موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از هانریش بل

چهرۀ غمگين من

17 اسفند 1391 15:16 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 3 با 4 رای
چهرۀ غمگين من

معرفی هانریش بُل (Heinrich Boll)

بُل در 21 دسامبر 1917 در کُلن متولد شد. پس از دریافت دیپلم دبیرستان به تحصیل ادبیات آلمانی پردداخت، اما با آغاز جنگ به خدمت سربازی فراخوانده شد و ناگزیر تحصیل را رها کرد. بُل از سال 1939 تا 1945 در جبهه‌های گوناگون خدمت کرد و چندین بار مجروح شد. او پس از جنگ بار دیگر به تحصیل و همزمان با آن به انتشار داستان‌های کوتاه خود در مجله‌های ادبی پرداخت. نخستین داستان بلند نویسنده «قطار به موقع رسید» نام داشت و به سال 1949 منتشر شد. از آن پس آثار بُل یکی پس از دیگری به چاپ رسید. از میان نوشته‌های او باید از رمان‌های معروف «خانه بدون نگهبان» (1954)، «بیلیارد در ساعت نه و نیم» (1959)، «عقاید یک دلقک» (1963) و «عکس دسته جمعی با بانو» (1971) نام برد. این آثار به اضافۀ داستان‌ها و مقاله‌های فراوانی که از بُل در طول عمر نویسندگی خود نوشت، سبب شد که در 1972 جایزۀ ادبی نوبل به وی اعطا شود. بُل در تابستان 1985 درگذشت. اگرچه بُل در آغاز کار نویسندگی چندان مورد استقبال هموطنانش قرار نگرفت – و این موضوع به سبب سوءظنی بود که نسل سرخوردۀ پس از جنگ به همۀ هنرمندان نوخاسته داشت -، اما امروز به عنوان یکی از پرخواننده‌ترین نویسندگان اردوپا به شمار می‌آید. محبوبیت بُل تنها به کشورهای آلمانی زبان محدود نمی‌شود، کتاب‌های او در آمریکا همان اندازه مورد استقبال مردم است که در شوروی و در برزیل همان اندازه که در ژاپن. دلیل این امر از یک سو طرح مسائل انسانی در آثار اوست و از سوی دیگر زبان نسبتاً سادۀ وی، که غالباً با طنزی دلنشین همراه است.


داستان کوتاه «چهرۀ غمگين من»
هنگامي که در بندر ايستاده و سرگرم تماشاي کاکایي‌ها بودم، چهرة غمگين من نظر پاسباني را که در آن حوالي گشت مي‌زد، جلب کرد. من در آنجا محو پرواز پرندگاني بودم که براي يافتن طعمه، بيهوده با شتاب تمام به سوي آسمان اوج مي‌گرفتند و سپس با همان سرعت فرود مي‌آمدند. بندر به صورتي مخروبه در آمده بود، رنگ آب به سبزي مي‌زد و سطح آن را لايه‌اي از روغن کثيف پوشانده بود که در آن هرگونه آشغالي شناور بود. در بندر کشتي‌‌ای ديده نمي‌شد، بالابَرها زنگ زده و انبارهاي کالا از بين رفته بودند. به نظر مي‌رسيد حتي موش‌هاي صحرایی هم بناهاي دودزدة اسکله را تَرک گفته‌اند. همه‌جا ساکت بود. سال‌ها بود که ارتباط با خارج قطع شده بود.
من کاکایيِ خاصي را در نظر گرفته بودم و به پرواز او دقت مي‌کردم. او مانند پرستوي وحشت‌زده‌اي که توفان را پيش‌بيني مي‌کند، بيشتر نزديک سطح آب پرواز مي‌کرد. تنها گاهي به خود جرئت مي‌داد که هياهوکنان به سوي آسمان اوج گيرد تا به کاکایي‌هاي ديگر بپيوندد و با آنان همراه شود. در اين حال تنها آرزويم اين بود که تکة ناني مي‌داشتم، آن را خُرد مي‌کردم و پيش آن‌ها مي‌ريختم. دلم مي‌خواست در مسير پرواز‌هاي ناهمگون کاکایي‌ها نقطة سفيدي را به عنوان مقصد تعيين مي‌کردم که به سوي آن پرواز کنند. مايل بودم که با ريختن تکه ناني پيش اين پرندگان غوغاگر در پرواز ناهماهنگ آنان نظمي به وجود آورم. مي‌خواستم آن‌ها را مانند طناب‌هایی که آدم آن را با دست مي‌کشد و شکل مي‌بخشد، در نقطه‌اي گرد هم بياورم. اما من هم مانند آن‌ها گرسنه بودم، من هم خسته بودم. با وجود اين و با وجود غمي که در دل داشتم، باز احساس خوشبختي مي‌کردم. ايستادن در بندر، دست کردن در جيب‌ها، تماشاي کاکایي‌ها و سرشار شدن از اندوه – اين‌ها همه دلپذير بود.
اما ناگهان دستي آمرانه روي شانه‌ام قرار گرفت و صدایی گفت: «با من بيایيد!» ضمناً صاحب دست کوشيد که شانه‌ام را رها نکند و مرا با زور به سوي خود بچرخاند. مقاومت کردم، دست را از روي شانه‌ام کنار زدم و به آرامي گفتم: «شما ديوانه‌ايد.» شخصي که هنوز پشت سرم ايستاده بود، گفت: «رفيق، بهتان هشدار مي‌دهم.» 
در جواب گفتم: «چه فرمايشي مي‌کنيد، آقا.»
با خشم و با صداي بلند گفت: «آقایی وجود ندارد، ما همه رفيق هستيم.» بعد به من نزديک شد، مرا از پهلو نگاه کرد و من ناگزير شدم که نگاه جولان دهِ خوشبختم را از دور دست فرابخوانم و در چشم‌هاي بي‌روح او فرود بياورم. پاسبان قيافه‌اي جدّي داشت و به گاوِ وحشي‌‌ای مي‌مانست که سال‌هاست چيزي جز قانون نشخوار نکرده است.
خواستم سر صحبت را باز کنم. گفتم: «آخر به چه دليل...؟»
گفت: «دليلش کافي است، قيافة غمگين شما.»
خنده‌ام گرفت.
«نخنديد!» خشمش واقعي بود. ابتدا فکر کردم که چون نتوانسته است هيچ روسپيِ غير مجاز، هيچ ملوان مست، هيچ دزد و هيچ آدم فراري‌‌ای را توقيف کند، حوصله‌اش سر آمده است. اما اکنون مي‌ديدم که مسئله خيلي جدّي‌تر از آن است: او واقعا مي‌خواهد مرا توقيف کند.
«با من بيایيد...»
با خونسردي پرسيدم: «به چه دليل؟»
اما پيش از آن که به خود بجنبم، مچ دست چپم در زنجيرِ نازکي خفت افتاده بود. در اين لحظه دريافتم که بار ديگر قافيه را باخته‌ام. براي آخرين بار به کاکایي‌هایی که در آسمان زيباي خاکستري رنگ جولان مي‌دادند، نگاه کردم و کوشيدم که با يک حرکت سريع خودم را به داخل آب پرتاب کنم. براي من غرق شدن در آن مايع کثيف مطبوع تر از آن بود که در محوطة دور از چشمي به دست گروهبان‌ها خفه و يا دوباره زنداني شوم. اما پاسبان با يک حرکت تند چنان مرا به سوي خو کشيد که ديگر راه گريزي نماند.
بار ديگر پرسيدم: «آخر به چه دليل؟»
«طبق قانون، شما مجبوريد که احساس خوشبختي کنيد.»
صدايم را بلند کردم:‌ »اما من که احساس خوشبختي مي‌کنم.»
سرش را تکان داد: «پس آن قيافة غمگين چه...؟»
گفتم: «اما اين قانون خيلي جديد است.»
«ولي سي و شش ساعت از تصويبش مي‌گذرد؛ و شما مي‌دانيد که هر قانوني بيست و چهار ساعت پس از اعلام قابل اجراست.»
«اما من که اين قانون را نمي‌شناسم.»
«اين دليلي براي فرار از مجازات نيست. پريروز آن را اعلام کردند، آن هم از همة بلندگوها، و به همة آن‌هايي که...» در اينجا نگاهي تحقير آميز به من کرد و ادامه داد: «و به همة آن‌هایی که از فيضِ داشتن روزنامه و راديو بي‌بهره‌اند، به وسيلة اعلاميه‌هایی که هواپيما‌ها روي خيابان‌هاي مملکت ريخته‌اند، اطلاع داده شده است. بالأخره به زودي معلوم مي‌شود که شما سي ساعت آخر را کجا گذرانيده‌ايد، رفيق.»
بعد مرا به دنبال خودش کشيد. حالا تازه حس مي‌کردم که هوا سرد است و من پالتویی ندارم. حالا تازه به درستي متوجه گرسنگي‌ام شده بودم و معده‌ام شروع کرده بود به سروصدا کردن. حالا تازه به ياد آورده بودم که کثيف و اصلاح نکرده و ژوليده‌ام و قوانيني هست که طبق آن‌ها هر شهروندي ناگزير است که تميز، اصلاح کرده، خوشبخت و سير باشد. پاسبان مرا مانند مترسکي که او را به جاي دزد گرفته‌اند و بايد سرزمين رؤياهايش را در کنار مزرعه ترک گويد، به جلو انداخت.
خيابان‌ها خلوت بود و راه کلانتري نزديک؛ ولي من با وجود اين که مي‌دانستم که آن‌ها خيلي زود دوباره دليلي براي توقيفم پيدا خواهند کرد، باز دلم سخت گرفته بود. ناراحتي‌ام بيشتر از آن جهت بود که پاسبان مرا از محل‌هایی مي‌برد که به جواني من تعلق داشت و من در صدد بودم که پس از تماشاي بندر به ديدنشان بروم: باغچه‌هاي پُر از بوته‌اي که در عين بي نظمي، زيبا، و راه‌هایی که پُر از علف‌هاي خودرو بردند. اما حالا همة اين‌ها طبق نقشه، تميز شده و به شکل‌هاي چهاگوش درآمده و براي واحد‌هاي نظامي مرتب شده بود، که وظيفه داشتند روزهاي دوشنبه، چهارشنبه و شنبه در آنجا رژه بروند. تنها آسمان مثل گذشته بود و هوا مثل آن روز‌هایی که خاطر من سرشار از رؤيا بود.
هنگام عبور از خيابان‌ها گاه‌گاه چشمم به اعلان‌هاي رسمي‌‌اي مي‌افتاد که روي درِ برخي از روسپي خانه‌ها ديده مي‌شد و به کساني مربوط بود که موهبت آزمايش‌هاي بهداشتي چهارشنبه‌ها نصيبشان مي‌شد. حتي به نظر مي‌رسيد که به پاره‌اي از مِي فروش‌ها اجازه داده شده بود که «نشان باده‌خواري» را جلوی در، در معرض نگاه رهگذران بگذارند. نشان مزبور ظرف آبجو خوري‌‌اي بود از جنس حلبي و با حاشيه‌هاي سه رنگ: قهوه‌اي روشن – قهوه‌اي تيره – قهوه‌اي روشن، يعني رنگ‌هاي ملي. مسلماً آن دسته از افرادي که از آن در ليست رسمي آبجوخورهاي روز‌هاي چهارشنبه نام برده شده بود و از موهبت نوشيدن آبجو در روزهاي مزبور برخوردار مي‌شدند، از شادي سر از پا نمي‌شناختند.
آثار تحرّک در چهرة همة مردمي که ما به آن‌ها برمي‌خورديم، به گونة غير قابل انکاري نمايان و هاله‌اي از سختکوشي آن‌ها را فرا گرفته بود. اين امر بويژه هنگامي محسوس‌تر بود که چشم آنان به پاسبان مي‌افتاد. آن‌ها در اين لحظه، تندتر راه مي‌رفتند و قيافه‌اي که حاکي از رضايت کامل آنان از انجام وظيفه بود به خود مي‌گرفتند. زن‌هایی که از فروشگاه‌ها بيرون مي‌آمدند، مي‌کوشيدند به صورت‌هاي خود حالتي از شادي بدهند که از آن‌ها انتظار مي‌رفت. علّت آن دستوري بود که طبق آن بايد در چهرة زن خانه‌دار به سبب وظيفه‌اي که انجام مي‌دهد، شادي او منعکس شود – و وظيفة زن خانه‌دار اين است که با دستپخت مطبوع خود کارگر دولتي را شب‌ها سرِ حال نگاه دارد.
اما تمام اين مردم با مهارت راه خود را از کنار ما کج مي‌کردند، به طوري که هيچ‌يک از آن‌ها ناگزير نمي‌شد با ما رو به رو شود. آن‌ها هنوز به ما نرسيده در گوشه‌اي ناپديد مي‌شدند. هر کسي مي‌کوشيد که يا به سرعت وارد فروشگاهي شود و يا سرِ نبش‌ها مسير خود را تغيير دهد. شايد افرادي هم بودند که وارد خانه‌اي ناشناس مي‌شدند و آنقدر پشت در آن وحشت‌زده انتظار مي‌کشيدند تا صداي پاي ما دور شود. تنها يک بار، آن هم هنگامي که ما از چهار راهي عبور مي‌کرديم، با مرد مسنّي مصادف شديم که من روي سينه‌اش نشان مخصوص معلمان مدرسه را ديدم. براي او ديگر ممکن نبود که راهش را کج کند. بناچار، پس از آن که ابتدا طبق مقررات به پاسبان اداي احترام نمود (يعني به نشانة تسليم محض سه بار با کف دست بر سر خودش کوبيد)، سعي کرد که به وظيفة قانوني خود عمل کند؛ وظيفه‌اي که از او الزاماً مي‌خواست که سه بار به صورت من تُف کند و مرا «خوک خيانت کار» بنامد. او خوب نشانه گرفت. اما هوا گرم بود و گلوي پيرمرد حتما خشک. چون تنها چيزي که به من اصابت کرد مايع جرئي نسبتاً رقيقي بود که من آن را – برخلاف مقررات – بي اختيار با آستينم پاک کردم. اما پاسبان در اينجا اردنگي‌‌اي به تهيگاهم زد و با مشت وسط ستون فقراتم کوبيد. سپس با لحن آرامي گفت: «مرحله 1» که معني‌اش اين است: خفيف‌ترين نوع مجازات توسط پليس.
معلّم با شتاب از آنجا دور شد. اما جز او ديگران خوب مي‌توانستند مسير خود را از جلوی ما تغيير دهند. تنها مورد استثنا زني بود چاق و موبور و رنگ پريده که پنجرة روسپي‌خانه‌اش را براي تهوية قانوني باز کرده بود. زن مزبور به سرعت با دست بوسه‌اي برايم فرستاد و من در ازاي آن لبخند تشکر آميزي به او زدم، در حالي که پاسبان کوشيد وانمود کند که متوجه موضوع نشده است. به آقايان دستور داده شده بود که مزاحم آزادي اين گونه خانم‌ها نشوند، آزادي که استفاده از آن براي شهروندان ديگر مجازات سنگيني به همراه داشت. با درنظر گرفتن اين که بانوان مزبور نقش مهمي در بالا بردن ميزان اشتياق به کار مردان به عهده دارند، بجاست که در مورد آنان قانون دقيقاً اجرا نشود. و اين نکته‌اي است که فيلسوف جامعه شناس دکتر. دکتر بلاي‌گُت در مجلة دولتي فلسفه (فلسفة کشورداري) به اهميت آن اشاره کرده و از آن به عنوان يکي از نشانه‌هاي آزاديِ در حال رشد ياد نموده است. مقالة مذکور را من روز پيش از آن در اثناي سفر به پايتخت در آبريزگاه خانة کشاورزي يافته و خوانده بودم. البته چند صفحة روزنامه را دانشجویی – احتمالاً پسر کشاورز – با حواشي هوشمندانة خود تزئين کرده بود.
خوشبختانه ما اکنون به کلانتري رسيده بوديم. در همين لحظه صداي آژيرها بلند شد و مژده داد که در لحظات بعد هزاران هزار شهروند به خيابان‌ها خواهند ريخت، هزاران هزار آدم با چهره‌هایی که در آن‌ها آثار خوشبختي – البته به صورت خفيف – نمايان خواهد بود. (دستور داده شده بود که مردم هنگام پايان کار شادي چنداني از خود نشان ندهند، چون اين امر ثابت مي‌کند که کار نوعي زحمت است. در ازا مي‌بايست موقع شروع آن، نشاط زيادي حکمفرما باشد، پايکوبي باشد و آواز.) و همة اين مردم بايد به صورت من تُف مي‌کردند. اما صدا، صداي آژيرهایی بود که نه پايان کار، بلکه ده دقيقه پيش از آن را اعلام مي‌کردند، چون هر کسي موظف بود که ده دقيقة آخر را وقفِ شست و شوي دقيق خود کند. اين کار طبق شعار رئيس کنوني دولت انجام مي‌گرفت: خوشبختي و صابون.
کنار درِ عظيم و سيماني کلانتري محل دو مأمور پاس مي‌دادند که البته هنگام ورود من «نوازش‌هاي بدني» لازم را در حقّم معمول داشتند: يعني با قنداق تفنگشان محکم به گيجگاهم کوبيدند و با لوله‌هاي هفت تيرشان ضرباتي به استخوان ترقوه‌ام وارد آوردند. اين کار طبق مقدمة مادة 1 قانون مدني انجام گرفت که مي‌گويد: «هر پليسي موظف است که هر متخلفي را (هر جا که هست) در حکم توهين به شخص خود تلقي کند. اما اگر مأموري فرد متخلفي را شخصاً دستگير کرد، حق استفاده از چنين تعبيري را ندارند، چون در چنين موردي افتخار اجراي تنبيهات بدني لازم را هنگام بازپرسي خواهد يافت.» خودِ ماده 1 قانون مدني داراي مضمون زير است: «هر پليسي مجاز است هر کسي را که خواست مجازات کند، اما موظف است هر کسي را که جرمي مرتکب شده است، به کيفر اعمالش برساند. براي شهروندان برائت از مجازات وجود ندارد، فقط امکان دچار نشدن به آن هست.»
ما اکنون از راهرو دراز و بي روحي مي‌گذشتيم که پنجره‌هاي زياد و بزرگي داشت. آنگاه خود به خود جلوي ما دري باز شد، چون در اين فاصله پاسداران ورود ما را اطلاع داده بودند. در آن روزها – از آنجايي که مردم همه خوشبخت، مطيع و منظّم بودند و هر کسي مي‌کوشيد که با همان مقدار صابون مقرر شده نظافت کند – ورود يک فرد متخلف (دستگير شده) حادثة بزرگي به شمار مي‌آمد.
وارد اتاق تقريباًخالي‌‌اي شديم که فقط يک ميز تحرير،يک تلفن و دو صندلي داشت. من بايد در وسط اتاق مي‌ايستادم. پاسبان کلاهش را برداشت و نشست.
ابتدا سکوتي حکمفرما شد و حادثه‌اي اتفاق نيافتاد. آن‌ها هميشه همين گونه عمل مي‌کنند؛ و اين بدترين نوع مجازات است. حس مي‌کردم پوست چهره‌ام لحظه به لحظه جمع‌تر مي‌شود. خسته و گرسنه بودم. حالا ديگر واپسين اثر شيرينيِ غم ساعتي پيش نيز از بين رفته بود، زيرا اکنون دريافته بودم که باز قافيه را باخته‌ام.
پس از لحظاتي چند، مردي بلند قامت و رنگ پريده وارد اتاق شد که اونيفورم قهوه‌اي رنگ بازجوهاي مقدماتي را به تن داشت. او بدون اين که حرفي بزند سر جايش نشست و به من چشم دوخت.
«شغل؟»
«شهروند عادي.»
«تاريخ تولد؟»
«اول ژانويه هزار و نهصد و ... يک.»
«آخرين شغل؟»
«زنداني»
هر دو به هم نگاه کردند.
«ديروز، ساختمان 12، سلول 13.»
مجاز براي اقامت در...؟»
«پايتخت.»
«حکم آزادي!»
از جيبم حکم آزادي‌ام را بيرون آوردم و به او دادم. او ورقة مزبور را به کارت سبز رنگي که اظهارات مرا روي آن مي‌نوشت منگنه کرد و ادامه دارد:
«جرم دفعة پيش؟»
قيافة بشّاش.»
هر دو به هم نگاه کردند.
بازجوي مقدماتي گفت: «توضيح!»
توضيح دادم:«دفعة پيش قيافة بشّاش من در روزي که دستور داده شده بود سوگواري عمومي باشد– يعني در روز مرگ رئيس دولت – توجّه پليس را به خود جلب کرد.»
«مدت محکوميت؟»
«پنج سال.»
«انضباط؟»
«بد.»
«دليل؟»
«ميل کم به کار.»
«تمام شد.»
بعد بازجوي مقدماتي از جايش بلند شد، به سمت من آمد و با يک ضربه سه دندان ميانيِ جلوام را درهم شکست. اين نشانة آن بود که من به عنوان مجرم با سابقه شناخته شده بودم. و اين مجازات شديدي بود که انتظارش را نداشتم. سپس بازجوي مقدماتي اتاق را ترک کرد. پس از او جوان فربهي که اونيفورم قهوه‌اي رنگي به تن داشت، وارد اتاق شد. او بازپرس بود.
آن‌ها همه مرا يکي پس از ديگري کتک زدند: بازپرس، بازپرس لرشد، سربازپرس، قاضي مرحلة نخست، قاضي مرحلة نهایی. ضمن همة اين کتک خوردن‌ها پاسبان هم تمام تنبيهات بدني را – به همان صورتي که قانون مقرر کرده بود – در مورد من اجرا کرد. بعد مرا به جُرم داشتن چهرة غمگين به ده سال زندان محکوم کردند، همچنان که پنج سال پيش از آن مرا به دليل داشتن چهرة بشّاش به پنج سال زندان محکوک کرده بودند.
اما من بايد سعي کنم که اين بار ديگر چهر‌اي نداشته باشم. البته اين به شرطي است که بتوانم ده سال آينده را در لواي شعار خوشبختي و صابون تاب بياورم و زنده بمانم...

انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوی‌نیا


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • چهرۀ غمگين من
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: