به قلم آزاده جهاناحمدی
ایستاده بر زیگورات آزتکها l جستاری دربارۀ جهان داستانی کارلوس فوئنتس
20 آبان 1401
08:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
4.25 با 12 رای
شهرستان ادب: به مناسبت زادروز کارلوس فوئنتس، نوبسندۀ سرشناس و پرطرفدار مکزیکی، یادداشتی میخوانیم از آزاده جهاناحمدی که در آن نگاهی اجمالی داشته است به جهان فکری و داستانی او.
مکزیکیها را تا از نزدیک نبینید به خاص بودنشان پی نمیبرید؛ شاید یکی از پیچیدهترین و ریشهدارترین اقوام روی زمین. خانمهایشان معمولاً دستبندیهایی دارند که چیزی شبیه حرزهای خودمان است، بنا بر باورها و آموزههای باستانی سرزمینشان برای نگاهداری و حفظ از شرّ انواع بلایا. کافی است کمی پای صحبتهایشان بنشینیم؛ به قدر یک تاریخ چند هزارساله حرف دارند از اسطورهها و نمادها و باورهایشان.
از آن روز که پول سرمایهداران یهودی در پیوند با انگیزههای تجاوزکارانه و استعماری امپراطوری مدرن و نوظهور اسپانیا در سالهای پایانی سدۀ پانزدهم، کریستوفر کلمب ایتالیایی را به عنوان نماد روح استیلاجو، سرمایهسالار و زراندوز غرب مدرن به قارّۀ ناشناخته (آمریکا) فرستاد، طومار تمدّنهای اسطورهای این قارّه به گونهای سریع و خونین در هم پیچیده شد. تقدیر، ویرانی تمدّن سرخپوستی آزتکها در مکزیک را بر عهدۀ خشونت ویرانگر کورتسِ اسپانیایی نهاده بود. بدینسان و با ویرانی تمدّن بومی ساکنان این قارّه، تمدّنی ظهور کرد که مؤلّفههای آن خشونت، استیلا و نسلکشی بومیان و از بین رفتن هویت قومی مردم مکزیک و دیگر سرزمینهای این قارّه توسّط امپراطوری سوداگران سرمایهسالار مدرنیست سفیدپوست بود.
تمدّن مکزیک در کوران این هجوم ویرانگر، همۀ هستی خود و حتّی ساکنان بومی خود را از دست داد و نسلی جدید از اسپانیاییها و آلمانیها و فرانسویان که سرخپوستان را به عنوان برده برای انواع سوءاستفادههای جسمی و جنسی در مزارع و منازل خود به کار میگرفتند، در این سرزمین حاکم شد. بدینسان تاریخ مکزیک پس از ایلغار اسپانیاییها و کلّاً غربیها، به گونهای با تاریخ و تمدّن بورژوایی مدرن پیوند خورد. محصول این پیوند، نابودی تقریباً تام و تمام باستانی و نسلکشی سرخپوستان و پیدایی نسلی از مکزیکیهای اروپاییتبار و حتّی دورگه (دارای رگهای از اجداد سرخپوست) بود که به زبان اسپانیولی یا پرتغالی حرف میزدند، مسیحی بودند، در افق تمدّن غرب مدرن سیر میکردند و میراث فرهنگ سرخپوستی و اسطورهای برایشان چونان خاطراتی گنگ، مبهم و گمشده در دورترین زوایای ضمیرناخودآگاه قومیشان بود. اینان اگر به حسب اتّفاق به این میراث اسطورهای-سرخپوستی نگاهی هم میافکندند، آن را از زاویۀ غربزدگی مدرن تفسیر مینمودند. اینگونه مکزیک غربزدۀ مدرن تدریجاً متولّد شد و در انقلاب ۱۹۱۰ به استقلال ظاهری و در عینحال وابستگی عمیق و ریشهدار و همهجانبه به آمریکا دست یافت.
ریشههای کارلوس فوئنتس در این خاک پر رمز و راز نهفته است. کارلوس فوئنتس متولّد سال ۱۹۲۸ میلادی، رماننویس تاریخ خاطرات و زاویای فردی و جمعی این مکزیک مدرن غربزده است. فوئنتس در پاناماسیتی به دنیا آمد و به روزنامهنگاری و رماننویسی و نوشتن نمایشنامه و نقد ادبی پرداخت. او تحصیلات کلاسیک منظّمی را بر پایۀ مدل دانشگاههای غربی در آرژانتین، شیلی و انستیتو مطالعات عالی بینالمللی ژنو دنبال کرد و پیشۀ پدرش را ادامه داد و دارای مناصب متعدّد دولتی و دیپلماتیک گردید. از این منظر، او همیشه به طبقۀ دولتمردان (سیاستورزان) مکزیک تعلّق داشت. او در آثار خود به تاریخ مکزیک و ناخودآگاه قومی اسطورهای گمشدهاش نظر میافکند امّا در این نگرش، مبنا را تفسیر مدرنیستی و رویکرد غربزدهای قرار میدهد که پانصد سال است بر زندگی مکزیک سیطره دارد.
کارلوس فوئنتس برای علاقهمندان به کتاب، نامی آشناست. کیست که مخاطب جدّی ادبیات داستانی باشد و آئورا، مرگ آرتمیو کروز، لائورادیاس، گرینگوی پیر، سر هیدرا و پوست انداختن را نخوانده و یا دستکم نام این کتابها به گوشش نرسیده باشد؟ آن فضای جادویی و وهمانگیزی که فوئنتس در آئورا ساخته است، آن داستان زوال و شکستی که در مرگ آرتمیوکروز برایمان روایت میکند، آن تصویرسازی بکر از شجاعت و مواجهه با مرگ به خاطر آرمان، آن اسطورهپردازی پیچیده در پوست انداختن و آن کشاکش با امر سیاسی در سر هیدرا و... .
هر یک از کارهای فوئنتس فضای متفاوتی دارد که تجربۀ هر کدام از آنها، تجربهای خاص، بکر و یگانه است. فوئنتس اوّلین رمانهایش را در سبک رئالیستی نوشت امّا خیلی زود شیوۀ نوشتن خود را تغییر داد و به سبک خاصّ خود رسید. این نویسنده معتقد بود: «رمان برای آن است که انسان هر آنچه را نمیداند، هر آنچه را که گفته نشده، کشف کند.»
نویسندگان موسوم به جریان شکوفایی آمریکای لاتین که در دهۀ ۶۰ قرن بیستم ظهور کردند و توانستند تمام جهان را مبهوت هنر داستاننویسی خود کنند، همواره در آثارشان نقبی به تاریخ زدهاند. اثر مهم و جاویدان جریان شکوفایی، رمان صد سال تنهایی نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز است که در سال ۱۹۶۷ منتشر شد و ما در آنجا با تاریخ کلمبیا مواجه هستیم که به طور استعاری در ماکوندو جریان دارد. کارلوس فوئنتس هم از نویسندگان موسوم به جریان شکوفایی بود امّا در مقایسه با آنها، دغدغۀ بیشتری نسبت به تاریخ داشت. او که نوشتههای باقیمانده از دوران پیش از استعمار را مطالعه کرده و به دلیل تحصیل در آمریکا با تاریخ و فرهنگ و اروپا به خوبی آشنا بود، همواره در آثارش به دنبال هویت مردم مکزیک بود و آثار متعدّدی در این باره نوشت و حتّی یکی از آثارش با نام «آیینۀ مدفون» از سوی بیبیسی به مستندی چندقسمتی تبدیل شد. کتابهای «آنجا که هوا صاف است» و «زمین ما» مملو از اشارات تاریخی دربارۀ مکزیک است. زمین ما رمانی حجیم و آکنده از اشارات تاریخی به گذشته و حال مکزیک است. یکی از دوستان فوئنتس به طعنه عنوان کرده بود که هر فرد برای خواندن و درک این رمان، نیاز به یک بورسیۀ تحصیلی دارد که البتّه بیراه هم نگفته است!
فوئنتس نویسندهای چپگرا و به مفهوم عمیق کلمه، سیاسی بود. او از نزدیک دستی بر آتش سیاست داشت و به مدّت دو دهه، سفیر مکزیک در کشورهای مختلف (و بیشتر در کشورهای اروپایی) بود. به خاطر همین رویدادهای دنیای امروز و جهان سیاست، به گونهای کاملاً ملموس در داستانهایش جاریاند؛ گرچه این یکی از وجوه کار او بود. فوئنتس با سبک ویژهای که داشت توانست به ادبیات معاصر مکزیک جان تازهای ببخشد و در کنار نویسندگان بزرگ اسپانیاییزبان، مثل مارکز و یوسا قرار گیرد. او در عمدۀ کارهای خود، با دستمایه قرار دادن تمهایی چون عشق و مرگ، در حقیقت تاریخ سرزمین خود، مکزیک را روایت میکند. این جمله دربارۀ فوئنتس بسیار معروف است که «او در آثار خودش، دوباره مکزیک را خلق کرده است». این گفته، شاید رگههایی از اغراق در خود داشته باشد امّا بیگمان حقیقتی را در درون خود دارد که مطلقاً نمیتوان آن را انکار کرد.
فوئنتس معتقد بود آهنگ زندگی اکثر مکزیکیها با مشکلات، خشونت و نارضایتی دائمی از وضعیتشان آمیخته است و او میخواهد در این آوای نحیفی که مکزیکیها سر میدهند، قدرتی دیگرباره بدمد.
از سوی دیگر، در جایی اذعان کرده است که همگی آثارش دربارۀ «ترس» هستند: «احساس جهانی ترس از اینکه چه کسی از در وارد میشود، چه کسی ما را دوست دارد، چه کسی ما را دوست ندارد، چه کسی را دوست داریم و خلاصه چگونه به اشتیاقمان میرسیم.»
با این حال، فوئنتس با وجود نویسنده و دیپلمات بودن، معتقد بود که نویسنده «سخنگوی مردم» نیست و نباید به نمایندگی از آنان در امور سیاسی شرکت کند. او میگفت که اگر چنین اتّفاقی در جوامع توسعهنیافته میافتد، به این دلیل است که این جوامع چنان ضعیفند که «در غیاب پارلمان، نویسنده، زبان حال مردم است.»
به همین دلیل، با نامزدی یوسا در انتخابات ریاست جمهوری پرو مخالفت کرد: «از شکست ماریو در انتخابات خوشحال شدم، چون حس میکردم هر کسی میتواند رئیسجمهور پرو شود ولی فقط یوسا میتواند رمانهای بزرگ بنویسد.»
به دلیل ساختار اجتماعی که همۀ نویسندگان آمریکای لاتین در آن زندگی میکنند، اغلبشان به مسائل سیاسی و اجتماعی هم حسّاسیت نشان میدهند. امّا فوئنتس که یکی از نویسندگانی بوده که همیشه در حوزۀ مسائل اجتماعی قلم زده و نظر داده، دیدگاه مشخّصی هم داشته و موضع میگرفته است، امّا ادبیاتی که خلق میکند، فارغ از پرداخت عریان به مسائل سیاسی روز است، گو اینکه سعی میکند از طریق تبدیل کردن تاریخ و فرهنگ به یک ادبیات ناب و جوهرۀ ناب ادبی، نقب بزند به مسائل اجتماعی.
فوئنتس اساساً از طریق فرد و از طریق بازآزمایی فردیت است که وارد جهان پیرامون میشود. در «آرتمیو کروز» یا «یک جای پاک» که داستانهای واقعگرا هستند، آثاری کاملاً اجتماعی که استنتاجی که خواننده از آن میکند سیاسی است، ولی در لایۀ رویی، هیچ اثری از سیاست نمیبینیم.
این رویۀ او دقیقاً مانند دیدگاه داستایوفسکی در برادران کارامازوف است. فوئنتس هم همینطور است. میگوید که امر سیاست نبایستی در لایۀ فوقانی و یا حتّی در لایۀ دوم متن کشف شود. ما ردّ پایی از سیاست نمیبینیم. فقط ردّ پایی از خشونت میبینیم؛ خشونتی که نتیجۀ قدرت است و قدرت هم در نهایت یک تم سیاسی دارد.
فوئنتس در کنار نویسندگانی مانند ماریو بارگاس یوسا و گابریل گارسیا مارکز به طور توأمان از عناصر تاریخی و از اسطورهها بسیار استفاده میکند. کمتر متنی از او در دست است که مسائل تاریخی در آن مطرح نباشد، بخصوص در بهترین اثرش یعنی مرگ آرتمیوکروز و سایر آثارش مثل «خویشاوندان دور» یا «گرینگوی پیر» که همگی آنها به نوعی به تاریخ وصل میشوند. ضمن اینکه در پس نمای هر کدام از آنان، به شکل هدفمند، تعدادی از اسطورههای تمدّن آزتکها قابل مشاهده است. حتّی در رمان پلیسی او یعنی «سر هیدرا» باز هم از اسطوره بهره برده است. حالا اینکه این کار او، به آن اثر قوّت میبخشد یا ضعف، قضاوتش بر عهدۀ خواننده است.
باری، یکی از رویکردهای فوئنتس در داستانهایش این است که هر موضوعی که به شکل نقد یا تصویر در آثارش میآید، آن را به نوعی با تاریخ پیوند میدهد. میتوان گفت که سه مؤلّفۀ اصلی و اساساً رویکرد کار فوئنتس در کلّیۀ آثارش، تاریخ، اسطوره و فرهنگ است. البتّه همۀ این موارد را با تکنیک، وارد خاطره و رؤیا و تجربههای ذهنی شخصیتهایش میکند. در واقع او از این طریق به تاریخ و اسطوره نقب میزند. فوئنتس هم مانند مارکز و یوسا عقیده دارد که ادبیات اساساً نمیتواند قضاوت کند ولی میتواند تاریخ را برای مردم بازگویی کند، آن هم به روشی که خود نویسنده میخواهد.
اگر این فرصت را داشته باشید که با جماعتی از آمریکای لاتین معاشرت کنید در خواهید یافت که در مردمان آن اقلیم سه خصوصیت بارز وجود دارد: 1. خشونت که حدّ و مرزی نمیشناسد؛ از انتقامجویی به خاطر شکست در جنگ خروسها گرفته تا مسائل انقلابی، بخصوص انقلابها و مبارزات کشور مکزیک که بیشتر از بقیه بوده است. 2. دوم مسئلۀ جنسی است؛ حتّی نویسندگان فرهیختهای مثل فوئنتس و یوسا و میگل آنخل آستوریاس نمیتوانند مسئلۀ سکس و جنسیت را حذف کنند، به این دلیل که به شکل خیلی بارزی در زندگیشان وجود دارد. 3. دیگری هم دل کندن از آن چه قبلاً فرد با آن درگیر بوده است؛ همۀ شخصیتها، چه خوب و چه بد، به نوعی از خانواده و شهر و گذشته و هر آنچه ریشهشان محسوب میشود، دل میکنند.
همۀ این شخصیتها از اسطورههایی که اقوام اینکا و مایا و آزتک به جای گذاشتهاند، تغذیه میکنند و خیلی با جهانهای دیگر که واقعیتر و ملموس هستند، متفاوتند. جنگلهایی که برای یک غریبه دارند گریه میکنند، یا اسبی که با دیدن آب لبخند میزند... این موارد در ادبیات کشورهای دیگر وجود ندارد.
به هر حال، کارلوس فوئنتس هشتادوچهار سال زیست. نخستین رمانش با نام «جایی که هوا صاف است» را در بیستونه سالگی منتشر کرد و آخرین رمان او نیز با عنوان«ولاد» هنگامی به چاپ رسید که چند ماهی از مرگش میگذشت.
فوئنتس در گفتگویی در اوایل دهۀ نود میلادی دربارۀ بزرگترین دغدغهاش گفته بود: «برای من قابلتوجّهترین چیز، تداوم فرهنگی دنیای اسپانیایی-آمریکایی است. امیدوارم این فرهنگ بتواند ما را به یک الگو از توسعه برساند که دیگر فقط کپیبرداری از دیگر الگوهای جهان نباشد.»
فوئنتس با وجود نوشتن دهها عنوان کتاب سیاسی، مجموعه مقاله، مجموعه داستان، رمان و نمایشنامه، هرگز قصد نداشت صرفاً زندگی خود را بازگو کند. او حتّی از اینکه اتوبیوگرافی بنویسد، متنفّر بود: «نوشتن یک زندگینامه مثل حک کردن کلمات روی قبر خود است.»
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.