تولد در میدان
پاکباز عشق را شور و شراري ديگر است
نوح اين دريا نگاهش برکناري ديگر است
گرد ميدان را بشوي از بارۀ خونين رکاب
کين سوار عرصه را عزم دياري ديگر است
خانه گر در آتش بيداد ميسوزد چه باک؟
لانۀ مرغان حق را شاخساري ديگر است
سر به سودائي دگر ميخواند آواز رحيل
کین دل مشتاق را با سر قراري ديگر است
تيشه گر بر سر نشسته آتش فرهاد را
شعلۀ شيرين ما در کوهساري ديگر است
بال اگر در خون نشيند، همت پرواز هست
تکسواران خطر را راهواري ديگر است
کربلا ديديم و در ميدان تولد يافتيم
هم شهادتگاه ما معراج «دار»ي ديگر است
گر به خا ک افتاد سرداري در اين ميدان چه باک
مرکب اين سربداران را سواري ديگر است
گمکرده
حسرتنصیب دردم، درمان نمیشناسم
آفتپذیر آهم، سامان نمیشناسم
پیمانه گر شکستم، ساقی بگیر دستم
بر من ببخش مستم، پیمان نمیشناسم
هرچند بادهنوشم، از های و هو خموشم
مستم ولی بهوشم، عصیان نمیشناسم
با گریه همنشینم، سیلاب را ندیمم
همزاد باد و باران، توفان نمیشناسم
سوز کویر دارم، دریا کفاف من نیست
ای ابرها مگریید، باران نمیشناسم
در کوچههای تردید، آوارهگرد خویشم
گم کردهام خدا را، شیطان نمیشناسم
سنگم زنید مردم! در کوچهها چو طفلان
آوارۀ جنونم، کتمان نمیشناسم
وطنم
وطنم از غم گلهای جوان گريه نکرد
سوخت و آب شد، از سوز نهان گريه نکرد
وطنم حادثهها ديد و چنان نخل رشيد
ريشه گسترد و از اندوه گران گريه نکرد
زخمها خورد ولی باز سرافراز استاد
نعشها برد ولی از غم جان گريه نکرد
شعله در بال و پرش بود و نيفتاد به خاک
تير در چشم و دلش بود و از آن گريه نکرد
گم نشد در ستم آتش و دود آوازش
خم نشد قامتش، از زخم گران گريه نکرد
وقتی از تيغ و تبر شاخه به خون میغلتيد
ريشه در خاک، از آوار خزان گريه نکرد
ماههايش رمضان بود و به روزان و شبان
خون دل خورد ولی از غم نان گريه نکرد
انتظار وطنم از گل نرگس زيباست
که به شوق کهن، از داغ جوان گريه نکرد
سينه سوز
ميبرم منزل به منزل چوب دارِ خويش را
تا کجا پايان دهم آغاز کار خويش را
در طريق عاشقي از تيغ و تيرم، بيم نيست
ميبرد بر دوش خود منصور، دار خويش را
برنميدارد نگاه از من جنونِ سينهسوز
ميشناسد چشم صيّادم، شکارِ خويش را
رونق روشندلان با منّتِ خورشيد نيست
ميکند روشن چراغم، شامِ تار خويش را
در دل درياييام، از موج و توفان باک نيست
ميفشارد در بغل، دريا، کنار خويش را
موج پرجوشم، من از دريا، نميگيرم کنار
مينهم بر دوش توفان، کولهبار خويش را
بسکه ميپيچيد به خود امواج اين گرداب، سخت
ساحل از کف ميدهد اينجا، قرار خويش را