موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از ویرجینیا وولف

ارثیه | به مناسبت زادروز نویسنده

05 بهمن 1400 17:25 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
ارثیه | به مناسبت زادروز نویسنده

شهرستان ادب: به مناسبت زادروز ویرجینیا وولف، نویسنده و منتقد مطرح و اثرگذار انگلیسی، داستان کوتاهی از وی را که از کتاب «مرگ در جنگل» انتخاب شده است، با هم می‌خوانیم:

 

«تقدیم به سیسی میلر». گیلبرت کلندن سنجاق‌سینۀ مروارید را از بین مشتی انگشتر و سنجاق‌سینه که روی میز کوچکی در اتاق خصوصی زنش ریخته بود، برداشت و نوشتۀ روی آن را خواند: «تقدیم به سیسی میلر عزیزم.»

ظاهراً آنجلا حتّی منشی خودش، سیسی میلر را هم به یاد داشته است. گیلبرت کلندن یک بار دیگر با خود اندیشید: «چه‌قدر عجیب است که آنجلا هر چیز را چنین منظّم و حساب‌شده به جای گذاشته است -نوعی هدیۀ کوچک برای هر یک از دوستانش. چنان که گویی مرگ خودش را پیش‌بینی کرده بوده است. گرچه آن روز صبح، شش هفته پیش، که خانه را ترک کرده بود، در سلامت کامل به سر می‌برد، همان روزی که در پیکادلی، از پیاده‌رو به خیابان پا گذاشته بود و اتومبیل، او را زیر گرفته بود.

گیلبرت اینک منتظر سیسی میلر بود. از او دعوت کرده بود که به خانه‌اش بیاید. حس می‌کرد بعد از آن همه سال که سیسی میلر با آن‌ها به سر برده بود، اینک می‌بایستی این هدیۀ کوچک، این نشانی قدرشناسی آنجلا را به او بدهد. هم‌چنان که نشسته بود و انتظار می‌کشید، باز با خود اندیشید: «چه‌قدر عجیب است که آنجلا هر چیز را چنین منظّم و حساب‌شده به جای گذاشته است، برای هر دوستی هدیه‌ای، بر هر انگشتری، هر گردن‌بندی و هر جعبۀ کوچک چینی -و چه علاقه‌ای به جعبه‌های کوچک داشت- اسمی و تقدیم‌نامه‌ای.» و هر یک از آن‌ها، برای گیلبرت، خاطره‌ای را زنده می‌کرد. این یکی را خودش به او داده بود، این «دلفین» میناکاری با چشمانی از یاقوت را که آنجلا روزی در یکی از پس‌کوچه‌های ونیز دیده بود. فریاد شادی او را به خاطر می‌آورد. امّا برای خود او چیز بخصوصی نگذاشته بود، مگر شاید دفتر خاطراتش را. پانزده مجلّد کوچک که با چرم سبزرنگ صحّافی شده بود، پشت سرش روی میز تحریر قرار داشت. از وقتی ازدواج کرده بودند آنجلا به نوشتن خاطرات پرداخته بود. بعضی از دعواهای انگشت‌شمار آن‌ها -دعوا که نه، شاید بتوان گفت بدخلقی- بر سر همین دفتر خاطرات بود. هر وقت سرزده وارد می‌شد و او مشغول نوشتن بود، اغلب دفترش را می‌بست و دستش را روی آن می‌گذاشت و می‌گفت: «نه، نه، نه، شاید بعد از مرگم.» و حالا آن را به عنوان ارثیه برایش به جا گذاشته بود. این تنها موردی بود که در زندگی با هم سهیم نبودند. امّا گیلبرت همیشه می‌پنداشت که زنش بیش از او عمر خواهد کرد و در حقیقت هم اگر یک لحظه تأمّل کرده بود و به کاری که می‌کرد، اندیشیده بود، حالا زنده بود. امّا او چنان ناگهانی از پیاده‌رو به خیابان دویده بود که به گفتۀ رانندۀ اتومبیل در بازجویی، فرصت هیچ کاری را به او نداده بود... در اینجا با شنیدن صداهایی در سالن، رشتۀ افکارش گسست.

کلفتش بود که گفت: «خانم میلر، آقا!»

خانم میلر داخل شد. او در همۀ عمرش، خانم میلر را، نه تنها دیده بود و نه البتّه گریان. بیش از حد ناراحت می‌نمود و این تعجّبی نداشت، چرا که آنجلا برای او بیش از یک رئیس بود. آنجلا برای او دوست و محرم راز بزرگی بود. امّا گیلبرت، وقتی که صندلی را برای او پیش کشید تا بنشیند، با خودش فکر کرد که سیسی میلر برای او با یک زن معمولی دیگر فرق چندانی ندارد، او با هزاران سیسی میلر دیگر -زنان شلخته و هر جایی دیگر با لباس سیاه و کیف کوچکی به دست- یکسان بود. امّا آنجلا با آن مایۀ خاصّ مهربانی، در سیسی میلر، خصوصیات اخلاقی زیادی یافته بود. سیسی برای او روحی بود محتاط و بصیر، آن‌چنان قابل اعتماد که می‌توانستی هر رازی را با او در میان بگذاری.

میلر نخست نتوانست حرفی بزند. نشسته بود و چشمانش را با دستمالش پاک می‌کرد. امّا بعد تلاش کرد و گفت: «ببخشید آقای کلندن.»

او هم من‌منی کرد. البتّه که می‌فهمید. کاملاً طبیعی بود. می‌توانست حدس بزند که زنش برای او چه اهمّیتی داشته است.

سیسی میلر ادامه داد: «من اینجا چه‌قدر راحت و خوشحال بودم.» و آن‌قدر به اطراف نگاه کرد تا چشمانش روی میز تحریری که پشت سر او قرار داشت، از حرکت بازماند. در اینجا بود که با هم کار می‌کردند –او و آنجلا- چرا که آنجلا هم از وظایفی که بر دوش اغلب همسران سیاست‌مداران معروف است، سهمی داشت. آنجلا همواره در زندگی سیاسی گیلبرت، یار و یاور بزرگی بود و به او کمک‌ها کرده بود. اغلب او و سیسی را پشت میز دیده بود؛ سیسی را که پشت میز تحریر نشسته بود و نامه‌هایی را که آنجلا دیکته می‌کرد می‌نوشت. شکّی نبود که سیسی میلر هم داشت در همین باب فکر می‌کرد و حالا تنها کاری که باید می‌کرد، این بود که سنجاق‌سینه را که زنش برای سیسی گذاشته بود، به او بدهد. به نظرش هدیۀ ناجوری می‌آمد. اگر پولی برایش گذاشته بود، شاید بهتر بود یا دست‌کم ماشین تحریر را امّا آنچه بود، همان «تقدیم به سیسی میلر عزیزم» بود. سنجاق‌سینه را برداشت و با گفتار کوتاهی که به این مناسبت آماده کرده بود، به او داد و گفت که مطمئن است سیسی ارزش واقعی آن را خواهد دانست؛ این سنجاق را اغلب زنش به سینه زده بود... سیسی هم که آن را می‌گرفت، ضمن گفتاری که انگار به همین مناسبت آماده کرده بود، گفت که همیشه برای او مثل گنجینۀ گران‌بهایی خواهد ماند... گیلبرت پیش خود فکر کرد که سیسی حتماً لباس‌های دیگری دارد که این سنجاق مروارید تا این حد بر آن‌ها بی‌قواره به نظر نیاید.

سیسی کت و دامن کوچک مشکی‌رنگی که دیگر حالت اونیفرم حرفه‌ای‌اش را پیدا کرده بود، به تن داشت. گیلبرت بعد به یاد آورد که سیسی هم عزادار بود، او هم عزای مرگ برادرش را داشت.

برادری که زندگی خود را وقفش کرده بود، یکی دو هفته پیش از آنجلا مرده بود. انگار او هم در تصادف اتومبیل مرده بود. نتوانست به خاطر بیاورد. فقط یادش آمد که آنجلا خبرش را به او داده بود. آنجلا با آن مایۀ مهربانی، شدیداً از مرگ او متأثّر شده بود.

حالا دیگر سیسی میلر بلند شده بود و داشت دستکش‌هایش را به دست می‌کرد. ظاهراً احساس کرده بود که نباید مزاحمش بشود. امّا گیلبرت چگونه می‌توانست با سیسی خداحافظی بکند، بی آنکه از وضعیت آینده‌اش جویا شود. نقشۀ آینده‌اش چه بود و چه کمکی می‌توانست به او بکند.

سیسی به میز خیره شده بود، به آنجا که پشت میز تحریرش می‌نشست و حالا دفتر خاطرات آنجلا روی آن قرار داشت. سیسی که غرق در خاطره‌های زندگی گذشتۀ آنجلا بود بلافاصله به پیشنهاد و کمک او پاسخی نداد. لحظه‌ای به نظرش آمد که سیسی مبهوت مانده و حرف او را نشنیده است. به همین علّت سؤالش را تکرار کرد: «نقشه‌ت چیه خانم میلر؟»

«نقشۀ من، آه، خوبه آقای کلندن. لطفاً خودتون رو ناراحت نکنید.» حرف دلپذیر او بود.

آقای کلندن جلد دیگری از دفترچه‌ها را گشود. به لندن بازگشته بودند: «سخت دلم می‌خواست جلوه کنم و این بود که لباس عروسی‌ام را پوشیدم.» او را می‌دید که کنار «سِر ادوارد» نشسته بود و آن پیرمرد باصلابت را که رئیسش بود، افسون می‌کرد. به سرعت به خواندن ادامه داد و از روی نوشته‌های او، صحنه‌های پی‌درپی از وقایع گذشته را در نظر مجسّم کرد: «در مجلس عوام شام خوردیم. به یک شب‌نشینی در لاوگروز رفتیم. لیدی ال پرسید آیا مسئولیتم را به عنوان همسر گیلبرت درک می‌کنم یا نه.» و بعد با گذشت سال‌ها... حالا جلد دیگری از یادداشت‌ها را از روی میز تحریر برداشته بود. در این یادداشت‌ها گیلبرت بیش از پیش غرق کارهای سیاسی‌اش شده بود و زنش البتّه اغلب تنها بود. ظاهراً این مسئله که بچّه‌دار نبودند، باعث دلتنگی فراوان زن شده بود. زیرا در جایی نوشته بود: «چه‌قدر دلم می‌خواست گیلبرت پسری داشت.» امّا عجیب این بود که خود او هیچ گاه از این بابت تأسّفی حس نکرده بود. زندگی‌اش به همان گونه که بود، به اندازۀ کافی شلوغ بود. همان سال پست کوچکی در کابینه به او واگذار شده بود. پست کوچکی بود امّا زنش نوشته بود: «کاملاً اطمینان دارم که نخست‌وزیر خواهد شد.» خوب، شاید اگر اوضاع جور دیگری شده بود، همین‌جور هم می‌شد. در اینجا مکثی کرد تا به آنچه احتمال داشت اتّفاق بیفتد، بیندیشد. خودش فکر کرد سیاست قمار است امّا بازی هنوز تمام نشده است، دست‌کم در سنّ پنجاه سالگی. به سرعت چند صفحه را از نظر گذراند که پر بود از وقایع جزئی و مختصر؛ وقایع بی‌اهمّیت و شادمانۀ روزمرّه که زندگی شان را شکل می‌داد. دفتر دیگری را برداشت و سرسری آن را باز کرد و خواند: «چه آدم ترسویی هستم. همین‌طور گذاشتم که دوباره فرصت از دست برود امّا این خودخواهی است که با وجود مشغلۀ فکری زیادی که دارد، با مسائل کوچک زندگی خودم مزاحمش بشوم. وانگهی به ندرت اتّفاق می‌افتد که شبی را با هم تنها باشیم.» معنی این حرف چه بود؟ آها! توضیحش اینجا است. اشاره‌ای بود به کار خودش در ایست‌لند: «بالأخره جرأت کردم و با گیلبرت حرف زدم. چه‌قدر مهربان و چه‌قدر خوب بود. مخالفتی نکرد. صبح آن روزشان را به یاد آورد و زنش به او گفته بود که بدجوری احساس بطالت و بیهودگی می‌کند و دلش می‌خواهد دستش به کاری بند شود. می‌خواست که او هم کاری بکند. یادش آمد که وقتی در همین صندلی نشسته بودند و این حرف‌ها را می‌زدند، چه‌قدر به زیبایی از شرم سرخ شده بود. اوّل کمی سر به سرش گذاشته بود و به او گفته بود که مگر کار مواظبت از او و خانه برایش کافی نیست؟ با وجود این اگر خیال می‌کند که سرگرم خواهد شد، مخالفتی نخواهد داشت. از او پرسیده بود که «خوب، این کار چه جور کاری است؟ شورایی است؟ کمیته‌ای است؟» و بعد گفته بود که فقط باید قول بدهد که خودش را مریض نکند. بعد مثل این بود که از آن پس، هر چهارشنبه به کلیسای وایت‌چاپل می‌رود. یادش آمد که چه‌قدر از لباس‌هایی که به آن مناسبت‌ها به تن می‌کرد، بدش می‌آمد امّا خود او چه‌قدر آن را جدّی گرفته بود. دفتر خاطراتش پر بود از یادداشت‌هایی درباره «ب.م.». آیا همسرش حضوراً هم او را ب.م. صدا کرده بود؟ باز هم خواند: «بعد از شام ب.م. سرزده آمد. خوشبختانه تنها بود.» و این فقط یک سال پیش بود. خوشبختانه... چرا خوشبختانه؟ تنها بودم... فکر کرد که آن شب کجا رفته بود. تاریخ آن شب را در تقویمش بررسی کرد. آن شب به ضیافت شامی در مانشن‌هاوس رفته بود و آن وقت ب.م. و آنجلا شب را با هم تنها بودند. سعی کرد آن شب را به خاطر بیاورد. آیا در بازگشت، آنجلا به انتظار او بیدار مانده بود؟ آیا وضع اتاق عادّی بود؟ آیا لیوان‌هایی روی میز بود؟ آیا صندلی‌ها نزدیک هم قرار داشت؟ امّا هیچ به یادش نیامد، هیچ جز سخنرانی خودش در ضیافت شام مانشن‌هاوس. موضوع بیشتر و بیشتر برایش لاینحل می‌شد. زنش از مردی ناشناس به تنهایی پذیرایی کرده باشد. شاید جلد بعدی، ماجرا را روشن کند. با عجله آخرین جلد یادداشت‌ها را برداشت؛ آخرین جلدی که زنش به وقت مرگ ناتمام گذاشته بود. در نخستین صفحۀ آن، دوباره اسم آن موجود لعنتی بود: «به تنهایی با ب.م. شام خوردم. خیلی تهییج شده بود. می‌‌گفت دیگر وقتش رسیده که روحیۀ همدیگر را درک کنیم. سعی کردم قانعش کنم امّا قانع نشد. تهدیدم کرد که اگر موافقت نکنم...»

 بقیۀ صفحه خط زده شده بود. در همان صفحه نوشته بود: «مصر، مصر.» که نتوانست حتّی یک کلمۀ آن را بفهمد. شاید این همه یک معنی داشته باشد؛ اینکه آن مرد رذل از او خواسته که معشوقه‌اش بشود. تنها در اتاق او. خون به صورت گیلبرت کلندن دوید. صفحه را به سرعت ورق زد. جواب او چه بوده؟ از آن پس دیگر حروف ب.م. قطع شده بود. حالا دیگر فقط «او» بود: «او دوباره آمد به او گفتم که نتوانستم به هیچ تصمیمی برسم. به او امر کردم ترکم کند.» پس او درست در همین اتاق، خودش را به او تحمیل کرده. آخر چرا آنجلا موضوع را به او نگفته؟ چه‌طور توانسته در این باره حتّی یک لحظه تردید کند: «بعد نامه‌ای به او نوشتم.» و بعد چند صفحه سفید بود و آن وقت این جمله بود: «آنچه را که تهدید کرده بود، عملی کرد.» بعد از آن... خوب بعد از آنچه شده بود؟ صفحه پشت صفحه را ورق زد امّا همه سفید بود تا بالأخره در آخرین روز قبل از مرگش نوشته بود: «آیا من هم جرأتش را دارم؟» و دیگر هیچ نبود.

دفتر یادداشت از دستش به کف اتاق لغزید. او را جلوی روی خودش می‌دید. او را می‌دید که در پیاده‌روی خیابان پیکادلی ایستاده بود. با چشمان خیره و مشت‌های گره‌کرده... و بعد به اتومبیل رسید.

نتوانست طاقت بیاورد. باید حقیقت را می‌فهمید. به زحمت خودش را به تلفن رساند.

«خانم میلر؟» بعد سکوت بود و آن وقت صدای کسی را در اتاق شنید: «بفرمایید، سیسی میلر هستم.» غرّید که «این ب.م. کیه؟»

تیک‌تیک ساعت دیواری را روی بخاری شنید و بعد آهی بلند و بالأخره صدای سیسی را که گفت: «برادر من بود.»

برادر او بود؛ برادر او که خودش را کشته بود. دوباره صدای سیسی میلر را شنید که پرسید: «چیزی هست که بتونم براتون توضیح بدم؟»

فریاد زد: «نه، چیزی نیست.»

ارثیه‌اش را دریافت کرده بود. زنش حقیقت را به او گفته بود. از پیاده‌رو به خیابان پریده بود که به معشوقش بپیوندد. از پیاده‌رو به خیابان پریده بود تا از او فرار کند.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • ارثیه | به مناسبت زادروز نویسنده
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.