موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
دلنوشته‌ای از جواد شیخ‌الاسلامی در فراق احمد زارعی

با ياد احمد و براي او ...

19 دی 1391 19:52 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای
با ياد احمد و براي او ...
آخرین نوشته شهيد احمد زارعی:

«هیچ‌گاه بدین‌گونه شهادت را نزدیک به خود و در درون خود احساس نکرده‌ام. در میان قفسه سینه‌ام، میان گوش‌های قلبم، و در مغز شقیقه‌هایم. بوی همه برادران شهیدم را می‌شنوم. بویی آشنا ولی مرموز، نه مرموز که ناشناخته نزدیک به عطر گل سرخ، نزدیک به عطر لاله‌های وحشی میان بیابان که همیشه بغل بغل آن‌ها را می‌چیدم و سرشار از لاله به خانه در دامن مادرم و در آغوش مادرم که بوی دوران کودکیم و شیرخوارگیم را می‌داد فرود می‌آمدم. وه! چه عطر شگفتی... »


شايد خيلي‌ها ندانند که امروز – نوزدهم دي‌ماه- چه روزي است. اما خيلي‌ها هم هستند که مي‌دانند امروز چه خبر است و چه شده. شايد خيلي‌هايشان به ياد چهرة باصلابت او و به ياد قلب مهربانش گوشه‌اي بنشينند و در خلوت خودشان با احمد گفتگو کنند و اشک بريزند. مشهدي‌ها به ياد جلسات شعر حوزة هنري و کلاس‌هاي احمد با عنوان «فلسفة هنر اسلامي» گريه مي‌کنند، رزمنده‌هاي کردستان با ياد دلاوري‌هايش در کردستان اشک مي‌ريزند، تهراني‌ها هم با خاطرات حضورِ گاه‌به‌گاهش به حوزة هنري تهران که با آمدنش همه جا را «احمد»ي مي‌کرد. همة اينها امروز نوزدهم دي‌ماه 1391-  مثل سال پيش و 18سال پيش‌ يک گوشه مي‌نشينند و شعر جدايي مي‌خوانند و گريه مي‌کنند. اين اتفاق هم – اين‌که آنها بعد از 19 سال بنشينند و با خاطرات آن سال‌ها و با ياد 19 دي‌ماه 72 گريه کنند- اصلاً چيز عجيب و غريبي نيست؛ وقتي منِ 21 ساله که اصلاً احمد را نديده‌ام، نشسته‌ام و با درد و آه براي او مطلب مي‌نويسم. اصلاً احمد زارعي همين‌طوري است. اين آدم 150 تا دوست دارد که همه‌شان با هم ادّعا دارند که بهترين دوست او بوده‌اند و هستند. از تهران و مشهد و کردستان و کرمانشاه و جبهه و هر جا و هرجاي ديگر که بپرسي يکي هست که همين ادّعا را دارد. هيچ کدام هم دروغ نمي‌گويند؛ همه راست مي‌گويند؛ احمد بهترين دوست آنان بوده. نمونه‌اش هم همين جواني است که اينجا نشسته و دارد با ياد احمد و براي او مي‌نويسد؛ اين هم ادعا دارد که احمد بهترين دوست او بوده و همين الآن که دارد به او فکر مي‌کند احمد نظاره‌گر اوست... اين دروغ است؟ نه؛ احمد نظاره‌گرِ اوست...
من مانده‌ام که يک آدم چقدر بايد بزرگ باشد که همه‌جا باشد و همه جا دوستاني داشته باشد و در دفتر خيلي‌ها شعري به او تقديم شده باشد؟
مصطفي محدثي خراساني مي‌گفت «احمد زارعي فقط يک انسان نبود. او شهيدي بود که بين ما شاعران جوان راه مي‌رفت و انگار مأموريت داشت دست ما را بگيرد و به شعر انقلاب برساند». چه تعبيري! چقدر زيبا و قشنگ: شهيدي که فقط شهيد نشده بود و داشت بين ما راه مي‌رفت... کاش درکت مي‌کردم احمد. اما حيف؛ وقتي که تو پريدي من تازه ياد گرفته بودم که آرام‌آرام راه بروم تا نخورم زمين...
عليرضا قزوه هم گفت «زماني که دلار هفت تومان ارزش داشت، کوموله‌ها براي سر احمد زارعي يک ميليون تومان جايزه گذاشته بودند.». واقعاً آدم بايد چقدر بزرگ باشد که ما نتوانيم آن را ببينيم؟ نمي‌دانم... احمد! کمکمان کن. ما خيلي کوچک‌تر از اين هستيم که تو را بفهميم، همّت را بفهميم، باکري را و يا حتي همين داييِ شهيد خودم را. تو؟ کوموله؟ يک ميليون؟ نمي‌دانم! چون زماني که کوموله‌ها براي سر تو جايزه گذاشته بودند من هنوز به دنيا نيامده بودم تا بروم مدرسه و اين چيزها را ياد بگيرم. هنوز بلد نبودم بفهمم يک ميليون يعني چه و چند تا صفر دارد؟. تو چقدر «بزرگ» هستي؟ اصلاً اگر الآن بخواهيم تو را ببينيم، بايد چقدر از تو دور بشويم تا بتوانيم آن چهرة باصلابت را ببينيم؟ اصلاً اگر از تو دور بشويم چه مي‌شود؟ تو هم از ما دور مي‌شوي؟ فکر نکنم. اما احمد! ما هر چه مي‌خواهيم از نزديک ببينيمت بيشتر گيج مي‌شويم. خودت، خودت را به ما نشان بده. خودت کمک کن...
خودت کمک کن شايد امروز که تو مي‌روي من به خودم بيايم، متولد شوم.
احمد! نه خدا بود و نه شيطان ما را 
ني کفر بهانه شد، نه ايمان ما را
هر بار که اين يقين به شک مي‌غلتيد،
لبخند تو مي‌کرد مسلمان ما را...

فردا تو مي‌روي و دوستانت براي دوباره ديدنت بال‌بال مي‌زنند. من بعد از 19 سال آمده‌ام تا بگويم لختي بخندي تا دوباره مسلمان بشوم. کاري به تمسخر اين و آن ندارم که براي اين نوشته چه مي‌گويند و چه خواهند گفت. کار ندارم که چه مي‌گويند اگر بفهمند من براي اين چند کلمه از تو حق التحرير مي‌خواهم. آنها نمي‌فهمند؛ هرچه باشد من براي تو مطلبي نوشته‌ام و اگر هنوز آن انصاف قديم را داشته باشي –که داري- بايد حق التّحرير اين نوشته را بدهي. حق التحريرش به حسابِ ما دنيايي‌ها شايد بشود مثلاً فلان‌هزار تومان. اما مي‌دانم که تو به حساب ما امروزي‌ها کاري نداري. يعني هميشه همين‌طوري بوده‌اي. از همان قديم‌ها همه‌چيز را فقط با شيوة خودت حساب مي‌کردي. ما هم به همان شيوة تو قانعيم. مي‌دانم؛ تو کريم‌تر از اين حرف‌هايي. اما من به همان لبخند که استاد محمدکاظم کاظمي گفت راضي‌ام. لختي بخند تا جان بگيريم... 

جواد شیخ‌الاسلامی


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • با ياد احمد و براي او ...
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.