موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از سیدمحمدرضا خردمندان

لیست لعنتی و تیک سبز

27 دی 1391 20:16 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.5 با 2 رای
لیست لعنتی و تیک سبز
معرفی نویسنده:

سيدمحمدرضا خردمندان خودش را اين‌طور معرفي مي‌کند:
زمستان نه چندان سرد شیراز. هزار و سیصد و شصت و دو. تو شناسنامه‌ام نوشتند: «سیدمحمدرضا خردمندان سعدی!» کمی طولانی است. اما هرکس هر طور دوست دارد صدایم مي‌کند: «سید»، «محمد»، «رضا»، «خرد»، «سعدی!» و... بخشی از کودکی‌ام، کنار آرامگاه سعدی گذشت. عشق فوتبال بودم. کفش تخته‌سبز چینی می‌پوشیدم؛ در همان کوچه‌ها، دلّی و پیت حلبی می‌گذاشتیم، فوتبال بازی می‌کردیم. هزار بار، عینکم در بازی شکست. دلم می‌خواست، عینکی مثل «داویدس» كه بازیکن تیم ملی هلند است، داشته باشم که وقتی توپ به آن می‌خورد نشکند. حالا که سال‌هاست بازی نمی‌کنم، می‌خواهم سربه تنش نباشد! فوتبال لعنتی! پدرم خوب نقاشی می‌کرد. اما یک روز نقاشی را بوسید و گذاشت کنار. من هم وسایلش را کش رفتم و شروع کردم به نقاشی. دیدم خوب نقاشی می‌کنم. ده سال، فقط نقاشی کردم. چندتایی از کارهایم را هم فروختم که کلی ذوق زده شدم! اولین‌بار که تابلویی فروختم، پانزده‌ساله بودم. از بچه‌های محل پول می‌گرفتم، چهره‌هاشان را روی بوم نقاشی می‌کردم. عین خودشان. چهره‌هاشان را با یک چیزی ترکیب می‌کردم؛ مثل دریا، سه تار، درخت و... آنها هم لابد خوششان می‌آمد که پول می‌دادند. دانشکدۀ صدا و سیما که قبول شدم، من را جو فیلمسازی گرفت! یکی دوتا فیلم ساختم. بعد شروع کردم به نوشتن داستان. از هر کدام هم چندتایی جایزه دارم که چندان مهم نیست. مهم این است که حالا اگر کسی بپرسد: «چه کاره‌ای؟!» فقط برّ و بر نگاهش می‌کنم. چون واقعاً نمی‌دانم چه کاره‌ام!
اما گذشته از اين حرف‌ها او يک مجموعه‌داستان آمادۀ نشر دارد، مدرس داستان‌نويسي انجمن سينماي جوان است و با ساختن فيلم مستند «روايت نحل»  افتخارات زير را کسب کرده است:
برگزیدۀ جشنوارۀ هنری ایران ۱۴۰۴
برگزیدۀ فانوس بلورین دومین دورۀ جشنوارۀ مردمی فیلم عمار
برندۀ جايزۀ ويژۀ بخش «اخلاق» پنجمین دورۀ جشنوارۀ سینما حقیقت
برندۀ جایزۀ بهترین فیلم بیست و هفتمین دورۀ جشنوارۀ فیلم کوتاه تهران در بخش جهان اسلام
برگزیدۀ فیلم مستند جشنوارۀ جام جام سیما از شبکۀ دوم سیما و پخش از شبکۀ چهار و شبکۀ مستند
برگزیدۀ تنديس، لوح افتخار و جايزۀ بخش ويژۀ «جهاد اقتصادي» در هفتمین جشنوارۀ فیلم کوتاه دینی رویش

 

داستان کوتاه «لیست لعنتی و تیک سبز»
 

سر آخرين كوچۀ بن بست روستا ماشين را پارك مي‌كنم و پياده مي‌شوم. به خانه‌ هاي كاه‌گلي توي كوچه نگاه مي‌كنم و با خودم مي‌گويم: «يكي از همين هاست.»
وسط كوچه‌ي خاكي يك پسر بچه‌ي كچل با دوچرخه‌اش ته‌چرخ مي‌زند و از خودش صداي موتور درمي-آورد. 
صدايش مي‌زنم: «خانه‌ي آقاي طاهري همين جاست؟»
بچه پا به زمين مي‌كشد و خاك بلند مي‌كند. خاك برايم خوب نيست.
 مي‌گويد: «آقا معلم؟! آره همين جاست. ته كوچه. چه كارش داري؟» 
صداي دورگۀ بانمكي دارد و سرش پر از چاله چوله است.
«كارش دارم. بايد ببينمش»
«از فاميل هاشي؟»
«نه. از شاگردهاي قديمي اش هستم. سي سال پيش!»
«ها فهميدم. چكارش داري؟»
«بايد ببينمش. حرف مهمي دارم»
بچه بدجور نگاهم مي‌كند. نقاب كلاهم را پايين تر مي‌كشم تا روي چشمها. 
مي‌گويد: «آقا معلم حرف نمي‌زندها!» 
مي‌گويم: «مي‌دانم.»
«گوشش هم نمي‌شنود»
«مي‌دانم. پسرش اينها را بهم گفته. از كي اين طوري شده؟»
 مي‌گويد: «آقا معلم خيلي پير است خیلی خیلی پیر است»
حساب كرده‌ام بايد هشتاد به بالا باشد. اما خوشحالم كه هنوز زنده است. 
از دوچرخه پايين مي‌پرد و رهايش مي‌كند روي زمين. مي‌گويد: «بيا برويم. آقا معلم كه حرف‌هاي تو را نمي فهمد!» 
و با دست به آخرين خانه‌- باغيِ كاهگلي قديمي اشاره مي‌كند: «آن جاست.»
«تنها زندگي مي‌كند؟»
«خيلي وقت است. زن آقا معلم پارسال توي همين روستا مرد. پسر آقا معلم هركاري كرد نتوانست آقا معلم را ببرد شهر. آقا معلم از شهر بدش مي‌آيد. ولي پسرآقا معلم زياد سر مي‌زند. هواي آقا معلم را دارد.»
 و دستش را مي كند توي جيب شلوار قرمز ورزشي‌اش. مي‌رسيم به در چوبي بزرگ قرمز رنگ. شاخ و برگ‌هاي درهم تنيده مو از روي ديوار سرك كشيده‌اند و گربه‌اي خپل از روي بست هاي چوبي نگاهمان مي‌كند. هنوز هم باورم نمي‌شود رسيده باشم. يعني اين‌جا خانۀ آقاي طاهري معلم رياضي كلاس دوم دبيرستان است؟ ناخوداگاه سر زبانم مي‌آيد: «آقا اجازه!»
بچه كنارم راه مي‌آيد: «از كجا اين جا را پيدا كردي؟»
همۀ اين چند روز جلوي چشمم مي‌آيد. دالان هاي تنگ و تاريك آرشيو آموزش و پرورش و التماس به متصدي خسته و بداخلاق تا بدقلقي‌هاي بنگاهي محل و شماره‌ و خانۀ پسر آقا معلم و هزاركيلومتر جادۀ كفي و...
مي‌گويم: «يك هفته است دارم مي‌گردم!»
مي‌گويد: «قبل از تو هم چند نفري آمده‌اند. همين چندماه پيش هم يكي آمده بود. مي‌گفت دكتر است. با خودش يك فرش ابريشم آورده بود. آقا معلم زده به ديوار خانه. حالا مي بيني‌اش. توچه آورده‌اي؟!»
يك‌دفعه يادم مي‌افتد دست خالي آمده‌ام. هيچ چيز همراهم نيست. حتي دسته گلي يا جعبه شيريني اي چيزي. 
بچه كوبۀ در را با ريتم خاصي به صدا درمي‌آورد اما منتظر نمي‌شود. در را هل مي‌دهد و مي‌رود تو. در قيژي صدا می‌کند.
مي‌گويم: «توي اين روستا شيريني فروشي گير مي‌آيد؟»
بچه مي‌خندد: «اشكالي ندارد. دنبالم بيا»
دنبالش تو مي‌روم. باغ بزرگي‌ست. يك باريكۀ خاكي كه دو طرفش را درخت هاي گيلاس و خرمالو پوشانده. روي سرمان هم خوشه‌هاي درشت انگور شاهي تاب مي‌خورند. دل توي دلم نيست. خجالت مي‌كشم. هنوز هم مي‌ترسم از آقا معلم. دستي به كلاهم مي‌كشم. نمي‌دانم كلاهم را بردارم يا نه! آقاي طاهري آن وقت ها روي كلاه حساس بود. آن روز كه با كلاه نشسته بودم توي كلاس، همانطور كه داشت حرف مي‌زد به سمتم آمد. بي هوا دستش را دراز كرد. خودم را عقب كشيدم اما دست رفت به سمت كلاه و بعد كلاه پرواز كرد؛ صاف نشست روي جالباسي. همۀ كلاس خنديدند از پرتاب سه امتيازي آقا معلم. 
كمي به راست كه مي پيچيم ايوان بزرگي پيدا مي‌شود و آقاي طاهري كه تكيه داه به پشتي تركمني و از آن بالا نگاهمان مي‌كند. از همان دور هول مي‌شوم و دوبار بلند سلام مي‌كنم و آقاي طاهري لابد از حركت لب‌هايم، جواب سلامم را با حركت سر مي‌دهد. با بچه از پله‌هاي سنگي به سرعت بالا مي‌رويم و تا مي رسيم، کلاهم را برمی‌دارم و بی درنگ روبرويش زانو مي‌زنم و خم مي‌شوم و دو دستش را مي‌بوسم. 
شيارهاي انبوه و كشيدۀ روي دست و رگ‌هاي بيرون زده و لرزش دائمی، اثري از ان دست‌هاي سنگين باقي نگذاشته. دست‌هایی كه نمي‌فهميدي از كجا به صورتت مي‌نشست و برق از سرت می‌پراند!. 
دستش را جمع می‌کند و شانه‌ام را فشار مي‌دهد كه بلندم كند. نزديك است گريه كنم. مثل همۀ لحظه‌هاي اين روزها كه منتظر كوچكترين فرصتم كه گريه كنم. جلوي اشكم را مي‌گيرم و سر بلند مي‌كنم. به چشمهاي غبار گرفتۀ آقاي طاهري نگاه مي‌كنم و آن نگاه نافذ و ابروهاي پرپشت سي سال پيش را لابه‌لاي چين‌هاي عميق و چندلايه جستجو مي‌كنم. آقاي طاهري نگاهم مي‌كند و نگاهش پرسان است.
 بچه مي‌گفت قبل از من هم كساني آمده‌اند و لابد توانسته تا حالا حدس بزند من هم يكي از همان ها هستم و فقط مي‌خواهد بداند براي چه آمده‌ام. مي‌‌دانم حرف زدن بي‌فايده است. آقاي معلم ديگر نه مي‌شنود و نه حرف مي‌زند. اما من هول شده‌ام. انگار يك‌ دفعه از اين سكوت ترسيده باشم برمي‌گردم و دنبال بچه مي‌گردم. بچه از روي طاقچۀ توي اتاق با دفتر و مدادي برمي‌گردد. پشت سرش روي ديوار، چشمم به فرش ابريشمي عنابي‌رنگي مي‌افتد كه زير قاب عكس جواني آقاي طاهري كوبيده شده است.
 باورم نمي‌شود. از حياط و آبخوري درب و داغان و درخت تنومند چنار توي عكس، مدرسه‌ مان را تشخيص مي‌دهم. عكس دسته جمعي‌ست اما من از اين فاصله نمي‌توانم قيافه‌ها را تشخيص دهم. فقط خود آقاي طاهري را مي بينم كه وسط بچه‌ها دست به سينه ايستاده و به دوربين نگاه مي‌كند. بچه دفتر را مي‌گذارد جلويم و مدادي را كه توي راه تراشيده و نوكش مثل چاقو برق مي‌زند مي‌گذارد توي دستم. مي‌گويد هر چه هست را بنويس. آقا مي خواند. دوباره مضطرب مي‌شوم. مثل هربار كه براي حل مساله صدايم مي‌كرد فقط برّوبر به تخته نگاه مي‌كردم. دستم به وضوح مي‌لرزد. بچه و آقاي طاهري زل زده‌اند و منتظرند. اگر آقا از دستم عصباني شود چه؟ اگر نبخشدم؟ اصلن اگر آقا تا حالا زبانم لال از دنيا رفته بود چه؟ كمي دير نيست براي اين حرف ها؟!‌ اصلن چه فايده‌اي دارد گفتنش؟ اگر آقا بگويد تا حالا كجا بودي؟ تا حالا چه غلطي مي‌كردي؟‌ گفتنش انقدرها كار راحتي نيست. اما من هزار كيلومتر راه را نيامده‌ام كه صمٌ بكم بنشينم روبروي آقامعلم و نگاهش كنم. توي اين چندماه ديگر عادت كرده‌ام. حسابي پررو شده‌ام. تازه سي سال از آن روز مي‌گذرد و آقا مرا مي‌بخشد.
 مداد را محكم روي كاغذ مي‌گذارم و مي‌نويسم : «آقاي طاهري! من علی‌رضا وحیدی هستم. مرا به ياد مي‌آوريد؟ سال هزاروسيصدو شصت و دو. همين مدرسه‌اي كه عكسش روي ديوار اتاقتان هست.» 
سرم را بلند مي‌كنم و به آقا نگاه می‌کنم. هيچ عكس‌العملي در چهره‌اش نيست. يا شايد هم دارد فكر مي‌كند. 
مي‌نويسم: «آن سال شما يك پيكان جوانان آلبالويي رنگ خريده بوديد.» 
نفس هايم تندتر مي‌شود. لبخند کهنه‌ای روي چهره‌اش مي‌نشيند. حالا دارد به ياد مي‌آورد و من نگران‌تر مي‌شوم. 
دوباره مي‌پرسم: «مرا به ياد آورديد؟»
 سرش هيچ تكاني نمي‌خورد. فقط به آهستگي پلك مي‌زند و نگاهم می‌کند. سرش هم ریز می‌لرزد. دستم مي‌رود به سمت جيب كتم. بچه و آقا معلم به دستم نگاه‌ مي‌كنند.سوييچ ماشين را درمي‌آورم و مي‌گذارم كف دست آقا معلم. سرم پايين است. دوباره مداد را برمي‌دارم. زير چشمي به آقا معلم نگاه مي‌كنم. هنوز نگاهش به سوييچ است.
 مي‌نويسم: «سوييچ ماشين شماست. ما برش داشته بوديم!»
 اين آخري را كج و معوج مي‌نويسم. دستم به شدت مي‌لرزد. بچه دارد با تعجب نگاهم مي‌كند.
 مي‌نويسم: «يادتان آمد؟»
 آقا معلم اين بار جور ديگري نگاهم مي‌كند. معلوم است دارد یک چیزهایی به یاد می‌آورد و البته منتظر است بقيه‌اش را هم بنويسم.
 مي‌نويسم: «چهارتا لاستيكتان را هم ما پنچر كرديم. من و باقر مفيدي. دو تاي جلو را من و دوتاي عقب را باقر. درها را هم ما خط خطي كرديم.» 
به سختي سرم را بالا مي‌آورم. حسابي عرق كرده‌ام. آقا هنوز دارد به نوشته‌ها نگاه مي‌كند. به سختي نگاهش را بلند مي‌كند و سنگين مي‌اندازد روي من. دارم خفه مي‌شوم. 
بچه با صداي دورگه‌اش مي‌گويد: «آقا مي‌گويد بنويس چرا اين كار را كرديد؟» 
از اين جا به بعدش را تند تند مي‌نويسم: «آقا ما غلط كرديم به خدا. به قران تقصير ما نبود. نه اينكه نباشدها اما ما گول خورديم! گول حامد فتاحی را خورديم. يادتان مي‌آيد آقاي سليميِ ناظم يك روز آمد سركلاس و من و باقر مفيدي را با مشت و لغد و فحش از كلاس بيرون انداخت؟ فتاحی به ما گفت آقا معلم شما را ديده كه توي كوچۀ پشت مدرسه صداي الاغ درمي‌آورديد و به آقاي سليمي گفته. ما هم خواستيم از شما انتقام بگيريم . اول سوييچتان را كش رفتيم و عصر كه شما مجبور شديد پياده برويد خانه ما نصف شبش برگشتيم و ماشين را پنچر كرديم و درش را هم خط خطي كرديم. ولي آقا به خدا وقتي دو ماه بعدش فهميديم لو دادن كار خود فتاحی بوده خيلي حالمان گرفته شد.»
باز سرم را بلند مي‌كنم و به آقا معلم نگاه مي‌كنم. ميخ نوشته ها شده و لابد منتظر است باقي‌اش را هم بنويسم. 
ادامه مي‌دهم: «لابد مي‌خواهيد بدانيد چرا فتاحی اين كار را كرد؟ چندماه بعد از این ماجرا پدر ما با آقاي سليمي دوست شد و آقاي سليمي يك شب كه آمده بود خانۀ ما توي شوخي و خنده گفت كه آن روز فتاحی ما را لو داده. فتاحی آن روزها ديگر مدرسه نمي‌آمد. همه فهميده بودند كه بچه ي يكي از كومله هاست كه با خانواده‌اش به عراق فرار كرده بودند. فتاحی مي‌دانست كه شما از جنگ برگشته‌ايد و لابد از شما نفرت داشت. اما آقا ما به خدا ديگر جرات نكرديم به شما بگوييم ماشين كار ما بوده. آن موقع شما ديگر ماشينتان را هم فروخته بوديد و سوييچ به دردتان نمي‌خورد. اما من سوييچ را پيش خودم نگه داشتم و هيچ وقت نتوانستم دورش بيندازم!»
از اين جا تا پايان نوشته‌ام فقط چند كلمه مانده. چند كلمه كه به خاطرش اين همه راه آمده‌ام. چند كلمه كه براي گفتنش ناچارم سي سال را نبش قبر كنم تا اميدوار باشم آقا معلم مرا ببخشد و آن سه كلمه را با ترديد مي‌نويسم: «آقا مرا مي‌بخشيد؟»
اين بار مداد را مي‌گذارم روي دفتر تا آقا بداند نوشته‌ام تمام شده‌است. هر چه را بايد مي‌گفتم گفتم و ديگر حرفي نمانده و از حالا بايد نگاهم به چشمهاي آقا معلم دوخته شود تا ببينم چه تصمیمی برایم خواهد گرفت؟  چند دقیقه فقط سکوت است و نگاه سرگردان آقا که از روی نوشته به من و از من به نوشته ها نگاه می‌کند. فقط یکبار بچه که هنوز گرم خواندن نوشته هاست و انگشتش را زیر کلمات می‌کشد سکوت را می‌شکند. می‌گوید: «کومله یعنی چه؟»

بیرون که می‌آییم سبک شده‌ام. گربه همچنان نشسته و نگاهمان می‌کند. بچه در را می‌بندد و کیسه‌ی انگور را می‌دهد دستم.
می‌گوید: «آقا معلم داد.» 
دوچرخه‌اش را از وسط کوچه برمی‌دارد و می‌گوید: «امشب نمی‌مانید؟»
می‌گویم: «عجله دارم. باید بروم.»
کلاه را سرم می‌گذارم و نقابش را پایین می‌کشم. به سمت ماشین می‌روم. بچه مردد است. این پا و آن پا می‌کند. همین که می‌خواهد راه بیفتد یک لحظه برمی‌گردد و می‌گوید: «آقا چرا صورتتان مو ندارد؟»

توی ماشین که می‌نشینم بچه رفته‌است. آفتاب افتاده است و صدای گله و پارس چندسگ از دور می‌آید. انگار روستا خالی از آدم است. کلی پیام و تماس‌های از دست رفته دارم. درد دارد سر وکله‌اش پیدا می‌شود. از دور می‌آید و یک‌دفعه مثل مته به جانم می‌افتد. از توی داشبورد مسکّن ها و لیست لعنتی و ماژیک سبز را درمی‌آورم. اول چندتایی مسکن می‌بلعم و بعد جلوی اسم آقای طاهری توی لیست، تیک سبز می‌زنم. آقای طاهری آخرین نفر نیست و حالا حالاها باید برانم...                        

سيدمحمدرضا خردمندان



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • لیست لعنتی و تیک سبز
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.