در گرامیداشت شاعر
شمهای از قصهای l سه غزل از زندهیاد فضلالله زرکوب
14 دی 1401
20:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
با 0 رای
شهرستان ادب: شنبه 10 دی 1401 بود که خبر درگذشت فضلالله زرکوب منتشر شد.
فضلالله زرکوب از شاعران معاصر افغانستان بود و در مقام پیشکسوت و راهنما نیز برای شاعران نسلهای تازۀ آن دیار، نقش ایفا میکرد. زرکوب که تحصیلات خود در مقطع کارشناسی ارشد را با پایاننامۀ «بررسی شعر مقاوت افغانستان» در مشهد به پایان برد، از بنیانگذاران انجمن اسلامی شعرای مهاجر افغانستان در مشهد بود و در این انجمن، به تدریس در موضوعات گوناگون میپرداخت. مجموعه اشعار او با عنوان «سنگ فلاخن» در انتشارات عرفان به چاپ رسیده است. روحش شاد و یادش گرامی باد.
در ادامه، سه شعر از او را به انتخاب محمّدکاظم کاظمی با هم مرور میکنیم.
1
گفت مادر سخن از درد و به چشمى تر گفت
قصّۀ ناخلفان، شیرخطایان برگفت
گاهى از العطش خاکفروشان اجیر
گه ز پیمانشکنان «حجرالاحمر» گفت
گفت: هر گردنهگیرى که از این راه گذشت
بنچهاى مو ز سرم کند و مرا مادر گفت
هر گرازى که بر این وادى سرسبز رسید
ریشه برچید و سخن از دهنى دیگر گفت
ناله در سینه گره خورد و کمر راست نکرد
رو به دیوار نشست آن که خبر از در گفت
از عزیزانْش که چون برگ خزان در کف باد
شده پامال و پراکنده به هر معبر گفت
از برادر که چهسان خون برادر نوشید
وز رفیقان وفادار و سر رهبر گفت
پرسشى را که نمىدانست سرکردۀ قوم
پاسخى درخور با چوب انار تر گفت
مُهر تکفیر به مشت و سندى چند به پشت
فلک و دُرّه حمایل که چنین داور گفت
گفت ز آن شیخ که با دامن محراب چه کرد
و همانگونه به منبر شد و از منکر گفت
آتش افکند به کانون جحیم ابدى
وآنگه از گرز نکیر و تبر منکر گفت
گفت و پُر گفت ولى هر که بر این مسند رفت
قصّههاى غم سنگین مرا کمتر گفت
قصّه کوتاه که بسیار دلش پرخون بود
شمّهاى گفتم از آنچه مرا مادر گفت
2
به دست، آینههاى سکندرى دارى
به شست، دامندامن پَرِ پرى دارى
به شیوهاى که تو زنگار شستى از دل ما
فراتر از هنر کیمیاگرى دارى
تبسّم لب چشمان سرکشت مىگفت
-ز کودکى- که هواى پیمبرى دارى
به جمع ما سخن از انتخاب برتر بود
به رأى جمله، تو بر جمله برترى دارى
بسوخت برق نگاه تو پاک خرمن ما
وَ اِن یکاد... چه چشمان محشرى دارى
عنایتى کن و دریاب همرکابان را
مران به تاخت که بسیار بسترى دارى
به خنده گفتى روزى که دل بخواهم برد
مبارک است که ابزار دلبرى دارى
تو کوه نازى و ما دشتهاى خشک نیاز
مبند راه تماشا که مشترى دارى
ز رمز و راز سخنهاى دلکشت پیداست
که پارسى بلدى، لهجۀ درى دارى
3
شرارههاى نگاهىست مشتعلمانده
دلیل گرمى طبعم که معتدل مانده
چه نسبتىست ندانم قد رساى تو را
به چوب سبز بلندى که پا به گل مانده
و یا به ماه، رُخَت را که آفتاب اگر
نظر بر او نکند لحظهاى، خجل مانده
غزال وحشى مستى به دامن صحرا
و دلشکسته، به رو خوردهاى، کسل مانده
سکوت سرد لبم را پس از تو شاید گفت
که ماهیاى است به چنگال سنگچل مانده
سپردههاى تو، آن وعدههاى چشمبهراه
چو پیر محتضرى چشم بر بحل مانده
خمار و داغبهدل مىروم که هفتخطان
زدند صافى خُم را و غش و غل مانده
□
کسى شبى ز شما «زندهیاد» خواهد گفت؟
بر این غریبِ هزار آرزو به دل مانده
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.