بخشی از سخنرانی مفصل آیتالله سیدعلی حسینی خامنهای در اسفند سال 64 در گنکرۀ اقبال لاهوری. مشروح کامل این سخنرانی در مقدمۀ کتاب «کلیات اقبال لاهوری»، به کوشش اکبر بهادروند، به چاپ رسیده است:
امروز كه اين جلسه را و اين تجليل را از اقبال عزيز در كشورمان مشاهده مىكنم يكى از پرهيجان ترين و خاطره انگيزترين روزهاى زندگى من خواهد بود. آن شرار درخشندهاى كه در تاريكىهاى روزهاى سياه اختناق يادش، شعرش، نصيحتش و درسش نوميدى را از دل مىزدود و آيندۀ روشن را در برابر چشمهاى ما ترسيم مىكرد، امروز مشعل فروزندهاى شده و چشم ملت ما را خوشبختانه به خود جلب مىكند. مردم ما كه اولين مخاطب جهانى اقبال هستند، متأسفانه خيلى دير با اقبال آشنا شدند. وضعيت خاص كشور ما و به خصوص سلطۀ سياستهاى خبيث استعمارى در آخرين سالهاى زندگى اقبال در كشور محبوب او - ايران - موجب شد كه اقبال هرگز ايران را نبيند. اين شاعر بزرگ پارسىگوى كه بيشترين شعر خودش را نه به زبان مادريش كه به فارسى گفته، هرگز در اين فضاى محبوب و مطلوب خودش قرار نگرفته. و نه فقط اقبال به ايران نيامد، همان سياستهايى كه اقبال عمرى با آنها مبارزه كرد، نگذاشتند كه ايدۀ اقبال و راه اقبال و درس اقبال به گوش مردم ايران كه آمادهترين براى شنيدن آن پيام بودند برسد. من پاسخ اين سؤال را دارم كه چرا اقبال به ايران نيامد؟ اقبال آن وقتى كه در اوج افتخار و شهرت مىزيست و در گوشه و كنار شبه قاره و در دانشگاههاى معروف دنيا از او ياد مىكردند به عنوان يك متفكر، يك فيلسوف، يك دانشمند، يك انسان شناس، يك جامعه شناس بزرگ - كه البته هيچ يك از اين عنوانها آن عنوانى كه اقبال دوست مىداشت به او ناميده بشود نيستند - در كشور ما سياستهايى حكومت مىكردند كه اقبال را به هيچ عنوان نمىتوانستند تحمل كنند. از او به اينجا دعوت نشده، زمينه براى آمدن او به اين كشور فراهم نشده، كتاب او تا سالهاى متمادى در ايران چاپ نشده، بعنوان كتاب معرفى نشده. در همان وقتى كه آثار و ادبيات و فرهنگ بيگانگان از هويت انسان ايرانى و انسان مسلمان در اين كشور مثل سيل ويرانگرى از همه طرف جارى بود، شعرى از اقبال، اثرى از اقبال در محاضر عام و در منظر ديد عموم مردم نيامد و قرار نگرفت. امروز جمهورى اسلامى يعنى تجسم آرمان اقبال، اينجا تحقق پيدا كرده. اقبالى كه از بى خودى شخصيت انسانى و اسلامى مردم مسلمان رنج مىبرد و محو شخصيت و ذلت روحى و نوميدى در انسانهاى جوامع اسلامى را به چشم بزرگترين خطر مىنگريست و با همۀ توان فراوان و وسيع خودش به ريشه كن كردن اين علف هرزه در روح انسان و در ذات انسان شرقى به خصوص مسلمان همت گماشته بود، امروز اگر زنده مىبود، مىتوانست ملتى را ببيند كه بر روى پاى خودش و سيراب از سرمايههاى ارزشمند اسلامى خودش و متكى و معتمد به خودش و بى اعتنا به زيورهاى فريبندۀ غربى و نظام ارزشى غرب دارد زندگى مىكند و قدرتمندانه زندگى مىكند، هدف مىآفريند و در راه آن هدفها حركت مىكند و عاشقانه مىتازد و در درون چهار ديوار قوميت و ناسيوناليسم و وطن پرستى خودش را زندانى نمىكند و ديگر آرزوهاى اقبال كه در سراسر آثار ارزشمند او متفرق هست، مىتوانست اين ملت را در اينجا ببيند و بنده خوشحالم از اينكه مىبينم بحمدالله ما كه آرزوى اقبال را در محيط خودمان برآورده مىبينيم، حالا اين فرصت را هم پيدا كرديم - اگر چه اندكى دير - كه به معرفى شخصيت اين متفكر بزرگ، اين مصلح عظيم الشأن دوران معاصر و اين انقلابى و مبارز خستگى ناپذير بپردازيم و او را به ملت خودمان معرفى كنيم. البته بنده خيلى ترجيح مىدادم كه حضورم در اين جلسه يك حضور دور از تشريفات باشد تا بتوانم اولاً از اين ياد بود بزرگ و محبوب براى خودم حظ بيشترى ببرم، ثانياً اين فرصت و امكان را داشته باشم كه گوشهاى از احساسات خودم نسبت به اقبال را در اختيار حضار اين جلسه بگذارم. حالا هم اگرچه كه صورت كار تشريفاتى است، من از برادران و خواهران خواهش مىكنم اجازه بدهند من صميمانه و مثل كسى كه سالها مريد اقبال بوده و در ذهن خودش با اقبال زيسته در اينجا حرف بزنم و قدرى از حق عظيم او بر خودم را در اين مجمع بزرگ و در نهايت در ذهنيت مردم عزيز كشورمان ادا كنم. اقبال يكى از شخصيتهاى برجستۀ تاريخ اسلام است. يك شخصيت عميق و متعالى كه نميتوان روى يكى از خصوصيات او و ابعاد زندگى او تكيه كرد و او را به آن بعد و به آن خصوصيت ستود. خب اقبال يك عالم است، يك فيلسوف است، اما ابعاد ديگر زندگى اقبال آن قدر درخشنده است كه وقتى ما بگوييم اقبال يك فيلسوف هست يا يك عالم هست و فقط به اين اكتفا بكنيم، احساس مىكنيم كه اقبال را كوچك كرديم و حق اقبال را ادا نكرديم. اقبال بى شك يك شاعر بزرگ و از بزرگان شعر به حساب مىآيد. شعر اردوى اقبال را - آن كسانى كه زبان اردو را مىفهميدند و در بارۀ اقبال چيزى نوشتند - مىگويند كه بهترين شعر اردوست. البته شايد اين تعريف خيلى بزرگى از اقبال نباشد چون سابقۀ فرهنگ و شعر اردو آنقدر نيست اما در اين شك نيست كه شعر اردوى اقبال در سالهاى اوايل قرن بيستم بر روى آحاد ملت شبه قاره - چه مسلمان و چه هندو - تأثير عميقى مىگذاشت و آنها را به مبارزهاى كه آن وقت يواش يواش داشت اوج مىگرفت، هر چه بيشتر بر مىانگيخت و خود اقبال هم در اول مثنوى «اسرار خودى» اشاره مىكند:
باغبان زور كلامم آزمود
مصرعى كاريد و شمشيرى درود
من استنباطم اين است كه در اينجا شعر اردوى خود را مىگويد كه آن وقت براى همۀ مردم در شبه قاره شناخت شده بود. شعر پارسى اقبال هم به نظر من از معجزات شعر است. ما غير پارسى پارسىگوى در تاريخ ادبياتمان زياد داريم، اما هيچ كدام را من نمىتوانم نشان بدهم كه در شعر پارسى گفتن خصوصيات اقبال را داشته باشند. اقبال محاورۀ فارسى را نمىدانست يعنى در خانۀ خودش اردو حرف مىزد و با دوستان خودش اردو يا انگليسى حرف مىزد. نگارش و نثر فارسى را اقبال نمىدانست. نثر فارسى اقبال همين تعبيراتى است كه در اول فصلهاى اسرار خودى و رموز بى خودى نوشته كه شما مىبينيد براى فارسى زبانها فهميدن آن مشكل است. اقبال در هيچ مدرسهاى از مدارس دوران كودكى و جوانى فارسى را ياد نگرفته بود و در خانۀ پدرى خودش اردو حرف زده بود. فارسى را فقط به اين مناسبت كه احساس مىكرد معارفى و مضامينى كه در ذهن اوست در ظرف زبان اردو نمىگنجد انتخاب كرد و با فارسى انس گرفت و از ديوان سعدى و حافظ و مثنوى و شعراى سبك هندى مثل عرفى و نظيرى و غالب دهلوى و ديگران با خواندن اين كتابها فارسى را آموخت و آن وقت با اين كه در محيط فارسى زندگى نكرده بود و در مهد فارسى هرگز نزيسته بود و با فارسى زبانان هرگز معاشرت نداشت، ظريف ترين و دقيق ترين و دست نيافتنى ترين مضامين ذهنى را در قالب اشعار بلند و بعضى بسيار عالىيى در آورده و عرضه كرده. اين به نظر من نبوغ شعرى است. شما اگر ببينيد اشعار كسانى كه فارس نبودند و فارسى گفتند و آنها را با شعر اقبال مقايسه كنيد، آن وقت عظمت اقبال برايتان آشكار خواهد شد. بعضى از مضامين اقبال را كه در يك بيت او گنجانده، اگر انسان بخواهد با زبان نثر بيان كند نمىتواند. مدتى بايد زحمت بكشيم تا يك بيت را كه او به آسانى بيان كرده، آنها را ما به فارسى نثر كه زبان خود ما هم هست در بياوريم و بيان كنيم و او توانسته اينها را بگويد و من خواهش مىكنم - البته متشكرم از آقاى دكتر مجتبوى كه از اشعار اقبال خواندند - و خواهش مىكنم در جلسه در طول اين چند روز هر چه مىتوانيد شعر اقبال را توى اين جلسه زنده كنيد و بخوانيد. بهترين معرف او شعر اوست. هيچ بيانى نمىتواند اقبال را معرفى كند. شاعر بزرگى است. بعضى از اشعار اقبال در اوج شعر فارسى است. يعنى در سبكهاى مختلف؛ سبك هندى، سبك عراقى، حتى سبك خراسانى شعر گفته و در همۀ اين سبكها هم خوب گفته و مثنوى و غزل و قطعه و دوبيتى و رباعى مصطلح و به همۀ اين انواع هم شعر گفته، در همۀ اينها هم شعرهاى خوب دارد با آن مضامين عالى و همان طورى كه گفتم در بعضى از موارد هم شعرش ممتاز است و در آسمان هفتم و در عين حال اين آدم فارسى حرف زدن و نوشتن نمىدانسته، تو خانوادۀ فارس به دنيا نيامده بوده، تو محيط مهد فارسى هم زندگى نمىكرده. اين نبوغ، است در عين حال ستودن اقبال به عنوان يك شاعر يقيناً كوچك كردن اقبال است. اقبال يك مصلح و آزادى خواه بزرگ است اما با اينى كه مقام و مرتبت اقبال در آزاديخواهى و اصلاح اجتماعى چيز بسيار جالب و مهمى هست، نمىشود اقبال را فقط يك مصلح اجتماعى خواند. در همين شبه قاره و در زمان هند و جزء معاصرين اقبال كسانى بودند از هندو و مسلمان كه اينها جزء مصلحين اجتماعى هند به حساب مىآيند. اغلبشان را مىشناسيد، آثارشان موجود است، مبارزاتشان معلوم است. در ميان خود مسلمانها شخصيتهاى برجستهاى مثل مولانا ابوالكلام آزاد، مولانا محمد على، مولانا شوكت على، مرحوم قائد اعظم محمد على جناح و ديگران وجود داشتند كه اينها حدود عمر و سنشان هم تقريباً با اقبال همسان است در يك حدود. مال يك نسلند، مال يك دورهاند و جزء آزاديخواهها و مبارزين هم هستند. اقبال از همۀ اينها بزرگتر است و عظمت كار اقبال با هيچكدام از اينها قابل مقايسه نيست يعنى حداكثر اهميت و ارزشى كه ما براى مولانا ابوالكلام آزاد كه يك شخصيت برجسته است واقعاً، نبايد او را كم دانست يا مولانا محمد على مثلاً يا شوكت على قائل هستيم، اين است كه اينها مبارزين مسلمان خستگى ناپذيرى بودند كه براى بيرون راندن انگليسها از كشور خودشان سالها تلاش كردند و در اين راه مبارزات زيادى كردند اما اقبال مسئلهاش مسئلۀ هند فقط نيست، مسئلۀ اقبال مسئلۀ دنياى اسلام است بلكه مسئلۀ اقبال مسئلۀ شرق است. در مثنوى «پس چه بايد كرداى اقوام شرقى»، نشان مىدهد اقبال كه چطور به تمام دنيايى كه در زير ستم دارند زندگى مىكنند، اين نگاه نافذ او متوجه است و به همۀ اطراف دنياى اسلام او توجه دارد. براى اقبال مسئله، مسئلۀ هند فقط نيست. اين است كه يك مصلح اجتماعى هم اگر به اقبال بگوييم، حقيقتاً همۀ شخصيت اقبال را بيان نكرديم و من نمىيابم آن كلمهاى را، آن تعبيرى را كه ما بتوانيم اقبال را با او تعريف كنيم و شما ببينيد اين شخصيت و اين عظمت و اين عمق معنا در ذات و ذهن اين انسان بزرگ كجا و شناخت مردم ما از او كجا! و مىبينيد كه ما انصافاً دور هستيم از اين مسئله. لذاست كه اين كنگره جزء بهترين كارهايى است كه انجام گرفته و به اين هم اكتفا نبايد كرد. من خواهش مىكنم از آقاى وزير محترم فرهنگ و آموزش عالى و برادران دانشگاهيمان، در فكر ايجاد بنيادهايى به نام اقبال و نام گذارى دانشگاه، تالار، سالن و مؤسسات فرهنگى به نام اقبال توى كشورمان باشيد. اقبال مال ماست، اقبال متعلق به اين ملت و اين كشور است. همان طور كه در آن غزلى كه آقاى دكتر مجتبوى خواندند شنيديد، آن غزل در اشتياق به مردم ايران است:
چون چراغ لاله سوزم در خيابان شما
اى جوانان عجم جان من و جان شما
بعد مىگويد تا مىرسد آخر:
مىرسد مردى كه زنجير غلامان بشكند
ديدهام از روزن ديوار زندان شما
اين هم تأييدى است براى آن حرفى كه قبلاً عرض كردم، براى علل نيامدن اقبال به ايران. اينجا را زندان مىداند، اينجا را زندانى مىبيند و خطاب به زندانيان حرف مىزند و در اين ديوان اقبال موارد زيادى هست كه نشان مىدهد از هند نااميد است، لااقل از هند زمان خودش، و متوجه به ايران است و مىخواهد كه اين شعلهاى كه او دارد بر افروخته مىكند، او در ايران سربكشد و انتظار دارد كه در اينجا اين معجزه بوقوع بپيوندد. اين حق اقبال به گردن ماست و ما بايست اين حق را گرامى بداريم. اما در بارۀ شخصيت اقبال. اگر بخواهيم اقبال را بشناسيم و بلندى پيام اقبال را بدانيم، ناگزير بايستى شبه قاره را در دوران اقبال و دورانى كه به دوران اقبال منتهى شد بشناسيم؛ بدون او درست معناى پيام اقبال فهميده نمىشود؛ ساز نواى اقبال و سوز درون اقبال دانسته نمىشود. شبه قاره در سختترين اوقات خودش در زمان اقبال مىگذرانده. مىدانيد اقبال متولد 1877 است يعنى 20 سال بعد از سركوب انقلاب مسلمانها به وسيلۀ انگليسها در هندوستان. در سال 1857 انگليسها آخرين ضربه را به دولت اسلامى و حاكميت اسلام در شبه قاره وارد كردند. شورش بزرگى بوجود آمده بود. چند سال، شايد دو، سه سال، اين شورش طول كشيده بود اما اوج اين شورش 4 ماه بود. در اواسط سال 1857 انگليسها از فرصت استفاده كردند و ضربهاى را كه از تقريباً نزديك به 80 - 70 سال قبل به پيكر اسلام در هند وارد مىآوردند يكباره كردند و قاطعاً اسلام را در آنجا ريشه كن كردند به خيال خودشان؛ يعنى حكومت اسلامى را، حكومت مسلمين را كه در دوران ضعف خودش بود ازبين بردند. تنها مانع بر سر راه استعمار كامل شبه قارۀ هند وجود همان حكومت بود كه در طول زمان توانسته بودند اينجا و آنجا آن را ضعيف بكنند و سردارانش را، شجاعانش را، رجال بزرگش را از بين ببرند و پايهها و ريشههاى عميق تمدن اسلامى را در هند ضعيف بكنند تا اينكه در اينجا هم يكباره اين درخت تناورى را و كهنسالى را كه ديگر آن وقت ريشهاى هم خيلى نداشت و محافظى هم نداشت و تنها هم مانده بود، يكباره قلع و قمع كردند و هند را جزء امپراطورى بريتانيا به حساب آوردند. سال 1857 سال پيروزى كامل انگليسها در هندوستان بود. بعد از آنى كه انگليسها هند را رسماً ملحق به بريتانيا كردند و كشور خودشان را امپراطورى بريتانيا و هند ناميدند كه ديگر مسئله، مسئلۀ مستعمره بودن نبود؛ بلكه استانى از استانهاى انگليس به حساب مىآمد، به فكر آيندۀ خودشان افتادند و آن اين بود كه زمينۀ هر گونه شورشى و اعادۀ مجد و عظمت ملى يا دينى را در آن كشور از بين ببرند. راهش هم اين بود كه مسلمانها را به كلى قلع و قمع كنند. زيرا مىدانستند كه در هند آن كسانى كه با آنها مبارزه مىكنند مسلمانهايند. اين را آزموده بودند. مسلمانها از اول قرن نوزدهم با انگليسها در هند جنگيدند بلكه از قبل از قرن نوزدهم يعنى تيپو سلطان در آخر قرن هيجدهم كشته شده يا شهيد شده به دست انگليسها لكن تودههاى مسلمان، علماى مسلمان، طوايف مسلمان از اول قرن نوزدهم با انگليسها و با دست نشاندههاى انگليسها كه آن روز سيكها بودند در هند با اينها جنگيدند. اين را انگليسها مىدانستند و كسانى كه با مسائل هند آشنا بودند از انگليسها، گفته بودند كه دشمن ما در هند مسلمانها هستند و بايستى ما اينها را قلع و قمع كنيم. يك برنامۀ بسيار ظالمانه و قساوت آميز در هند آغاز شد از همان سال پيروزى انگليسها يعنى 1857 براى سركوب مطلق مسلمانها در هند. من اگر بخواهم اين برنامه را ذكر كنم و بگويم كه چه كار كردند طولانى مىشود و همه جا هم نوشتند، در كتابهاى مختلف اين نوشته است و مىتوانيد مراجعه كنيد، كسانى كه نمىدانند، مىتوانند مراجعه كنند و ببينند. از لحاظ مالى اينها را زير فشار قرار دادند، از لحاظ فرهنگى اينها را زير فشار قرار دادند، از لحاظ شأن اجتماعى اينها را مورد نهايت تحقير قرار دادند. انگليسها اعلام مىكردند كه كسانى كه مىخواهند استخدام بشوند بايد مسلمان نباشند. براى يك درآمد جزيى كسانى را استخدام مىكردند و همان هم از مسلمانها دريغ داشته مىشد. تمام اوقافى كه مساجد و مدارس را، مدارس اسلامى را، در هند اداره مىكرد كه بسيار هم زياد بود، همه را گرفتند. تجار هند و را تحريك كردند كه به مسلمانها وام بدهند و - وامهاى كلان - تشويق مىكردند آنها را به وام دادن، تا در مقابل وام آنها املاك آنها را از آنها بگيرند و ارتباط آنها با زمين را و احساس صاحب خانه بودن را از آنها به كلى سلب كنند. سالهاى متمادى اينها ادامه داشت و تازه اينها آن قسمتهاى خوبش بود. سخت ترش عبارت از اين بود كه بىدريغ مىكشتند، بى دريغ زندان مىكردند. همۀ كسانى را كه كمترين گمان حركتى عليه انگليسها بود با شدت سركوب مىكردند و محو مىكردند و سالهاى متمادى اين حالت ادامه داشت. بعد از 20 - 10 سال از اين روند بسيار محنت بار كه واقعاً نظير اين را ما در هيچ يك از كشورهاى اسلامى بنده سراغ ندارم، حالا ممكن هم هست باشد، اما توى جاهاى مختلف، كشورهايى كه استعمار بوده در الجزاير، در كشورهاى آفريقايى، هر جا من نگاه كردم، به اين شدتى كه مسلمانها در هند مورد فشار بودند، من يادم نمىآيد جايى را ديده باشم و به ياد ندارم. عدهاى به فكر چاره جويى افتادند. البته جريان مبارزۀ با انگليسها از بين نرفته بود يعنى حقيقتاً اين را بايستى هند هرگز فراموش نكند كه مسلمانان هند زبدهترين و اصلى ترين عناصر مبارز با انگليس بودند. واقعاً ناسپاسى است اگر هند فراموش كند كه مسلمانها چه حقى بر او دارند در آزاديخواهىاش و در انقلاب عظيمى كه آنجا بوجود آمد و مبارزاتى كه منجر بهآزادى هند شد. هيچ وقت مسلمانها خاموش نماندند، در سالهاى بعد از 1857 كه همه جا ساكت بود، عناصر مبارز مسلمان در گوشه و كنار كار خودشان را مىكردند اما در ميان اينها دو جريان وجود داشت كه اين دو جريان، جريانهاى فرهنگى سياسى بودند يا جريانهاى فرهنگى محض كه براى چاره جويى وضع مسلمانها اين دو جريان ادامه داشت. يك جريان جريان علماء بود، يك جريان جريان سرسيد احمد خان بود و اين دو جريان در مقابل هم قرار داشتند. تفسير اين دو جريان زياد است كه فرصت و مجال نيست من حالا آنها را اينجا بگويم. اجمالاً جريان علماء معتقد به مبارزه با انگليسها بود و قطع رابطۀ با انگليسها و عدم شركت در مدارس انگليسها و نگرفتن هيچگونه كمكى از انگليسها. جريان سيد احمد خان به عكس طرفدار سازش با انگليسها، استفاده از امكانات انگليسها و لبخند زدن به انگليسها و آشتى كردن با آنها بود. اين دو جريان در مقابل هم قرار داشتند اما با كمال تأسف هر دو جريان عليه مسلمانها تمام شد. جريان اول كه جريان عملاء بود و علماى بزرگى آن را رهبرى مىكردند كه چهرههاى برجستۀ تاريخ هند هستند و شاگردان سيد احمد عرفان، بريلوى، عالم بزرگ مبارز هند در نيمه اول قرن نوزدهم، شاگردان مكتب او بودند كه مدارسى را بوجود آوردند در ديوبند و در جاهاى ديگر، لكنهو و جاهاى ديگر. اينها مبارزه مىكردند با هند و مبارزهشان درست بود و ايدهشان درست بود منتهى از اولى ترين چيزهايى كه جامعۀ اسلامى را در هند بر فراگيرى پيشرفتهاى جديد قادر مىساخت، اينها امتناع مىكردند. مثلاً تو مدارسشان زبان انگليسى را به هيچ وجه راه نمىدادند. البته آن وقت شايد اينها حق داشتند اين جور فكر كنند زيرا كه زبان انگليسى جانشين زبان فارسى شده بود كه زبان فارسى زبان محبوب مسلمانها و قرنها زبان رسمى شبه قاره بود و اينها به زبان انگليسى بصورت يك زبان مهاجم نگاه مىكردند اما به هر حال اين فرا ناگيرى زبان انگليسى و بى اعتنايى به فرهنگ جديدى كه بالاخره وارد شئون مردمى شد موجب شد كه اينها امت اسلامى را و ملت مسلمان را از لحاظ معارف، معلومات، سواد روز، تواناييهاى روز، علوم روز كه بالاخره در ادارۀ يك جامعۀ مدرن مؤثر است و کارآیی دارد، عقب بمانند و مسلمانها را از این دانشها دور نگه میداشتند.