کمتر پیش میآید کتابی بردارم و زیر نوشتههایش مداد بکشم. بعد از تمام کردن «سفر به انتهای شب» دیدم، زیر پنج پاراگراف از شش پاراگراف هر صفحه را خط کشیدهام. بعضی کتابها اینطورند.
کتابهایی هستند که از خودشان ردی بر جا میگذارند. ردی عمیق در روح و جان آدمهایی که میخوانندشان. این رد عمیق را مدیون تجربۀ نویسندههایشان هستند. نویسندههایی که متن را زندگی کردهاند.
البته اثر اگر متن ترجمه باشد، نیمی از لذت از هنر مترجم آن است. «غبرایی» در ترجه متن اصلی «سلین» چنان هنرمندیای به خرج داده که گاهی با خودم فکر میکردم نکند «سلین» هم یک ریشۀ ایرانی داشته. چنان آرام و راحت متن را میخوانی که انگار این متن را از اول فارسی نوشتهاند.
اگر متن کتاب را عمیق بخوانیم، به تصاویری بر میخوریم که مدتها ذهنمان را درگیر خود میکنند. «سلین» به عنوان یک پزشک، تیغ به دست میگیرد و سیاهیها را چنان میشکافد که زخمهای چرکین سر باز میکنند و تصویری روشن از درد میدهند.
شاید گفتن از سیاهیها، نتواند زخمها را ترمیم کند. اما حداقل فضا را آماده میکند برای درمانهای بعدی. گفتن از شخصیت «سلین» فضایی دیگر میطلبد. در اینجا فقط به بررسی اثر میپردازیم.
به گفتۀ غبرایی، اولین نفری که در ایران از «سلین» حرف میزند جلال آل احمد است که کتاب مدیر مدرسهاش را مدیون او میداند. شاید شباهت بسیار در زبان به کار برده شده در مدیر مدرسه با سفر به انتهای شب هم از همینجا ناشی شده باشد.
در داستان سفر به انتهای شب مجموعۀ بزرگی میبینیم از انسانهایی که به حکم تقدیر، در شرایطی قرار میگیرند و مجبور به رفتارهایی میشوند که در شرایط دیگر حتی فکر انجامش هم به ذهنشان نمیرسد. شاید بزرگترین هنر «سلین» بیان کردن تلخترین واقعیتها به زبانی طنز است.
میتوان طرح اصلی این رمان را اینگونه بیان کرد: زندگی انسانی که به جنگ میرود و به شکلی سخت صدمه میبیند و روح و روانی که زمانی طولانی برای بهبودش صرف میشود. کتاب سفر به انتهای شب به راستی داستان انسان است. در این کتاب آنچه گفته میشود داستان نیست، انسان است که روایت میشود.
اینکه بگوییم «سلین» جانی تازه به رمان در فرانسه بخشید، سخنی بیراه نیست. او زبان مردم را به جهان رمان وارد کرد. او اجازه داد انسانهای عادی با گویشها و لهجههای مختلف وارد داستان شوند و با زبان خودشان حرف بزنند. دیگر نیازی نبود که مثلاً کشاورزی آه بکشد و بگوید: «خدای من که در دور دستها نظاره گر منی! مگذار به خاک بیفتم». راستش امروز که داستانهایی از نسلهای گذشته را میخوانم، میبینم امثال «سلین» چه لطف بزرگی به داستان و داستاننویسان کردهاند. آنها اجازه دادهاند شخصیتهای داستانی خودشان باشند. به زبان واقعی و اصیل خودشان حرف بزنند. حتی اگر این زبان سیاه و تلخ و پر از الفاظ رکیک باشد. مگر نه اینکه هر روز در کوچه و خیابان ما این حقایق را میشنویم؟ شاید امروز شنیدن این کلمات در داستانها عادی باشد ولی به یاد بیاوریم، تنها چند دهه قبل خود ما درگیر چنین آفتی در زبان کتابهایمان بودیم. کتابهای صد سال قبل خودمان را یک بررسی کوچک کنیم. انگار متنهای فارسی، ترجمه شدۀ کتابی داستانهای خارجی هستند. کتابهایی که قرنها از فضای واقعی جامعه دورند.
«سلین» در مورد همه چیز در داستان نظر میدهد. راجع به مردم، رفتارهایشان، محیط و مصنوعات انسانی، حتی طبیعت و غذایی که میخورد. نظرهای او، هم تازه است و هم متفاوت به آنچه ما همیشه میاندیشیدهایم. او به راحتی همه چیز را زیر سؤال میبرد و خط رد میکشد بر چیزهایی که ما فکر میکنیم حقیقت محض هستند.
در مورد سنت قهوه خانه رفتن مردم و کافه نشینیهای آنها میگوید (هیچ چیز عوض نشده. میگویند قرن سرعت است ولی کو؟ تغییرات بزرگی رخ داده! ولی چطوری؟ هیچ چیز تغییر نکرده. طبق معمول همه قربان صدقۀ هم میروند. فقط همین....)(1)
متنهایی شبیه به این در سراسر کتاب دیده میشود. چنین نگاهی میتواند ما را به فکر فرو ببرد. تمام وجوه زندگیمان را به چالش بکشد. آیا آنچه تا امروز فکر میکردیم، سنت است و رعایت کردن آن از آداب اجتماعی محسوب میشود در واقع محدود کردن تفکر و نگاه انتقادی خودمان نبوده است؟
«سلین» به راحتی موضوعات مورد علاقۀ روشنفکران غرب را مثل آزادی، عشق به میهن، برتری نژادی، برتری فرهنگی و... به باد تمسخر میگیرد و پوچی این تفکرات را نشان میدهد. او به راحتی پا بر عقاید کهن و قدیمی نسلهای قبل از خود میگذارد و از زبان شخصیتهای داستانش آنها را محکوم میکند.
طنز «سلین» همچون شخصیتهای داستانش تلخ است. او همه چیز را به مسخره میگیرد. شخصیت اصلی داستان برای یک شوخی وارد هنگ داوطلبان نبرد میشود و بعد که خسته میشود، میفهمد که راهی برای فرار نیست. آنها نمیگذارند او برگردد و خیلی زود به جبهه فرستاده میشود. صحنۀ پیوستن او به جنگ شاید عجیبترین صحنۀ این داستان باشد:
«درست در همین لحظه از رو به روی قهوه خانه یک هنگ گذشت و سرهنگ جلوتر از همه سوار اسب بود. حتی قیافهای مهربان و بسیار شوخ و شنگ داشت. من با شور و شوق بلند شدم و سر آرتور فریاد زدم:
- من میروم ببینم همین طور است یا نه!
راه افتادم و رفتم در ارتش ثبت نام کردم.آنهم دوان دوان.»(2)
به همین راحتی تمام مطالبی را که پیش از آن، در مورد تنفر از جنگ و وحشت از کشتار گفته بود زیر سؤال میبرد. تمامی روایتهای داستان به همین شکل پیش میروند. شخصیت داستان در ابتدا به شدت موضوعی را تقبیح میکند و بعد درست همان عمل قبیح را از دیدگاه خودش انجام میدهد.
یعنی شخصیت داستان خود را زیر سؤال میبرد. دنیای اطرافش را زیر سؤال میبرد. حتی گاهی جهان را زیر سؤال میبرد.
اولین صحنۀ نبردی که راوی در آن حضور دارد به شکلی کاملاً مسخره و هجوآمیز روایت میشود. تصور کنید در جادهای ایستادهاید و دو نفر آلمانی به طرفتان شلیک میکنند. اگر بخواهید در این حال حرف بزنید، این صحنه را چگونه بیان میکنید؟ راوی به قدری خونسرد این مسئله را روایت میکند، انگار در پارکی ایستاده و نظارهگر بچههایی است که با بادبادکهایشان بازی میکنند. انگار نه انگار که گلولهها به سویش شلیک میشوند و هر لحظه ممکن است هدف تیری قرار گیرد.
«آن دور دورها، روی جاده، جایی که چشم بیشتر از آن کار نمیکرد، دو نقطۀ سیاه بود که درست وسط جاده ایستاده بودند، اما آنها دو نفر آلمانی بودند که از یک ربع پیش با دقت تیراندازی میکردند. ایشان، یعنی جناب سرهنگ ما، شاید خبر داشتند چرا آن دو نفر تیراندازی میکنند. آن دو نفر آلمانی هم شاید خبر داشتند، اما من جداً خبر نداشتم. تا جایی که حافظهام کار میکرد، یادم نمیآمد هیزم تری به آلمانیها فروخته باشم.»(3)
در این پاراگراف راوی خود را در موقعیت عجیبی قرار میدهد و سؤالی اساسی را مطرح میکند، چرا ما همدیگر را میکشیم، بیآنکه با هم دشمنی داشته باشیم؟
در نهایت یک نظر کلی در مورد جنگ میدهد: «جنگ روی هم رفته چیز هجوی بود، نمیبایست ادامه پیدا کند.»(4)
نظر کلی «سلین» در مورد جنگ همین است. او تلاش میکند، نگاههای افراد درگیر جنگ را بر همین مبنای کلی توضیح دهد. البته داستان تنها در جنگ اتفاق نمیافتد. «سلین»، راوی را پس از برگشت از جنگ در دوران نقاهت بعد از مجروحیت دنبال میکند. از آسیبهای روحی او میگوید. فشارها و رنجهای روحی، مرد جوان را به جنون میکشد. زمانی که او و نامزدش برای گردش به پارک رفتهاند با دیدن یک صحنۀ نمایشی که قبلا صحنۀ تیراندازی بود، حسی به او دست میدهد تا فریاد بکشد و تصور کند که آنها به او شلیک میکنند.
«آن هدفهای کوچک غرفه چه گلولهها که نخورده بودند! سرتا پا مشبک از سوراخهای سفید کوچک! با حلبی یک مجلس عروسی را مجسم کرده بودند: در ردیف اول، عروس با دسته گلش، پسر عمو جان، سرباز و شاه داماد با صورت پت و پهن و قرمز، در ردیف دوم مهمانها که وقتی هنوز گردشگاه دایر بود، میبایست بارها بارها کشته شوند.
- مطمئنم تیراندازیات خوب است فردینال! اگر اینجا باز بود، باهات مسابقه میدادم!... تیراندازیات خوب است، نه فردینال؟
- نه تعریفی ندارد.
در آخرین ردیف جشن عروسی، یک ردیف دیگر نقاشی شده بود، عمارت شهرداری با پرچمهایش. به داخل عمارت و به پنجرههایش هم میبایست تیراندازی کنند. وقتی پنجرهها باز میشد، زنگی به صدا درمیآمد. حتی به پرچم کوچک فلزی هم میبایست تیراندازی کنند. بعد هم روی هنگی که از سرازیری همان کنار رژه میرفت. مثل هنگ من در میدان کلیشی. این یکی از وسط پیپها و بادکنکها. روی همۀ اینها تا آنجا که میتوانستند شلیک کرده بودند، و حالا میخواستند روی من که دیروز به طرفم تیراندازی شده بود و فردا هم میخواستند تیراندازی کنند. نتوانستم از فریاد زدن خودداری کنم و نگویم:
- دارند به طرف من هم شلیک میکنند، لولا!»(5)
ذهن راوی همه چیز را به جنگ ربط میدهد و سنگینی زندگی در زیر سایۀ مرگ را نشان میدهد. او دیگر از زندگی لذت نمیبرد. همه چیز در سایهای از مرگ و گندیدن پنهان شده. خوردن، نوشیدن، لذت بردن، موسیقی، همه چیز و همه چیز زاویهای از مرگ دارد. حتی زمانی که فردینال مهاجرت میکند وزندگی را در جایی دیگر ادامه میدهد، همچنان زیر سایۀ مرگ است و خود را با مرگ تعریف میکند.
وقتی که راوی از مرگ حرف میزند، وقتی از جنونش میگوید که هر لحظه احساس میکند مردم به سویش شلیک خواهند کرد، او را به بیمارستان روانی میبرند. او اما خود را مجنون نمیداند بلکه آنها را مسخره میکند. آنهایی که او را اسیر مالیخولیا میدانند در حقیقت ترسوهایی هستند که میخواهند، حماقتهای خودشان را پنهان کنند.
دورانی که فردینال در آسایشگاه به سر میبرد با سایهای از شک و بد بینی نسبت به پرستارها و دکترها همراه است و از دید او بیمارستان را به زندان شبیه میکند. حتی نامزدش ـ لولا ـ او را به دلیل ترسو بودن، ترک میکند. زیرا فردینال دیگر به این نتیجه رسیده که جنگ را نمیخواهد. از مرگ میترسد و نمیخواهد در جنگ کشته شود.
آنچه کتاب «سلین» را بیش از پیش متفاوت میکند، هزار توی شخصیت اصلی رمان است. او شبیه هیچ کس نیست. شبیه خودش است. شاید گوشهای از تفکر ما، در او باشد اما هرگز به کس یا کسانی شبیه نمیشود. ساختن چنین شخصیتی بی گمان نیازمند درک و دریافت عمیق از انسان است. «سلین» انسانها را خوب میشناسد و خوب به تصویر میکشد. چنان زنده و جاندار که گاهی تصور میکنی یکی از آنها را دیدهای که کنارت در اتوبوس نشسته یا از کنارت عبور کرده است.
قهرمان شکست خوردۀ داستان، نشانمان میدهد چه موجودات شکنندهای هستیم و چقدر سخت باور داریم که اینطور نیست. سفر به انتهای شب یک سفر طولانی و تلخ است. سفری برای کشف حقیقت انسان. انسانهایی که در بحران شکل میگیرند و بحران، در واقع هویتشان میشود. دیگر نه آنها شبیه مردم عادی میشوند و نه مردم عادی میتوانند متفاوت بودن آنها را بپذیرند.
پوچی جنگهای بزرگ بیشتر از بقیۀ جنگهاست. چرا که در این جنگها، بخش عظیمی از فرهنگ و عادات ملتها هم نابود میشود و «سلین» با تاسف به جامعۀ در حال فروپاشی اخلاقی فرانسه نگاه میکند. شاید تلخی کلام «سلین» برای ما سنگین باشد. اما او خوب میداند اگر حقیقت تلخ را نگوید جهان به طعم شیرین دروغهای مصلحتی عادت میکند. عادت میکند تا همه چیز را با لایهای از رنگ و لعاب بپوشاند. برای همین است که تیغ بر میدارد و اول از همه خودش و بعد انسانهای اطرافش را پاره پاره میکند تا از میان این وجودهای شرحه شرحه حرفهای ناگفته بیرون بریزد.
زیبا ترین حقیقت این رمان این است که «سلین» برای شخصیتهایش دل نمیسوزاند. آنها هم دلشان برای خودشان نمیسوزد. آنها حقیقت تلخ را قبول کردهاند و با آن کنار آمدهاند. فقط از این رنج میکشند که چرا دیگران آنها را با همین حقیقت تلخ باور نمیکنند. حقیقت مرز جدایی آنها با مردم اطرافشان است. مردمیکه از آنها میخواهند اسطوره باشند، نشکنند، رنج نکشند، نترسند. مردم باور کردهاند آنها دیگر از جنس خودشان نیستند. به همین خاطر هرجا که میروند، تنهایی و غربتشان را هم با خود میبرند.
خواندن سفر به انتهای شب پرده از رازهایی بر میدارد که سالها اروپا در سایۀ قهرمانپروری تلاش داشت پنهانش کند. تلاش داشت بگوید هر چه در آن سالها اتفاق افتاد حق مطلق بوده است و همه انسانها آن دوره موجوداتی بی گناه و پاک بودند. متهم اصلی تنها یک موجود شرور بود و همه چیز تقصیر او بوده است. در حالی که در یک فاجعه همه مقصرند، چه آنها که میکشند، چه آنها که نظاره میکنند و فرمان میدهند بکشید.
سفر به انتهای شب، سفری به قلب و روح انسانهای رنج کشیده است.
.................................................
1- سفر به انتهای شب – لویی فردینال سلین – فرهاد غبرایی – چاپ اول 1373 – صفحه 1
2- همان – صفحه 12
3- همان – فصل دوم – صفحه 14
4- همان – صفحه 14
5- همان – فصل پنجم – صفحه 55
کاملیا کاکی دی ماه 1391