موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادی از مرحوم قاسم سروی ها، شاعر خراسانی

رفت پیش دو فرزند شهیدش

06 اسفند 1391 05:41 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 4 رای
رفت پیش دو فرزند شهیدش
4 دي 1391، درگذشت قاسم سرويها
وقتي با حاج‌آقاي عطاپور که چند روز پيش‌تر به‌عنوان پيرغلام اهل بيت(ع) تجليل شده است، قرار مي‌گذاريم تا به عيادت استاد سرويها برويم، فکرش را هم نمي‌کنم که دقيقاً چهل روز بعد، قرار است خبر درگذشت او را بشنوم. صبح جمعه روز اول محرم، مردي را بر بستر بيماري مي‌بينيم که هنوز آرزوي يک سفر کربلاي ديگر دارد. قاسم سرويها نمادي از شعر آييني و انقلابي مشهد است و بالاتر از آن، زندگي‌اش يکپارچه حسيني است. دو پسرش را در جبهه‌ها هديه داده و سال‌ها اسارت فرزند ديگري را تحمل کرده؛ فرزندي که امروز مهمان اوييم و علاوه بر بازگويي سخنان پدر، به يادآوري و تکميل خاطرات او هم کمک مي‌کند.



مردد از حال و حوصلۀ استاد سرويها، باب گفتگو را باز مي‌کنيم. البته بعد از آن که حاج محمدتقي عطاپور، ذکر مصيبت مختصري مي‌خواند: «اي برترين نشانه خداي يگانه را...». وقتي از سابقۀ آشنايي‌اش با استاد مي‌پرسم مي‌گويد: «از زماني که پايم به جلسات باز شده...» و استاد سرويها با صدايي که به زحمت شنيده مي‌شود تکميل مي‌کند: «چهل سال است». استاد هرچند به ظاهر شکسته و نحيف شده اما مدام مزاح مي‌کند و حافظۀ خوبي هم دارد. اسم علامه اميني که مي‌آيد، زير لب مطلع شعر محمد عبدالغني مصري خطاب به علامه اميني را مي‌خواند: «حيِّ الأمينيَّ الجليلَ و قُل له/ أحسنتَ عن آلِ النّبيِّ دفاعاً...». از استاد سيدرضا مؤيد که سخن به ميان مي‌آيد، ماجراي آشنايي‌اش با او و دعوتش به جلسات شعر را مي‌گويد و از اشعار او زمزمه مي‌کند... و من سعي مي‌کنم با اطلاعات دست و پاشکسته‌اي که قبلاً جمع و جور کرده‌ام، از ذهن استاد سرويها عقب نمانم.



بعد از رفتن پهلوي اول، نوحه‌خواناني که سال‌ها براي عزاداري در مضيقه بودند دستشان از اشعار خوب خالي شده بود. در مشهد، مرحوم آذر با جمع‌آوري دفاتر و سرودن اشعار جديد، سعي کرد خلأ جديد را پر کند. مغازه‌اي در بالاخيابان داشت که پاتوق شعرا و مداحان شده بود. بعد از آن بود که کم کم جلسات شعر شکل گرفت و گسترش پيدا کرد.



در مهديۀ مرحوم عابدزاده، پاي درس جامع‌المقدمات مرحوم غلامرضا قدسي شاعر مي‌رفت. هنوز از او يادش است که «خيلي خوب درس مي‌داد».



يک انجمن ادبي هفتگي در خانۀ سرگرد نگارنده داشتند. آيت‌الله خامنه‌اي بعضي از جلسات انجمن را مي‌آمد. اگر شعر کسي را مي‌پسنديد که تمام بود؛ اما اگر نقدي وارد مي‌کرد شاعر هرقدر تلاش مي‌کرد توجيهي دست و پا کند فايده نداشت که هيچ، موافقانش را هم از دست مي‌داد.



آيت‌الله ميلاني هم در بيتش جلساتي داشت که سرويها هر هفته مي‌رفت. يک بار که آيت‌الله ميلاني مريض بود، با جمعي به دستبوسي‌اش رفته بودند. نوبت او که رسيد، آقا دست به گردنش انداخت و نگهش داشت. سرويها توجه آيت‌الله ميلاني را به فال نيک گرفت. مي‎گويد «از آن موقع وضعم عوض شد و تا حالا ادامه دارد...».



اولين جلسات «الغدير»خواني را سرويها و دوستانش راه انداختند. علامه اميني برايش پيام فرستاده بود: «بگو تا آخر عمرم، در حرم علي ابن ابي‌طالب سروي را دعا مي‌کنم». افراد مختلفي الغدير مي‌گفتند؛ شهيد آستانه‌پرست، آقاي دُرافشان، ... اما سرويها تدريس محمدرضا حکيمي را بي‌نظير مي‌داند. «براي هر مطلب الغدير، به صفحات ديگر استناد مي‌کرد و از خود الغدير استدلال مي‌آورد».



بعد از 15 خرداد 42، علما اعلام تحصن کرده بودند و سرويها و اکبرزاده هم عازم تهران شدند. در راه، با هم شعري گفتند با اين مطلع: «بوَد تهران زيبا يا که باشد قتلگاه اين‌جا؟...» تا آن‌جا که «به بالاي سرم ابر سياهي خيمه زد، گفتم/ بوَد اين ابر رحمت يا که باشد دود آه اين‌جا؟...»



دوشنبه‌شب‌ها جلسه‌اي داشتند به نام انجمن ادبي حسيني. با مرحوم آذر، خسرو، اکبرزاده، شفق، مؤيد، ... . چهارده نفر مي‌شدند. گاهي اشعار تندي عليه رژيم مي‌گفتند. يک بار سرويها شعري گفته بود که اکبرزاده از ترس ساواک شعر را با عکسي که از امام داشت جايي در سوراخ ديوار پنهان کرده بود.

قبل انقلاب شعر بلندي داشت که سال 67 هم در کتاب «سروستان» منتشرش کرد. ترجمۀ خطبۀ امام حسين(ع) در صحراي منا خطاب به علماي ساکت زمان خود. ... با تو هستم اي شُبان، اين خواب خرگوشي بس است/ وقت هشياري است، اين مستي و بيهوشي بس است...



بعد انقلاب مدير ارشاد شد. يک روز پنج تا پسرش را جمع کرد و گفت: «مي‌خواهم يک حرف جدي بهتان بزنم و ازتان خواهشي بکنم. من وقتي سر کلاس يا با ارباب رجوعم حرف از انقلاب مي‌زنم، اگر مي‌خواهيد سرافکنده نباشم و بتوانم محکم حرف بزنم، بايد لااقل يکي از شماها توي جبهه باشيد.» همين هم شد. سال 60، محمد 23 ساله شهيد شد. سال 62 هادي 20 ساله مفقود شد و کمال اسير شد. سعيد و علي هم در رفت و آمد به جبهه بودند. بعد هم که خود پدر راهي شد! هميشه هم مي‌گفت جنس من جور است: هم شهيد داده‌ام، هم مفقود، هم اسير!



جبهه که مي‌رفتند حاجي اکبرزاده تعيين مي‌کرد که کي بخواند. اگر مؤيد بود ختم جلسه را به مؤيد واگذار مي‌کرد. نبود، به سرويها. نبود به ديگران. شهيد کاوه علاقه زيادي بهشان داشت. يک بار وجب به وجب کردستان را با هم رفتند.



سال 66، خانواده‌هاي دو شهيد را برده بودند جماران. وسط ديدار که زل زده بود به چهرۀ امام، چشم امام توي چشمش افتاد و چند لحظه تلاقي نگاه‌ها، حالش را دگرگون کرد. شعر «جانباز»ش را تحت تأثير همان حال سرود.



حدود سال 70 و 71، آيت‌الله خامنه‌اي آمده بود بازديد خانوادۀ دو شهيد. پدر شهيدان را که ديد گفت: «اين که سرويهاي خودمان است!» جلسه تبديل شد به شب شعر...



بهمن 89، بنياد حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس استان برايش مراسم تجليلي گرفت. صحبت کوتاهي کرد و آخر سر گفت: من خادم حرمم و اگر بخواهم در حرم دفنم مي‌کنند؛ اما مي‌خواهم مرا کنار شهيدم دفن کنيد.



گرم خاطرات شده‌ايم که استاد سرويها از ساعت مي‌پرسد. «يازده و ربع است و نزديک اذان». استاد باز با همان صداي خش‌دار و ضعيفش مي‌پرسد: «نزديک اذان يا نزديک نهار؟!» با اين شوخ‌طبعي، يادمان مي‌افتد که بيش از يک ساعت است مزاحمش شده‌ايم و مراعات حالش را نکرده‌ايم.

موقع رفتن، به تاريخ شفاهي‌ انجمن‌هاي ادبي و جلسات مذهبي مشهد فکر مي‌کنم، به انبوه خاطرات ثبت و ضبط نشده، و آناني که در سايۀ هياهوهاي بي‌مايه فراموش شده‌اند... يا نه؛ اين ماييم که در تاريخ بلندمان در معرض فراموشي خواهيم بود و براي ماندگار بودن، محتاج اين آدم‌ها و اين خاطراتيم. و سرويها حالا با پيوستن به سروستاني که پيش‌تر در بهشت آبياري کرده، ماندگارتر از هميشه است؛ نزد دو فرزند شهيدش

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • رفت پیش دو فرزند شهیدش
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.