یادداشتی از پروانه حیدری
سوگند به تابستان l پنجرهای به جهان بیژن نجدی
24 آبان 1401
08:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
2.4 با 5 رای
شهرستان ادب: به مناسبت زادروز بیژن نجدی، نویسنده و شاعر صاحبسبک معاصر، پروانه حیدری نگاهی داشته است به جهان شعر و داستان او. ستون داستان شهرستان ادب را با این مطلب بهروز میکنیم.
«سوگند به تابستان
که پیش از تولّد انگور
شراب بودم من...»
«من به شکل غمانگیزی بیژن نجدی هستم، متولّد خاش.» این معرّفی را از زبان خود نویسنده میشنویم، شاعر داستانسرایی که بیش از آنکه با اشعارش شناخته شود، با داستانهایش معروف است؛ داستانهایی که از واقعیت فراتر میروند و حرف تازهای برای گفتن دارند. آنچه در این داستانها به چشم میآید، استفادۀ متفاوت از آرایههاست که باعث شکلگیری نثری خاص و ویژه شده است. تشبیهات جالب، آشنازدایی و استعارههایی که به گوش آشنا نیستند، تفاوت اصلی داستانهای بیژن نجدی با دیگر داستانهاست. نمونههایی از قبیل:
- جمعه پشت پنجره بود.
- هیچ دهکدهای از دور نمیآمد.
- از چشمهایش صدای شکستن قندیلهای یخ به گوش میرسید.
- پوتین روی ماسه افتاده بود و تاریکی دستش را در آن فرو برده بود.
- صورتم را به صدای خندهاش چسباندم.
میبینید؟ در داستانهای او همهچیز میتواند انسان باشد. اینکه جملات ساده به شکلی تازه و شاعرگون گفته شود، برای بعضی خوانندگان دلچسب است و برای بعضی نه. امّا یک هنر محسوب میشود؛ هنر تکراری نبودن و ساختن فضایی تازه، مثل نمایش اندوه با ساختن تصاویر نو:
- طاهر آوازش را در حمّام تمام کرد و به صدای آب گوشداد.
- میدانست برای دستزدن به صورت پدرش باید از فاصلۀ دور و دراز بین واقعیت تا رؤیا بگذرد.
- نمیتوانست بفهمد که مسافرش میخواهد گریهکند یا قبلاً گریسته است.
بیژن نجدی شهامت روایت جهان به دست راویان تازه را دارد. راویاش ميتواند یک اسب باشد که به گاری روی پشتش عادت کرده و دیگر نمیتواند بدون آن سرپا بایستد، در «روز اسبریزی». مضمون این داستان را شاید بتوان با «عنتری که لوطیاش مرده بود» یکی دانست، با این تفاوت که در اثر صادق چوبک به طور گستردهتری به آزادی سلبشده و زنجیرهای نامرئی که دست و پای آدمی را بستهاند، پرداخته میشود. در این اثر، عنتر صاحبی ندارد امّا نمیتواند آزادیاش را باور کند و از بندهای ذهنیاش بگریزد. مانند اسب «روز اسبریزی» که به بودن باری روی دوشش عادت میکند. اگر خوانندۀ دلرحمی باشید، ممکن است قسمتهایی از داستان که اسب از زخمهای دور لبش میگوید یا از شلّاقی که روی بدنش جا انداخته، برایتان ناراحتکننده باشد. در این داستان، اسب به طور مستقیم، انسان معنا میشود. آنچنان که در انتهای داستان میبینیم:
«من دیگر نمیتوانستم... اسب... من... اسب...»
راویِ دیگرِ نجدی، میتواند «عروسک» فاطی باشد که صاحبش را از صدای خنده و بوی دهانش بشناسد و افتاده باشد جایی نزدیک به جنازۀ مادر فاطی در کوچهای ویران و شهری جنگزده. و این همه را بگوید برای فاطی یعنی مثلاً آدرس بدهد تا فاطی بیاید و پیدایش کند. بیا و پیدایم کن. با توام فاطی! بعد خواننده از بهت دربیاید و به این فکر کند که تمام داستان «چشمهای دکمهای من» شبیه قاب عکسی غمآلود است که چند دقیقهای گیرش انداخته، مانند عروسک فاطی طاقباز چشمدوخته به آسمان دودآلود و از دیدن تانکی که به سویش میآمده، وحشت کرده است.
داستان اندوهی طولانی که تا ته عمر کشیده میشود در «سپرده به زمین» روایت شده؛ زوج سالخوردهای که بچّهدار نمیشوند و برای جنازۀ کودکی ناشناس اسم انتخاب میکنند و تشییعش میکنند.
داستان مردی که تلاش میکند قویی را از مرگ نجات دهد امّا نمیتواند، در «استخری پر از کابوس» خواندنی است. جالب است بدانید این داستان دقیقاً روزی نوشته شده که یک قو کشته شده است.
داستان انسان و آنچه که به یاد میآورد، حتّی بعد از مرگ. آنچه در ذهن میماند و سر و صدا میکند و تصویر میشود و آدمی با آن تعریف میشود. چه چیز قرار است تا همیشه یادمان بماند و از ما زندگی بسازد و با مرگ بجنگد؟ کدام صدا؟ کدام چهره؟ چه چیز ماندنمان را در عین نماندن تضمین میکند؟ در «مرا بفرستید به تونل» شاید همین سؤالات برایتان ایجاد شود. ممکن است یاد آن ویدیویی از پیرزنی که رقصنده بود بیفتید، همان که همه چیزش را از یاد برده بود الّا حرکت دستها و گردنش را؛ آنچه زندگیاش را تعریف کرده بود و به آن معنا بخشیده بود و به هیچ طریقی از یادش نرفته بود. ما چه داریم تا با آن در برابر فراموشی بجنگیم؟ کدام چراغ قرار است فضای خاکستری و غبارزدۀ ذهنمان را روشن کند و به خاطرمان بیاورد که چه بودهایم؟ بیژن نجدی در این داستان، عادت گوش دادنش به چهار مضراب پرویز یاحقّی را کنار گذاشته و با شنیدن صدای گیتار، آن را نوشته؛ داستانی از تصویر انسان در ذهن خودش.
داستانهای بیژن نجدی روی مرز باریک واقعیت و خیال پیش میروند، طوری که وقتی داستان را شروع میکنید، مطمئن نیستید این داستان قرار است در واقعیت محض روایت شود یا باز هم تکّهای خیال، شبیه ابری در آسمان صاف، ریزریز خودش را وارد داستان میکند. مثل «گیاهی در قرنطینه» که بیماری مرموز سربازی در کودکی و آن جسم اضافی است که به کتفش وصل است. کسی باور نمیکند آن قفل که باز شود، بیماری بازمیگردد.
- او را دمر، روی تخت جرّاحی زیر تشتی پر از چراغ دراز کردند، این بار فقط برای کندن یک برگ از درخت زیتون.
در این نوع داستانها نباید به دنبال پاسخی قاطع بود. همین که داستان برایتان باورپذیر باشد، یعنی نویسنده کار خودش را کرده است. در این میان، اندوه نقش پررنگی در این مجموعه دارد، به طوری که حتّی اگر موضوع اصلی نباشد، پسزمینه و حس و حال داستانها اندوهناک است؛ یک عنصر جاری در داستانها، شبیه نسیم.
«یوزپلنگانی که با من دویدهاند» تنها مجموعهای است که در زمان حیات نویسنده و به همّت شمس لنگرودی از بیژن نجدی به چاپ رسیده است. باقی آثارش پس از مرگ او و به همّت همسر بیژن نجدی، پروانه محسنی آزاد، جمعآوری شدهاند و به چاپ رسیدند. او دربارۀ بیژن نجدی میگوید: «بعد از چاپ یوزپلنگان فضایی حاکم شد که روحش را آزرد. میگفتند اینها اصلاً داستان نیست. شعر است. امّا ذهن او شاعر و نویسنده بود.» جالب است بدانید این نویسنده شعری دارد با مضمون جاودانگی، حال آنکه داستانهایش بیشتر از اشعارش، نامش را پرتکرار کردهاند:
«دلم میخواهد شعری بنویسم/ هنگامی که خفتهام در تابوت/ و من دوباره زاده خواهم شد»
بیژن نجدی داستانسرای روزهای خیس است؛ کسی که لحظهای گذرا از اندوهی همیشگی را در داستانهایش تصویر میکند. همسرش در این باره میگوید: «میگویند مرگاندیش بود. امّا زندگی را به شدّت دوست داشت. یکوجهی نبود. شعر میگفت، ریاضی درس میداد، موسیقی گوش میکرد.»
آنقدر که داستاننویسی روی روحیۀ این نویسنده تأثیر مستقیم داشته و او را به پیلۀ تنهایی میکشانده، سرودن چنین نبوده است. البتّه خودش شعر را حاصل متعالیترین شکل از شرافتمندانهترین رنج انسان میدانسته. همسرش حالات او را هنگام شروع داستانی جدید اینطور توصیف میکند: «در خود فرورفتن، بیاشتهایی، کمحرفی، درونگرایی و بیقراری» اما قضیۀ شعر و شاعری زمین تا آسمان فرق میکند:
- نجدی همواره در حال شعر گفتن بود. پشت ورقۀ دانشآموزان، پشت پاکت وینستون، حتّی پشت دفی که از همسرش عیدی گرفته بود، با خط خوش نوشته است: «صدفم، صدای مروارید من!»
عدّهای او را شاعری بومگرا میدانند که از جنگ گریزان بود:
«شغل من نگاه نکردن به خونریزی است/ شغل من این است که روزنامه نمیخوانم»
به دیار خودش، لاهیجان و طبیعت و زیتون و چای پناه میبرد. دلش از توصیف طبیعت میرفت و همه چیز را میداد به همه کس. مانند شعری به نام «وصیت» که مصراعی از آن شده نام همین مجموعه: «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» که اینطور شروع میشود: «نیمی از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام با درّههایش/ پیالههای شیر، به خاطر پسرم/ نیم دیگر کوهستان، وقف باران است...»
او را شاعری عاشقانهسرا نمیدانند امّا معدودی شعر عاشقانه هم سروده است:
«آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت/ باران را اگر میبارد بر چتر آبی تو/ و چون تو نماز خواندهای خداپرست شدهام...»
اسم عمدۀ شخصیتهای این مجموعه «طاهر» است. طاهرهایی که هرکدام زندگی خودشان را دارند و میتوان تصوّر کرد شاید طاهری که در داستانی قبل مرده بود و پدرش معتقد است که در زیر دریا زندگی دیگری هست، حالا افتاده در این داستان و شده پیرمردی که حسرت بچّه را دارد یا شده طاهری که در داستانی دیگر مرض لاعلاج گرفته است.
نجدی در این مجموعه داستانی دارد به نام «سهشنبۀ خیس». دختری که با هزار شوق به دنبال پدر در زندان اوین میرود امّا او را در میان آزادشدگان نمییابد؛ انتظاری مدام و پایانی تلخ. بیژن نجدی معلّم بود. در 24 آبان ماه 1320 متولّد شد و در 4 شهریور 1376 در لاهیجان فوت کرد؛ یک صبح سهشنبه که روزنامۀ همشهری، آن را سهشنبهای خیس نامید. شاعری که داستانهایش را طور تازهای تعریف میکرد و به دنبال دنیایی دیگر در زیر آبها میگشت.
* در قسمتی از این یادداشت از مصاحبۀ همسر بیژن نجدی با خبرگزاری ایسنا استفاده شده است.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.