موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشتی از علی داودی

فروغ، چهرۀ یک اتّفاق | نگاهی به ابعاد شعر و شخصیت فروغ فرخزاد

08 دی 1400 12:42 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
فروغ، چهرۀ یک اتّفاق | نگاهی به ابعاد شعر و شخصیت فروغ فرخزاد

شهرستان ادب: به مناسبت زادروز فروغ فرّخزاد، از شاعران سرآمد معاصر، یادداشتی از علی داودی می‌خوانیم:

 

«آن‌گاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک، مردگانش را

زآن پس به خود نپذیرفت»

 

نمایۀ اوّل: حادثه

در افق شعر معاصر، نام فروغ فرّخزاد، تداعی فاجعه است. مثل همین شعر که بی‌مقدّمه آوردم و دیگر شعرها:

«به مادرم گفتم:

دیگر تمام شد

گفتم:

همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتّفاق می‌افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»

یا این شعر:

«تمام روز، نگاه من

به چشم‌های زندگیم خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می‌گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی‌خطر پناه می‌آورند»

یا این:

«آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار»

و همین‌طور:

«می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم

با گیسویم: ادامۀ بوهای زیر خاک

با چشم‌هایم: تجربه‌های‌ غلیظ تاریکی»

در شعر فروغ، حتّی عناصر طبیعی مثل درخت و خاک و باد که نماد شادابی و زنده بودن هستند، از تباهی حکایت می‌کنند:

«در کوچه باد می‌آید

این ابتدای ویرانی‌ست»

یا این شعر:

«در آسمان ملول

ستاره‌اي می‌سوخت

ستاره‌اي می‌رفت

ستاره‌اي می‌مرد»

و هم‌چنین:

«حیاط خانۀ ما تنهاست

حیاط خانۀ ما

در انتظار بارش یک ابر ناشناس

خمیازه می‌کشد

و حوض خانۀ ما خالی‌ست»

به گمانم کافی باشد. سلسلۀ تصاویر آخرالزّمانی از ترس و رعب و یأس و گناه و حسّ گناه، در مجموع، فضایی آکنده از بی‌اعتمادی و بی‌اعتباری رقم می‌زند. از این منظر، فروغ بیانگر حادثه‌ای عظیم است که کلّ جهان را در بر گرفته است.

نمونه‌هایی از این دست هراس و نگرانی، همواره کم و بیش در تاریخ ادبیات و آثار شاعران وجود داشته امّا در شعر فروغ، این هراس و نگرانی، کلید ترسیم یک جهان است.

 

نمایۀ دوم: زن

فروغ نماینده و نماد زن در شعر معاصر است؛ زن هم به عنوان شاعر و هم به عنوان موضوع و جهان. این توصیف خبری اگرچه بدیهی می‌نماید ولی جای توضیج دارد که چگونه زنی؟ شعرهای فروغ بهتر از هر منبعی، گویای ماجراست:

«زندگی شاید

یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد»

یا:

«گوشواری به دو گوشم می‌آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم

کوچه‌ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

به تبسّم های معصوم دخترکی می‌اندیشند که یک شب او را

باد با خود برد»

و یا این شعر:

«من

پری کوچک غمگینی را می‌شناسم

که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی‌لبک چوبین

می‌نوازد آرام‌آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می‌میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد»

و همین‌طور:

«تو لاله‌ها را می‌چیدی

و گیسوانم را می‌پوشاندی

وقتی که گیسوان من از عریانی می‌لرزیدند

تو لاله‌ها را می‌چیدی

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی

به اضطراب پستان‌هایم

وقتی که من دیگر

چیزی نداشتم که بگویم»

و در نهایت:

«و این منم

زنی تنها

در آستانۀ فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلودۀ زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست‌های سیمانی»

آری زنی در آستانه! این شاید دقیق‌ترین تعبیر و تصویر فروغ باشد: زنی تنها در آستانۀ فصلی سرد؛ عبارتی کوتاه متشکّل از چند کلمة زن، تنها، آستانه، فصل، سرد. تبیین این کلمات نه معنی ارکان جمله، که در واقع معرّف موقعیت و جایگاه فروغ است. آستانه، موقعیت ناپایدار و گذرایی است و آن که در آستانه قرار دارد، در شرف ورود به فضایی دیگر است.

از طرفی، اشارۀ فروغ به زن، آن هم زنی تنها، ناشی از آگاهی وی بر احوال خویش -با تأکید بر: این منم- و حاصل درک زمانه و موقعیت تاریخی خود است. روزگار و شرایط گذار که می‌تواند تحوّل عظیم اجتماعی یا فردی و یا هر دو باشد.

جالب اینکه در همین عبارت، جغرافیای نقطۀ ورود را هم ذکر کرده: فصلی سرد. سرما تداعی فروریختن و اضمحلال و نابودی و جمود و رکود است. فصل سرد، همیشه در پی فصل‌های گرم از راه می‌رسد و اساساً تعریف سرما، نبود گرماست. صرف‌نظر از ادامۀ شعر، فروغ با همین تصویر مختصرِ رقّت‌انگیز، تلویحاً اتمام و از دست رفتن گرمای پیشین را نیز اعلام می‌کند.

این کشف شباهت بسیار دارد به آنچه فردوسی در اتمام یک باور دیرسال و ورود به عصری دیگر می‌گوید که انسان‌ها در آن دیگر انسان سابق نیستند و اساساً قدرت فهم انسان سابق را ندارند.

«ز ایران و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان 

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود

سخن‌ها به کردار بازی بود»

در واقع، شعر فروغ به نوعی نسخۀ به‌روزشدۀ شعر فردوسی است و فروغ با حسّاسیت زنانۀ خویش، از این تغییر عمیق پرده برمی‌دارد؛ تغییر و تحوّلی که درک آن، اساس و ذات هنر است. وقتی انسان‌های طبیعی در معادلات روزمرّگی غرقند، شاعر لایۀ پنهان را کشف می‌کند و آن شکاف بزرگ را می‌بیند:

«ز پیمان بگردند وز راستی

گرامی شود کجی و کاستی»

یعنی همان که فروغ می‌گوید:

«من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می‌زنم»

شاعر -این نمایندۀ جامعۀ انسان‌ها- در هر دوره، نامی و عنوانی دارد. روزگاری در قامت یک سلحشور و روزگاری در کسوت یک عارف و زمانی نیز در چهرۀ یک زن.

پوشیده نیست که روزگار مدرن، روزگار زنان است و به نسبت تاریخ طولانی‌مدّت حذف زنان، امروزه زنان حضوری محوری و کلیدی دارند و جهان، جهان ایشان ست. لذا بسیار طبیعی می‌نماید که یک زن شاعر، کاشف قرن ما باشد و آن تاریکی را در وجود انسان‌ها هشدار دهد.

 

نمایۀ سوم: هنرمند

فروغ هنرمند را کمتر می‌شناسیم؛ فروغی که شعر می‌گوید، فیلم می‌سازد، حرف می‌زند. این بُعد که در جامعۀ عامّه، دیرتر از ابعاد دیگر به چشم می‌آید، به همین میزان عمیق‌تر و ماندگارتر و اصیل‌تر است. تلفیق و توأمانی دو شخصیت زن و هنرمند در وجود یک نفر، در واقع، تزاید زایندگی و خلق و پرورش است. زن و هنرمند هر دو به یک معنا مادر و پروندۀ جهانی خاص‌اند؛ جهانی که در آن جنسیت معنا ندارد و اگر مردی هم هست، تنها از بعد زایش مطرح است. از اینجا به بعد، فروغ به عنوان یک نمونه، یک ابرانسان عصر خود مطرح می‌شود؛ عصری زنانه که مجال رویش و شکوفایی و بروز نمادین فروغ هنرمند است.

همین بعد هنری، عامل چالش در زندگی شخصی فروغ می‌شود. خاصیتی که در زندگی نوعی هنرمندان بزرگ خود را نشان داده و مهار زندگی طبیعی را به دست گرفته است. همیشه یک زندگی دیگر وجود دارد که رقیب زندگی بی‌حاشیه و آرام و خوشبخت انسان هنرمند است.

تفاوت هنرمند به عنوان سلول حسّاس درک جامعۀ انسانی با دیگر شهروندان در این است که بخشی از وجودش، گاه درونی و گاه بیرونی، درگیر عالمی دیگر می‌شود. هنرمند با وقف چیز دیگری شدن، زندگی طبیعی و عمومی را از دست می‌دهد و در کشاکش آشفتگی می‌زید. شاعر سرگردان بویژه آنگاه که هنرمند، فرزند زمانۀ آشوب و دگرگونی باشد، سپر بلاست. در حوادثی چون انقلاب اجتماعی و معرفتی، مثل رنسانس یا مشروطه که اساساً توجّه به انسان و مسائلش عوض می‌شود، شاعر از پیشاهنگان است. گواه این ادّعا خیل شاعران ایرانی در طلیعۀ شعر نوست که قربانی دریافت‌های خویش شدند:

«من این جزیرۀ سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده‌ام

و تکّه‌تکّه شدن راز آن وجود متّحدی بود

که از حقیرترین ذرّه‌هایش

آفتاب به دنیا آمد»

 

نمایۀ چهارم: فرزند زمانه

اما فرزند زمانه بودن فروغ، بیش از هر چیزی، مبیّن جهان شاعر و بیان‌کننده عالم وی، اعم از جغرافیا و تاریخ است. فراخوان حضور زن پروردۀ دنیای سنّت به دنیای نو و امکان و ضرورت درگیری و مواجهه با جهان مبهم و تازه، بویژه بر زنان دوچندان تأثیر می‌گذارد و مختصّات فردی و جمعی وی را دگرگون می‌کند. شعر فروغ را ببینیم:

«فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی در یک شناسنامه مزیّن کردم

و هستی‌ام به یک شماره مشخّص شد

پس زنده‌باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحت است

آغوش مهربان مام وطن»

حضور زندۀ شاعر زن در جغرافیایی به نام وطن و شهر، آن هم نه شهری ملکوتی و جبروتی، بلکه شهری عینی با مشخّصات ثبت احوالی:

«و من چه‌قدر دلم می‌خواهد

که روی چارچرخۀ یحیی میان هندوانه‌ها و خربزه‌ها

بنشینم

و دور میدان محمّدیه بچرخم»

یا:

«و مردم محلّۀ کشتارگاه

که خاک باغچه‌هاشان هم خونی‌ست

و آب حوضشان هم خونی‌ست

و تخت کفش‌هاشان هم خونی‌ست

چرا کاری نمی‌کنند؟»

و طبعاً به عنوان یک زن جزئی‌نگر که به زوایای زندگی سرک می‌کشد، شعرش شرح حال مردم و جامعه و رفتار ایشان است:

«همسایه‌های ما همه در خاک با غنچه‌هاشان به جای گل

خمپاره و مسلسل می‌کارند

همسایه‌های ما همه به روی حوض‌های کاشی‎شان

سرپوش می‌گذارند

و حوض‌های کاشی

بی آنکه خود بخواهند

انبارهای مخفی باروتند

و بچّه‌های کوچۀ ما کیف‌های مدرسه‌شان را

از بمب‌های کوچک

پر کرده‌اند»

چنانکه دیدیم او بعد از اجازه ورود در جهان و شناخت محیط، دیگر متوقّف نمی‌ماند:

«چرا توقّف کنم؟ چرا؟

پرنده‌ها به سوی جانب آبی رفته‌اند

افق عمودی‌ست

افق عمودی‌ست و حرکت، فوّاره‌وار

و در حدود بینش»

لذا فروغ در حرکت خویش، از محدودۀ انسان‌های کوتاه و دنیای کوچکشان بیرون می‌رود. بخشی از برآشفتن و اعتراض و نهایتاً تمسخر جامعه، ناشی از همین رشد و بلوغ وی است که دیگر به وابستگی‌های اجتماعی بسنده نکرده و از خود فراتر می‌رود و هشداری پیامبرگونه می‌دهد:

«کسی به فکر گل‌ها نیست

کسی به فکر ماهی‌ها نیست

کسی نمی‌خواهد

باور کند که باغچه دارد می‌میرد»

روایت خانه‌ای در آستانۀ فروپاشی که باغچه نماد زندگی و زیستن و ریشه‌دار بودن آن‌هاست. همۀ اعضای خانه، آن را رها کرده‌اند. پدری که به شکوه اساطیری پناه برده و:

«یا شاهنامه می‌خواند

یا ناسخ‌التّواریخ»

مادر نیز گریخته و متوسّل به زهد شده و کاری نمی‌کند:

«مادر تمام زندگی‌اش

سجّاده‌ای‌ست گسترده

در آستانۀ وحشت دوزخ»

دیگر اعضا و طبقات و مسئولین خانه نیز دخیل نیستند، هر یک سرگرم خویش و غافل از باغچه:

«برادرم به باغچه می‌گوید قبرستان

برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد...

برادرم به فلسفه معتاد است

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه می‌داند...

و ناامیدی‌اش

آن‌قدر کوچک است که هر شب

در ازدحام میکده گم می‌شود»

در این خانه، خواهری نیز وجود دارد که علی‌رغم علاقه و دلبستگی به خانه و باغچه، ناگزیر از آن دور شده و در فضای جدیدی نفس می‌کشد:

«و خواهرم دوست گل‌ها بود

و حرف‌های سادۀ قلبش را

وقتی که مادر او را می‌زد

به جمع مهربان و ساکت آن‌ها می‌برد...

او خانه‌اش در آن‌سوی شهر است

او در میان خانۀ مصنوعی‌اش

و در پناه عشق همسر مصنوعی‌اش

و زیر شاخه‌های درختان سیب مصنوعی

آوازهای مصنوعی می‌خواند

و بچّه‌های طبیعی می‌زاید»

و نهایت اینکه زندگی و خانواده و کشور و هویت همه رها شده و تیپ‌ها و طیف‌های مختلف هر یک در غفلت و انزوای خویشند.

آری، فروغ فرزند چنین زمانه‌ای است، فرزند جامعۀ ایرانی روشنفکرزده و سنّتی‌های شکست‌خوردۀ ناگزیر که پا در دامن برچیده‌اند و شاید همۀ قرن ما چنین باشد.

برای نگاهی چنین صمیمی به جهان که آن را در حدّ یک خانه از خویش بداند و همۀ اعضا آن و رفتارشان را بشناسد، بدون هرگونه تصرّف و تعارف فمنیستی، باید گفت چه کسی شایسته‌تر از  یک زن است؟ شخصیت توأمان دختر، معشوق و مادر. حقیقت این است که انسان جدید اساساً ظهور وجه زنانۀ تاریخ است. حقیقتی که عمیق‌تر و وسیع‌تر از یک شعار اجتماعی است.

 

نمایۀ پنجم: ایمان

زنان در حین اینکه عاصی‌اند و معترض، مؤمن‌اند و مظهر ایمان. وجود الهگان و خدایان زن، گویای این مطلب است. البتّه ایمان نه به معنای توحیدی و دینی، بلکه روشن نگاه داشتن نور امید:

«من از نهایت شب حرف می‌زنم

من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می‌زنم

اگر به خانۀ من آمدی، برای من، ای مهربان! چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم»

ایمانی که علی‌رغم تلخی‌ها انسان را از منجلاب و گرداب نجات خواهد داد. می‌گوید:

من هیچ گاه پس از مرگم

جرأت نکرده‌ام که در آینه بنگرم

و آن‌قدر مرده‌ام

که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی‌کند»

از فروبستگی و تنگنا و ظلمت و قبرستان و موشی به نام مرگ می‌نالد امّا اعلام می‌کند:

«من در پناه پنجره‌ام

با آفتاب رابطه دارم»

و:

«يك پنجره براي ديدن

يك پنجره براي شنيدن

يك پنجره كه مثل حلقۀ چاهي

در انتهاي خود به قلب زمين مي‌رسد

و باز مي‌شود به سوي وسعت اين مهرباني مكرّر آبي‌رنگ»

و بارها فریاد زده:

«آیا زمان آن نرسیده است

که این دریچه باز شود

بازِ بازِ باز

که آسمان ببارد

و مرد بر جنازۀ مرد خویش

زاری‌کنان

نماز گزارد؟»

فروغی که چشم به راه موعود است و می‌داند که ظهور خواهد کرد:

«من خواب آن ستارۀ قرمز را

وقتی که خواب نبودم دیده‌ام

کسی می‌آید

کسی می‌آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچ کس نیست»

امّا او کیست؟ آیا موعود همۀ ادیان است؟ و این شعر برای امام زمان سروده شده؟ بعید می‌دانم. وقتی که برای رفع شبه و هرگونه ابهامی می‌گوید:

«و صورتش

از صورت امام زمان هم روشن‌تر است»

پس چه کسی است؟ او که این مسیر توکّل بر محاسبات و مناسبات جامعه را تا انتها گذرانده، خوب می‌فهمد که آن شخص:

«مثل پدر نیست، مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی‌ست که باید باشد»

پس این نجات‌دهنده را از کجا باید پیدا کرد؟ او که به بلوغ درک رسیده و به واسطه پنجره‌ای که رو به افق به دست آورده، می‌تواند فروبستگی و تاریکی و محدودیت جهان را تشریح کند:

«اكنون نهال گردو

آن‌قدر قد كشيده كه ديوار را براي برگ‌هاي جوانش

معني كند»

و بلافاصله می‌گوید:

«از آينه بپرس

نام نجات‌دهنده‌ات را»

و ماجرا را آن‌قدر بزرگ ببیند که برای جهانی که روزی تکیه‌گاه او بوده، دل بسوزاند:

آيا زمين كه زير پاي تو مي‌لرزد

تنهاتر از تو نيست؟

پيغمبران، رسالت ويراني را

با خود به قرن ما آوردند»

پس باید نجات‌دهنده را جای دیگری جستجو کرد و جایی نیست جز خود. و اگر فروغ دریغی می‌خورد بر این است که پیشتر چرا نگاه نکردم.

 

نمایۀ آخر: قربانی

ضرب‌المثلی مشهور به این مضمون وجود دارد: «دانستن مردن است.» برای قهرمانی که آگاهانه به مبارزه با جهان مبهم آینده می‌رود و از ابتذالات دوران خود پرده برمی‌دارد، حلّ مسألۀ مرگ، قدم نخست است. برای رسیدن به خود باید از این وجود و حضور ظاهر گذشت تا آن موعود زندانی در خود را مشاهده کرد. کسی که چشم به راه چراغ بود و چراغ الله را می‌دید، راهی جز سوختن ندارد که آن نجات‌دهندۀ درونی‌اش را آزاد کند. باید همۀ مقدّمات عشق و اعتراض و تمسخر را بسوزاند و اعلام کند که نجات این خانه و این باغچه جز با توسّل به پدر بازنشسته و برادر سردرگم و مادر ناتوان و خواهر راضی به شرایط جایگزین، راه دیگری هم دارد و شخصی دیگر می‌طلبد. می‌فهمد که همیشه با اعتراض، کار پیش نمی‌رود. لذا در او نوعی شعف و شادی، جایگزین حزن و اندوه می‌شود که روشنگر و امیدبخش است:

«و در شهادت یک شمع

راز منوّری‌ست که آن را

آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند»


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • فروغ، چهرۀ یک اتّفاق | نگاهی به ابعاد شعر و شخصیت فروغ فرخزاد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.