به مناسبت زادروز شاعر
قیامی در قامت ادبیات l نگاهی به برخی آثار سیاوش کسرایی
05 اسفند 1401
10:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
با 0 رای
شهرستان ادب: یادداشتی میخوانیم از علی داودی که در آن به مناسبت زادروز سیاوش کسرایی، نگاهی داشته است به اشعار او و بویژه شعر مشهور «آرش کمانگیر» او.
اگر یکی از وجوه امتیاز شعر نو را حضور زنده و ارتباط آن با زندگی بدانیم، بیراه نرفتهایم. این مهم در وجه گوناگون قابل گسترش است: از انتخاب موضوع تا بهکارگیری زبان مردم، و شاید همۀ اینها ناشی از فعّالیت شاعران در عرصۀ زندگی به عنوان شاعر باشد؛ شاعری که میبیند و میخواند و میگوید و شعرش آینۀ جامعه و زیست خود است. این امتیاز در شعر نو نیمایی ویژهتر است که روی صحبت آن با مردم است و توجّه آن به زندگی بیشتر است. دلایلش بماند.
از میان چهرههای شعر معاصر، چند تن اسمشان و چند تن شعرشان برای مردم آشناست. شاید گروه دوم مهمتر باشند که بی آنکه چندان شناخته شده باشند، آثارشان زمزمۀ مردم است، ولو تنها یک شعر مشهور داشته باشند.
سیاوش کسرایی علیرغم ظرافتهای ادبی آثارش، شاعر سطح یک نیست امّا توانست از محدودۀ گعدههای ادبی و محافل شعری بیرون بیاید و شعر نو را که اساساً گونهای محفلی و روشنفکرانه بود، به زمزمهای مردمی تبدیل کند.
کسرایی آثاری دارد که به واسطۀ موسیقی به این توفیق دست یافتهاند که این (تلفیق و سازماندهی شعر نو با موسیقی) نیز نکتهای است. نمونۀ اعلای این اتّفاق، تلفیق شعر نو «والا پیامدار محمّد» با موسیقی فرهاد است:
«والا پیامدار، محمّد!
گفتی که یک دیار
هرگز به ظلم و جور نمیماند
بر پا و استوار»
گذشته از این اثر و آثار، او شعرهایی دارد که فارغ از زمزمۀ موسیقیایی، شهرتی به هم رساندهاند. برای نمونه «غزلی برای درخت» شعری نیمایی، متأثّر از ساختار غزل سنّتی است و میتوان به اغماض، آن را غزل نیمایی هم خواند:
«تو قامت بلند تمنّایی ای درخت!
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت!
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت!
وقتی که بادها
در برگهای درهم تو لانه میکنند
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه میکنند
غوغایی ای درخت!
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوشآوایی ای درخت!»
طبعاً وابستگیهای سیاسی-حزبی در معرّفی کسرایی بیتأثیر نبوده ولی آیا همین حمایت نیز برای هرکسی پاسخگوست؟ سؤال همیشگی این است که چهطور یک شاعر مطرح میشود؟ یکی از دلایل حمایت حزبی، امّا حضور در گروه و انجمن ادبی، فعّالیت مطبوعاتی و نفس ارتباط عمومی و خلقیات شاعر و... نیز عواملی اثرگذارند.
دربارۀ کسرایی، توجّه به شرایط آن روز اجتماع، مبارزه و نقد ضرورت دارد امّا بیش از هر چیزی، ما کسرایی را به عنوان یک شاعر میشناسیم، نه یک کنشگر اجتماعی. وجود رویدادهای عرصۀ اجتماعی و سیاسی، زمینهای برای حضور شاعران در این حیطه فراهم میکند. شعر سیاوش کسرایی از جهت زمینۀ اجتماعی، محتوا و استراتژیهای زبانی، در حوزۀ ادبیات انتقادی قرار دارد. ادبیات انتقادی منعکسکنندۀ جهتگیریها و اندیشههای مبارزان علیه حاکمیتهای استبدادی است. یعنی تعهّد به مبارزه و انتقاد با استفاده از استراتژیهای زبانی و قدرت تأثیرگذاری آن، نظام انتقادی یکپارچهای را در برابر استبداد خلق کرده است. گفتمان غالب در اشعار کسرایی، پیروزی مبارزان، ارائۀ راهکار مقاومت و اعتراض و ترسیم افقهای رهایی بنا شده است.
سیاوش کسرایی به عنوان یکی از پیروان موفّق نیما یوشیج، از غالب امکانات زبانی و تنوّع واژگان و ساختهای نحوی کهن و جدید در کنار یکدیگر بهره گرفته است. کسرایی صرفنظر از برخی لغزشها، زبانی منسجم و روان، با رنگ و بویی اجتماعی دارد:
«همه با آینه گفتم آری
همه با آینه گفتم
که خموشانه مرا میپایید
گفتم ای آینه! با من تو بگو
چه کسی بال خیالم را چید؟
چه کسی صندوق جادویی اندیشۀ من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رؤیایی گلهای مرا داد به باد؟
سر انگشت بر آینه نهادم پرسان
چه کسی آخر، چه کسی کشت مرا؟...»
امّا میدان اجتماعی شعر کسرایی، متّکی به یک ایدئولوژی است، یک ایدئولوژی ناشی از واقعگرایی. کسرایی معترضی مبارز و اجتماعی است که امید دارد:
«آری شبیست شسته به تاریکی و به خون
در خاطرم ولی
شمعی چراغداری خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز میکند
اینجا سرای بستۀ خاموشیست
امّا
در من پرندهایست که آزادی تو را
یکریز در ترانهاش آواز میکند»
کسرایی همچون اغلب نوسرایان شاعری تجربهگراست:
«دستم گرفتند
چشمم گشودند
راهم نمودند
آموزگاران
آرام راندند
ناکام رفتند
بینام خفتند
آن نامداران»
امّا این واقعبینی و تجربهگرایی مانع از آن نمیشود که وی شاعری آرمانخواه باشد و از آنجا که جامعه از محوریترین دغدغههای وی است، اندیشۀ نجات و رهایی آن همواره با اوست. از راهکارهای پیشنهادی او، توسّل به اسطورههاست که نوستالژی پیوند فرهنگ و اجتماع است؛ جهانی که تنها خاطرهای از آن باقی است.
نقطۀ پیوند منِ فردی و جمعی شاعر اینجاست: سرودن حماسهای رمانتیک با فخامت خراسانی و ظرافت اصفهانی. این منظومۀ مثالزدنی گویی کارنمای شاعری کسرایی است که توأمان عناصر مضمونی و محتوایی طبیعت، مردم، همدردی، یأس، شور، کودکی، نوستالژی، آرمانگرایی و مرگ را با خود دارد. داستان از موقیعتی سرد و سنگین شروع میشود:
«برف میبارد
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ
کوهها خاموش
درّهها دلتنگ
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ...»
امّا بلافاصله به واسطۀ پیری، وارد فضای دوم میشویم:
«در کنار شعلۀ آتش
قصّه میگوید برای بچّههای خود عمو نوروز...»
و اوّلین جملۀ عمو نوروز:
«گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست...»
تأکید بر زندگی، با توصیفات خرّم و شاد و زنده و طبیعت. و رسیدن به این سطرهایی که مَثَل شدهاند:
«آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست...»
بعد:
«پیرمرد، آرام و با لبخند
کندهای در کورۀ افسردهجان افکند
زندگی را شعله باید برفروزنده...»
به آتشی دیگر راه میبرد:
«کودکانم! داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره...
برجهای شهر
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از بارو...
یافتند آخر فسونی را که میجستند...»
و این است سیاست اشغالگران:
«آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان...»
پرداخت داستانی قوی و برگشت به زمان پیر:
«پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست میسایید
از میان درّههای دور گرگی خسته مینالید
برف روی برف میبارید
باد بالش را به پشت شیشه میمالید...»
برگشت مجدّد به داستان:
«خلق چون بحری برآشفته
به خروش آمد
خروشان شد...»
امّا نکتۀ تکنیکی و قابل دقّت این است که از اینجا شعر در وزنی دیگر سروده میشود:
«خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش...»
این مرحلۀ داستان چنین است که از ظاهر آن نیز میتوان حس کرد و ناگهان تغییری در تقدیر روی داده است:
«منم آرش، سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده...»
اینکه شناسنامۀ این قهرمان چیست، از آزادیهای نویسنده است که طبق نظر و جهان و خواست خود برای وی شناسنامه صادر کند، چنان که کسرایی او را کارگرزاده میداند:
«مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار...»
شاعر حتّی در تعابیر وصفی هم از اصطلاحات جهان خود نمیگذرد، مثلاً از واژۀ «خلق»:
«دل خلقیست در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم...»
و این همان آرش کماندار است:
«کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم...»
توصیف نیایش و گفتگوی آرش با خالق و طرح حکمت زندگی و مبارزه و وداع با جهان را ببینید:
«پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!...»
سپس:
«نظر افکند آرش سوی شهر، آرام...»
باری دیگر فضای شعر به کلّی عوض میشود و فرم و محتوا صورتی دیگرگون مییابند:
«کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه...»
گفتگویی بین دو فضا درمیگیرد. وقتی مردم نیر با او همکلام میشوند، وزن شعر به وزن آرش تبدیل میشود:
«آرش امّا همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پردههای اشک پیدرپی فرود آمد....»
و این پردۀ اشک، پردۀ آخر است و بعد از آن را چه میخواهی کرد؟ آرش جان خود را فدا کرده و برای همیشه پرچم او بالاست:
«شامگاهان
راهجویانی که میجستند آرش را به روی قلّهها پیگیر
بازگردیدند
بینشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بیتیر...»
حتّی ادامه این صحنۀ سینمایی را هم ضرورت نداشت که بگوید ولی کسرایی گفته است:
«آری، آری، جان خود در تیر کرد، آری...»
یا:
«کودکان دیریست در خوابند، در خواب است عمو نوروز
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان
شعله بالا میرود پُرسوز
پس باز میگردیم و همینجا آرش را به خاطر میسپاریم:
«بینشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بیتیر»
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.