موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از محمدرضا شرفی خبوشان

پلاک 8

07 اسفند 1391 18:38 | 3 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.88 با 16 رای
پلاک 8

معرفی محمدرضا شرفي خبوشان

محمدرضا شرفي خبوشان متولد 1357 شهر ورامين، فارغ‌التحصيل کارشناسي ارشد زبان و ادبيات فارسي است و  شاعري و نويسندگي‌اش را در زادگاهش يعني شهر ورامين پي گرفته. او که اکنون مدير واحد ادبيات و انتشارات ادارۀ حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع ‌مقدس جنوب شرق استان تهران است، از سال‌ها قبل در جمع‌آوري و تدوين خاطرات شهدا و رزمندگان جنگ تحميلي فعاليت‌هاي درخور تقديري داشته است که حاصل آن از جمله چاپ بيش از پنج عنوان کتاب در اين زمينه است. خبوشان به گفتۀ خودش بسياري از سوژه‌هاي داستان‌هايش را از خاطرات رزمندگان و جمع‌آوري خاطرات شهدا گرفته است. از جملۀ آثار و فعاليت‌هاي اين هنر مند مي‌توان به موارد زير اشاره کرد:
- برگزيدۀ پنجمين جشنوارۀ داستان انقلاب در بخش رمان نوجوان با اثر «موهاي تو خانۀ ماهي‌ها»
- مجموعه داستان به نام «بالاي سر آب‌ها» / كتاب‌هاي سيمرغ وابسته به مؤسسۀ انتشارات اميركبير (همچنين  اين کتاب به عنوان کتاب سال دفاع مقدس در قسمت ادبيات داستاني سال 1389 انتخاب گرديده است)
- برگزيدۀ سه دوره جايزۀ ادبي يوسف با داستان‌هاي «سنگ‌چين»، «پلاک هشت» و «اي کاش سبزه‌قبا بودم»
- مجموعه‌شعر سپيد به نام «نامت را بگذار وسط اين شعر» / انتشارات شهرستان ادب؛ سال 1391
- مجموعه‌شعر سپيد به نام «طعم خوش واژه‌ها» / انتشارات واج؛ سال 1385
- مجموعه‌غزل به نام «از واژه تهي» / انتشارات واج؛  سال 1382
- نفر اول کنگرۀ شعر دفاع مقدس در سال 1389

داستان کوتاه «پلاک 8»
يك لحظه كور شدم! مصطفي را ديدم و بعد نديدم. شبيه هيچ چيز نبود. شايد كمي شبيه شب‌هايي بود، كه توي محلۀ روغن‌كشي، برق می‌رفت؛ درست وقتي كه روبه روي تلويزيون، پايين پاي آقاجان دفتر و كتابت را پهن كرده‌اي، و زير چشمي تلويزيون را نگاه می‌كني، كه مارش نظامي پخش می‌كند؛ و تصويرش پرش دارد و انگار دوربين می‌لرزد... همان طور از بالاي دوش فيلمبردار دقيق می‌شوي به آن دورها، به روي دوتا عراقي كه با زيرپيرهن دست‌هايشان را بالا برده‌اند و می‌دوند. می‌بيني كه دوربين پايين می‌آيد و پشت خاكريز را نشان می‌دهد. دو تا بسيجي در كمپوتي را باز كرده‌اند و دو انگشت دست راستشان را به شكل هفت نشان می‌دهند و دوباره مشغول خوردن می‌شوند. همان موقع برق می‌رود، هيچ چيزي نمی‌بيني، جز تلويزيون. كه در آن تاريكي نوري كم‌جان توي شيشه‌هايش مانده است. حس می‌كني كه كور كوري، اما می‌داني كه كجايي. آقا جانت دو قدم آن طرف‌تر پايش را رو به تلويزيون دراز كرده است. ننه‌ات هم دستمال به دست، نيمه‌هاي پاك كردن سفره، ديگر تكان نمی‌خورد.
- امضاش كردم. كنار ميز سماوره. اگه امضاش نمی‌كردم، حتماً مثل اون رفيقت مصطفي، جعل امضا می‌كردي و می‌رفتي! رضا دادم كه آجرش رو با كلك كاري و خون به دل كردن ما خراب نكني. حاليت باشه كه اذن پدر زوركي نمی‌شه. هو برت نداره كه اصرار كردي امضا دادم. نه شازده، خودم خواستم »
- بلند شد و توي آن تاريكی به طرف حياط رفت، چطوري‌اش را نديدم. نيم‌تنه‌اش خورد به در آهني و شيشۀ قدي ريخت پايين. نايستاد!
انگار نه انگار! كفش‌هايش را جست و از در حياط بيرون زد. در كه به هم خورد تازه فهميدم صداي گريه مي‌آيد! برق همان موقع آمد و صداي تلويزيون بلند شد. ننه با دستمال سفره صورتش را پوشانده بود. فهميد برق آمده است و دستمال را از صورتش برداشت و به سفره ماليد. ديدم چربي املت و ريزه‌هاي نان چسبيده به صورتش و از بالاي ابرويش هم يك تكه برگ تربچه آويزان است. مانده بودم بخندم يا گريه كنم كه دوباره برق رفت. دوباره يك لحظه كور شدم. شايد كمي شبيه آن وقت كه كور شدم!
مصطفي با سيم‌چين بلندش جلوي من بود. هر سيمي كه قطع می‌شد، سرم را پايين می‌آوردم و دندان‌هايم را به هم فشار می‌دادم. صداي عراقي ها را می‌شنيديم. بلند بلند حرف می‌زدند. منقار سيم‌چين تقي صدامی‌كرد و لابه‌لاي جمله‌هاي عربي گم می‌شد. هنوز صداي سيم آخري كه مصطفي قطع كرد توي كله‌ام دور می‌زند. صدايش طور ديگري بود. مثل آن سيم‌هاي ديگر خشك نبود. با صداي تق منقار سيم چين همه چيز از دو طرف مصطفي از جا كنده شد! اول كور شدم. بعد گوش‌هايم كر شد. ديگر مصطفي را نديدم!
كورمال كورمال جلو رفتم. اول دامن ننه آمد توي دستم! دستم را بردم بالا كشيدم توي صورتش. دستم را كنار زد و دوباره دستمال سفره را، به چشم‌هايش كشيد.
- نكن ننه. مگه صورتت سفره است؟ آقاجان كه رضا داد. قول می‌دم سالم برگردم. زياد هم اون جلوها نرم. خوبه؟!
توي آن تاريكي چرند می‌گفتم. دوهفته نبود كه « كريم»، دايي عباس را تحويل داده بودند! يادم نمی‌رود كه ننه بالاي قبر زُل زده بود به من و هي نگاه می‌كرد به زار زدن‌هاي زن‌دايي و باز چشمش را از من برنمی‌داشت. بلند شدم و شانه‌هاي ننه را پيدا كردم و ماليدم.
- لوس نكن خودتو. كي خواست قولنج بگيري حالا؟
- نوكرتم ننه!
- نوكر نمی‌خوام. گاوامو دوشيدم، گوسفندامم فروختم
- نوكر پدرتم
- پدرم تو گوره. ول كن برو كبريت بيار
با پا روي شيشه‌ها رفتم. گفتم: «آخ!»
ننه گفت: خدا مرگم بده!
گفتم: چيزيم نيست. من چيزيم نيست. مصطفي رو بياريد عقب. بچه‌هاي بهداري دست و پايم را گرفته بودند و يكي باند جنگي را دور كله و روي چشم‌هايم می‌بست. رعشه‌ام گرفته بود، يا خودم را می‌كوبيدم زمين، نمی‌دانم.
يكي انگشت‌هايش را توي لپ‌هايم فشار داد و يك تكه باند چپاند لاي دندانم.
- بميرم الهي! خدا اين آقاتو بگم چي كار نكنه. بگير بالا پاتو ببينم
نگذاشتم كف پايم دست بكشد. رفتم توي حياط و پايم را زير شير آب گرفتم.
ستاره‌ها حياط را روشن كرده بودند. توي خانه را نمی‌شد ديد. می‌توانستم حدس بزنم كه رد خون روي موزاييك‌ها مانده و ننه پاي شيشه‌ها نشسته و به من زل زده است.
چيزي نمی‌توانستم ببينم. اگر مي‌ديديم باز هم مصطفي را نمي‌توانستم ببينم. هيچ‌كس، ديگر مصطفي را نديد! حتي آن‌ها كه روي چشم‌ها و پيشاني‌اشان را باند نبسته بودند. حالا هم حتماً ننه روي پله‌هاي ايوان نشسته و به شير آب زل زده است. منتظر است برگردم. نمي گذارم كه دستم را بگيرد و توي شهر راهم ببرد. خانه می‌نشيند. می‌داند كه سالم برمی‌گردم. اگر هم گم بشوم، اصلاً خجالت نمی‌كشم، به كسي بگويم مرا خانه ببرد. سرم را حتي بالا می‌گيرم و می‌گويم. می‌گويم:

« كوچۀ شهيد مصطفي سماواتي، پلاك 8»

انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوی‌نیا


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • پلاک 8
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: