دربارۀ شروع کارتان بفرمایید و اینکه داستاننویسی را از چه سالی و با چه آثاری آغاز کردید؟
اگر مبنای حرفهای شدن را چاپ اولین اثر قلمداد کنیم، من داستاننویسی را به طور حرفهای از سال 1389 آغاز کردم، اما شروع کار نوشتنم حداقل به ده سال پیش بازمیگردد؛ نوشتنی که سرانجاماش شروع کار به شکل حرفهای بود.
تا جایی که میدانم رشتۀ تحصیلی شما مهندسی است. دربارۀ تغییری که در مسیر زندگیتان دادید و به سمت داستاننویسی به صورت حرفهای آمدید توضیح بدهید و اینکه الان چه افقی را پیش روی خودتان میبینید.
من دانشآموختۀ رشتۀ مهندسی عمران از دانشگاه سیستان و بلوچستان هستم، ولی از همان اول، هم انتخاب رشتهام اشتباه بود و هم ادامهاش. با اینکه در میانۀ دورۀ تحصیلیام متوجه این اشتباه شدم، شجاعت نداشتم که از ادامۀ تحصیل در این رشته سرباز زنم، که آن هم اشتباه بود. بالاخره مدرک مهندسی را بعد از حدود هفت سال به هر ضرب و زوری بود گرفتم و به کار در همان رشته مشغول شدم. شروع کارم از آب و فاضلاب جهاد دانشگاهی تربت جام بود، اما بعد نقل مکان کردم و به تهران آمدم. اینجا هم باز کار مهندسی را ادامه دادم، ولی در همین دوران مدام به خودم میگفتم: این کار، کار من نیست تا بالاخره در کنارش به نوشتن هم مشغول شدم. برای مدتی به این دو کار موازی ادامه دادم تا اینکه این دو با هم تداخل پیدا کردند و اصلاً دیگر نمیتوانستند در کنار هم به شکل مسالمتآمیز استمرار پیدا کنند. در این زمان بود که من مجبور شدم بین این دو، یعنی نوشتن رمان و کار مهندسی، یکی را برگزینم و من هم رمان نوشتن را انتخاب کردم.
دربارۀ آثارتان بفرمایید. فضای نخستین رمان منتشرشدهتان، «سوران سرد» جنگ و جبهههای غرب است...
من اجازه میخواهم که این موضوع را تصحیح کنم؛ نخستین اثری که نوشتم «سوران سرد» بود، اما چاپ آن به قدری طول کشید که من توانستم مجموعۀ داستان «تاکسی سمند» را بنویسم و به مرحلۀ چاپ برسانم. در واقع نخستین اثر چاپیام «تاکسی سمند» است.
رویدادهای «سوران سرد» در فضای غرب کشور اتفاق میافتد. بفرمایید که چطور به طرف این فضا رفتید و دربارۀ تجربهای که داشتید توضیح دهید.
این موضوع به سالها پیش، یعنی زمانی که خدمت سربازی را در غرب کشور انجام میدادم، برمیگردد. در آن زمان من در سنگر مخابرات پشت بیسیم بودم و مکالمات حزبیها را از پشت بیسیم می شنیدم. همان طور که آنها روی خط ما میآمدند، ما هم روی خط آنها میرفتیم و استراق سمع میکردیم. در آن زمان به نوشتن رمان به این شکل فکر نمیکردم، ولی با خود میگفتم که من باید روزی برای ماندگاری این لحظهها کاری کنم یا فیلمی از آنها بسازم. تمام لحظههایی که در سنگر قدم میزدم فقط به این موضوع فکر میکردم؛ یعنی از همان دوران سربازی قضیه برایم بسیار جدی شد. من در تمام مدت حضور در جبهه یا همین دوران سربازی شخصیت بیقراری داشتم. زمانی که از پشت بیسیم میشنیدم که دارند بعد از درگیری، جنازهها را جابهجا میکنند و جنازۀ حزبیهای کشتهشده را به خانوادههایشان تحویل میدهند، به ویژه زمانی که مسیر گذر آنها از نزدیک پایگاه ما بود، هر طور بود خودم را به جایی میرساندم که بتوانم این جنازهها را ببینم. این کار من به دلیل جذاب بودن تماشای جنازهها نبود، بلکه ناخودآگاهم میگفت که اینها روزی به دردت میخورد.
اینها را به چه صورتی مستند میکردید تا بعدها به داستان نزدیک شود؟
اینها به صورت خام در ذهن و احساسم رسوب کرد. بعد از آن مدتها به آن فکر نکردم. فقط بعد از گذشت سالها زمانی که در انجمن سینمای جوان زاهدان اسمنویسی کردم و دورههایش را گذراندم، داستان کوتاه یکصفحهای از بخشی از دوران سربازیام نوشتم که داستان خوبی از آب درآمد، اما کل آن قضایا و بافتهای ذهنی من به محاق رفت و رسوب کرد. اتفاقاً این رسوب کردن به من کمک بسیاری نمود. اگر قرار بود من آنها را به صورت خام و بدون مونتاژ بیان کنم، فکر نمیکنم حاصل کار خوب میشد. اینها در ذهن من رسوب کرد، تدوین شد، سامان گرفت و اوج و فرود پیدا کرد و یک طورهایی گرهافکنی در آن پیدا شد تا اینکه بعد از سالها شروع کردم به نوشتن. من ابتدا فیلمنامۀ «سوران سرد» را نوشتم. در زمان نوشتن، صحنهها به شکل فیلم ضبطشده از جلوی چشمانم رد میشد و من تند تند آنها را ثبت میکردم؛ البته کار پر از ایراد بود، اما با توجه به تخصص اندکی که در بحث فیلمنامهنویسی داشتم، بعد از چند بار نوشتن، فیلمنامه سامان پیدا کرد و کار خوبی از آب درآمد، اما به جایی نرسید. آن را به بسیاری از سازمانها ارائه دادم، اما جز بنیاد فارابی، که حق نشرش را از من خرید، جایی دیگر از آن استقبال نکرد؛ چون کسی اصلاً راضی نشد که وقت بگذارد و فیلمنامه را بخواند. سالها باز از آن قضیه گذشت تا من تصمیم گرفتم که آن را به شکل رمان درآورم.
در این کار چه افرادی به شما کمک کردند و مسیر تبدیل فیلمنامه به رمان را به چه صورت طی کردید؟
در تدوین فیلمنامه به رمان بسیاری به من کمک کردند که جا دارد از آنها نام ببرم. یادم هست که من به کارگاه داستان آقای محمدعلی میرفتم که در آنجا داستانها خوانده و دربارهشان بحث میشد. در این کارگاهها داستانهای کوتاه یکصفحهای یا دوصفحهای خوانده میشد. خانم زرگر امینی هم مثل من به آن کارگاهها میآمد. من بعدها از این کارگاه جدا شدم و به دلیل کارم از تهران بیرون رفتم. پس از مدتی شروع کردم به رمان نوشتن و یک روز با استادم آقای محمدعلی تماس گرفتم و گفتم که قصد دارم این کار را انجام بدهم و ایشان مخالفت کردند گفتند من فرصت ندارم رمان تو را بخوانم، تا آنجایی که یادم میآید، تو در آن کارگاه بودی؛ بهتر است بروی کار مهندسیات را ادامه بدهی؛ این کار کار تو نیست. البته ما با هم خیلی صمیمی بودیم و او استاد بسیار محترمی بود و از روی حسن نیّت این حرف را زد.
ناراحت نشدید؟
خیر. من خیلی پوستکلفتتر از این حرفها بودم. این را بعداً خانم زرگر امینی به من گفت: آقای افهمی بهتان برنخورد من در عمرم آدمی به سمجی شما ندیدهام. رویش نشد بگوید پوستکلفت، ولی میدانم منظورش همین است. گفت: هرکس دیگری بود رماننویسی را رها میکرد. قضیه این طور بود که آقای محمدعلی گفتند که فقط میتوانم خانم زرگر امینی را به شما معرفی کنم تا ایشان رمان شما را بخواند و نظر بدهد. من بعد از اینکه رمان را نوشتم، آن را به دست خانم زرگر امینی دادم. ایشان هم به توصیۀ آقای محمدعلی این کار را قبول کرد. البته اولش اکراه داشت و میگفت نزدیک عید است و وقت ندارد، اما بالاخره قبول کرد. یک ماهی گذشت و بعد از تعطیلات عید تماس گرفت. خیلی ناراحت و دلخور بود و گفت: آقای افهمی این کار تمام تعطیلات عید مرا خراب کرد. اگر من به آقای محمدعلی تعهد اخلاقی نداشتم، هرگز بیشتر از ده صفحۀ آن را نمیخواندم؛ آن قدر که این رمان شلوغ و درهم و برهم است و هیچ قاعدهای در آن رعایت نشده و کشدار و وقتگیر است. من هم همین طور گوش میکردم و وقتی صحبتهایش تمام شد، به ایشان گفتم: من میتوانم یک بار دیگر این را بنویسم و دوباره بیاورم؟ ایشان ابتدا ساکت شدند و بعد گفتند: میخواهید دوباره بنویسید؟ گفتم: بله، مگر شما ایراد نگرفتید. بعدها ایشان به من گفت: آن روز طوری با شما صحبت کردم که باورم نمیشد شما بگویید من این را دوباره مینویسم و میآورم. حداقلش این بود که از منی که این طور گفته بودم ببری. رمان را از ایشان گرفتم و شروع کردم به نوشتن. گرچه لابهلای حرفهای ایشان دلخوری بود، نکات مثبتی بیان شد؛ مثلاً گفت دیالوگها کشدار و فضاسازیها خیلی طولانی است و کلاً رمان را میشود به راحتی نصف کرد. بعد از اینکه رمان را دوباره نوشتم، با خانم زرگر امینی تماس گرفتم و ایشان با تعجب گفت: واقعاً دوباره آن را نوشتهاید؟ من هم گفتم: بله، و رمان را به ایشان تحویل دادم. خانم زرگر امینی پس از اینکه رمان را خواند با من تماس گرفت و گفت: بهتر از قبل شده است، اما هنوز جای کار دارد. بعد گفت: یعنی باز حوصله داری؟ من هم گفتم: بله. شاید اغراق نباشد اگر بگویم من بیست بار رمان را نوشتم و به ایشان تحویل دادم. خانم زرگر امینی نیز با حوصله ایرادهایش را میگرفت و مینوشت. بعد از دور سوم و چهارم بود که خودم تقریباً صاحبنظر شده بودم و بعضی از نظرهایش را میپذیرفتم، اما بعضی دیگر را نمیپذیرفتم. از دور هفتم و هشتم به بعد دیگر با هم بحث میکردیم و بعضی وقتها حتی صدایمان بالا میرفت. خانم زرگر امینی الان خارج از کشور هستند. هر جا هستند خدا نگهدارشان باشد. ایشان به من کمک کرد و بیرحم بود. آنجا بود که یاد گرفتم نقد هر چه بیرحمتر باشد، و فرد هم زرنگ باشد، میتواند استفادۀ بسیاری ببرد. بعد از خانم زرگر امینی، آقای باباخانی رمان من را خواندند و دربارۀ آن نظر دادند. ایشان نظرهای خوبی دادند و گفتند که این نظرها سلیقهای است و من برای ایراد گرفتن آنها را مطرح نمیکنم. این عین حرف آقای باباخانی است. وقتی که کتاب را برای چاپ به سورۀ مهر دادم، کارشناسی که قرار بود کتاب را بخواند و نظر کارشناسی بدهد که آیا این کتاب ارزش چاپ دارد یا ندارد، آقای باباخانی بود. ایشان پس از خواندن کتاب با من تماس گرفتند و گفتند که برای صحبت نزد ایشان بروم. من هم رفتم. ایشان شروع کردند به تعریف کردن و گفتند: من به سلیقۀ خودم مواردی را یادداشت کردهام و شما میتوانید اینها را اعمال کنید. اگر هم دوست نداشته باشید، میتوانید آن را به همین شکل چاپ کنید. من نظرهای ایشان را خواندم. این نظرها بسیار خوب بود و چون به ارتقا و بهبودی متن کمک بسیاری میکرد، بسیاری از آنها را در متن اعمال کردم. من تا زمانی که زندهام کمک این دو بزرگوار را از یاد نخواهم برد و از آنها بسیار ممنونم.
شما نویسندۀ پرافتخاری هستید؛ از عناوینی بگویید که آثارتان تا به حال کسب کردهاند.
قبل از آن بجاست به این موضوع اشاره کنم که آقای باباخانی روزی به من گفت: افهمی! ای کاش رمان سوران سردت رمان پنجم یا ششمت بود. این برایت خیلی بهتر بود. منظور ایشان این نبود که رمان «سوران سرد» تافتۀ جدا بافته است، بلکه میگفت نگران این هستم که بعدها دچار مشکل بشوی؛ چون بسیاری کار داستاننویسی را با یک رمان ضعیفی روع میکنند، بعد رمانهای متوسط و متوسط رو به خوب مینویسند و رمان چهارم و پنجمشان رمان جاافتادهای خواهد بود. این گروه از نویسندگان مشکلی نخواهند داشت؛ چون پلهها را یکی یکی طی کرده و بالا آمدهاند و قدر این فرصتها و انتظار کشیدنها را میدانند. او احتمال میداد که رمان «سوران سرد» با استقبال خوبی مواجه شود و خوانندۀ خودش را پیدا کند ــ البته این طور نشد ــ و میگفت اگر این اتفاق بیفتد، آن وقت من برای تو نگرانم که ای کاش «سوران سرد» میشد رمان پنجمت؛ یعنی من چهار رمان مینوشتم که با استقبال خوبی مواجه نمیشدند و آن وقت رمان پنجمم این میشد. به نظر آقای باباخانی در این صورت مشکل خاصی پیش نمیآمد. دربارۀ اینکه آثارم چه رتبههایی به دست آوردهاند باید بگویم که رمان «سوران سرد» در چهاردهمین جایزۀ کتاب فصل در سال 1389 همراه دو رمان دیگر کاندید شد؛ یعنی جزء سه کتاب برتر بود. کاندید کتاب قلم زرین هم شد که باز هم همراه همان دو رمانی بود که در جایزۀ کتاب فصل کاندید شده بودند. در این رقابت، کتاب آقای انوری بود که جایزه را برد. «سوران سرد» کاندید همین دو جایزه بود. بعد از آن «ستارههاي دب اصغر» را نوشتم که جزء پنج کتاب برتر جایزۀ جلال بود و به مرحلۀ نهایی هم رسید، اما جای دیگری کاندید نشد. «خورشید بر شانۀ راستشان میتابيد» هم جایزۀ سوم جشنوارۀ داستان انقلاب سال 1389 را از آن خودش کرد و رتبۀ سوم را به دست آورد. یک داستان کوتاه نیز در جشنوارۀ یوسف سال 1388 رتبۀ اول را آورد و برگزیده شد.
دربارۀ «خورشید بر شانۀ راستشان میتابيد» که تازهترین کارتان هست، کمی توضیح دهید.
سوژۀ این کتاب هنگام نوشتن آن به ذهنم خطور کرد. قضیه از این قرار بود که طرح نوشتن کتاب دیگری در ذهنم بود و داشتم آن را تایپ میکردم، اما هرچه بیشتر مینوشتم، میدیدم که به دلم نمینشیند. مدام برمیگشتم و همه را پاک میکردم و دوباره از نو مینوشتم. همه چیز را در ذهنم آماده کرده بودم برای نوشتن؛ طرح و شخصیت و گره و نقاط فراز و فرودش را، اما هر چه مینوشتم، میدیدم آن چیزی نیست که من احساس میکردم باید باشد. اصلاً به دلم نمینشست. خیلی خسته شده بودم، هی مینوشتم و هی پاک میکردم، اما آخرین مطالبی را که تایپ کرده بودم پاک نکردم، بلکه رهایش کردم، بعد تصادفی حادثۀ ترور اشرف پهلوی در شهریور سال 1356 در شهر کان فرانسه در جلوی چشمانم ظاهر شد؛ البته ذهنیتی نسبت به این خبر داشتم و میدانستم که اشرف در خارج از کشور ترور شده است. فکر میکنم این خبر را در همان زمانی که اتفاق افتاد شنیدم. خبرگزاریها هم روی این خبر چندان مانور ندادند. بعد از انقلاب بود که ما فهمیدیم اصلاً قضیه به شکل دیگری بوده است. قبل از انقلاب چنین وانمود میشد که این ترور اقدامی سیاسی و ضد حکومت بوده است، اما بعدها فهمیدیم که ترور کار مافیای قاچاق مواد مخدر در اروپا بود. آن طور که گفته میشد دلیل آنها در دست زدن به این کار، موافقت نکردن اشرف پهلوی با قیمت ترانزیت حمل مواد مخدر از ایران به آنجا بود.
شایان ذکر است که اشرف به این گونه درگیریها تمایل بسیاری داشت. درآمد حاصل از قاچاق مواد مخدر اصلاً برای اشرف مهم نبود، بلکه هیجان کار بود که او را جذب چنین کارهایی میکرد. شخصیت او به گونهای بود که نشستن با مافیای مواد مخدر و سرکردههای قاچاقچیان دور یک میز برایش جذابیت داشت. به دلیل همین ویژگی شخصیت اشرف قابلیت نوشتن داستان را دارد. این قضیه از مدتها پیش ذهن من را درگیر کرده بود و دلم میخواست قالب و فضای خوبی برای نگارش آن پیدا کنم. چون این ایدۀ خامی بود لازم بود فضایی پیدا شود و اشرف در آن قرار بگیرد و آن کنش و واکنشهای اشرف در آن قصه بیاید. در همین قصه هم اشرف در حاشیه قرار دارد و فقط تلنگری به وجهی از شخصیت او زده شده و نشان داده شده است که این شخصیت، هیجانی و کنترلناشدنی ــ نه از سوی خودش و نه از سوی اطرافیانش ــ است.
در آن زمان که من از نوشتن رمان مستأصل شده بودم، ناگهان این رویداد به ذهنم خطور کرد. به دنبال این جرقۀ ذهنی درصدد برآمدم در اینترنت جستجو کنم تا از تاریخ دقیق آن حادثه اطلاع پیدا کنم. گویی کار خدا بود که فضای داستان با این حادثه سازگار گردد. حوادث داستان در سیستان و بلوچستان اتفاق میافتاد و این ترور در شهر کان فرانسه. اما اینکه من چقدر در تلفیق این دو رویداد موفق بودم یا نبودم، برمیگردد به توانایی یا ناتوانی من.
بخش عمدهای از این اثر در سیستان و بلوچستان روی میدهد و به تعبیر برخی ها این بخش، قسمت قوی و دلنشین اثر است. شما با مردم سیستان و بلوچستان زندگی کردهاید؛ دربارۀ این مسئله بفرمایید که چطور این فضا را به این خوبی درآوردهاید و چگونه این شخصیت را اینقدر جاندار و واقعی ساختهاید؟
یک بخشش به خصوصیات و عادات خودم بازمیگردد. دانشگاه ما بیرون از شهر قرار داشت، اما فاصلۀ آن زیاد نبود. ما در روزهایی که کلاس نداشتیم و در تعطیلات و نیز برای خرید، به شهر میآمدیم. مسیری که همۀ دانشجویان در آن رفت و آمد میکردند، یعنی خیابان شریعتی و خیابان معلم، مسیری عمومی بود که همه در آن رفت و آمد میکردند. در این مسیر معمولاً شخصیتهایی مثل خود دانشجویان دیده میشدند. بلوچها هم بودند با لباس بلوچی؛ فروشندهها، رانندهها و واکسیها هم بودند؛ آنها هم با لباسهای بلوچی، اما در این خیابانها توجه عابران به بلوچها جلب نمیشد. در آن زمان من وقتی که از دانشگاه بیرون میآمدم مسیری متفاوت با مسیر یادشده انتخاب میکردم و مثلاً میرفتم سمت چهارراه رسولی و خیابان باباییان. البته بعدها خیابان باباییان را که محلۀ پایین شهر زاهدان بود، برای نوسازی و ایجاد فضای سبز خراب کردند. من به قسمتهای شرقی زاهدان میرفتم. بلوچهای خولس را در آنجا میتوانستید پیدا کنید. من همان طور در خیابانها راه میرفتم. این راه رفتن من باعث شد دوست بلوچی و زابلی پیدا کنم. دوستیها بعد از چند سال عمیق شد.
پیش از آن دربارۀ بلوچها و قوم کرد بسیار شنیده بودم که همانها در نوشتن به من کمک فراوانی کرد. در نوشتن «سوران سرد»، آشناییام با قوم کرد بسیار رهگشا بود. البته در آن روزها فکر نمیکردم که روزی دربارۀ آنها رمان بنویسم. حالا بماند که آن موقع من در انجمن سینمای جوان بودم و اتفاقاً یک فیلم کوتاه دربارۀ یک بچۀ بلوچ و یک مستند هم در مورد بلوچها ساختم. اما رفت و آمد من به منطقۀ بلوچنشین زاهدان، دوستیهای من با بلوچیها، و عمیق شدنم در رفتارهایشان، با هدف ساخت فیلم یا نگارش داستان نبود.
در آن زمان من به آداب و رسوم بلوچها بسیار دقت میکردم و مدام از آنها دربارۀ رسوم ازدواجشان، مراسم عزاداری و تعزیهشان یا چگونگی انتخاب رئیس طایفه سؤال میکردم. آنها در بسیاری از جنبهها مثل تمام طایفههای سنتی ما در سراسر ایران بودند؛ بزرگ طایفه کسی بود که از نظر سن از باقی افراد بزرگتر و به عبارتی ریشسفید بود. معمولاً این بزرگ از لحاظ تجربی در مدیریت طایفه کارایی بسیاری داشت. همچنین او معمولاً به مسائل مذهبی و عقیدتی خودشان اشراف بسیاری داشت. این اشراف گاه در حد یک مولوی (عالم دینی اهل تسنن) بود، اما این موضوع دربارۀ تمام طوایف بلوچ صدق نمیکند. طایفههایی هم هستند که در گذشته به اخلاق و اصول خودشان پایبند بودند، اما الان دیگر چنین نیستند و به راههای دیگری رفتهاند که نمیشود اسمش را پایبندی به آداب و رسوم گذاشت. ولی طایفههای اصیل بلوچ همچنان به اصول خود پایبند هستند، با اینکه رنگ و بویش تغییر کرده و رنگ مدرنیته به خود گرفته است؛ مثلاً در گذشته قافله راه میانداختند و از زاهدان به مشهد میآمدند، اما حالا هواپیما دربست میکنند و به تهران میآیند. آنها ثروت هنگفت و سرمایههای آنچنانی دارند و بیشتر مبادلات تجاریشان با آن طرف مرز، به ویژه پاکستان است، ولی پایبندی به آداب و رسوم شدیداً به قوت خودش باقی است. این اطلاعات به من کمک کرد تا رمان را خوب و باقدرت بنویسم.
شما پنج اثر چاپشده دارید که به اعتقاد مخاطبان، آثار موفقی هستند و دو تا از آنها مستقیماً به انقلاب اسلامی برمیگردد. میخواهم بدانم که شما بزرگترین مسئله و چالش روبهروی ادبیات انقلاب اسلامی را چه میدانید؟
سؤال خوبی کردید. اول بگویم که بله، «ستارۀ دب اصغر» و «خورشید بر شانة راستشان میتابید» دربارۀ انقلاب است. اما این طور نیست که هیچ سوژهای در ذهنم نباشد و بعد تصمیم بگیرم که داستان انقلاب بنویسم و یک دفعه سوژۀ انقلاب در ذهنم جرقه بزند، بلکه من دنبال یک داستان و سوژه هستم. این سوژه هم میتواند اجتماعی، سیاسی، یا مربوط به انقلاب یا دفاع مقدس باشد، اما همین که احساس کنم این سوژه برای نوشتن خوب است رهایش نمیکنم. اگر هم سوژهای به ذهنم بیاید که هیچ رابطهای با انقلاب نداشته باشد، سعی نمیکنم به زور به آن رنگ و لعاب انقلابی بزنم. «خورشید بر شانة راستشان میتابید» همین طوری نوشته شد.
سخن من به معنای رد مسئولیتی نیست که بر دوش ایرانیان مسلمان قرار دارد. من در مقام یک ایرانی مسلمان، به همۀ اینها اعتقاد دارم و اگر در خارج از فضای ادبیات با من صحبت کنید، میگویم که همۀ ما کمکاری کردهایم، اما اگر در فضای داستان از من سؤال شود که تو دربارۀ داستان انقلاب چه کار کردهاید و چطور اینها را نوشتهاید، میگویم که هرگز تصمیم نگرفتهام رمان انقلاب بنویسم. سوژه میآید و خودش انقلابی میشود؛ حتی یک جاهایی شخصیتها روال داستان را از دست من گرفتند و من پیرو رفتار و شخصیتها شدم. اگر بگویم که سوژۀ انقلاب دارای تمام قابلیتهای لازم برای آفریده شدن یک رمان خوب هست خیلی گزافه نگفتهام. منظور من از این گفته آن نیست که مثلاً مدیر کل یک نهاد فرهنگی آخر ماه یا آخر سال بتواند بگوید ما ده یا بیست رمان انقلاب چاپ کردهایم، بلکه از لحاظ تلنگری میگویم که به ذهن میخورد؛ آن ذهنی که در آن مایههای یک رمان خوب رسوب کرده است. در آن ذهن است که یک رمان انقلاب میتواند به همان قدرت و قوتی جای بگیرد که یک رمان آپارتمانی میتواند خودش را نشان بدهد.
این چالشهایی که شما فرمودید از این دست است. من به عنوان ایرانی مسلمان انقلابی وظیفه دارم یک رمان انقلابی بنویسم. این حسی است که همۀ ما داریم، اما اگر این را ادامه دهیم و بر اساس همین احساس مسئولیت بنویسم، حاصل کار خوب نخواهد شد. این احساس را باید کنار بگذاریم تا رسوب کند. این کار خودش به تولید اثر انقلابی کمک خواهد کرد، اما اگر احساس مسئولیت خود را تابلو کنیم و هنگام نوشتن دائم به آن نگاه کنیم، حاصل کار خوب نخواهد بود. هنگام نوشتن ما فقط باید تلاش کنیم رمان بنویسیم تا اگر در ابتدا یا اواخر رمان احساس کردیم این رمان، رمان انقلاب نمیشود، قدرت و جرئت آن را داشته باشیم که اجازه دهیم رمان راه خودش را برود. چه بسا رماننویس دارد رمانی با مایههای عاشقانه یا سیاسی مینویسد، اما جلوتر که میرود میبیند مایههای انقلاب میگیرد، دارد رمان را قوت میبخشد و آن را ارتقا میدهد. خب چرا این کار را نکند؟! این خوب است که فرد یک رمان انقلابی خوب با چهارچوبهای یک رمان حرفهای بنویسد که به جای چند مخاطب گمنام، هزاران نفر خوانندۀ آن شوند و از آن لذت ببرند؛ این همان حلقۀ مفقودۀ جریان رمان انقلاب ماست.
پس در واقع بزرگترین چالش ادبیات انقلاب را نگاه خود نویسندهها به بحث داستان و در عین حال به انقلاب میبینید؟
ما نباید در این شک کنیم که نویسندهها کمکار هستند. البته منظور من این نیست که چرا رماننویسان زیرمجموعۀ یک نهاد دولتی قلم نزدند، بلکه سؤال من این است که چرا آنها در مقام یک ایرانی آزاد با هر نگاهی به انقلاب، چطور در این سی و چهار سال تشخیص ندادهاند که انقلاب چه اندازه بار معنایی و ظرفیت داستانی برای تبدیل شدن به یک رمان چند صد صفحهای دارد و در این زمینه کاری نکردهاند؟ این، سؤالی حیاتی و اساسی است. همۀ آنهایی که داستان مینویسند فارغ از دغدغههای سیاسی و احساس مسئولیت، به عنوان یک انسان و داستاننویس، در انتخاب سوژه میتوانند به انقلاب رجوع کنند؛ زیرا این موضوع پر است از حرفهای نگفته. کمکاری نویسندههای ما هم همین است که از این باغ پربار میوه نچیدهاند. تا کی ما میخواهیم مانند یک روشنفکر بگوییم که سوژۀ انقلاب سوژهای است که شخصیت تثبیتشدۀ ما را دچار تزلزل میکند؟! تأکید میکنم که با هر دید سیاسی میتوان از انقلاب سوژه گرفت. نهایتش آن است که وزارت ارشاد اجازۀ چاپش را نمیدهد. آقای براهنی یکی از نویسندگانی است که دربارۀ انقلاب رمان نوشته است، اما آیا با آن دیدگاهی که در رمانش داشت لطمهای دید؟! همه آقای دکتر براهنی را میشناسند و از دیدگاه سیاسیاش اطلاع دارند.
بزرگترین چالش این است که ما دربارۀ انقلاب ننوشتهایم؛ آنهایی هم که نوشتهاند فقط به دلیل احساس مسئولیت یا تلاش مدیران نهادهای فرهنگی برای بالا بردن راندمان کاری خود به این کار دست زدهاند. نتیجۀ چنین کاری انباری از داستانهای انقلاب است که چنگی به دل نمیزند و فقط گریز مخاطب از سوژههای انقلاب و دفاع مقدس را سبب شده است.
گفتگو از مجید اسطیری