موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشت پیمان طالبی در سالگرد درگذشت حیدر یغمای خشتمال نیشابوری

تأملی در شاعرانگی‌های یک عارف عامی

02 اسفند 1391 13:29 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 3.61 با 38 رای
تأملی در شاعرانگی‌های یک عارف عامی

حیدر یغما در 20 دی سال 1302 در روستای صومعه در نیشابور زاده شد. تبار یغما متعلق به خرو بودند اما والدین او در خردسالی به روستاهای حوالی نیشابور کوچیدند و او نیز در یکی از همین روستاها به دنیا آمد. از کودکی طعم تلخ استضعاف را چشید. در فقر به دنیا آمد، با فقر زیست و در فقر از دنیا رفت. یغما که در نوجوانی به علت وضع بد اقتصادی خانواده از رفتن به مدرسه بازماند، به کار خشتمالی روی آورد. با وجود اینکه تا میانسالی خود سواد نداشت، اما به شعر و ادبیات بسیار علاقه‌مند بود و گفته‌اند که بسیار شعر از حفظ داشت. در سی سالگی از طریق شرکت درکلاس‌های قرآن خواندن و نوشتن را نیز آموخت. یغما که در این دوره با همسر خود در شهر زندگی می‌کرد کم کم با ادیبان و شعرشناسان نیز مرتبط شد و رفته رفته به این عرصه بیشتر وارد شد. هرچند که خود می‌گفت: من یكی كارگر بیل به دستم، برمن / نام شاعر مگذارید و حرامم مكنید 
در سال 1349 اولین مجموعه از اشعار مذهبی خود را تحت عنوان «اشک عاشورا» به چاپ رساند و در همان سال نیز مجموعۀ «رباعیات» خود را نیز منتشر کرد.
وی در دوم اسفند 1366 از دنیا رفت و در میانه راه آرامگاه عطار و خیام به خاک سپرده شد.
یغما نمونه‌ای تمام عیار برای بیان این اصل است که «شاعری نه احاطه بر ادبیات قدیم و جدید می‌خواهد، نه اشراف بر قواعد وزن و قافیه و بدیع و بیان، نه آشنایی با مدرنیسم و پست مدرنیسم، نه خیال فع‍ّال، نه زبان مستقل و نه هیچ چیز دیگری از این دست. جانی آزاده می‌خواهد و طبعی وارسته، كه یغما داشت. و آن وقت ما را باش كه دربه‌در به دنبال آنها له‌له می‌زنیم و اینها را بالكل بی‌خیال شده‌ایم.»(1) 
با خواندن اشعار یغما اولین چیزی که دستگیر خوانند می‌شود، جان جنونمند و روح سرکش شاعر است. روحی که در عین تنگ‌دستی و درست در جایی که می‌بایست در برابر فرادستان سر خم کند، خود را از همه برتر می‌داند و به «خویشتن» خود می‌نازد: 
نهنگ موج عشقم، در گل ساحل نمي‌گنجم
شنا بايد در اقيانوسم اندر گل نمي‌گنجم
زباني آسماني دارم امّا كس نمي‌فهمد
حديث قدسم اندر گوش هر غافل نمي‌گنجم
اگر فهم سخن يا درك من ننمود ناداني
عجب نبود كه در انديشۀ جاهل نمي‌گنجم
نه در محفل ندارم جاي و ويران مسكنم، جانا!
فروغي دارم اندر دل كه در محفل نمي‌گنجم
بيابانگرد و صحراورز و دور از مردمم آري
ميان شهر در غوغاي بي‌حاصل نمي گنجم
كشم رخت سفر سوي سراي ديگري زيرا
جهان تنگست و من شيدا، در اين منزل نمي‌گنجم
نگارم گفت بيرون كردم از دل عشق يغما را
بگو من مرغ كيوان رفعتم، در دل نمي گنجم

بیش از هرچیز، یغما شاعر حدیث نفس است. در شعر از خود می‌گوید و از خود گفتن یعنی از انسانیت و همۀ خوبی‌های نهادینه شده در وجود آدمی و از آنجا که جانی انقلابی و روحیه‌ای حماسی دارد، شعرش شعر انقلاب است و کلامش کلام حماسه. حتی اگر برگزیدۀ هیچ جشنواره‌ای با موضوع انقلاب هم نشده باشد!

خویشتن را ثنا نمودن به
خود ستودن ز بت ستودن به

یغما هرگز مداحی نکرد. حتی اشعار عاشقانۀ او – که مداحی‌های معشوق خاکی‌اند – نیز در قیاس با سایر سروده‌ها، دارای کیفیت کمتری هستند. که این نیز به روحیات او برمی‌گردد.
چیزی که شاعر این نسل باید از این خشتمال نیشابوری بیاموزد، نه وزن و قافیه، نه مراعات نظیرهای متناسب، و نه زبان آرکائیک است. اگر فن ِ آموختن بدانیم، درمی‌یابیم که بزرگ‌ترین پیام یغما، شاعرانگی است. این‌که اگر انسانی شاعر زاده شده باشد، هیچ‌چیز و هیچ کس مانع او و شعرش نخواهند بود. 
شاعر پریشانی امروز که بازیچۀ انجمن و کنگره و سکه و استادهای پوشالی و نقدهای توخالی شده، باید بداند که بیش از هرچیز «شاعر» بودن اوست که از او شاعر می‌سازد. به این معنا که روح و جان او به گونه‌ای باشد که بتوان این لفظ را به او نسبت داد. نگاه او به اشیا باید ویژه و ممتاز باشد؛ نه نگاه یک انسان‌ماشین که هرروز از یک مسیر می‌رود و از همان بازمی‌گردد و در این مسیر صدای پرندگان، نغمۀ ملایم و گوش‌نواز آب در جوی، نور مهربان خورشید و... برای او بی‌معنی‌اند. از کلام، شعر نخواهد ساخت ولو اینکه موزون هم باشد. 
و همین ویژگی‌های روحی و جان متمایز و «آن» شاعرانه است که از یک خشتمال، شاعری انقلابی می‌سازد.
چه می‌توان گفت آنجا که کلمات در ابیات یغما می‌درخشند و هنوز هرم آنها را از زمانی که در کنار هم نهاده شده‌اند می‌توان حس کرد. یغما ماند چون شعرش ماندنی بود. چون شعرش نشئت گرفته از درون بود و از دل می‌‎آمد. از بند بند جان. گوشی که از کودکی شاهنامه و امیر ارسلان را با ولع شنیده باشد، به یقین همانگونه حماسی خواهد سرود.
حال ماییم و اشعار او و لفاظی‌ها خودمان.

چند غزل از حیدر یغمای خشتمال نیشابوری:


چو آفتاب در و بام از سحر تا شام
زمانه را هم سنجیده‌ایم گام به گام
از آنكه ماه گهی بدر و گه هلال آمد
بنای جرخ عیان شد كه مانده نافرجام
به زیر بار ستم ای بسا كه شانه شكست
ولی خراش نیفتد به شانۀ ای‍ّام
به هر بهانه، به هر لحظه كشتگانی چند
فتاده‌اند ز شمشیر چرخ خون‌آشام
مبر امید به آسایش، ای گدای حزین!
كه خواجه، خواجه بود تا ابد، غلام، غلام
سخن ز فلسفه گفتن نشایدت، یغما!
تو از گروه عوامی، بگو به فهم عوام


چنان از تنگنای سینه بگشایم در غم را
كه از آهی فرو ریزم در و دیوار عالم را
به ظالم می‌دهد شمشیر، كو بازوی پر قدرت؟
كه تا از بن براندازم سپهر نا‌منظ‍ّم را
هنر در خانه‌های فقر و در صدر دبیرستان 
معل‍ّم درس ثروت می‌كند تلقین معل‍َّم را
نشان از آدمی نبود ز ایشان، گر چه از دانش 
به روی اختران چرخ می‌كوبند پرچم را 
صدای یاوه‌گویان دغل تا در گلو ماند
اجل! كی بر دهان‌ها می‌زنی آن مشت محكم را؟


نان اگر بردند از دست تو، نان از نو بساز
جان اگر از پيكرت بردند، جان از نو بساز
آب اگر بر روي تو بستند بي باكان دهر
تو ز اشك ديدگان، جوی روان از نو بساز
سركشان را رسم خانه سوختن آسان بود
تا تو را دست است در تن، خانمان از نو بساز
خستگان را رسم و راه باختن بود از ازل
گر جهان تو برند از كف، جهان از نو بساز
خيره‌سرها را، سري باشد به ویران ساختن
گر كه ويران شد، به رغم سركشان از نو بساز
شكوه‌ات از آسمان بي‌جا بود اي آدمي!
تو خداوند زميني، آسمان از نو بساز
كيست خورشید فلك تا بر تو صبحي بردمد؟
خود بكوش و مطلعي بهتر از آن از نو بساز
شعر اگر شعر است و بر دل مي‌نشيند خلق را
گر زبانت لال شد يغما! زبان از نو بساز


تنم در وسعت دنياي پهناور نمي‌گنجد
روان سركشم در قالب پيكر نمي‌گنجد
مرا اسرار، از اين گفتگو بالاتر است امّا
به گوش مردم از اين حرف بالاتر نمي‌گنجد
مرا خواب آن زمان آيد كه در زير لحد باشم
سر پرشور اندر نرمي بستر نمي‌گنجد
توانگر را مخوان در گوش دل اسرار درويشي
كه در خشخاش، خورشيد بلند اختر نمي‌گنجد
نشان قبر مگذاريد بعد از مرگ يغما را
شهاب طارم اسرار، در مقبر نمي‌گنجد


دستِ در پردۀ طوّار تبهكاری چند
كاشت در مزرعۀ كشور ما خاری چند
اندر آنم كه بگیرم قلم و برگیرم
بی‌اجازت ز كسی پرده ز اسراری چند
سخن اندر دهنم خشك شود، چون نتوان
شرح این فاجعه‌ها داد به اشعاری چند
نخل‌هایی كه از او چشم ثمر داشته‌ایم 
شده از بهر جوانان وطن، داری چند
جای شمشیر سخن نیست در آنجا كه بود 
تیغ آدم‌كشی اندر كف غد‌ّاری چند
دیگرم نیست به سر میل گلستان، زیرا
كشور از خون شهیدان شده گلزاری چند
آن‌چنان دشمن ما خانۀ ما ویران كرد
كه مرم‍ّت نكند كوشش معماری چند
جرم ما چیست؟ خدا را، كه چنان جان دادیم
بی‌گنه در كف گرگان وطن‌خواری چند

1. از مقاله "انقلابی ملک شاعری" نوشته امید مهدی نژاد (مجله سوره شماره 16)

پیمان طالبی

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • تأملی در شاعرانگی‌های یک عارف عامی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.