شعری که سعید بیابانکی به میرشکاک تقدیم کرد
مثل یک نعره، مثل یک فریاد از تهِ دره تا کمرکشِ کوه سربلند ایستاده بر تپه مثل کوهی، پلنگِ سرکشِ کوه پوستی خالخالی و یکدست خزِ نرمی تنیده بر تن او از همینجا نگاه کن: پیداست جای زخمی کنار گردن او یادِ آنروزها که با نامش برمیآشفت خوابِ کفتاران رعشه بر جان کوه میافتاد لرزه بر قامت سپیداران آسمان در تصرف نامش دشت در سلطة صدایش بود هیچ جنبندهای نمیجنبید هرکجا ردّ پنجههایش بود آفتابی نمیشد از بیمش ماه بالای آشیانة او سالها ماندهبود نیمهشبان سرِ صحرا به روی شانة او سایهاش را دولولها با خشم روز و شب داغداغ بوسیدند سرِ راهش چه دامها، تلهها زیر باران و برف پوسیدند در کنامت نمیر و با خونت برفها را شراب رنگی کن ای غرورِ اصیلِ کوهستان! باز هم، باز هم پلنگی کن
شعر از سعید بیابانکی
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز