موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از سیدمهرداد موسویان

تو هم بودی تکان می‌خوردی

04 اردیبهشت 1392 14:57 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 3.8 با 5 رای
تو هم بودی تکان می‌خوردی

معرفی سیدمهرداد موسویان

سيدمهرداد موسويان، متولد سال 1362 همدان از جمله نويسندگاني است که سال‌هاي آغازين فعاليت ادبي‌اش را با شعر شروع نموده و سپس رو به جهان داستان آورده و حرف‌هاي نگفته‌اش را از زبان شخصيت‌هاي داستاني زده. موسويان تحصيلاتش را در رشت روانشناسي دنبال نموده و با مدرک کارشناسي ارشد روانشناسي به عنوان مشاور مشغول به کار است. اين نويسنده خوش‌ذوق و پرکار در سال‌هاي اخير در جشنواه‌هاي فراواني برگزيده بوده و عناوين مختلفي از جوايز ادبي را به خود اختصاص داده است. 

که از جمله مهم‌ترين آنها مي‌توان به موارد زير اشاره نمود :
- رمان «ميوه‌هاي رسيده‌ به عنوان رمان برگزيدۀ جشنوارۀ انقلاب در بخش بزرگسال / 1389
- برگزيدۀ سوم جشنوارۀ انقلاب در بخش داستان نوجوان / 1389
- برگزيدۀ جشنوارۀ ادبي ايران 1404  در سال 1390
- نفر اول جشنوارۀ قصص قرآني در استان گيلان / 1390
- برگزيدۀ جشنوارۀ چراغ مطالعه / 1390
- برگزيدۀ دو دوره جايزۀ ادبي يوسف

از جمله آثار منتشر شدۀ اين نويسنده مي‌توان به موارد زير اشاره نمود:
- رمان نوجوان «شهيد خودم / شهرستان ادب »
- رمان بزرگسال «ميوه هاي رسيده / سوره مهر»
- رمان نوجوان «اذان بي موقع / سوره مهر»
- مجموعه داستان «آخرين مرد ايستاده / بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان همدان»


داستان کوتاه «تو هم بودی تکان می‌خوردی»
کفرم درآمده. تو بودی چه کار می‌کردی؟ نه فقط من، این عبادی بی‌چاره هم چشم‌هایش سرخ سرخ شده. آماده باش بودیم. با بی‌سیم اطلاع دادند که رئوف این طرف‌هاست. خوب تو که رئوف را نمی‌شناسی. خیلی از این خراب کاری‌ها با هدایت مستقیم رئوف انجام شده. خیال نکنی اسمش رئوف است. خودش خیلی قصی القلب است؛ نامرد نامرد. هر کس ندیده باشد، فقط با وصف‌هایی که این جا ازش می‌شنود، خیال می‌کند که یک غول دو متری است. تا شنیدم ردش را گرفته‌اند، یک حالی شدم که نگو. عبادی بی‌چاره هم. آخه داداش عبادی از این پیش مرگهای کُرد بود خدا بیامرزد. همین رئوف نامرد… بگذریم. الان خون خونش را می‌خورد؛ همین عبادی را می‌گویم. خب حق هم دارد. می‌خواهد انتقام برادرش را بگیرد. نه فقط برادرش، می‌خواهد انتقام بدبختی کردستان را از رئوف بگیرد. انتقام ننه دلبر، انتقام خیلی‌ها.
عملیات که شروع شد، من با خودم گفتم تمام است. این بار کار رئوف تمام شده. یک دفعه ابهتش برایم شکست. آخر خود حاج سعید فرماندهی عملیات را به عهده گرفت. نه که فکر کنی تلفات ندادیم ها، دادیم. اما آن‌ها هم دادند. کار بچه‌های زیر نظر حاج سعید خیلی درست بوده که توی این موقعیت رد رئوف را توانسته‌اند بزنند. بله خیلی درست بوده. تو که رئوف را نمی‌شناسی. رئوف یک نابغه است. معروف است هم‌چین صدام موسش را می‌کشد و تجهیزش می‌کند که …
وقتی چند تا از نیروهاشان کشته شد – مثل این که چندتایی هم در رفتند – رئوف ماند و رئوف. حاج سعید رئوف را می‌خواست. خیلی برای حاج سعید کیف کردم، خیلی.
- «پسر به این می‌گن سردار.»
تو که حاج سعید را نمی‌شناسی. ولی الان کفرم درآمده. نه فقط من، این عبادی بی‌چاره هم…
الان برایت می‌گویم چرا. ما ماندیم و رئوف. توی محاصره افتاده بود بی‌پدر. با خودم گفتم تمام شد. کارش تمام شد. چه قدر الحمدالله گفتم. اما لامصب خودش را کشاند تا آن خانۀ روبه رو. خانه که چه عرض کنم، همان که با چهار تا دیوار بلوکی سیمانی جمع شده است.
تو که خانه را نمی بینی. سر بلندی‌ست. درش باز شد و رئوف پرید توی خانه. خب! لابد می‌گویی بهتر، گیر افتاده. باور کن من هم همین را گفتم: بهتر. عبادی هم همین را گفت. گفت بهتر. تو که عبادی را نمی‌شناسی. برادرش را همین رئوف…
- «پسر الان با یک خمپاره کار رئوف تمام است».
نه این را من نگفتم، اما خوب واقعا هم تمام است.
اما این حاج سعید گفت دست نگه دارید. کسی تیراندازی نکند. کسی درگیر نشود. برق از سرمان پرید، یعنی چه؟ چرا تیراندازی نکنیم؟ الان آن رئوف مثل جن فرار می‌کند. فرمانده‌ست که باشد، رئوف این همه نیرو ازمان گرفته. این همه جنایت کرده. حالا که کارش تمام شده، آن قدر دست دست کنیم که فرار کند؟ بلند شدم که اعتراض کنم. باور کن تا رو به روی صورت حاج سعید هم رفتم. اما نتوانستم. هیچ چی، هیچ چیزی نتوانستم بگویم. تو هم بودی نمی‌توانستی. این چشم‌های حاج سعید! تو که چشم‌های فرمانده را ندیده‌ای. چشم‌هایی که وقتی به‌ات نگاه می‌کند، می‌گویند آن قدر برای امام حسین گریه کرده که این جوره چشم‌هایش. نه که فکر کنی همیشه این جور است‌ها، نه. اون بار که دیده بود من سرباز نداشتم. بیا، این عبادی بدبخت هم سیبیلش را زیر دندانش گرفته است و هی با نوک پوتینش روی زمین خط می‌کشد. من نمی دانم چرا این عبادی به حاج سعید چیزی نگفت. حاج سعید عملیات را خوابانده. گفته که خانواده هست توی آن خانه و باید کسب تکلیف کنه. من به این عبادی گفتم:
- «بابا خوب خانواده اگه عرضه داشت رئوف نمی چپید توی خانه‌شان.» اصلا از کجا معلوم خودشان رئوف را پناه نداده باشند. خودشان هم مجرمند. باور کن خواستم همین را به حاج سعید هم بگویم، اما نتوانستم. گفتم که چرا نتوانستم؟ اما عبادی گفت. لوطی حرف من را برداشت و راست گذاشت کف دست حاج سعید. حاجی هم گفت:
- «من باید مطمئن شوم، باید کسب تکلیف کنم.»
ده دقیقه‌ای است که حاج سعید را زیر نظر دارم. خدا کند این رئوف نامرد فرار نکرده باشد. انگار حاجی می‌خواهد به سمت خانه حرکت کند؛ تک و تنها. آرام به سمتش خیز برمی‌دارم. سینه به سینه‌اش می‌ایستم و رو به بالا به چشم‌های درشت و سرخش نگاه می‌کنم.
- «حاجی من را هم ببر.»
راه می‌افتد و می‌گوید:
- «بیا!»
دنبال حاجی راه می‌افتم. خیلی سریع خودمان را می‌رسانیم زیر کپرهایی که جمع کرده‌اند. حاجی می‌گوید:
- «بمان! لو بریم خطرناکه.»
بعد مثل قرقی خودش را می‌کشاند پشت پنجره. عجب فرز است این حاج سعید. خیلی نگرانش هستم. درست است که کفری مان کرده اما خوب دوستش داریم. خیلی دوستش داریم. تو هم اگر می‌شناختی کجا رفته. انتظار چه قدر سخت است. به ساعتم نگاه می‌کنم. خیلی از وقتی که حاجی رفته نگذشته است. اما توی دلم انگار گورخر می‌چرد. یک چیزی توی دلم می‌گوید که انگار حاجی یک چیزیش شده است، بله حتما یک چیزیش شده است. من حس شیشمم ردیف ردیف است. بدبخت شدیم رفت. هم رئوف فرار کرده هم حاج سعید را…
می خواهم بلند شوم که صدای خش خش می‌آید. نفسم بند آمده. کارد را از غلافش بیرون می‌کشم. فکر کنم حاج سعید باشد. حاج سعید می‌گوید:
- «بله آقاجان، رئوف گروگان‌شان گرفته. بچه‌هاشان هم توی خانه اسیرند. برو بگو کسی حق درگیری نداره! تکلیف مشخص شد. من خودم شخصاً عملیات را انجام می‌دهم.»
تعجب من را که می‌بیند می‌گوید:
- «من الان می‌روم و درگیر می‌شوم. هیچ کسی نباید هیچ کاری انجام بدهد.»
می خواهم بگویم:
- «حاجی جان این غول دو متری را…»
می گوید:
- «نه خیر، خودت را برسان به بچه‌ها بگو کسی کاری نکند.»
بعد خودش غیب می‌شود، باور کن! حاج سعید را می‌گویم. غیبش زده است و من مانده‌ام چه خاکی بریزم به سرم. این رئوف نامرد حاج سعید را بگیرد تکه تکه می‌کند. باید کاری کرد. معلومه که باید کاری کرد. خودم را می‌رسانم به بچه‌های خودمان. چی کار می‌کنم؟ دستور حاجی را می‌دهم. پس چی خیال کردی؟ دستور حاجی را می‌دهم. تو بودی نمی‌دادی؟ فرمانده ام است دیگر، تو مگر ولایت حالیت نمی شود؟
این دقیقه‌ها مثل سال می‌گذرد. دارم فکر می‌کنم توی فاتحۀ حاجی همۀ ایران عزا می‌گیرد. دارم فکر می‌کنم، مردم کردستان چه قدر برایش گریه کنند. صدای تیر همه مان را مثل فنر سیخ می‌کند. همه اسلحه‌هاشان را بلند می‌کنند و منتظر دستور می‌مانند. یادم می‌آید حاجی که تفنگ نبرده است. یا امام زمان، حاجی! صدایم را می‌اندازم بیخ حلقم و داد می‌کشم:
- «خانه را محاصره کنید، ولی کسی شلیک نکند!»
دارم دیوانه می‌شوم. دور تا دور خانه را گرفته‌ایم. باید از اول هم همین جوری می‌شد. نه، باید یک خمپاره می‌زدیم توی خانه. نه، هرچی حاج سعید گفته همون باید. خدا حاجی…
چند دقیقه گذشته است. در خانه باز می‌شود. 
یک بچه از در خانه می‌دود بیرون. قلبم از جا دارد می‌کند. 
داد می‌زنم:
- «کسی حرکتی نکند.»
منتظرم ببینم چه می‌شود. حالا یک پیرمرد کرد بیرون می‌آید و دارد می‌آید به سمت ما. داد می‌زند:
- «پاسدار، پاسدار!»
واویلا! منظورش از پاسدار حاجی است لابد. می‌دوم طرف پیرمرد و داد می‌کشم:
- «پاسدار چی؟»
لابد می‌خواهی بگویی:
- «تله است نرو! پیرمرد کمین است. تو هم مثل حاجی پَر.»
بله می‌دانم کمین است، مگر کم از این چیزها دیده‌ام؟ اما فدای یک تار موی حاجی. بگذار ما هم بریم همان جا که حاجی رفت. تو که حاجی را نمی‌شناسی. اگر می‌شناختی، تو هم می‌دویدی.
به پیرمرد رسیده‌ام. پیرمرد می‌گوید:
- «پاسدار زخمی شده.»
دیگر به هیچ چیزی فکر نمی‌کنم. می‌دوم طرف خانه. توی اتاق حاجی را می‌بینم که کتفش را گرفته و دارد با یک بچۀ کرد بگو بخند می‌کند. بعد نگاهم میخ جنازۀ رئوف می‌شود. تکانی می‌خورم. لامصب مرده‌اش هم ترسناک است. تو هم بودی تکان می‌خوردی. تو که رئوف را نمی‌شناسی.

انتخاب و معرفی سیدحسین موسوی‌نیا



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • تو هم بودی تکان می‌خوردی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.