موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از حسن کیقبادی

تکثیر پر دردسر

27 بهمن 1391 09:28 | 3 نظر
Article Rating | امتیاز: 3.75 با 4 رای
تکثیر پر دردسر

معرفی حسن كيقبادي:

حسن کيقبادي متولد سال 1359 شهر سبزوار است. از سال 1375 دست به قلم خلق داستان برده و در مجلات مختلف ادبي و هنري آثاري را به چاپ رسانيده است. به گفتۀ خودش از سال 1383 به صورت جدي به عرصۀ نويسندگي وارد شده است. کيقبادي که از چهره‌هاي شناخته‌شدۀ ادبيات داستاني سبزوار است، در کارنامۀ خود رمان «42 روز کچل» را که توسط هزارۀ ققنوس انتشار يافته، به ثبت رسانده. او همچنين در زمينۀ فيلم‌سازي نيز فعاليت‌هاي قابل توجهي داشته است که از جملۀ آنها مي‌توان به مستند کوتاه «لبيک در کيلومتر 665» اشاره کرد که در فضاي فتنۀ 1388 ساخته شد. همچنين فيلم داستاني کوتاه «زندگي چند ثانيه» از دیگر آثار اوست. داستان «تکثير پردردسر» اين نویسنده در مجموعه داستان «مي‌خواهد چشم‌هايم باز باشند» از انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسيده است و قرار است از او رمانی  در سال 92 توسط همین انتشارات به بازار کتاب عرضه شود.


داستان کوتاه «تکثیر پر دردسر»

بعد يه ترس خوردن و يه وحشت اونجوري، وقتي كلي بخندي، خب بايدم دلت درد بگيره. اون روز دوبار نزديك بود خودمو خيس كنم. يه بارش وقتي بود كه داشتم زهره ترك می‌شدم، يه بارشم از شدت خنده.
دستگاه پلي‌كپي رو به هزار ياعلي مدد با اكبر از در سالن خارج كرديم و دوباره اطراف رو يه ورنداز كرديم. حياط مدرسه روشن بود اما انگار كسي ما رو نديده بود. وقتي می‌خواستيم من و اكبر بريم توي سالن، خورديم به در قفل شده. اكبر گفت برو تو كارش. گفتم بلد نيستم. گفت پس بلف بود می‌گفتي با من. گفتم تو معلم اينجايي، نمی‌خواست يه كليد جور كني؟ سرش رو برگردوند و زير لب چيزي گفت. فحش نبود به گمانم. با دسته كليد داشتم ور می‌رفتم كه اعصابم خورد شد و كوبوندم توي شيشه. يه لامپ از خونه‌هاي روبروي مدرسه روشن شد. خودمونو پرت كرديم روي زمين. اكبر باز هم چيزهايي می‌گفت زير لب. به گمانم فحش بود. لامپ چند دقيقه بعد خاموش شد. به هر زحمتي بود در رو باز كردم و دستگاه رو آورديم بيرون. بايد می‌رسونديمش به بچه‌ها. قرار بود اعلاميه‌ها رو چاپ بزنيم و فردا تو مراسم شب هفتم محرم، وقتي لامپاي مجلس خاموش شد، پخش كنيم بين خلق الله.
 وقتي از شهر راه افتاديم خيلي كله‌ام باد داشت. اصلا قديمترا فك می‌كردم خيلي حاليمه. ولي همون شب دستگيرم شد كه بلف اضافه هم باعث دردسره. طفلي صادق هيچ جوره دلش رضا نبود با ما بياد. اما دزديدن يا همون ورداشتن يه دستگاه پلي كپي به اون سنگيني كار دو نفر نبود. گيرم كه از كنار ماشين جم نخورد. اما به هر حال وقتي سه نفر هستي، يه جورايي پشتت گرم‌تره. فك می‌كردم كه بالاخره بايد يكي كنار ماشين می‌موند كه وقتي ما رسيديم، دنده چاق كنه و بتونيم بزنيم به چاك. اونقدر پيش صادق بلف اومدم كه راهي شد. ماشينشم آورد. البته قبلش گفت شايد يه كم اذيت كنه. گفتم با من. گفت بعضي وقتا اتصالي می‌كنه و روشن نمی‌شه. گفتم با من. گفت من داخل مدرسه نميام‌ها. گفتم با من. خلاصه هر چي گفت، گفتم با من. راه افتاديم. وقتي حدود صد كيلومتر اومديم و رسيديم و ديدم هيچ اتفاقي برا ماشين نيفتاده، پشتم گرم شد كه بي‌خود بلف نزدم.
شب از دو گذشته بود كه تونستيم دستگاه رو بذاريم پشت وانت. اكبر گفت اي كاش يه چيزي می‌كشيديم روش. گفتم با من. الان راه می‌افتيم و حرف به اونجاها نمی‌رسه. صادق پريد پشت رول. منم نشستم كنار دستش و به اكبر گفتم تو عقب وايستا مواظب دستگاه باش. بازم يه چيزايي زير لبش گفت. اما سريع پريد پشت وانت. صادق شروع كرد به استارت زدن. عجب صداي ضايعي داشت استارتش. چندتا كه زد، گفت اتصالی كرده. بپر درستش كن. حتما رنگم سرخ شده بود. هر وقت كه اينجور اتفاقا ميفته، رنگم سرخ ميشه. اما تو اون تاريكي هيشكي منو نمی‌ديد. گفتم كاپوت رو بزن. كاپوت رو باز كردم و مونده بودم كه به كجا دست بزنم. ترجيح دادم به هيچ جا دست نزنم. گفتم بزن. صادق استارت زد. به اكبر فكر كردم كه حتما تو عقب وانت داشت زير لبش چيزهايي می‌گفت. الكي دستي زدم به چند تا سيم و گفتم بزن. استارت رد كرد و صداي دلخراشي داد. چراغ سرايداري مدرسه كه ماي بي‌عقل ماشين را درست پشت ديوارش خاموش كرده بوديم، روشن شد. اكبر پريد پايين. مانده بوديم كه چه كنيم. صادق از همان داخل ماشين گفت اگه يه خورده هل بديم شايد روشن شه. من و اكبر سراسيمه رفتيم عقب ماشين و شروع كرديم به هل دادن. اما لامصب انگار توش سرب ريخته بودند. صادق گفت لااقل مي‌خواي هل بدي بيا اين كاپوت رو ببند. كاپوت را چنان محكم كوبوندم كه يك چراغ ديگر از سرايداري روشن شد. اون موقع به اكبر فكر نكردم كه شايد زير لبش چيزي گفته باشد، اما الان بهش حق می‌دهم كه چندتا آبدار زير لبش آورده باشد. دوباره رفتم پشت ماشين و با اكبر شروع كرديم به هل دادن. داشت بادمان خالي می‌شد ولي وانت تكان نمی‌خورد. اكبر گفت لااقل بيا اين دستگاه رو يه جايي گم و گور كنيم. اما فرصت نبود. در سرايداري باز شد و يه هيكل گنده اومد بيرون. اول فكر كردم يه آدم رفته رو كول يكي ديگه. اما نزديك كه شد ... بيجامه داشت و دكمه‌هاي پيراهنش را نبسته بود. اينجا همان موقعي بود كه براي بار اول می‌خواست بي‌ادبي به سرم بيايد. خوب بود كه فضا تاريك بود، والا از قيافه‌هاي ما هم شده بود می‌فهميد كه چقدر ترسيده‌ايم. من كه ساكت بودم. يعني هر سه تامان. بنده خدا به حرف آمد كه، خراب شده؟ اكبر گفت ها به خدا. مرد نگاهي به دستگاه پشت وانت انداخت. واقعا اكبر حق داشت زير لب... آخه گفته بود روي دستگاه چيزي بكشيم. اكبر گفت مسافريم. نمی‌دونيم چه مرگش شده. مرد سري تكان داد و انگار می‌خواست ما را تا مرز مرگ ببرد. بايد وارد كار می‌شدم و من هم يك چيزي می‌گفتم. می‌خواستم بگويم غلط كرديم به مولا. بار اولمونه. می‌خواستم قسم بخورم كه اين دستگاه را براي اعلاميه چاپ كردن نمی‌خواسته‌ايم. می‌خواستم دهنم را باز كنم كه گفت، با هل راه ميفته.
آب دهنم را قورت دادم و گفتم آره. حتما. كف دستش تفي انداخت و چسبيد به عقب ماشين. ما هم مثل دوتا مجسمه وايستاده بوديم و نگاه می‌كرديم. گفت. شمام يه دست بگيريد. به هيكلم نگاه نكنيد. كمرم درد می‌كنه. سريع چسبيديم به عقب وانت. ولي تكان نخورد. مرد گفت عموجان ترمز دستی رو بخوابون. اين بار من بودم كه زير لب چيزهايي نثار صادق كردم. ماشين راه افتاد و توي اولين تكون روشن شد. پريديم عقب وانت و تشكري پرانديم. صادق كه انگار سر می‌برد، فقط گاز می‌داد.

از شهر كه خارج شديم صادق گوشه‌اي نگه داشت. پياده شد. آمد عقب وانت. سه نفري چند دقيقه به هم نگاه كرديم و بعد زديم زير خنده. من بيشتر به خنده‌هاي اكبر می‌خنديدم كه شبيه استارتي بود كه رد كند. خيلي شانسم خواند كه آن بار هم بي‌ادبي به بار نياوردم.

 

انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوی‌نیا




کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • تکثیر پر دردسر
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: