«كربلا در كربلا میماند اگر زینب نبود»؛ شاید همین دغدغه فرید را واداشته است كه فریادگر كربلاهای روزگار ما باشد.
پیش از این شعرهایی از او را در سوره خواندهایم. معروفترین شعر او اولینبار در تیرماه 70 در سوره چاپ شد و بعدها با صدای آسمانی آهنگران در سراسر كشور طنینانداز شد. «در باغ شهادت باز، باز است».
چند سالی بود از او سراغی نداشتیم در همین مصاحبه میگوید، «نشسته بودم به تماشا» و نوید میدهد كه دوباره عزم میدان كرده است…
اگر موافق هستید از كودكیتان شروع كنیم.
سال 1331 در میانه به دنیا آمدم، مادرم میانهای است و از طرف پدر شاید به داغستان شوروی برسیم كه در زمان خشكسالی عدهای به میانه آمدند؛ پدرم انسان فاضلی بود و كارش پیمانكاری در زمینۀ راهسازی بود. در راهآهن و دیگر قسمتها هم كار میكرد و از نظر مذهبی سخت پایبند بود. از نظر مالی زندگی متوسطی داشتیم. فضای خانوادۀ ما بهگونهای بود كه قبل از دبستان تا حدودی با خواندن و نوشتن آشنا میشدیم. عموی فاضلی داشتیم كه وقتی به خانۀ ما میآمد، قصههای قرآن را برای ما میگفت؛ همسایهای داشتیم كه مكتبدار بود. سه فرزند بزرگتر از من، قرآن را قبل از مدرسه یاد گرفتند. اما نوبت به ما كه رسید «جام به تأخیر افتاد» مكتبخانهها برچیده شد و ما محروم شدیم.
از چند سالگی با ادبیات و شعر آشنا شدید؟
حدود 12 سالم بود. بچهها را دور هم جمع میكردم و برایشان قصههای دنبالهدار میگفتم. در این قصهها یك نفر را بهصورت یك قهرمان قرار میدادیم كه همه مسائل، حوالی او اتفاق میافتاد. او را مظهر عدالت معرفی كرده بودیم. بهشت را با همان فهم ضعیفم، برای بچهها ترسیم میكردم. روحیۀ عدالتخواهی در فطرت انسان است و با من هم از همان بچگی همراه بود. یادم میآید از چهارده ـ پانزده سالگی، احوال بزرگان و ائمه را میخواندم.
در یكی از دستنوشتههای آنزمان، خطاب به حضرت زهرا نوشته بودم:
«ای بانوی بزرگوار، من هنوز مهرگان چهارده را پشت سر نگذاشته بودم، چهاردهمین یلدا را پشت سر نگذاشته بودم كه با تو آشنا شدم و از همان زمان دردی به من سرایت كرد.»
در همان زمان فعالیتهایی هم در انجمن دین و دانش داشتم كه تنها جایگاهی بود كه برای فعالیتهای مذهبی داشتیم كه بعدها از طرف ساواك جلوی آن را گرفتند.
از كجا با انجمن دین و دانش آشنا شدید؟
یكی از بچهها مرا به آنجا معرفی كرد. انجمن به حجتیه وابسته بود و با ساواك هم ارتباط داشت. من بهخاطر اسمش به آنجا كشیده شدم. آنجا اولین برخوردم با یكی از شعرای معروف شهرمان بود. شاعر عاشورایی بود. در آن جلسه یك دوبیتی خواند، دیدم شعرش اشكال وزنی دارد. همانجا اشكالش را نوشتم و برایش فرستادم. اول قبول نمیكرد؛ ولی پسفردا برای عذرخواهی آمد و گفت این شعر را من سالهاست، خواندهام و هیچكس چیزی نگفته. بعد از آن من یكسری مقالات با موضوع مادیگری نوشتم؛ مضامینش از این دست بود: ای انسان به چه مینازی؟ اگر به چشمت كه چشم عقاب از تو بهتر است. ای انسان وقتی علی آمد او را نشناختی، حسین آمد او را كشتی و یكییكی مصائب اهل بیت را تا اندازهای كه اطلاع داشتم، عنوان كردم. شاید شعری كه در مورد علی(ع) سرودم، تحت تأثیر همان مقالات بود. چند مقاله نوشته بودم كه دیگر نگذاشتند بنویسم. بعدها فهمیدم مسئولین آنجا را بازجویی كردهاند كه این بچه به کجا وابسته است و از چه كسی خط میگیرد؟
بیشتر در چه زمینههایی مطالعه میكردید؟
بیشتر شاهنامه میخواندم، پول كمی جمع كردم و از این شاهنامههای جیبی خریدم. شهریار هم تازه شعرهایش مطرح شده بود، با شعرهایش آشنا بودم. در چهارده سالگی، یكی از دوستانم كه به تهران رفته بود و مبارزه هم میكرد و مثلاً كاریكاتورهایی میكشید و پخش میكرد، از تهران برایم نامه میفرستاد. در نامهاش بیتی را نوشته بود و خواسته بود معنی شعر را برایش بنویسم: «آنچه شیران را كند روبه مزاج / احتیاج است احتیاج است احتیاج»
من فكر كردم این شعر را خودش سروده. برانگیخته شدم و گفتم من چه كم باشم از ایشان، جوابش را در چهار پنج بیت و بر وزن بحر متقارب با شعر دادم كه الان به خاطر ندارم.
دومین شعرم تحت تأثیر كتابهای دینی دبیرستان و كتابهای حدیثی كه به دستم رسیده بود، سروده شد.
در مورد وزن شعر از همان زمان مشكلی نداشتم. طبع موزونی داشتم. شعرهای اولم را پیش همسایهمان كه روحانی بود میبردم، خیلی تشویقم میكرد. همزمان با اولین شعرها، نقد را هم شروع كردم، در مورد وزن شعر و از این قبیل چیزها.
از كی فعالیت جدی را در شعر آغاز كردید؟
شروع كرده بودم به خواندن شرححال امثال ستارخان و باقرخان. شعرهایی هم مینوشتم «گر تو هم مردی برو ستار باش/
همچو او در زندگی بیدار باش»
بعضی وقتها هم برای خواهرزادهام، درسهایش را به شعر برمیگرداندم، درسهایش خوب نبود.
اولین انجمن شعر را آنجا تشكیل دادیم، حدود 1347 بود، بهنام انجمن نظامی گنجوی. البته از طرف خانواده با مخالفتهایی مواجه بودیم و انجمن بهوسیلۀ دامادمان تعطیل شد. ذهنیت بدی نسبت به شاعری وجود داشت. شاعر را مساوی لاابالی و بیبندوبار میدانستند. معرفت نسبت به شعر و شاعری ضعیف بود. این بود كه هیجده سالگی از میانه بیرون آمدم و برای ادامۀ تحصیل به جاهای دیگر رفتم. در دانشگاه زاهدان و اصفهان روانشناسی خواندم و مدتی هم فعالیتهای رواندرمانی انجام دادم.
بعد از یك سال، در 19 سالگی به میانه برگشتم، برای دیدار خانواده، آموزش و پرورش جلسهای گذاشته بود. مرا هم دعوت كرده بود كه شعر بخوانم، شعری در مورد آذربایجان گفته بودم؛ وقتی كه رفتم، گفتند شعرت را بده ببینیم، شعر بلندی بود. دیده بودند شعر بودار است، گفتند فلانی برنامه فشرده است و ایندفعه نمیتوانیم از شما استفاده كنیم. یكی از بچهها آمد و گفت دروغ میگویند. بهجای برنامۀ تو رقص و آواز گذاشتند. رفتم روبهروی رئیس آموزش و پرورش ایستادم، گفتم برنامۀ مرا كه حذف كردید، بهجایش چی گذاشتید؟ گفت فضا اینطور اقتضا میكند. گفتم فضا غلط میكند و خواباندم توی گوشش. تا آمدند مرا بگیرند، بچهها بیرونم بردند.
بیشتر شعر كدام شاعران را میخواندید؟
شعر روز و قدیم را همزمان میخواندم و تجربه میكردم. اولین كتابی كه توانستم با پول شخصی خودم بگیرم، سعدی بود و دومین كتاب، حافظ. مسلماً من كارم را از سعدی شروع كردم و بعد با كارهای نظامی آشنا شدم؛ البته نه بهطور كامل. اما در شعرای معاصر آنزمان افرادی مثل رهی معیری، اخوان و... بودند. شعر رهی معیری هم باریكبینی دارد و هم عواطف؛ آمیزهای از عراقی به سبك سعدی و با هنری رقیق را با هم آمیخته است و شعرش شعر معتدلی است. اما به عظمت پروین اعتصامی نمیدانستمش. یك زن چطور میتواند اینقدر محكم حرف بزند؟
در سالهای انقلاب چه میكردید؟
سال فوت دكتر شریعتی، اصفهان بودم، شعری از آنزمان به خاطر میآورم:
زمان، زمان فغانهای تلخ بیداد است
مكان مكان دلیران رفته از یاد است
هنوز اگر سخنی میرود ز آزادی
همان حدیث مكرر ز سرو آزاد است
و الي آخر. بعد از این شعر و چند شعر دیگر، یكی از خبرچینهایی كه در انجمن بودند، گفت: آقای فرید بوی پیاز داغ میآید. آنزمان من عكاسی داشتم. عكاسی هنری هم میكردم. دو نفر از شعرا میآمدند عكاسخانه و شعرهایشان را میدادند. بعد فهمیدیم اینها ساواكی هستند. تا انقلاب با ساواك درگیر بودیم كه این مسائل قابل گفتن نیست.
در اصفهان انجمن شعر داشتید؟
انجمنی بود بهنام صائب، انجمنی هم در ادارۀ فرهنگ بود و انجمنی دیگر با آقای محمد سیاس كه رئیس انجمن شعر ایران و آمریكا هم بود. شبی به انجمن شعر ایران و آمریكا دعوت شدم و شعری خواندم:
نه غوك بركۀ سردم، نه مرغ جنگل دورم
نهنگ عرصۀ موجم، عقاب قلۀ نورم
طلوع خندۀ برقم، خروش غرش رعدم
خروش خندۀ رعدم، حماسهساز غیورم
خمار رطل گرانم، به اوجها نگرانم
یكی ز منتظرانم، طلایهدار ظهورم
مستر اریك رفت خودكار آورد. گفت این شعر را بنویسید، ما در نشریه چاپ كنیم. بچهها زرنگ بودند، ضبط نكرده بودند. گفتم شعر را من از حفظ خواندم و فراموش كردهام.
شعری هم برای پیروزی انقلاب گفتید؟
آنزمان بیشتر شعار میگفتم و میدادم به بچهها كه در تظاهرات بگویند. پ
تا كی اصفهان بودید؟
بعد از انقلاب، عكاسی را تعطیل كردم. سال 59 میخواستم بروم جبهه، ولی مشكلات خانوادگی اجازه نداد. دو سالی درگیر بودم. چشم باز كردم دیدم در سنگر ادبیات هستم.
با آن مشكلات چطور دوباره وارد ادبیات شدید؟
یك روز یكی از دوستان در خیابان ما را دید و گفت تو قبل از انقلاب اینهمه فعالیت داشتی، الآن هم تودهایها و نهضت آزادیها با هم متحد شدهاند و هر جوانی كه با شور و حال انقلابی میآید، تحت تأثیر فضا قرار میگیرد و اینها جذبش میكنند.
همین انگیزهای شد و رفتم و سومین یا چهارمین شعرم، همین خم سربسته را سرودم كه مطرح شد و اینها به وحشت افتادند و بساطشان از هم پاشیده شد و بچههای زیادی آمدند. این انجمن به صورت آزاد اداره میشد و وابسته به جایی نبود.
ما قصد داشتیم حركتی هم در بسیج بكنیم، ولی خیلی بسته برخورد كردند. بعد بچههای سپاه دعوت كردند كه برایشان كلاس بگذارم. ولی بیشتر از یكی دو جلسه طول نكشید. جاهای دیگری هم بود مثل كانون پرورش فكری كه با دبیرستانیها كار میكردم. مدتی هم در هنرستان هنرهای زیبای اصفهان با بچههای موسیقی كار كردم. در رشتۀ آواز و موسیقی ایران، با سنتور آشنا بودم. آن موقع فضا بد بود؛ ولی همینكه من بهعنوان یك نفر، تازهنفس انقلابی وارد آنجا شدم، اینها دست و پایشان را جمع كردند. كنسرت هم میگذاشتند. ولی تعدیل شده بود.
رابطهتان با دانشگاه چگونه بود؟
در دانشگاه اصفهان، یک كرسی به من اختصاص دادند: «ادبیات معاصر» و «حافظشناسی»؛ درسها را هم اعلام كردند و دانشجوها هم واحدگیری كردند. من قبول نكردم. گفتم من شاعرم، برنامۀ منظمی ندارم. گفتم من در جهاد دانشگاهی، كلاسهای فوق برنامه میگذارم، هرجا بچهها كم آوردند من هستم. آنجا ادبیات جهان، شعر و رمان درس میدادم. درسهای دیگر، اخلاق هنری، سیر و سلوك هنری، تمركز هنری و اندامهای زیباشناختی در شعر بود. این مباحث جدید بود و در آن موقع تازگی داشت.
فعالیتهای انجمن صائب چهطور پیگیری میشد؟
در انجمن متأسفانه من با بچههای نیمه این سویی ـ نیمه آن سویی درگیر بودم. میگفتند فرید چرا روزنهای برای خودت نگه نمیداری؟ ممكن است تا چند وقت دیگر رژیم عوض شود. تو تند میروی. این مسئله برای من خیلی سخت بود كه از زبان این دورگهها چنین حرفی را میشنیدم. شعر «مركب بیسوار» را در جواب اینها گفتم:
به رهگذار وقاحت نشستهای تا چند / كه ننگ رفته بر آن لالهزار برگردد.
شما علاقه خاصی به غزل دارید. اما نه آن غزل قدمایی؛ بلكه غزل حماسی و انقلابی. چطور روح حماسه و عدالتطلبی را با قالب غزل پیوند دادهاید؟
ما مسئلهای داریم در غزل به اسم مغازله بین عاشق و معشوق. من به این شدیداً معتقدم: اگر یك عاشق شاعر باشد، حركتش در جهت غزل خواهد بود. من هم عاشق انقلاب هستم. عشق مرا به اینجا كشانده. من به جز غزل، چیزی ندارم. مثنویهای من هم غزل است. غزلهایی در قالب مثنوی. من در مثنویهایم هم مغازله میكنم.
غزالۀ غزلم تیر خورد و خون نوشید / بر این ترانه چرا تهمت قصیده زدند
البته حركتهای سبكی هم در این چند دهه در غزل دیده شده كه سطح غزل را خیلی پایین آورده است.
چرا كم شعر میگویید؟ یا بهتر است بگویم چرا شعرهایتان را كمتر چاپ میكنید؟
اتفاقاً این روزها هر شب یك غزل گفتهام، یك غزل بلند. من چندین سال تماشاگر بودم تا ببینم در این میدان چه میگذرد؟ اما از ماه رمضان به این طرف، دفتر اولم را تمام كردهام. نوشتن یک رمان را هم شروع كردهام. شعر یك حال است كه باید به سراغم بیاید. من كارم هیچوقت شعر ساختن نبوده، پرواز بوده و اسم این دفترها را هم پرواز اول، پرواز دوم و... گذاشتهام. شعر من تصویر پرواز است.
آبشخورم این شعرها هم متونی مثل فتوحات مكیه و گلشن راز بوده که نمیگویم در آنها خیلی كار كردهام، اما كار كردهام.
فهم عرفان به اشارات قدیم افسانه است
ترجمان را به كرامات چه كس تازه كنیم
طوطی شعر ندارد سخنی تازه فرید
مگرش آینه و نقل و قفس تازه كنیم
خاك شیراز نپرورد پس از خواجه گلی
خاك این باغچه را باید پس تازه كنیم...
تا چه سالی اصفهان بودید؟
تا 68 و بعد از رحلت امام(ره)
از رحلت امام(ره) بگویید؟
قبل از عید در جلسهای كه با بچههای اصفهان داشتیم، یكی از بچهها گفت: خواب دیدم كه امام میرفت، افتاد و پرچم از دستش افتاد، پرچم را بلند كردند و امام را فرشتگان بردند به آسمان... ما پژمرده شدیم و ماجرا را فهمیدیم؛ شعر مثنوی گلها را من در عید همان سال گفتم. شعر آی مردم و مثنوی شهادت هم برای همان سالهاست.
شما را با این شعر شهادت میشناسند، این شعر را در چه حال و هوایی سرودید؟
در اصفهان من با دوستانی از خانوادۀ شهدا محشور بودم، به اتفاق دو خانوادۀ شهید، چهل شب میرفتیم گلزار شهدای اصفهان و متوسل میشدیم. یك نوع لامپهای زرد در سی و سه پل استفاده شده که خیلی شکل غمگینی دارد، از آنها در گلزار شهدا هم نصب شده است. این شعر از همانجا شكل گرفت. در مورد این شعر باید بگویم كه یك شعر یك بعدی نیست؛ بلكه جنگهایی را هم كه یك انسان در درون خود دارد، نقل میكند. مرحله به مرحله پیش میرود تا میرسد به بیت:
اگر آه تو از جنس نیاز است/ در باغ شهادت باز باز است
در اینجا شهادت به یك معنی نیست، به معنی شهود است.
چه شد که آهنگران این شعر را خواند؟
یك روز در حوزۀ هنری، حاج آقای زم مرا صدا كرد و گفت: فرید! برو كمك آقای آوینی. من با آن شور و حالی كه داشتم رفتم و وارد شدم، شهید آوینی از همانجا كه نشسته بود، بلند شد و سلام كرد. در عالم خودش بود. گفت اگر یك شعری به ما بدهی، ممنون میشوم. شعر را به یكی از بچهها دیكته كردم و چاپ كردند. البته آقای آوینی شعر را پیش از چاپ ندید. مدتی بعد دوستان اصفهانی در دانشگاه تربیت مدرس برنامهای گذاشته بودند، خواستند كه من این شعر را بخوانم. رفتم آنجا و شعر را خواندم. آقای آهنگران هم آنجا بود. وقتی آمدم پایین، دیدم آقای آهنگران گریه میكند. گفت چرا این شعر را به من ندادی؟ گفتم برو پیش آقای آوینی، اخیراً چاپش كردهاند. رفت و شعر را خواند. بعد از مدتی دیدم هر جا كه میروم این نوار را گذاشتهاند. یکبار رفته بودم، نوار بخرم، دیدم دختری با ظاهری که کسی انتظارش را ندارد، آمده و سراغ مثنوی شهادت را میگیرد. پرسیدم برای كسی میخواهی؟ گفت نه، برای خودم میخواهم. فكر كردم شاید اتفاقی است، ولی جاهای دیگر هم چنین اقبالی را دیدم.
بعداً شنیدم كه شهید آوینی وقتی شعر را شنیده بود، نیم ساعت گریه كرده بود، گفته بود این شعر كجا بوده؟ گفته بودند بابا خودت چاپ كردی!
حتی پای بعضی سخنرانیها كه میرفتم، منبری میگفت: به قول آن كسی كه گفته در باغ شهادت باز باز است.
خلاصه در همۀ اقشار نفوذ كرده بود. به هر حال شعر باید یك حادثه باشد. شعر باید همراه با یك رازآلودگی و نوعی ابهام باشد. مثل آبی كه زلال است و عمیق و نمیتوانیم عمقش را حدس بزنیم. شعر باید یك طرفش به آسمان پیوند داشته باشد. من بحثی دارم با عنوان از الهام تا ابهام. یغمای خشتمال میگفت وقتی در حالتی قرار میگیرم كه آمادۀ شعر گفتن هستم، اول به بیابان میروم و سیر فریاد میكشم و بعد شعر میگویم.
چطور این نگاه عارفانه را با این اشعار عدالتخواهانۀ سیاسی جمع كردهاید؟
یك شاعر هم باید دورنگرا باشد و هم برونگرا، شعرهای ماندگار در خلوت و در درون شاعر شكل میگیرند اما این مانع از باز گذاشتن پنجره به بیرون نیست. یك انسان نمیتواند در عالم خودش غرق شود و از آنچه در اطرافش میگذرد، غافل باشد. مثل انسان عارفی كه در حال خودش است و گرگی میخواهد او را بخورد. مثلاً در شعر «آن دو گاو» این پیامی است برای نسل آینده كه بر سر علفها با هم جنگ نكنند این شعر از یك بیدردی صحبت میكند و یك غفلت و گاو نماد بیدردی و شكمچرانی است.
در شعرهایتان از گاو زیاد استفاده میكنید!
من از نزدیك مخصوصاً گاوهای شمالی را لمس كردهام و دیدهام كه اینها بوق هم بزنی، كنار نمیروند. سالها در این جاده زندگی كرده ولی كنار نمیكشد درصورتیكه الاغ وقتی بوق میزنی، فوراً كنار میرود.
تازگی طرحی دارم از زبان گاوان دو پا و چهار پا كه انشاءا... در آینده به شعر در خواهد آمد.
در خیلی از اشعاری كه بعد از جنگ سروده شده، میبینیم شعرا در همان نمادهای دفاع مقدس ماندهاند. اما در شعر شما و معدودی دیگر، جنگ به صورت جنگ فقر و غنا، ظلمستیزی، مبارزه با تزویر و.. نمود پیدا میكند. چگونه این نمادها را در طول زمان در شعر خود جای دادهاید؟
در برنامهای در شبكه 2 مثنوی شهادت را خواندم و مصاحبهای هم در زمینه فرهنگ شهادت داشتم. فرهنگ شهادت را من در آنجا برای اولینبار عنوان كردم كه باید ترویج داده شود. به جرم همین حرف، مصاحبه را پخش نكردند. توجیهشان این بود كه خانواه شهدا تازه دارند، داغهایشان را فراموش میكنند؛ تو داری با این شعر دامن میزنی به این. اما سه سال بعد خداوند آنطوری سیلی به آنها زد و این شعر را به میدان آورد.
اما در مورد این نمادها، اگر قرار است ما كارهای ماندگاری بكنیم، باید از زوایای مختلف نگاه بكنیم.
آنوقت است كه یك حال تازه پیدا خواهد و واژههای تازهای به سراغ ما خواهد آمد واژههایی كه بعد از مدتی، اعتبارشان را از دست ندهند. ما هر واژه دست و رو نشستهای را نمیتوانیم وارد شعر كنیم، از عظمت شعر خواهد كاست. مثلاً برخی واژههای ماشینی را نباید به كار ببریم. مثلاً دوستی چگالی و برخی اصطلاحات فیزیكی و كشاورزی را در شعر به كار برده بود. این واژهها باعث ماندگاری شعر نخواهد شد. اگر هم ماندگار شود، مردهای ماندگار شده است، مثل یك مومیایی، ما نمیخواهیم شعرهایمان مومیایی شده باشند.
چگونه توانستهاید محتوی و قالب را همزمان در شعرتان جمع كنید؟
من از طرفی با صائب دقیقاً آشنا هستم و او را یك مجسمهساز میدانم. ظرافتها و باریكبینیهای یك اثر هنری زیبا انسان را به تحسین وامیدارد. من احساس میكنم كه فن را باید در خدمت رشد عواطف قرار داد. وقتی محور درد باشد، همهچیز به استخدام آدمی در میآید. وقتی انسانی دردمند باشد، نالههای زیبایی هم خواهد داشت؛ همه از درد صحبت میكنند. اما درد عاملی است كه انسان را بیدار نگه میدارد. انسان دردمند نمیخوابد. دل انسان دردمند بیدار است. صحنۀ معنویت و عدالتطلبی در شعر من هم بستگی به چیزهایی دارد كه با آنها بزرگ شدهام؛ یعنی برایم ملكه شده است.
عشق بیغروب اولین كتاب شعر شماست؟ در چه شرایطی به چاپ رسید؟
حاج آقا زم خیلی اصرار داشت كه من شعرهایم را چاپ كنم. ولی من قبول نمیكردم. شبی خدمت آقای خامنهای بودیم؛ یادم است شعر حضرت زهرا را در آنجا خواندم و ایشان گفتند خوب است. سبك هندی و عراقی را خوب با هم آمیختهای. در راه بازگشت آقای زم قسم داد كه بیا یك کتاب چاپ كن، قبول كردم. قول دادم هفده اسفند مجموعه را برسانم. اما آنموقع به بعضی شهرها دسترسی نداشتم. دفتری داشتم که آن را بهعنوان امانت پیش آنها گذاشتم و گفتم این باشد تا شما كارهای مقدماتی را بكنید، من بعد از عید مجموعۀ اصلی را برای شما میآورم. یكدفعه فهمیدم بدون اینكه به من اطلاع بدهند و بدون بازبینی من شعرها چاپ شده.
گزیده ادبیات معاصر چگونه چاپ شد؟
بچههای نیستان چندینبار آمدند و برای من اتمام حجت شد. چند ماه با اینها درگیر بودم. چند بار مجموعه را گرفتم و اصلاح كردم. مجموعۀ دیگری هم داشتم بهنام «به رنگ خون» كه شامل یك سری شعرهای عاشورایی میشد. سازمان فرهنگی هنری شهرداری چاپش كرد.
مختصری هم در مورد رمانتان توضیح بدهید.
اسمش تلاوت است. از طرفی با عرفان خویشاوندی دارد. قسمتی هم به نام شنگولآباد دارد كه پیامهای اجتماعی دارد. چهارده تلاوت و با یك زبان شاعرانه. با این جملات شروع میشود:
«این كلبهای است كه با كارگردانی حسی غریب، با اقتباس كودكانه طرحی از بیتالاحزان آن غمكدۀ بزرگ بنایش كردم، باشد به قداست الهۀ بیتای عبودیت، بانوی فرشتگان و فرشتهسیرتان و به احترام نام بیغروبش فاطیما، آیاتی از اسم اعظم در آن گرد آید و خود را تلاوت كند»
شما اخيراً از پايان تاليف و نگارش دومين رمان خود با نام «سلام کامليا» خبر داديد، دربارۀ اين رمان هم توضيح دهيد؟
بله، رمان «سلام کامليا» در نوع روايت در واقع جلد دوم رمان «تلاوت» به شمار ميرود که نگارش آن به پايان رسيده است و به زودي در قالب بیست اثر منتخب وزارت ارشاد از سوي نشر تکا روانۀ بازار خواهد شد. سلام کامليا به نظر خود من از حيث روايت کمي لطيفتر از تلاوت است. اما کاراکترها و شخصيتهاي آن هم مثل رمان تلاوت همچنان اثيري هستند و در فضايي دو ساحتي سير ميکنند؛ يعني از سويي پا در خاک دارند و از سوي ديگر پا در افلاک. در اين رمان سعي کردم خواننده نسبت به تلاوت انبساط خاطر بيشتري به دست بياورد و رمان به نوعي برايش خفهکننده نباشد. از طرف ديگر، تلاشم اين بود بعد از خواندن رمان به نوعي چيزي نيز به خوانندۀ رمان برسد و خود متن گرهگشاي داستان خود باشد.
چشمهایتان چطور است؟
چندي است که مشكلش تشدید شده و علتش عملهایی است كه انجام دادهام. البته در این چند سال حدود دو هزار رمان مطالعه كردهام و بخشی از ناراحتی چشمی من در اثر همین مطالعۀ زیاد است.
نشریۀ سوره؛ بهمن 1383، شمارۀ 14