فرازی هنرمندانه از تاریخ بیهقی
نطع مرگ | به مناسبت روز نثر پارسی
02 آبان 1401
08:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
با 0 رای
شهرستان ادب: آنچه در ادامه میخوانید فرازی زیباست از تاریخ بیهقی که حکایت افشین و بودلف را بیان میکند. دقّت در جزئیات و داستانپردازی بینظیر بیهقی در این بریده، بیانگر قدرت قلم اوست و بیهوده نیست که بسیاری، این اثر را بهترین نثر فارسی و بیهقی را از پیشگامان رماننویسی دانستهاند.
داستان از این قرار است که میان دو کس یعنی افشین و بودلف که به ترتیب عجم و عربند، کینهای دیرینه وجود دارد و معتصم، به دلیل خدمات شایستهای که بودلف (القاسم بن عیسی الکرخی العجلی) به دربار داشته، معتصم دائم افشین را از توقیف اموال و کشتن بودلف بازمیدارد. باری، آنقدر افشین اصرار میورزد که معتصم اجازۀ قتل را صادر میکند امّا پشیمان میشود و به زودی از خواجه احمد وزیر میخواهد که به طریقی و از جانب خود، این قضیه را رفع و رجوع کند. خواجه احمد با تنی چند از همراهان، به خانۀ افشین میرسد. ادامۀ این داستان را از زبان بیهقی بشنوید.
«یافتم افشین را بر گوشۀ صدر نشسته و نَطعی پیش وی فرود صفّه بازکشیده و بودلف به شلواری و چشمبسته آنجا بنشانده و سیّاف شمشیر برهنه به دست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید دِه تا سرش بیندازد. و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم، زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست، و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرود کردی چنان که سرش به سینۀ من رسیدی. این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که به شغلی بزرگ رفته بودم، و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم. خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیّاف را گوید شمشیر بران. البتّه سوی من ننگریست. فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مرد از ایشان بود -و از زمین اُسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم، هرچند که دانستم که اندر آن بزهی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود، و سخن نشنید. گفتم یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد، من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را به من بخشی، در این تو را چند مزد باشد. به خشم و استخفاف گفت نبخشیدم و نبخشم که وی را امیرالمؤمنین به من داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هر چه خواهم کنم، که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم. من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی؟! باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را، برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم، سود نداشت، و بار دیگر کتفش بوسه دادم، اجابت نکرد، و باز به دستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس به خشم مرا گفت تا کی ازین خواهد بود؟ به خدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگیای سوی من شتافت چنان که خوی از من بشد و با خود گفتم این چنین مُرداری و نیمکافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید! مرا چرا باید کشید؟ و از بهر این آزادمرد بودلف را خطری بکنم هرچه باد باد، و روا دارم که این بکرده باشم که به من هر بلایی رسد، پس گفتم ای امیر مرا از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم، و تو حرمت من نگاه نداشتی. و دانی که خلیفه و همۀ بزرگان حضرت وی، چه آنان که از تو بزرگترند و چه از تو خردترند، مرا حرمت دارند و به مشرق و مغرب سخن من روان است. و سپاس خدای عزّ و جل را که تو را از این منّت در گردن من حاصل نشد. و حدیث من گذشت، پیغام امیرالمؤمنین بشنو: میفرماید که «قاسم عجلی را مکش و تعرّض مکن و هماکنون به خانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است، و اگر او را بکشی ترا بَدَلِ وی قصاص کنم.» چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و به دست و پای بمرد و گفت این پیغام خداوند به حقیقت میگزاری؟ گفتم آری، هرگز شنودهای که فرمانهای او را برگردانیدهام؟ و آواز دادم قومِ خویش را که درآیید. مردی سی و چهل اندر آمدند، مُزکّی و مُعدَّل از هر دستی. ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغام امیرالمؤمنین معتصم میگزارم بر این امیر ابوالحسن افشین که میگوید بودلف قاسم را مکش و تعرّض مکن و به خانه بازفرست که اگر وی را بکشی ترا بَدَلِ وی بکشند، پس گفتم ای قاسم، گفت لبّیک، گفتم تندرست هستی؟ گفت هستم. گفتم هیچ جراحت داری؟ گفت ندارم. کسهای خود را نیز گفتم گواه باشید، تندرست است و سلامت است. گفتند گواهیم. و من به خشم بازگشتم و اسب در تگ افگندم چون مدهوشی و دلشدهای، و همه راه با خود میگفتم کشتن آن را محکمتر کردم که هماکنون افشین بر اثر من دررسد و امیرالمؤمنین گوید من این پیغام ندادم، بازگردد و قاسم را بکشد. چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده، مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم. امیرالمؤمنین چون مرا بدید بر آن حال، به بزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک میکرد، و به تلطّف گفت یا باعبدالله تو را چه رسید؟ گفتم زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد، امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید! گفت قصّه گوی. آغاز کردم و آنچه رفته بود به شرح بازگفتم. چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت «اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد، قاسم را بخواهم کشت» افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه. من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم اتّفاق بد بین که با امیرالمؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد، هماکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام ندادهام، و رسوا شوم و قاسم کشته آید. اندیشۀ من این بود ایزد عزّ ذکره دیگر خواست، که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پایبوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین سود ندارد.
چون افشین بنشست، به خشم امیرالمؤمنین را گفت خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد، امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت؟ معتصم گفت پیغام من است، و کی تا کی شنیده بودی که بوعبدالله از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد؟ اگر ما دوش پس از الحاح که کردی تو را اجابت کردیم در باب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزادۀ خاندان ماست، خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بر وی منّت نهادی و او را به خوبی و با خلعت باز خانه فرستادی. و آنگاه آزرده کردن بوعبدالله از همه زشتتر بود. و لکن هر کسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد، و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزۀ ایشان؟ بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتندارتر باش.
افشین برخاست شکسته و به دست و پای مرده و برفت.»
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.