهومی که توی سرش می‌چرخد بیگانه شده است؟

و امّا داستان «میشائیل کلهاس»؛ آیا واقعاً به بیگانگی مرتبط است؟

در نیمۀ اوّل داستان، کلهاس در دیدار با لوتر، خطاب به مرادش می‌گوید: «من، مطرود کسی را می‌خوانم که حمایت قانون را از او دریغ داشته‌اند. چرا که من، در راه رشد پیشۀ صلح‌آمیزم به این حمایت احتیاج دارم. بسا پشتوانۀ قانون است که مرا، با هرآنچه دارم، به پناه اجتماع می‌کشاند و کسی که این پشتوانه را از من دریغ می‌دارد، مرا به جمع وحوش بیابان می‌راند.»

درد کلهاس، درد بیگانگی و طردشدگی است. اینجاست که پای قانون وسط می‌آید. در جهانی همه با هم بیگانه، چه چیزی جز قانون و قرارداد، می تواند نظم را به زندگی بازگرداند؟ و حق را بستاند؟ دوباره برگشتیم به روسو، و به کانت البتّه.

اگر بگوییم داستان کلهاس دربارۀ حقوق بشر است، چنان‌که لیبرال‌ها دربارۀ انسان مدرن می‌گویند؛ اگر بگوییم دربارۀ قانون است، آن‌چنان که امروزه دربارۀ قانون‌مداری در تجدّد یقه درانده می‌شود؛ و اگر بگوییم دربارۀ شهر است، آن‌طور که توسعۀ بی‌رحم قرن بیست‌ویکمی همۀ هدف خویش را آن قرار داده؛ و اگر بگوییم دربارۀ شهریار (قیصر) است، که پس از فوکو همه چیز به قدرت مرتبط خوانده می‌شود؛ گزافه نیست اگر اعلام کنیم داستان میشائیل کلهاس درباره خودِ خودِ تجدّد است. روایت زندگی است درست پس از نقطۀ آغازِ بیگانگی، آن‌جایی که برخلاف سابق، زندگی به خاطر نبود یک مجوّز، معطّل و سپس مختل می‌شود. چرا کلهاس چنین می‌کند، در حالی که می‌تواند طور دیگری عمل بکند؟ چرا مثل دیگران سر خم نمی‌کند؟

جملۀ جالبی در داستان بر زبان او رانده شده: «در کشوری که از حقّم حراست نمی‌کنند، دوست ندارم بمانم. اگر قرار این است که لگد بخورم، همان بهتر که سگ باشم، نه انسان!»

انگار کلهاس بیگانگی را قرنی زودتر بو کشیده که چنین دندان و پنجه برایش نشان می‌دهد.

کلایست به طرز بی‌رحمانه‌ای کانتی است. یعنی بیگانگی در تمام تار و پود دنیایش تنیده شده است. همۀ وجود او شوری بود برای فریاد این بیگانگی، هرچند نتوانست در برابر کوه سترگی چون گوته، سینه ستبر کند و آغاز دورۀ بیگانگی را فریاد کند. صدای اعتراض گوته ماند در سراسر قرن نوزدهم امّا در واقع، آن شاعر بزرگ هم در تغییر مسیر دنیای جدید، کاری از پیش نبرد. جهان بر اساس همان بیگانگیِ ذاتی مدّ نظر کانت و کلایست، پیش آمد تا امروز که رسیده به دنیای پساکرونایی قرن بیست‌ویکم که صدر تا ذیلش رنگی جز بیگانگی ندارد. شاید بوی این روزگار را می‌شنید که چنین برمی‌آشفت.

کلایست گوشه‌گیر، بیگانه‌ای بود در جامعۀ ادبی دورۀ خودش و جهانی که هنوز ظهور بیگانگی را باور نکرده بود.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • گوشه‌گیر بینا | پنجره‌ای به جهان هاینریش کلایست
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.