موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

کوچ داستانی از علي شاه علي

05 شهریور 1391 11:00 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 2 با 1 رای
دستهايم را فرو مي كنم توي آب خنك. تمام خستگي از تنم فرو مي ريزد. از دو طرفم، بره ها و بزغاله ها و بعد كم كم اسب ها و قاطر ها از شيب رودخانه پايين مي ريزند و سرهايشان را مي كنند توي آب. آنها هم انگار با خودشان مي گويند: «چه آب خنكي. تمام خستگي مان در رفت.»

حاج بابا چپقش را مي زند روي ران پايش. صداي زنگدار چپق فلزي را كه مي شنوم برمي گردم طرفش. از آن بالا داد مي زند: «چيه صنوبر! خسته اي بابا؟»

خسته نيستم. تنم كمي كرخ شده. اما چيزي حس نمي كنم. به فردا فكر مي كنم. به روزهايي كه پشت كوههاي سبز خوزستان و توي قشلاق است. مي گويم: «نه آقا جان! خسته نيستم».

بعد دوباره دستهايم را فرو مي كنم توي آب. بزغاله حنايي كنارم ايستاده و آب مي خورد. دمش را تند تند تكان مي دهد. آرام دست مي برم سمت دمش. بزغاله يواش نگاهم مي كند. مرا مي شناسد. تكان نمي خورد. پوست زير گلويش تكان تكان مي خورد. دمش براق است و گرم. شبيه دم گيس هايم وقتي كوچكتر بودم. همان وقتي كه هنوز بچه بودم و گيس هايم را مي گذاشتم بيرون. بعدها ننه خاتون گفت: «عزيزم. دايه ت به قربونت. ديگه بايد نماز بخوني. گيس دختر نمازخونو فقط بايد خدا ببينه!»

آستين ها را مي زنم بالا و تا مردها نيامده اند، وضو مي گيرم. شلال موهايم از زير سربند پولك دارم بيرون زده. دست خيسم را مي برم و آنها را فرو مي كنم زير مِينا. آسمان آبي آبي است. هر وقت خبر خوب برايم مي آورند آسمان را نگاه مي كنم. هميشه هم آبي است. بي بي ثريا هميشه سرم را ماچ مي كند و مي گويد: «دخترم. عقد پسر عمو و دختر عمو توي آسمونا بسته شده».

من باز نگاهم مي رود توي آسمان. فقط چند لكه ابر، ديده مي شود. «فرصت ها مانند ابرهاي گذران مي گذرند».

**

توي سياچادر نشسته ايم. آبجي ستاره دارد بچه اش را شير مي دهد. حواسم بهش هست. از وقتي اينجا نشسته ام زل زده به من. دارم خمير درست مي كنم. حوصله ندارم. قرار است يك روز هم اينجا بمانيم. حاج بابا چشم هايش را تنگ كرد و دستي به ريش هايش كشيد و گفت: «هواي آن طرف ابري است. بعيد مي دانم فعلن آفتاب، رويش را نشان بدهد.»

مردها دارند تنور درست مي كنند. بچه ها هم گله را جمع مي كنند اطراف چادر. آبجي ستاره آخر سر به حرف مي آيد: «صنوبر، عكس مصطفي رو ديدي؟»

صداي دلنگ دلنگ زنگوله هاي گله، نمي گذارد صدايمان خوب به هم برسد.

«كدوم؟».

«اِ....ه. يعني باور كنم نديدي؟»

«به خدا!»

«صنوبر بس كن!»

«به خدا نديدم. به امامزاده محمدبن حسن!».

«همون كه با تفنگه. توي جبهه».

«نديدم... كو؟ الآن عكس كجاست؟»

ستاره يهو مي خندد. تمام بدنش مي لرزد. بچه توي بغلش مي لرزد و چند سرفه كوتاه مي كند. ستاره سرش را تكاني مي دهد و ابروهايش را بالا مي اندازد.

«ننه گفته نشونت ندم! اينم كه گفتم خودش خيليه. نمي دونستم نديدي»

دستم را از تشت خمير در مي آورم. پا مي شوم و مي روم دم سياچادر. ننه خاتون دارد با زن عمو و عمه، چوب پشته مي كنند براي هيزم. تا مي گويم: «ننه!»، نگاهي به ستاره مي اندازد. سر تكان مي دهد و اخم مي كند. خودش اخلاق دخترش را مي شناسد. حرف توي دهنش نمي ماند.

ستاره مي گويد: «خب بابا شوهرشه. نبايد عكسشو ببينه؟»

نگاهم هنوز به ننه است. منتظرم كه بگويد: «توي اون بقچه ي آبي است». همان بقچه كه پر از چيزهاي خوب است. اما ننه يك پشته بزرگ هيزم بر مي دارد و راه مي افتد پشت سر عمه. ستاره هنوز دارد بچه اش را تكان مي دهد. مي روم سمت بار و بنه ي گوشه سياچادر. كنار رختخوابهايي كه مادر، توي چادر شب پيچيده. بقچه آبي را پيدا مي كنم. دستم نمي رود كه بازش كنم. ننه چيزهايي را كه مال خود خودش است آن جا مي گذارد. ستاره از آن طرف مي گويد: «وازش كن. همون جاست!».

گره اولي را وا مي كنم. خيلي سفت است. نوك انگشتهاي خميري ام درد مي گيرد.

«مصطفي مثلاً مرد منه. مي فهميد؟ مثل ميرزا كه مرد توئه. ديگه قايم كردن نداره».  بچه دوباره صداي گريه اش در مي آيد. ستاره از جايش بلند مي شود. تكه هاي خمير خشك شده مي چسبد به بقچه. گره وا مي شود. گره دوم را هم وا مي كنم. چند تكه پارچه قديمي. چند بسته كوچك كاغذي كه مي دانم تويشان گوشواره هاي طلاي ننه است. دو تا مهره كبود و ليف كنفي. با چند تا چيز ديگر. نيست. قابهاي كوچك سياوش. من. عكس جواني حاج بابا. مي نشينم و يك بار ديگر بقچه را زير و رو مي كنم. ستاره بچه اش را بغل گرفته و دارد تند تند مي بردش سمت بزغاله ها. دامن چين دار قرمزش پهن مي شود روي زمين. بقچه را پرت مي كنم روي زمين. تمام چيزهايش پخش زمين مي شوند. بسته هاي گوشواره اي قديمي يك طرف. ليف و پارچه هاي يادگاري يك طرف. قاب عكس حاج بابا پشت كرده به قاب من. انگار دارد كوهها را نگاه مي كند. انگار دارد مي گويد: « هواي آن طرف ها هنوز هم ابري است. بعيد مي دانم فعلن آفتاب، رويش را نشان بدهد.»

**

رودخانه زير پايم، توي اين نور كمرنگ غروب، به جوي باريك نيمه خشك مي ماند. مثل يك مار نيمه جان و كرخ كه دارد جان مي كند كه برود سمت لانه اش. اما جان ندارد. انگار دلش جاي ديگري است. صداي گله، همراه با گرد و خاك محوي شنيده مي شود. گوسفندها دور سياچادرها را گرفته اند. مردها برايشان يك حصار موقتي درست كرده اند. بوي نان برشته مي آيد تا اين بالا. زنها آتش گذاشته اند. ستاره را نمي بينم. حتما توي سياچادر با بچه اش نشسته. حاج بابا با چند مرد ديگر آن طرف سياچادرها دارند بارها را از اسب ها پياده مي كنند.

دست مي كشم روي جلد سرد كتابي كه توي دستم گرفته ام. مصطفي كه آمد پيشمان، اين كتاب را برايم آورد. پرسيد: سواد داري كه؟

گفتم: «بله كه دارم. داداش سياوش هر ماه كه از شهر مياد كتاب مياره برام. سه تفنگدار. بينوايان.»

از توي جيب ساكش يك كتاب كوچك درآورد و داد دستم. جلدش قهوه اي بود. گفت: اونا خوبه. اما اينم بخون. روزي يكيشو از بَر كُن. وقتي اومدم ازت مي پرسم». كتاب را دوباره نگاه مي كنم. روي جلد قهوه اي با خط برجسته نوشته: «سي حديث». قبلاً قرآن خوانده ام. اما حديث را فقط در كتاب هاي دبستان خوانده ام. يعني تا قبل از اينكه داداش سياوش برود مدرسه شهر معلم شود. پايين تپه ننه را مي بينم. لچك قرمزش گلدارش برق مي زند. با منجوق هاي ريز و مخمل دوزي. دارد مي آيد سمتم. لحظه اي پشت يك سنگ بزرگ گم مي شود. بعد دوباره از آن طرفش مي زند بيرون. مي دانم. مي خواهد مرا ببرد پايين. ميخواهد از دلم در بياورد. فكر مي كنند من هنوز همان صنوبرم. كه مي دويد دنبال بزغاله ها. يا شايد هم عكس مصطفي را برايم آورده تا از دلم دربياورد. پايين را نگاه نمي كنم. چشم مي دوزم به آفتابي كه از لابه لاي ابرها پايين مي رود. ابرهاي آن طرف كوه كمتر شده اند. حتمي فردا راه مي افتيم سمت خوزستان. اگر سنگ هم ببارد بايد بروم. با اسب يا پياده. حوصله اين ايل بدعنق را ندارم. با هر ابري كه مي بينند يك روز اطراق مي كنند. ننه حالا نزديكتر شده. صداي نفسش را مي شنوم. همين طور صداي تكه سنگ هايي كه از زير پايش در مي روند و مي غلتند تا پايين تپه. چيزي توي دستهايش نيست. نزديك كه مي رسد رد عرق را روي پيشاني اش مي بينم. خجالت مي كشم. صدايم مي كند. نفسش نا ندارد. فقط مي گويد: «صنوبر...» جواب نمي دهم. زل مي زند توي چشمهايم. دستش را مي گيرد به سنگ و مي آيد بالا و روي سنگ، مي نشيند كنارم.

«صنوبر...؟ دايه ت به قربونت، چته؟»

آفتاب را نگاه مي كنم. ديگر فقط روشنايي اش پيداست. اين طور موقع ها آفتاب يك دفعه پايين مي رود. انگار عجله داشته باشد براي رفتن.

«عزيزم دل تنگي؟ ... يا قهري با دايه ت؟»

«هيچيم نيست. اومدم اين بالا»

صدايم خش دار است. انگار سرماي اين بالا صدايم را برگردانده.

«عزيزم! عروس خوب نيست اين طور دلتنگ باشه. بَده».

«دلتنگ نيستم. همين طور اومدم دارم كتاب مي خونم.»

ننه دستهايم را مي گيرد:

«عزيزم داريم ميريم پيش مصطفي جان! اخماتو وا كن. نگاه كن. مصطفي پشت اون كوهه. ديدي؟ داره پيش خودش مي گه پس اين صنوبر كو؟ پس اين زنم كو؟ دلم تنگه براش. چند روز ديگه وقتي ميخواد بره جبهه، اگه ببينه اين طور غصه داري دلش مي گيره».

«من اخم نكردم. هوا سرده. سردم شده».

«صنوبر جان! من كه با تو دشمن نيستم. آقات كه با تو دشمن نيست. هيچ كه با تو دشمن نيست. اگه چيزي هم مي گيم برا خاطر خودته. اينا كه اينجا مي بيني همه دارن براي خاطر تو ميان. براي عروسي تو. همه كس و كار توئن. همه خاطرتو مي خوان. خوب نيست اين طوري مياي اين بالا. الان فكر مي كنن قهري!»

« مي دونم. قهر نيستم دايه. نه قهر كردم نه گريه كردم. اومدم كتاب بخونم. مصطفي خودش گفته بايد از برش كنم!»

«خب بخون. كتاب بخون. ما رو هم دعا كن. بگو يه ننه دارم كه از خدا هيچي نميخواد. به جز سلامتي كس و كارش. اما حالا ديره. جلوي پامونو نمي شه ببينيم. پاشو بريم شام بخوريم.».

نمي خواهم بروم پايين. مي خواهم تا ننه به حرف آمده ازش سوال بپرسم. آفتاب ديگر رفته پايين. كتاب را لمس مي كنم. اما توي آن هواي خنك، گرم گرم است.

«اون عكس الآن كجاست؟ تو گفتي به من نشون ندن يا بابا؟»

«نه. كسي نگفته. ما كه با تو دشمني نداريم. مصطفي شوهرته. محرمته»

«پس كي گفته؟»

«حالا بريم شام. ننه ت پيره. چشاش سو نداره. الآن لاي اين سنگا مي افته و جونش در ميره».

حوصله ندارم اصرار كنم. مي دانم خودش به موقع حرفش را مي زند. اگر هم نخواهد بگويد اصرار من هيچ توفيري ندارد.

**

آفتاب بالاخره خودش را نشان داد. راه افتاده ايم. اول صبح است و همه جا سبز و خوش. بابونه ها درآمده اند. كم كم به سمت خوزستان كه مي رويم، بلوط ها كم مي شوند و كُنارها زياد مي شوند. دور تا دورم گوسفندها و بزغاله ها و بره ها پشت سر هم، انگار به صف ايستاده باشند، همراهم حركت مي كنند. گرد و خاك ملايمي توي هوا مي چرخد و با بوي علف هاي لگد شده قاطي مي شود. مردها، جلوتر ميروند و سياچادرها را روي قاطر مي برند. ننه خاتون جلوتر، روي اسب كهر نشسته و دِي بَلال مي خواند. گاه گاهي هم بر مي گردد كه مرا ببيند. لبخند مي زند برايم. خبري از ابرهاي توي آسمان نيست. كتابم را توي دستم گرفته ام و هر چند لحظه يك بار، صفحاتش را نگاه مي كنم:

«خداوند در ميان شما، رأفت و مهرباني برقرار فرمود. پيامبر اكرم(ص)»

بار اولي كه مصطفي را ديدم، نشناختمش. از آخرين باري كه او را مي ديدم، خيلي وقت مي گذشت. حالا بزرگتر شده بود. چهره روشني داشت. مثل رزمنده هايي كه گاهي توي قطارهاي بين راه مي ديديم، يا مثل پسر شيخ واحد توي انديمشك، لباس رزمنده ها تنش بود. با همان لباس رزمنده ها آمد خواستگاريم. مي گفت: «لباس از اين پاكتر و مقدس تر نداشتم كه بپوشم». مثل يك مرد واقعي شده بود. حالا هم حتما همان لباس تنش است. و به همان قشنگي. لبخندش دلنشين است. وقتي مي خندد لبهايش كج و كوله مي شود. فكر مي كردم دارد ادا درمي آورد. اما همان موقع لبخندش قشنگ مي شود. از من درباره چند تا شهيد پرسيد. شهيد همت، شهيد چمران، شهيد باكري. هيچ كدام را نمي شناختم. حتي اسم هايشان را نشنيده بودم. توي راديو هم چيزي نشنيده بودم. گفت: «آدم شرمنده مي شه در برابر اونها». بعدش گفت: «من كه خودم مي دونم شهيد نمي شم. اما حداقل مي تونم رفتارمو مثل اونا درست كنم». راست مي گويد. مصطفي الآن توي جبهه هم كه باشد دارد با دوستانش حرف مي زند. از كتاب سي حديث. از شهدا. نه اين كه ترسو باشد. آخر فعلا عملياتي در كار نيست. از توي راديوي حاج بابا شنيدم كه فعلا مرز خوزستان امن و ساكت است. مصطفي هم حتما دارد به من فكر مي كند. وقتي مي خواست برود گفت: «دارم برايت نامه مفصلي مي نويسم». قرار است نامه را بياورد تا بخوانمش. بعد گفت: «به شرطي كه تو هم بنويسي. از ايل. از دشت و كوهها. از چشمه هاي پاك و پرنده هايي كه توي آسمان خال مي شوند». گفتم: «پس كِي حديث ها رو از بر كنم؟». خنديد. مثل همان خنده هاي قشنگش: «راست ميگي! يادم نبود. ولش كن. فعلا اونا رو از بر كن، تا بعد!»

او را تا راه آهن سپيد دشت رسانديم. با همان لباس رزمنده ها. مي خواست برود جبهه. برادرش هم مجروح شده بود. وضعيت خوبي نداشت. من بودم و ميرزا و عمو حسين. گريه نكردم. گفته بود اگر گريه كنم توي جبهه همه اش نگران من مي شود و نمي تواند بجنگد. آن وقت تير مي خورد و شهيد مي شود. من هم گريه نكردم. اما وقتي برگشتيم خيلي غصه ام گرفت. آخر مصطفي مرد من بود. مصطفي مي رفت تا از ايران دفاع كند. مي رفت تا ما و همه مردم ديگر، راحت تر باشيم. نمي توانم تصور كنم اگر دشمن به خاك ما وارد شود چه مي شود. اما حتما ديگر اين دشت و كوهها اين طور نمي مانند. اين پرنده ها اينقدر قشنگ نمي خوانند. اين غزال ها و بزهاي كوهي اينقدر قشنگ از روي سنگ ها نمي پرند و آب چشمه ها هم اينقدر خوب نمي جوشد و اينقدر خنك نيست. بعد ورق مي زنم و مي گويم: «ميهن دوستي، از ايمان است. پيامبر اكرم (ص)».

ننه خاتون سوار بر اسب جلويم ايستاده. «حواست كجاست صنوبر؟ دارم صدات مي كنم! مي گم خسته شدي؟»

«نه دايه! خوبه! حواسم به اين بزغاله ها بود كه جا نمونن. دارم ميام»

«بيا سوار شو! اونا خودشون دارن ميان. چوپان نمي خوان.»

دستم را مي گيرد و مي كشد بالا.

«بگو يا علي!»

مي نشينم جلويش. كتاب را محكم توي دستم نگه داشته ام. دستي به سرم مي كشد و روي لچكم را مي بوسد.

«دختر عزيزم! دواي مريضم! غوره و مويزم! دخترم داره عروس مي شه. نمي دونم بايد دِي بلال بخونم يا شعر عروس قشنگ؟»

بعد دوباره دستي به سرم مي كشد و سرم را مي بوسد.

«الآن داشتم دي بلال مي خوندم. هر چي باشه داريم كوچ مي كنيم. اين همه درد و رنج مي كشيم. اين همه خاطره هاي خوب و بد توي سرمونه. نميشه آدم يادش بره. اين همه آدم توي همين كوچها، از ما مُردن. پارسال توي كوچ بود كه جنازه پسر شهيد عمه شهربانو رو آوردن. يادته ننه؟ دي بلال من، كاري به عروسي تو نداره. اين سواست. مال درد و رنج دل خودمه. درد اين مردمه. اصلا ولش كن صنوبر جان. نمي خونم. هر چي باشه داريم ميريم عروسي!»

ننه يك دفعه دستش را مي برد جلوي دهانش و كِل بلندي مي كشد. گوشم صدا مي كند. مردها و زنهايي كه جلوتر هستند برمي گردند و ما را نگاه مي كنند. دو سه نفر هم از جلو كل مي كشند. حاج بابا بر مي گردد و به ننه لبخند مي زند. بزغاله حنايي جست مي زند و با مادرش از كنارمان رد مي شوند.

بار آخري كه ننه كل كشيده بود، داشتيم از خوزستان بر مي گشتيم سمت ييلاق. عروسي ستاره بود. موقع ناهار، مردها هنوز داشتند چوب بازي مي كردند. ساز و دهل هم داشتيم. ننه كل مي كشيد و از مهمان ها پذيرايي مي كرد. يك دفعه صداي خيلي بلندي آمد. از پشت كوهها. زمين لرزيد و حيوانها وحشي شدند. اسب ها شيهه كشيدند و فرار كردند به سمت دشت. بعد چند صداي ديگر هم آمد. اما از اولي بلندتر. صداها نزديكتر مي آمدند. يكي از مردها گفت: «صداي انفجاره». چند لحظه بعد يك طياره از بالاي سرمان رد شد. كوههاي كنارمان را مي زد. زير پايمان مي لرزيد. هيچ كاري نشد كه انجام بدهيم. حتي راه هم نمي توانستيم برويم. از بس زير پايمان تكان مي خورد. چند دقيقه بعد كه گرد و خاك خوابيد، و دود و آتش تمام شد، از زمين بلند شديم. هر كس دنبال كس و كار خودش مي گشت. ننه آشفته و ناراحت بود. ما را كه ديد حالش آمد سر جايش. روستاهاي پشت كوهها را زده بودند. خانه ها خراب شده بود. كلي از مردم مرده بودند. مردها رفتند كه به مردم دهات كمك كنند. فقط توانستند بعضي ها را از زير آوار در بياورند. كلي از آدمها مانده بودند زير و كسي هم نتوانسته بود آنها را در بياورد. مردها شب برگشتند. عروسي نيمه كاره ماند. فردايش حركت كرديم سمت ييلاق.

**

دم غروب بود كه رسيديم اينجا. نزديك انديمشك. بوي هواي مرطوب خوزستان را مي شود فهميد. كوههاي نزديك اينجا، كوتاهند. باد راحت روي زمين مي چرخد و بوها را جابجا مي كند. شايد اگر كمي دماغت خوب كار كند، بوي مزارع هندوانه و باغهاي پرتقال را از اين نزديكي مي تواني حس كني. حتي اگر باز هم دقيق تر باشي، حس مي كني مصطفي همين نزديكي است. پشت همين كوه. اگر هم جبهه باشد همين روزها سر مي رسد. دو هفته پيش بود كه حاج بابا با چند نفر رفت به تلفنخانه سردشت. زنگ زدند به عمو حسن و قرار مدار گذاشتند. حال مهدي، برادر مصطفي بد نبود. اما هنوز بيمارستان بود. قرار شد كه جمعه اين هفته، بياييم انديمشك براي عروسي. گفته بودند كه مصطفي هم كارهايش را تمام كند تا جمعه بيايد. امروز چهارشنبه بود. لباس رزمنده ها خيلي به او مي آيد. قرار است با همان لباس بيايد توي عروسي. قرار است مراسم را خيلي ساده بگيريم. بعد از عروسي هم، همين انديمشك بمانم. اين طور، خيال مصطفي راحت تر است. وقتي مي رود جبهه، تنها نمي مانم. قرار شد بعد از جنگ فكري بكنيم كه كجا برويم. مصطفي مي گويد همين جا بمانيم. اما من زياد اينجا را دوست ندارم. چند بار بيشتر اينجا نيامده ايم. شايد عادت كنم. اما خدا كند جنگ زودتر تمام شود. توي سياچادر نشسته ام. بي بي ثريا دارد تسبيح مي اندازد. قيافه اش توي نور ضعيف لامپا به زحمت پيداست. دانه هاي تسبيح سنگي اش چرق چرق صدا مي كند. گاهي صداي خفيفي شبيه سوت از دهانش مي شنوم. صفحه كتاب، زير نور نارنجي، به سختي ديده مي شود: «آنكه مشورت كند، پشيمان نمي شود. آن كه مشورت كند، پشيمان نمي شود.»

بي بي مي گويد: «صنوبر جان! يك كم قرآن بخون براي بي بي ت! بخون تا دلم روشن شه!»

«بي بي! اين قرآن نيست! حديثه! حديث مي دوني چيه؟»

«بعله كه مي دونم عزيزم! حديث حرف و نقل امامه. قربون حضرت زهرا بشم. قربون امام حسين. مي خواستيم با آقابزرگت بريم كربلا. نشد. پير شد و چشاش نمي ديد. آب سفيد آورد. حالا هم كه جنگه و اين صدام بي پدر، داره خون همه جوونا رو مي ريزه. ديگه به من پيرزن رحم نمي كنه! انشاءاله سقط بشه كه من پيرزن رو آرزو به دل گذاشت.»

با آنكه دارد حرف مي زند، اما دانه هاي  تسبيحش را هم مي چرخاند. صدايم را خوب نمي شنود. مجبورم بلند حرف بزنم.

«نه بي بي! جنگ كه تموم شد مي ريم. با مصطفي و ننه خاتون و حاج بابا و بقيه. رزمنده هاي ما دارن همه عراقي ها رو مي كشن. ديگه زور عراقي ها كم شده. دارن يكي يكي سقط مي شن».

«سقط نمي شن! كي گفته؟ هر روز دارن اين جووناي ما رو تيكه تيكه مي كنن. شهيد مي كنن. واي به حال مادراي بيچاره شون. داغ بچه هاشونو مي بينن.»

بي بي هق هق مي كند. اما اشك هايش نمي آيد.

«نه بي بي! رزمنده هاي ما دارن اونا رو لت و پاره مي كنن!»

بي بي انگار كه تعجب كرده باشد، سرش را بالا مي اندازد: «نه ننه! اونا هر چي باشه جوونن. چه كاري از دستشون بر مياد؟ من خودم دارم هر شب از راديوي آقات مي شنفم. جنگ شده. توي خرمشهر و خوزستان آدمها دارن مثل برگ خزون مي ريزن».

حاج بابا مي آيد تو. شال كمري بلندش را از كمرش وا مي كند. نگاهي به من و بي بي مي اندازد و مي نشيند. بي بي دارد زير لب صلوات مي فرستد.

«خسته نباشي».

حاج بابا نگاهم مي كند و فقط سري تكان مي دهد. توي آن تاريكي هم مي توانم بفهمم چقدر خسته است.

بي بي مي گويد: «حاج بابا! صنوبر مي گه داريم توي جنگ پيروز مي شيم. راست مي گه؟».

حاج بابا هنوز ساكت است.

«مي گه رزمنده هاي ما دارن همه رو مي كشن. آره؟»

حاج بابا مي گويد: «هر چي خدا بخواد بي بي! هر چي خدا بخواد!»

«پس اين راديو چي ميگه؟ همه ش دروغه؟»

«والا چي بگم؟ فعلن كه درگير جنگيم. جنگ هم كه شوخي بر نمي داره. مي كُشه. هم از ما. هم از اونا. گلوله وقتي مياد چه مي دونه سنگه، آدمه، ايرانيه، عراقيه. ميكُشه!»

بي بي انگار ترسيده باشد آرام سرش را تكان مي دهد: «ا... اكبر، ا... اكبر».

حاج بابا كلاهش را برمي دارد. توي تاريكي فقط دستش پيداست كه رفته سمت كلاه. چوغايش را هم به زحمت در مي آورد و مي اندازد كنار دستش جلوي بالش. بوي پشم خيس خورده مي پيچد توي سياچادر.

«خوشحالي بابا؟ اومديم انديمشك. صداي نفس هاي شهرو مي شنفي؟»

كتاب را مي بندم و به لامپا خيره مي شوم.

«ها! مي شنفم!»

«مي بيني اين همه سال، از وقتي يه ذره بچه بودي تا حالا، چقدر گذشته؟»

بي بي ساكت نشسته. چيزي از حرفهايمان نمي شنود. سرم را پايين مي اندازم.

حاج بابا دارد دستش را روي سرش مي كشد. موهايش زير كلاه انگار موج برداشته باشد.

چند لحظه كه كسي حرفي نمي زند، گوشم مي رود پي صداهايي كه از بيرون مي آيند. گاهي گوسفندها سر و صدا مي كنند. از سوت زدن بچه هاي چوپان مي فهمم كه دارند به سگ ها غذا مي دهند. از توي سياچادرهاي كناري، زن ها دارند براي بچه هايشان لالايي مي خوانند.

«مصطفي مرد خوبيه! از خودمونه! از يه رگ و ريشه ايد. با هم بسازيد. زندگي فراز و نشيب داره دخترم. اينو من نمي گم. توي اين كتاب ها هم بخوني، توي قرآن، توي اين كتابهاي آيه و حديث، همه اينا نوشته. امام علي و فاطمه زهرا همين جوري راحت زندگي نكردن. تو هم با مصطفي بساز. خودي هر چي باشه از غريبه بهتره.»

«چشم آقا جان! چشم»

«آدم هاي غيرتي مي رن جنگ! اگه مي بيني ميره و دير به دير مياد، چون غيرت داره روي مردمش. مردم هم مثل زن و بچه آدم، ناموس آدم هستن. فرقي نميكنه. پس خيالت تخت باشه».

چيزي نمي گويم. سرم را تكان مي دهم. قاليچه زير پايم را نگاه مي كنم. گلهاي بيرنگ قاليچه انگار خوابشان برده باشد، زنده نيستند.

«از ننه ت به دل نگير. از من هم ناراحت نباش. اون عكس رو، خود مصطفي داده. اما ...»

جمله اش ناتمام مي ماند. نگاهش مي كنم تا از حالتش بفهمم چه ميخواسته بگويد.

«اما... من نمي خواستم عكس رو ازش بگيريم. ننه ت اصرار كرد.  از ننه ت قول گرفت که به تو نشانش ندهد. مي ترسيد شايد به اين زودي نبيني اش. اون وقت دلتنگش بشي. همين!»

غصه ام مي گيرد. گوشه چشمم مي سوزد. انگار بوي علفهاي وحشي توي دماغم رفته باشد، اشك هايم سرازير مي شوند. حاج بابا اشك هايم را مي بيند. بي بي مي گويد: «چي داريد به هم مي گيد شما دو تا؟ اشك بچه را درآوردي!»

«چشم حاج بابا! ناراحت نمي شم. چشم».

«آفرين دختر عاقل من. خيالم راحت شد. حالا ديگه تموم غصه هات تموم ميشه. انديمشك همين پشته. چيزي نمونده تا خود مصطفي رو ببيني. اون موقع ديگه عكس به هيچ كارت نمياد. مگه نه؟ خودش از عكسش خيلي بهتره!»

نمي توانم بفهمم چرا مصطفي اين كار را كرده؟ مگر من نبايد دلتنگش باشم. مگر ما با هم غريبه ايم؟ حاج بابا دارد به موهايش دست مي كشد. رگه هاي سفيد مو، توي سرش پيداست. ريش هاي خاكستري اش هم رگه هاي سفيد دارد. صورتش را كه به سمت لامپا مي چرخاند، چين هاي پيشاني اش هم ديده مي شوند. دارم سعي مي كنم مصطفي را به خاطر بياورم. اما هر چه تلاش مي كنم فقط يك بدن محو و نامشخص توي فكرم نقش مي بندد. باز هم به او فكر مي كنم. بي فايده است. فقط يك لباس خاكي رزمنده مي بينم. هر بار سعي كرده ام به او فكر مي كنم، يا لباس هايش را ديده ام و يا حرف هايش را توي خاطر آورده ام. بي بي هنوز دارد ما را نگاه مي كند. گودي تيره چشم هايش، او را پيرتر نشان مي دهد. انگار از هزار سال پيش آمده و نشسته كنار ما.

حاج بابا صدايش را صاف مي كند: «فوقش اونم كه بره جبهه، مشكلي نداريد. تا الآن مردم ايل، حدود 200 تا گوسفند و بز، دادن براي هديه عروسيتون. خيليه! توي اين منطقه، شايد كسي تا حالا يه اين طور هديه اي نداده باشه. راحت زندگيتون مي گذره. اگه خواست اونا رو مي فروشه. اگه هم نخواست مي ده اجاره يا مي ده چوپون. هر چي خودش بخواد! مي خوام بگم زندگيتون تأمينه. ما هم تا زنده ايم، نمي ذاريم آب توي دلتون تكون بخوره».

«خدا شما رو از بزرگي كم نكنه بابا! ايشاء ا... هزار ساله بشيد».

وقتي مصطفي آمده بود پيش ما، روز بعد از عقد، با گله رفتيم بيرون. عمو حسين هم همراه ما بود. بزها تازه زاييده بودند. بزغاله حنايي هم تازه به دنيا آمده بود. به زحمت مي توانست راه برود. لاغر بود. اما قشنگ بود. مصطفي بغلش كرد. گفت: «چه قشنگ! مثل بچه آدم مي مونه! چه چشاي درشتي! ماشاءا...». ديگر نمي خواست آن را زمين بگذارد. همان موقع وقتي مصطفي را ديدم، به نظرم خيلي چهره عبوس و عصباني اي داشت. اصلا اين كار از او بعيد بود. تعجب كرده بودم آدمي كه هميشه ي خدا، توي جنگ و جبهه است، چرا اينقدر رئوف و مهربان است؟ بزغاله را توي بغلش گرفته بود و تمام مسير را تا چراگاه با خودش آورد. آنجا كه رسيديم آرام گذاشتش زمين. بزغاله نمي خواست برود. شايد هم نمي توانست. چند لحظه به پاهاي لاغر خودش نگاه كرد. بعد وقتي مادرش آمد كنارش، آرام راه افتاد. عمو حسين همان جا، بز و بزغاله رو هديه داد به مصطفي. مصطفي از خجالت سرخ شده بود. خنديد و گفت: «من اينارو چطور ببرم جبهه؟ يه گردان بايد مواظب اينا باشن!». عمو حسين گفت كه خودش از آنها مواظبت مي كند تا عروسي. حالا آن بزغاله كوچك حنايي بزرگتر شده. با مادرش همراهمان آمده تا برود پيش مصطفي. بابا از آستين هايش را بالا زد و رفت بيرون. بي بي هنوز دارد تسبيح مي اندازد. نور لامپا توي چهره اش تكان مي خورد. فكر مي كني كه مدام و با سرعت زياد، اجزاي صورتش، مي لرزند و پيرتر مي شوند.

**

راه افتاده ايم. فقط سياچادرها مانده اند كه مردها دارند آنها را سوار قاطر مي كنند. بچه ها مي دوند دنبال گله. صبح قشنگي است. هواي خنك، سينه آدم را خنك مي كند. از نماز صبح، ديگر نخوابيده ام. از شوق رسيدن. ديشب خواب مصطفي را ديده ام. آمده بود پيشمان. با همان لباس رزمنده ها. يك طوري ايستاده بود. مثل آدمهايي كه توي عكس مي مانند. دور و برش پُر از بچه بود. بچه هاي كوچك. يكي را توي بغل گرفته بود و مي گفت: «من اينارو چطور ببرم جبهه؟ يه گردان بايد مواظب اينا باشن!». من هم گفتم: «تا برگردي خودم از آنها مواظبت مي كنم». خنديد. بعد انگار چيزي يادش آمده باشد گفت: «راستي حديث ها رو از بر كردي؟».

«آره! همه رو»

«آفرين! خيلي خوبه! بعدا مي بيني چقدر فايده داشته!»

از ننه پرسيدم. گفت: «تعبيرش خوبه. خدا چند تا بچه خوب و قشنگ به شما مي ده». راست مي گفت. بچه هاش خيلي قشنگ بودند. كتاب حديث را گذاشته ام توي بار و بنه ام كه الآن روي يكي از اسبهاست. آسمان صاف صاف است. مسير راه را از پارسال توي خاطر دارم. از يك راه باريك، كنار يك كوه بلند رد مي شويم. بعد از كنار ريل آهن، مي افتيم توي يك دره سبز و بعدش يك دشت سبز. به همين راحتي. راه باريك بالاي كوه، كمي سخت است. بايد همه دست هم را بگيرند و آرام رد شوند. اسب ها و قاطرها را از مسير ديگري مي برند. كمي طولاني تر است، اما در عوض امن تر. بي بي و زنان پير را هم از همان جا مي برند. بقيه مردم، پياده مي شوند و از راه باريك رد مي شوند. از مردها خداحافظي مي گيريم. انگار قرار است سفر طولاني اي بروند. فقط چند تا از مردها با ما همراه مي شوند. دنبال بزغاله ام مي گردم. به زحمت بغلش مي كنم. هم مدام تكان مي خورد و هم سنگين است. از وقتي مصطفي او را بغل كرد، خيلي سنگين تر است.

«صنوبر جان! عزيزم! بذارش زمين بذار خودش بياد! تكون مي خوره، خودتو از كوه مي اندازه پايين!»

«نه ننه! حواسم هست! يواش مي آم». گرد و خاك عجيبي توي يك لحظه توي هوا مي پيچد. مجبوريم پاهايمان را بكشيم روي زمين تا سُر نخوريم. پايين پايمان را يك لحظه نگاه مي كنم. درختهاي بلوط و بوته هاي زرشك، توي شيب تند كوه، ديده مي شوند. همين طور درخت هست تا پايين. آن پايين هم جايي كه به زحمت ديده مي شود، يك رودخانه بزرگ اما آرام. فاصله آنقدر از رودخانه زياد است كه انگار بي حركت است. حاج بابا مي گويد اين آب مي رود تا جنوب و مي ريزد توي دريا. شايد از نزديكي هاي جبهه ي مصطفي هم رد شود. بزغاله، سينه اش توي بغلم بالا و پايين مي رود. رگهايش شكمش، سبز و برجسته اند. آرام توي بغلم لم داده. گاهي كه گردن مي كشد و پايين را نگاه مي كند، كمي خم مي شوم به سمت دره. اما دوباره درست مي شود. ننه گاهي برمي گردد و مرا نگاه مي كند. خيالش راحت مي شود.

جلوتر كه مي رويم، قطار، مثل ماري از تونل درمي آيد. دود سفيدي از بدنه سياهش بيرون مي آيد. بچه ها مي دوند دنبالش و سوت مي زنند. سگها هم مي روند دنبالشان. صداي زنها در مي آيد. بچه ها گوششان بدهكار نيست. قطار آرام حركت مي كند. بچه ها راحت به آن مي رسند و جيغ مي كشند. قطار از روبرويمان رد مي رود. از پنجره هايش رزمنده ها دست تكان مي دهند. همه دارند مي خندند. دستشان را به دست بچه ها مي دهند. بچه ها خسته نشده اند. دنبال قطار مي دوند و مي خندند. لباس رزمنده ها عين لباس مصطفي است. چند تا از زنها كل مي كشند. رزمنده ها باز هم دست تكان مي دهند. يكي شان داد مي زند: «ما پيروزيم!». ديگري مي گويد: «نصر من ا... ...». باقي فريادش توي سوت قرار گم مي شود. قطار مي خزد توي تونل. پنجره ها غيب مي شوند. بچه ها نفسشان بند آمده. مي ايستند دم تونل. مي بينند كه قطار مي رود. چقدر شبيه مصطفي بودند. همه شان. لبخندشان. دارند مي روند به سمت جبهه. اما چقدر خوشحال! همه شان زن و بچه دارند. يكي مثل خودم منتظر برگشتنشان است. به قول حاج بابا: همه شان غيرت دارند. توي ذهنم اين جمله مي گذرد: «آنكه تواناتر است، آسان تر مي بخشد».

بعضي از زنها اشك توي چشمشان است. اما دارند لبخند مي زنند. يكي مي گويد: «امام زمان پشت و پناهتون! به حق فاطمه زهرا، سالم برگرديد!». بچه ها بر مي گردند. از خوشي رنگ چهره شان برگشته. دارند براي همديگر تعريف مي كنند كه چه كرده اند؟ دارند مي گويند كه چطور دستشان به دست رزمنده ها خورده است. مي دانم كه تا چند روز، اين خاطره برايشان شيرين است. صداي سوت قطار مي آيد. اين بار خيلي گنگ. از پشت كوهها. انگار حالا به جايي دوري رسيده اند. به جايي نزديك جبهه. كنار رزمنده هايي با لباس هاي خاكي. همه مثل هم.

**

ديشب رسيديم انديمشك. نيمه هاي شب بود. عمو حسن، مي خواست براي عروسش گوسفند قرباني كند. گفت: «شب، خوب نيست! گناه داره!». ما آمديم خانه عمو. بقيه رفتند خانه همسايه. چند نفر هم رفتند خانه دخترعموهايم. بساطمان را آورديم روي بام. همين جا روي بام خوابيديم. هر كس روي بار و بنه اش خوابش برد. حوالي صبح يك نم باران زد. خسته بوديم. نفهميديم. ننه دم صبح كه بيدار شد براي نماز، يكي يكي همه را بيدار كرد. اما فرقي نمي كرد. جايي نداشتيم كه برويم. آن همه آدم توي خانه جابجا نمي شديم. هر كس چادرشبي انداخت روي خودش. بچه ها اصلاً بيدار نشدند. خودمان يک چيزي پهن كرديم روي سر و صورتشان. ستاره نشسته بود بچه اش را شير مي داد. با آن پارچه روي سر، مثل جن زده ها شده بود. صبح خيلي زود، همان جا ناشتايي خورديم.

زن عمو پريشان است.  است. همه هستند الّا آقاي داماد. بهش مي گويم: «عيب نداره! حتماً زنگ مي زنه! خب ديگه، بعضي وقتا گره مي آد توي كار!»

ته دلم قرص است. مي دانم مي آيد. مي دانم نگراني هاي زن عمو هميشگي است. چه مصطفي بيايد و چه نيايد. مصطفي خودش چند بار نيمه شب، پا شده و رفته منطقه. از ترس اينكه مبادا مادرش مخالفت كند. اولش نفهميدم منطقه يعني همان جبهه. بعدش توي صحبت هايي كه از منطقه مي كرد، فهميدم چقدر شبيه جبهه است. تازه سر ظهر است. امروز هم كه پنجشنبه است. پس تا فرداشب كلي وقت داريم. ما هم كه قرار نيست حنابندان و اينجور كارها بگيريم. پس امشب، فقط يك مهماني ساده است. زن عمو سرم را مي بوسد و مي گويد: «ستاره جان! به خدا شرمنده. قول دادم نذارم اين دفعه بره. اما بند نمي شد! آخرش با گريه و زاري رفت. هم اشك خودمو درآورد، هم خودشو!» حوصله ندارم بگويم: «زن عمو جان! من صنوبرم! نه ستاره!». مي گويم: «ديگه اخلاقشو ميشناسم. پيداش ميشه! وقتي گفته مياد، مياد». نگاهم را از پنجره مي اندازم توي حياط. درخت خرمالوي بيحال، انگار تازه از خواب بيدارش كرده باشند، توي هواي ابري و گرفته امروز، حوصله آدم را سر مي برد. توي اين خانه ها با اين همه ديوار و سقف، آدم خفه مي شود. مصطفي را تصور ميكنم كه توي چارچوب در آهني حياط، ايستاده و لبخند مي زند. يك دستش ساك خاك گرفته اش و دست ديگر، بزغاله حنايي. لباس هايش از اين لباس هاي رزمنده هاست. ناخودآگاه لبخند مي زنم و آرام مي گويم: «ماشاء ا...! هر روز هم قشنگ تر مي شوي!». زن عمو مي گويد: «خوش به حالت! دلشوره نداري! من تا صداشو از توي تلفن نشنوم، دلم آروم نمي گيره! تازه، نگران مهدي هم هستم. نمي دونم کي مرخصش مي کنن؟». پا مي شود برود سمت تلفن. مي گويم: «زن عمو جان! آخه من خوابشو ديدم. خواب ديدم كه اومده و بچه هاشو بغل كرده! هزار تا بچه! باورت ميشه؟ هزار تا. شايدم بيشتر! ننه ميگه تعبيرش...» زن عمو گوشي تلفنشان را توي دستش گرفته و با دست ديگرش، توي پاكت نامه هاي پاره، دنبال چيزي مي گردد.

تمام اتاق ها شلوغ است. ظهر شده اما بچه ها هنوز خوابند. چند تاشان مريض شده اند از باران ديشب. عمو حسن و حاج بابا، آنها را برده اند دكتر. زن ها توي حياط، فرش پهن كرده اند و سبزي پاك مي كنند. چند تا از مردها هم رفته اند سري به گوسفندها بزنند. آنها را گذاشته اند نزديك شهر. نزديك زمين هاي يكي از اقوام. زن عمو تلفن را مي گذارد و مثل خواب زده ها، خيره مي شود به پنجره:

«مي گه خبري نيست. منطقه امنه. اما مصطفي برنگشته عقب.»

«اين كه خوبه زن عمو! ناراحتي نداره! پاشو برو پيش زنها بشين. مهموناي شما هستن. ناراحت ميشن!»

دستش را مي گيرم و به زحمت بلندش مي كنم. آرام و زير لب مي گويد: «نمي دونم والا! خدا كنه به حق پنش تن...»

**

حالا شب شده. مهمان ها جمع اند. توي حياط بزرگ خانه عمو، دو رديف سفره دراز انداخته اند. دو رديف هم بالاي پشت بام. ما زنها هم توي خانه همسايه هستيم. از پنجره اتاق، مهمان ها را توي خانه عمو مي بينم. حركاتشان آرام و بي صداست. توي تاريكي شب و با آن لباس هاي سفيدشان، مثل ملحفه هاي سفيدي مي مانند كه روي طناب آويزان شده باشند و با هر وزش بادي، همزمان توي هوا برقصند. ته كوچ را نگاه مي كنم. يك جيپ سبز مي آيد با چند تا رزمنده. از جلوي خانه رد مي شود و مي پيچد توي خيابان. چند ماشين بزرگ هم ديروز ديديم كه توي خيابان مي رفتند. پشت ماشين ها پر از سرباز و رزمنده بود. حالا وقت هست تا جمعه. امشب و فردا مي آيد. مي آيم تو و مي نشينم. ستاره زير چشمي نگاهم مي كند. ننه خاتون، مرا به زور فرستاد آرايش. گفت: «عروس بايد رنگ و لعاب داشته باشه! امشب كه مصطفي مياد...». دوست نداشتم. دلم نمي خواستم بروم. ياد گرفته ام كه ساده باشم. مثل زن آن شهدايي كه مصطفي از آنها حرف مي زد. شهيد همت. شهيد چمران. نمي دانم چه طور توي روي مصطفي نگاه كنم. مي گويم كه به زور مرا مجبور كردند. مي گويم دلم نمي خواسته. مي گويم كه دوست دارم مثل زن شهدا باشم. رويم نمي شد توي روي حاج بابا نگاه كنم. انگار بابا هم رويش نشد توي رويم نگاه كند. بار اولي بود كه مرا آن طور مي ديد. انگار با يك زن غريبه رو به رو مي شد.

«مصطفي تو رو خدا! تو رو به جان امام و شهدا! امشب هم به خواب مادرت بيا تا از نگراني در بياد! من هر چي ميگم كه ديدمت باورش نميشه!»

ته كوچه را نگاه مي كنم. يك نفر دارد مي آيد. تاريك است. خوب پيدا نيست. يك مرد است. صبر مي كنم تا نزديك شود. شبيه مصطفي است. راه رفتنش. نفسم بند مي آيد. چشم هايم را مي بندم. دوباره نگاه مي كنم. نمي بينمش. حتماً پيچيده توي يكي از كوچه ها. شايد هم رفته توي يكي از خانه هاي كناري.

****

«صنوبر! صنوبر! صنوبر جان! صنوبر جان! ...»

صدايي آشنا مي آيد. صداي مادرم؟ ستاره؟ حاج بابا؟ نمي دانم. انگار هنوز توي خواب باشم.

«صنوبر جان! پاشو سرما نخوري! داره بارون مياد. بارون...»

چشم هايم را باز مي كنم. آسمان ابري ابري است. اما پشت بام خشك خشك است. چه موقع از روز است؟ كسي دور و برم نيست. رختخواب ها همه خالي است. اينقدر زياد خوابيده ام؟ اين صدا، شبيه صداي چه كسي بود؟ يادم نمي آيد! كسي دور و برم نيست. به زحمت از جايم بلند مي شوم و پتو را كنار مي زنم. رمق ايستادن ندارم. به زحمت خودم را سر پا نگه مي دارم. پشت بام، گرم است. آهسته قدم بر مي دارم ببينم بقيه كجا هستند. هنوز انگار توي اين دنيا نيستم. اصلاً انگار خواب اين لحظه را بارها و بارها ديده ام. بارها برايم اتفاق افتاده كه توي خواب، اين حس را داشته باشم. حسي كه آدم نمي داند خواب است يا بيدار. اما بيدارم. سنگيني بدنم را حس مي كنم. سر وصداهاي اطرافم را مي شنوم. صدا از توي حياط خانه است. صداي همهمه. انگار آدم هاي ناشناسي با همديگر شروع كنند به حرف زدن. مي خواهم از پله هاي فلزي پايين بروم. دستم را ميگيرم به ميله هاي سبز و زنگ زده. آدمهاي زيادي توي حياطند. ننه را كه مي بينم مطمئن مي شوم كه همه آنها، مهمان ها هستند. بيشترشان روي زمين نشسته اند. وزنم را مي اندازم روي نرده ها و بيشتر خم مي شوم پايين. از لابه لاي شاخه هاي درختان، دختر عمو را مي بينم كه نشسته روي زمين. آشفته به نظر مي رسد. انگار كسي روي زمين دراز كشيده و همه دورش جمع شده اند. ستاره هم كنارش است و بچه اش را توي بغلش گرفته. كسي را آن وسط نمي بينم. شاخه ها نمي گذارند. سرك ميكشم. هيچكس بالا را نگاه نمي كند. حاج بابا و عمو حسين مي آيند توي حياط و مي نشينند روي زمين. صداي زن عمو مي آيد. آرام ناله مي كند: «ديدي چي شد خاتون؟». چه مي گويد؟ هنوز انگار از خواب بيدار نشده ام. آدم ها را خوب به ياد نمي آورم. از اين بالا آدمها يك جور ديگر به نظر مي آيند. خوب نگاه ميكنم، زن عمو است كه روي زمين افتاده. آرام حرف مي زند. مي گويد: «حالا چه كار كنم؟».  ننه يك ليوان آب توي دستش است. همه ساكت شده اند. صداي خفيف «دي بلال» مي آيد. شبيه صداي ننه. زن عمو سرش را به دو طرف تكان مي دهد. توي صورتش مي زند. اينجا چه خبر است؟ مرا چه كسي بيدار كرد؟ شايد اشتباهي آمده باشم اينجا. شايد اينجا آدمهاي غريبه اي باشند. آسمان ابري ابري است. شاخه هاي درخت خرمالو خم شده است روي زمين. عمو حسن دست زن عمو را مي گيرد و بلندش مي كند. زن عمو به زحمت مي نشيند. ليوان آب را به سمت زن عمو مي برند. نميخورد. سرش را پس مي كشد. ننه چيزي را توي دستش مي گيرد. شبيه يك قاب عكس. خوب نگاه مي كنم. يك مرد است. قاب تكان مي خورد. انگار بين جمعيت دست به دست مي شود. صبر مي كنم تا ثابت بماند. مي آيد توي بغل زن عمو. يك مرد با لباس رزمنده ها. خسته مي شوم از اين همه اتفاقات. كاش مي شد برگردم و بخوابم. لحظه اي تصميم مي گيرم برگردم. اما عكس مرا به خودش جذب مي كند. چهره ي يك مرد آشناست. شايد مصطف... آره مصطفي! خودش است. چرا به او فكر نكرده بودم. او الآن كجاست؟ توي راه است؟ امروز جمعه است. توي راه است. اما چرا آسمان ابري است؟ مصطفي سر پا ايستاده. يك دستش تفنگ است. دست ديگرش يك كتاب. شايد قرآن. شايد هم كتاب حديث. اصلاً شايد همان خاطراتي باشد كه گفت برايم مي نويسد. چرا دارند عكس را بين خودشان مي چرخانند؟ چرا كسي از آن همه آدم، دنبال عروس نمي آيد؟ عمو حسين مي گويد: «چه وقت اين جوري شده؟». صدايي مثل صداي حاج بابا مي گويد: «ديشب. توي منطقه. عمليات داشتن». منطقه فرقي با جبهه ندارد. جبهه همان منطقه است. عمليات مثل وقتي است كه مصطفي دير به دير مي آيد خانه. اين را وقتي فهميدم كه مصطفي گفت: «بايد براي زندگي با من، صبرت زياد باشه». من سرم را انداختم پايين و گفتم: «چشم! داداش مصطفي». هنوز به او مي گفتم داداش. خجالت مي كشيدم. عمو حسن دست هايش را مي زند روي كمرش و مي گويد: «واي...!» چرا واي؟ اينها چه مي گويند؟ اين همه آدم توي حياط چه مي كنند؟ مي خواهم سر همه شان داد بزنم. اما صدايم در نميايد. مي خواهم بگويم اگر مصطفي آمد، بيدارم كنيد. پشيمان مي شوم. مصطفي اگر بيايد، خودش بيدارم مي كند. بر مي گردم سمت پشت بام. آسمان هنوز هم ابري است. جمله اي مي آيد توي سرم: «از دست دادن دوستان، غربت و تنهايي است. امام حسين(ع)». امام حسين. امام حسين. كاش بي بي ثريا روزي اش بشود برود كربلا. كاش همگي برويم. من و مصطفي و ننه و حاج بابا و...

رختخوابها به هم ريخته است. مثل گله اي كه گرگ زده باشد. به زحمت دنبال جاي خودم مي گردم. پيدايش مي كنم. كتابم كنار بالش است. دراز مي كشم. پلك هايم را روي هم فشار مي دهم و پتو را روي خودم مي كشم....

*دي بلال: نغمه غمگيني كه عشاير ايل بختياري، هنگام كوچ، به ياد خاطرات تلخ و شيرين گذشته و براي دست دادن عزيزانشان مي خوانند. شايد در واقع همان عبارت (دايه بِنال) باشد.

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.