موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از محمدقائم خانی

بازی خون

14 بهمن 1391 22:55 | 6 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 4 رای
بازی خون

معرفی محمدقائم خانی:

محمدقائم خاني متولد خرداد ماه 1364 شهر آمل است و تحصيلات خود را تا مقطع کارشناسي ارشد در رشتۀ مهندسي مکانيک در دانشگاه صنعتي شريف به پايان برده است. نقاشي و خطاطي از روزهاي نوجواني، خلوت و تنهايي محمدقائم خاني را پر کرده. به گفتۀ خودش نوشتن را هم از همان دوران و با ثبت خاطرات و يادداشت‌هاي روزانه شروع کرده است. سپس با يک وقفۀ طولاني در خلال سال‌هاي دبيرستان و کنکور، دوباره با آغاز تحصيل در دانشگاه دست به قلم و فعاليت ادبي برده است. ايشان از سال 1385به صورت جدي وارد حوزۀ ادبيات داستاني شده و اولين اثر جدي اين نويسنده که در فضای دانشگاهي انتشار يافته، نمايشنامه‌اي با عنوان «راز رنگ آجرهاي ابن سينا» بوده و سپس در سال 1385 با حمايت انتشارات آموت، رماني را با عنوان «راحيل» به پاپان برده که هنوز مجوز انتشار نگرفته است. همچنين خاني مشغول جمع‌آوري مجموعه داستاني با موضوع مسائل تربيتي و اخلاقي است. 

 

داستان کوتاه «بازی خون»:

صدای بلند رفع خستگی پرویز، سکوت را شکست. تا می‌توانست دستانش را از هم باز کرد و پشتش را به صندلی چسباند و دهان باز کرد و... صدای بلند رفع خستگی پرویز، دوباره سکوت را شکست. نگاهی به اطراف انداخت و با سه چهار حرکت گردن، کمی از خستگی را به در برد. دوباره روی میز خم شد و خط خطی نقشه را ادامه داد.
با صدای تیر ناگهان از جا پرید. چرخید و به اطراف نگاه کرد. دست بالای چشم‌ها گذاشت و بیرون را نگاه کرد. دست را پایین آورد و شانه بالا انداخت و دوباره روی نقشه خم شد. مدتی مشغول کار شد تا اینکه چشمانش گرم شد. احساس سنگینی در پلک‌ها، کار خودش را کرد و کم‌کم گردنش را تا نزدیکی میز آورد. ناگهان خواب چشمش پرید و سر را بالا آورد. نگاهی به نقشه انداخت و دوباره مشغول شد. ولی هنوز چیزی نگذشته بود که باز هم چشمش گرم شد و سرش پایین افتاد و به میز خورد. این بار بیدار نشد و روی نقشه خوابش برد.
«چطوری ته استکانی؟»
صدای شاد و بلند مجید، پرویز را سریع از خواب بیدار کرد و سیخ روی صندلی نشاند. پرویز برگشت تا ببیند چه کسی توپ صدایش را زیر گوش او شلیک کرده است. چشمش که به مجید افتاد، بی‌حرکت بر سر جایش ماند. مجید باز هم با هیجانی خاص، کشدار و رسا گفت: «سلاااااام آقا مو ویزویزی!»
پرویز عینک ته‌استکانی‌اش را جابه‌جا کرد و آهسته پرسید: «خودتی علی؟ درست می‌بینم؟»
و بعد از جا بلند شد. مجید به پرویز رسید و با دست خالی‌اش، بازوی پرویز را گرفت و گفت: «پس فکر کردی پرندۀ «کو کو»ی ساعت خونۀ مادربزرگتم؟»
اسلحه را انداخت و پرویز را در آغوش گرفت. لحظه به لحظه خواب از سر پرویز می‌پرید و مجید را بیش‌تر در آغوش می‌فشرد. در همان حال پرسید: «علی کجا اینجا کجا؟»
از هم جدا شدند. مجید اسلحه را برداشت و پرویز دستش را کشید و زیر نور چراغ، کنار میز نشاند. مجید نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «الحق که سنگرتم عین خودت ته‌استکانیه.»
-    اتفاقاً استکان ندارم. تک خوردم.
-    ای بی‌عرضۀ...
دست پیش برد تا با پرویز شوخی کند. پرویز دستش را روی هوا گرفت و گفت: «علی راهم گم بکنه، این طرفا نمیاد. مگه نرفتی لشکر همشهریای خانمت، زن ذلیل؟»
-    باز داری برا کی نقشه می‌کشی؟ باز قراره کدوم مقر خودی رو بترکونی؟
-    واقعا خودتی علی؟ نکنه اشتباه گرفتم، تو هم داری از فرصت سوء استفاده می‌کنی؟
-    قبلا وسط پرت و پلاهات، دوتا حرف حسابی هم می‌زدی. الآن اونا رم تعطیل کردی؟
-    نه خودتی؟ غیر علی، کی از این شوخیای ناجور بلده؟ زهر ترکم کردی پسر.
-    نوحۀ جدید آهنگرانو نشنیدی؟
-    ظاهراً حالت خوب نیست. چشات نمی‌بینه؟
-    چی‌رو؟
-    چی‌رو نه، کی‌رو؟
-    روزا اینجا چینی تمرین می‌کنی؟ «چی‌رو نه کی‌رو» چه صیغه‌ایه؟
پرویز اسلحه را از دست مجید گرفت و گفت: «چند وقته کش رفتی؟»
مجید اسلحه را سریع پس گرفت و گفت: «صاحابش فقط داده به من.»
پرویز بلند شد و به سمت میز رفت. نقشه را لوله کرد وکنار گذاشت و دفترچه یادداشتش را با خود آورد و نشست و جلوی مجید گذاشت. مجید پرسید: «این چیه؟»
پرویز دست به زانو گذاشت و گفت: «اول تخلیۀ اطلاعاتی علی، بعد چایی.»
یا علی گفت و برخاست و به سمت ورودی چادر رفت. حین رفتن، سر برگرداند و گفت: «تا چایی میارم، مال دو سه سالو بنویس.»
مجید بر و بر، رفتن پرویز را نگاه کرد. او که ناپدید شد، اسلحه را زمین گذاشت و دست زیر لب گذاشت و گفت: «اِ اِ اِ، گذاشت رفت نامرد.»
مجید قلم به دست گرفت و مشغول شد، اما بعد از چند جمله، دست کشید. ساکت به دفتر نگاه کرد. زیر لب گفت: «عجب آدم ضایعیه! حالا چی‌جوری جَمِش کنم؟»
یک برگه از دفترچه ورق زد و دوباره مشغول شد. همین‌طور که سرش پایین بود، پرویز داخل شد. با صدای پرویز سر از برگه برداشت: «به به، دارم خواب می‌بینم؟ حرف گوش کن شدی!»
-    علیک سلام.
-    خب بابا، سلام.
پرویز با سینی چای جلو آمد و کنارش روی زمین نشست. مجید دفترچه را پشت تفنگ گذاشت. پرویز یک استکان چای جلوی روی مجید گذاشت، یکی هم جلوی خودش. رو به مجید گفت: «تا یه استراحتی بکنی، دور اول اعترافاتتو بخونم.»
-    بذار چایی از گلوم پایین بره، بعد جانشین اطلاعات لشکر شو.
-    شوخی شوخی جدی شد، یا جدی جدی شوخیت گرفته؟
-    بیا بریم توپ‌جمع‌کن بچه‌ها شو، به خدا ثواب داره. تو رو چه به اطلاعات؟
پرویز سرک کشید تا شاید چیزی ببیند. مجید دفترچه را عقب برد و گفت: «یه قورت چایی بخوری تموم شده.»
همان‌طور که نشسته بود، رو برگرداند و روی برگه خم شد. پرویز دو جرعه چای نوشید و گفت: «بسه دیگه. بقیه‌اش باشه بعد از شهادت.»
مجید برگشت و نگاهی به پرویز انداخت و دفترچه را جلویش گرفت. پرویز دست دراز کرد. تا خواست بگیرد، مجید ناگهان دستش را عقب کشید و گفت: «جنبه‌شو داری؟ نری لشکر جار بزنی!»
پرویز گفت: «بچه نشو بده بخونم.» و دست دراز کرد.
مجید دوباره دستش را پس کشید و گفت: «می‌دونی رازداری یعنی چی؟ افشای سر گناه خیلی بزرگیه ها!»
پرویز دست دراز کرد و دفترچه را قاپید و گفت: «این لوس‌بازیا چیه؟ ازدواج کردی یاد گرفتی؟»
پرویز دفترچه را باز کرد. مجید استکان را برداشت و مشغول خوردن چای شد. بعد از سومین جرعۀ چای مجید، پرویز گفت: «اینا چیه؟ یاد بچگیات افتادی؟»
مجید از لای چادر، بیرون را نگاه کرد و گفت: «هوا داره تاریک می‌شه، بریم نماز.»
پرویز دفترچه را جلو آورد و پرسید: «اینا چیه؟ آفتاب مهتاب کشیدی؟»
مجید چنان قیافه‌ای به خود گرفت که انگار جملۀ غیرمنتظره‌ای شنیده باشد. چای پرویز را بلند کرد و دستش داد و گفت: «تو این لشکر به شما چی یاد می‌دن؟ اینا نصف یه عملیاته.»
-    عجب فیلمیه! اصلاً بگو ببینم این موقع سال، اینجا چی کار می‌کنی؟
-    پاشو بریم نماز. باید وضو بگیرم.
-    تو مگه نمازم می‌خونی؟ دیده‌بانا که وقت این چیزا رو ندارن.
-    فعلا که می‌بینی یه بسیجی ساده‌ام. یه لا قبا اسلحه و دو جوراب فشنگ ناقابل.
-    گفتم شوخی، نه اینکه بشینی تو دفتر من نقاشی کلاس اولتو بکشی.
-    چایی‌تو نخوری، سرد می‌شه، از دهن می‌افته، عصبانی می‌شی، نقشه‌رو اشتباهی خط‌خطی می‌کنی، لشکر تو محاصره گیر می‌کنه، تارو مار می‌شه، عملیات شکست می‌خوره... من اون موقع جواب خدا رو چی بدم؟  
 پرویز جرعۀ آخر را هم سر کشید و استکان را پایین گذاشت و گفت: «نکن این کارا رو. فنرت درمی‌ره آتیش‌ماتیش راه می‌ندازی، هم‌شهریا کبابت می‌کننا. نکن بِهِت نمیاد.»
ناگهان مجید رو به ورودی چادر، دستش را بلند کرد و تکان داد. سپس دو دستش را کنار دهانش گذاشت و فریاد زد: «آهای همشهری، آمریکایی، بنگلادشی... کجا؟»  
-    چی کارش داری؟ مگه نمی‌بینی عجله داره؟ بذار بره!
-    پنج ساله ندیدمش. می‌دونی یعنی چی؟
-    مگه می‌خوای بری؟ برمی‌گرده.
-    احساس محساس سرت نمی‌شه دیگه. مغزپغزم که از قبل نداشتی.
-    واسه‌چی اومدی؟ خوبه نیروی اطلاعاتی نیستی.  
-    بریم نماز!
با یک دست تفنگش را گرفت. دست دیگر را بر شانۀ پرویز گذاشت و بلند شد.  
«الله اکبر الله اکبر»
بیا، صدای خدا هم دراومد. بریم دیگه.
...
«برق چرا رفت؟»، «شاید فیوز پریده.»، «اوس محمود، چی شد؟»، «سر لولۀ تفنگتو بکش کنار.»، «معلوم نیست کدوم جهنم‌دره‌ای دوباره چی شده.»، «بچه‌ها پایین نیاین، شاید الآن درست شه.»، «تو هم موبایلتو روشن کن، ببینیم کی به کیه.»، «پریسا مواظب باش، اینجا جن زیاد داره.»، «خودت مواظب باش، بچه‌ها وقت ندارن شهید تشییع کنن.»، «چقدرم شما ناراحت می‌شین!»، «تو جنشو گیر بیار، ناله زاری و پیام و شعارش با من.»، «مجید کو؟»، «چه می دونم؟»، «نزنه با تفنگ یکی رو بکشه!»، «مجید و این ت...»
جیغ بلند پریسا، پرویز را ساکت کرد. صدای قهقهۀ مجید که به گوشش خورد، خیالش راحت شد.
«چی شده مجید؟»، «جن خوبی میشیا!»، «لوس بی‌مزه! زهر ترک شدم.»
پرویز از سن پایین پرید و به سمت پریسا رفت. هنوز صدای خندۀ مجید می‌آمد. موبایل را بالاتر گرفت و مستقیم روی صورت مجید انداخت. لوله‌اش را دید روی کمر پریسا گذاشته است. مجید وسط خنده گفت: «تکون نخور خانم! باید خوب بگردمت.»
پریسا یک قدم کنار رفت و گفت: «نرگس گفته من قل‌قلکی‌ام؟ بلایی سرش بیارم.»
پرویز دو قدم جلو رفت و به مجید گفت: «عجب ناتویی هستی!»
بعد دست پریسا را گرفت و کمی آن‌طرف‌تر، روی صندلی نشاند. «از بس به همه رو می‌دی.»
نرگس وارد سالن شد و جیغی کشید که شبیه «سلام» بود. مجید جوابش را داد: «سلام سحرخیز گروه!»
نرگس دوباره از راه دور گفت: «تموم شد؟»
مجید، همان‌طور که اسلحه را بالا گرفته بود، به سمتش رفت و جواب داد: «چی چی تموم شد! تازه اول شبه!»
نرگس کش‌دار گفت: «بی‌تربیت!»
پریسا بلند شد تا به سمت نرگس برود. پرویز دستش را روی شانۀ پریسا گذاشت و او را نشاند و گفت: «ولش کن.»
پریسا دست پرویز را کنار زد و گفت: «مگه نمی‌بینی چقدر پررو شده؟»
پرویز گفت: «باشه، ولی اول جواب منو بده، بعد برو.»
صدای «آخ» نرگس پریسا و پرویز را به سمت صدا برگرداند. پریسا گفت: «چی شد؟»
نرگس به مجید گفت: «این لولۀ تانک چیه با خودت این‌ور اون‌ور می‌بری؟ خطر داره.»
پرویز موبایلش را دست پریسا داد و گفت: «اینقدر میلوله تا یه چیزی از لوله بزنه بیرون.»
پریسا موبایل را گرفت و گفت: «چی می‌گی؟»
پرویز فندک و سیگارش را بیرون آورد و روشن کرد. «به جرم دوست داشتن تو می خوان مجازاتم کنن»
پریسا موبایل را جلو آورد و گفت: «سحرجونه!»
پرویز گرفت و قطع کرد. پریسا ناراحت شد و پرسید: «چرا قطع کردی؟ خجالت بکش مرد گنده.»
پرویز جواب داد: «سازمان چی شد؟»
«به جرم دوست داشتن تو می خوان مجازاتم کنن»
-    اول جواب خانمتو بده.
-    تو رو خدا؟ سازمان چی شد؟
-    وقت هست. تا حرف بزنی، برم حال نرگسو بگیرم.   
-    بگو دیگه؟
پرویز دوباره موبایل را قطع کرد و گفت: «پروژه تصویب شد؟»
پریسا بلند شد و یک قدم برداشت. ولی پرویز دستش را گرفت و او را نشاند و دوباره پرسید: «چی شد؟ حیاتیه.»
-    خب معلومه دیگه. اسم محرم و حسین و مردم و بصیرت و این مزخرفا که باشه، سه سوت تصویب می‌شه دیگه.
-    راست می‌گی؟
پرویز داد نسبتا بلندی کشید. با دستش روی زانوی پریسا زد و گفت: «می‌گفتی نه، بی‌چاره می‌شدم. با همون پول؟»
پریسا در حالی که زانویش را می‌مالید گفت: «بی‌ادب! دردم گرفت.»
«به جرم دوست داشتن تو می خوان مجازاتم کنن»
پرویز قبل از جواب دادن دوباره پرسید: « با همون پول؟»
پریسا چهرۀ درهم کشیده‌اش را کمی باز کرد و بعد چشمکی گفت: «بیست درصد بیش‌تر!»
پرویز هورایی کشید و ده ثانیه‌ای رقصید و بعد گوشی را جواب داد: «سحر مژده بده!... آره، کامل... تایلند بهتره، ولی هرجا تو بگی... همین الآن بلیتو بخر...»

تا پریسا به مجید رسید، برق آمد. نرگس جیغی کشید و چند متر فرار کرد. مجید کولۀ نرگس را برداشت و از پریسا دور شد. پریسا جلو نرفت و گفت: «حیف که کار داریم نرگس. یک قلقلکی نشونت بدم. مجید رو سن. پرویز کنار نقشه. سریع... دیر نشه.»

 

انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوی‌نیا


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • بازی خون
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: