موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از ماریا رجایی نشلی

دیدار

02 خرداد 1392 17:13 | 1 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.8 با 5 رای
دیدار

معرفی ماریا رجایی نشلی

ماريا رجايي متولد دي ماه 1363 شهر بابل است که به گفتۀ خودش نوشتن داستان را از سن هشت سالگي شروع کرده و در دوران تحصيل با داستان‌ها و نمايشنامه‌هايش در شهر و استان خود بارها و بارها مورد تشويق قرار گرفته است. او که تا دوران دبيرستان دغدغه‌هاي زندگي اش را گاهي با شعر و گاهي با داستان بروز داده، می‌گويد «بعد از مقطع متوسطه شرايط زندگي ديگر مجال نوشتن را از من گرفت» . رجايي پس از اتمام دوران متوسطه وارد دانشگاه شده و در رشته امور آزمايشگاهي از دانشگاه بابل فارغ التحصيل می‌شود و اين بار به قول خودش با يک اتفاق و ديدن يک فراخوان ادبي دوباره جرقه نوشتن ذهن مستعدش را شعله ور می‌کند. ايشان نوشتن را پس از وقفه اي نسبتاً طولاني دوباره در سال 1391 با شرکت در فراخوان داستان کوتاه انقلاب مؤسسه شهرستان ادب شروع کرده اند و با وجود مشغله‏هاي زندگي با تمام وجود به نوشتن عشق می‌ورزد و می‌نويسد. زاويه نگاه و منظره اي که رجايي در داستان‏هايش براي مخاطب به تصوير می‌کشد نوعي حس رقيق از حوادث و حواشي انقلاب است و نکته قابل ستايش در نگاه ايشان به سوژه‌ها، توجه به جايگاه زن و حس عميق يک زن در اين حوادث است. داستان «ديدار» از اين نويسنده، از دومين دفتر فراخوان داستان کوتاه انقلاب مؤسسه شهرستان ادب انتخاب شده که اين کتاب با نام «پاييز آمريکايي» در ايام نمايشگاه بين‎المللي کتاب روانه بازار شده است.

داستان کوتاه «دیدار»

آن روزها هر صبح با صدای دعای مادرم برای نماز بیدار می‌شدم. غلتی در رختخواب زدم و به صدایش گوش کردم: « خدایا علی‎ام را به تو سپردم. حافظ و نگه‌دارش باش! خدایا همه جوان‌ها را حفظ بفرما! الهی آمین!». بعد همین طور که جانمازش را جمع می‌کرد رو به من کرد وگفت: فاطمه جان! مادر، پاشو نمازت را بخوان. یک ظرف آب هم بیاور معصومه همین جا وضویش رابگیرد. هوا خیلی سرداست! بعد معصومه را صدا زد: معصومه جان! پاشو مادر. الان فاطمه برایت آب می‌‎آورد وضو بگیری. مادر خیلی هوای معصومه زن داداشم را دارد. آخر باردار و پابه ماه است. می‌گوید پسرم معصومه را امانت داده دستم!
نمازم را که خواندم دوباره خوابیدم. آفتاب زده بود که بازهم با صدای مادر بیدار شدم. با خیرالله نفتی سر یک پیت نفت اضافه چانه می‌زد: آقا خیرالله! جان بچه‌هایت یک پیت دیگر هم نفت بده. خودت که می‌دانی مرد در خانه نداریم. یک زن پابه ماه اینجاست!
خیرالله هم سرپیت نفت را محکم کرد و گفت: نمی‌شود حاج خانم! دراین قحطی نفت، همین یک پیت را بگذارید روی سرتان. همه وضع شما را دارند! مادرم بلند گفت: خدا باعث و بانی‌اش را را لعنت کند! حالا برو، همۀ حیاط را چکۀ نفت برداشته! از حرف مادرم خنده‌ام گرفت. اگر کمی نفت اضافه داده بود حتماً برایش چای هم می‌آورد!
نزدیک ظهر دیدم معصومه چادر سرکرده و آمادۀ بیرون رفتن است. پرسیدم: معصومه جان! کجا می‌روی؟ کوچه‌ها پر از برف است! همین طور که کفش می‌‎پوشید گفت: می‌روم مسجد ببینم آقا مسلم از علی خبری دارد؟! پایش را از در حیاط بیرون نگذاشته بود که مادر سرش را از پنجرۀ رو به حیاط آشپزخانه بیرون آورد و بلند گفت: خاک بر سرم! دختر! کجا می‌روی؟ روی برف‌ها سر می‌خوری بیچاره‌مان می‌کنی! معصومه با التماس به مادر نگاه کرد و گفت: می‌روم مسجد سراغ علی را بگیرم. مادر آهی کشید و گفت: بیا مادر! فاطمه می‌رود و می‌پرسد. تو نرو خوبیّت نداره! رفتم دست معصومه را گرفتم و آوردمش داخل و گفتم: قوربونت برم، توکه از در حیاط بیرون نرفته به نفس نفس افتادی! با ناامیدی چادرش را از سر برداشت و گفت: چه کار کنم فاطمه جان؟! بی ‌قرارم! از آن آخرین باری که علی نصفه شب یواشکی از پشت بام به خانه آمد پنج ماه گذشته! یک ماه است که نه پیغامی داده و نه کاغذی فرستاده! بچه‌اش همین روزها به دنیا می‌آید! دارم دیوانه می‌شوم اگر گیر آن گرگ‌های از خدا بی‌خبر افتاده باشد چه؟! بعد از کیفش یک بسته درآورد و گفت: بیا فاطمه جان این ژاکت را که برایش بافتم. ببر، بلکه آقا مسلم بتواند به دستش برساند. آخرین بار که آمد چلّۀ تابستان بود! الهی بمیرم حتماً تا الان از سرما یخ زده! دستی به صورت گُر گرفتۀ معصومه کشیدم و گفتم: این قدر خودت را اذیّت نکن. به فکر برادرزادۀ من هم باش خانم! لبخند کم رنگی زد و سرش را به دیوار تکیه داد و چشم‌هایش را بست.
موقع رفتن، مادر گفت: سر راهت از طیّبه خانم آدرس خانۀ قابله‌ای که بچّۀ دخترش را به دنیا آورد بگیر. اگر معصومه نصف شب دردش بگیرد، در این حکومت نظامی نمی‌شود بردش بیمارستان!
رفتم مسجد. اما هرچه منتظر ماندم و نگاه کردم مسلم را ندیدم. تا اینکه جوانی آمد و گفت: آبجی اگر دنبال آقا مسلم می‌گردید، دیشب ساواکی‌ها بردنش! از شنیدن این خبر پاهایم سست شد. خدایا حالا به مادر و معصومه چه بگویم؟! در راه برگشت در این فکر بودم که چطور خبر دستگیری دوست و رابط علی را از مادر و معصومه پنهان کنم؟
یک پاکت انجیر خشک و چند شاخه گل نرگس برای معصومه خریدم تا خوشحالش کنم. آخر علی همیشه برایش می‌خرید! سرکوچه‎مان که رسیدم دیدم مادر نگران ومشوّش دم در ایستاده وکوچه را نگاه می‌کند. مرا که دید، با دست اشاره کرد که زود بیا و برگشت داخل خانه. من هم دویدم سمت خانه. داشتم از نگرانی پس می‌افتادم! رسیدم و پرسیدم چی شده؟ از علی خبری شده؟ مادر همین طور که بقچه‌های صندوق را زیر و رو می‌کرد گفت: معصومه دردش گرفته. بدو برو دنبال ماشین! تعجّب کردم و پرسیدم: حالش که خوب بود!دنبال چه می‌گردی؟ مادر گفت لباس‌های بچّه. رفتم به اتاق. معصومه دراز کشیده بود. مثل لبو سرخ شده بود و به خودش می‌پیچید. به کمد لباس اشاره کرد و گفت: لباس‌های بچّه اینجاست. حسابی دستپاچه شده بودم. دستی به صورت معصومه کشیدم و دویدم سمت خیابان.
خیابان شلوغی و رفت و آمدی غیر عادی داشت. جلوی هرماشین را که می‌گرفتم توقف نمی‌کرد! نگران معصومه و بچّه بودم. درآن سرمای هوا خیس عرق شده بودم. به زحمت جلوی یک وانت را گرفتم و خواهش کردم که مریضمان را به بیمارستان برساند. راننده حسابی عجله داشت و گفت: خانم! درخیابان نزدیک بیمارستان درگیری شده. نظامی‌ها خیابان را بستند. خیلی خطرناک است! بهتراست آن طرف‌ها نروید! ترسیدم معصومه را ببریم و وسط خیابان گیر کنیم! این بود که به سمت خانۀ قابله دویدم و پیر زن بیچاره را کشان کشان به خانه آوردم. وقتی رسیدم دیگر صدای نالۀ معصومه بلند شده بود! مادر به سر و صورتش می‌زد. عده ای از خانم‌های همسایه هم آنجا بودند. مادر نگاه تندی به من انداخت، اما با دیدن قابله فهمید که چرا دیر کردم. پرسید: پس چرا ماشین خبر نکردی؟ به سمت اتاق معصومه دویدم و گفتم: درگیری شده! خیابان‌ها را بستند! معصومه تا نیمه‌های شب درد کشید. مادر نشسته بود و دعا می‌خواند. من هم هرچه قابله لازم داشت فراهم می‌کردم. از شدّت هیجان و خستگی بی‌حال شده بودم که صدای گریۀ بچّه بلند شد. صدای گریۀ بچّه با صدای صلوات مادر و همسایه‌ها گره خورد و انگار در تمام محله پیچید!
قابله بچّه را دریک پارچۀ سفید پیچید و داد بغل مادرم. مادر هم به قابله مژدگانی داد. از خوشحالی اشک می‌ریخت و صلوات می‌فرستاد. پیشانی و دست‌های بچه را بوسید و داد بغل من و خودش رفت سراغ معصومه که آرام در رختخواب دراز کشیده بود. پیشانی‌اش را بوسید و سکّۀ طلای نیم‌پهلوی را گذاشت کف دستش و گفت: مبارک باشه مادر! این از طرف علی جانم بود. انشاالله خودش که آمد بزرگ‌ترش را برایت می‌خرد!
دو هفته‌ای از به دنیا آمدن پسر علی گذشته بود. به خواست علی اسم بچّه‌اش را حسین گذاشیم. با اینکه سرمان حسابی به حسین گرم بود اما ته دلمان شور علی را می‌زد! هر روز خبری از درگیری و تظاهرات و دستگیری به گوش می‌رسید و بیشتر نگرانمان می‌کرد. کاری هم غیر از دعا کردن از دستمان بر نمی‌آمد. یک روز غروب دور هم نشسته بودیم. معصومه به حسین شیر می‌داد و من و مادر سبزی پاک می‌کردیم که زنگ خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم پسربچّه‌ای جلو آمد و گفت: خانۀ علی آقا اینجاست؟ دلم فروریخت و گفتم: بله! چیزی شده؟ خبری دارید؟ پسربچّه خیلی سریع گفت: این را یک آقا برای شما فرستاده! و به دستش اشاره کرد. یک سینی گرد کوچک که در داخل آن کاسه‌ای آش قرار داشت. ماتم برده بود که دوباره گفت: آبجی! کاسه را بردار! به خودم آمدم. کاسه را که برداشتم، یک تکّه از روسری قدیمی مادر را دیدم. علی هر وقت می‌خواست پیغام بفرستد یک تکه از آن روسری را به عنوان نشانه می‌فرستاد! روی تکّه روسری نوشته شده بود «فاطمه خانم! فردا غروب ساعت 6 سقاخانۀ پشت بازار» تا آمدم چیزی از پسرک بپرسم، رفته بود! در را بستم و با خوشحالی دویدم سمت خانه. وقتی تکّه روسری رابه مادر و معصومه نشان دادم از خوشحالی جیغ کشیدند! مادر تکّه روسری را بوسید و معصومه هم آن را روی پیشانی حسین گذاشت. می‌گفت حتماً علی پارچه را بوسیده و فرستاده!
فردا غروب با هزاران امید چند تا شمع خریدم و به سقاخانه رفتم. مشغول دعا و شمع روشن کردن بودم که یکی سلام کرد. من که گمان می‌کردم خود علی می‌آید بااشتیاق به سمت صدا برگشتم. خدای من! این که مرتضی دوست علی است! یک اورکت کلاه‌دار پوشیده بود و سعی می‌کرد صورتش را پنهان کند. جواب سلامش را دادم و آهسته پرسیدم: پس علی کجاست؟! مرتضی با احتیاط به دور و برش نگاه کرد و از من خواست حسابی رو بگیرم تا کسی مرا نشناسد و بعد گفت: علی نمی‌تواند آفتابی شود. حسابی دنبالش هستند! تمام محله و خانۀ شما تحت نظر است. راستش علی موقع فرار از دست مأمورها تیرخورد. ماهم مدّتی از او بی‌خبر بودیم تا اینکه فهمیدیم در منزل یک زن و شوهر پیر بستری است. ظاهراً مدّتی بیهوش بوده. وقتی به هوش آمد، فرستاد سراغمان. خبر به دنیا آمدن بچه‌اش را که شنید مرا فرستاد تا پیغام بیاورم که حتماً می‌خواهد پسرش را ببیند. خب! من دیگر باید بروم! خبرتان می‌کنم که کجا و چطور با علی ملاقات کنید. 
مرتضی که رفت مدّتی همانجا خشکم زد. بعد به طرف خانه راه افتادم. وقتی رسیدم، مادر و معصومه در حیاط راه می‌ر‌فتند و منتظرم بودند. ماجرا را که تعریف کردم اول به خاطر تیرخوردن علی خیلی ناراحت شدند و گریه کردند. اما بعد به خاطر اینکه از علی خبری رسیده و الان حالش خوب است خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. معصومه سر از پا نمی‌شناخت! از همان شب شروع کرد به بافتن کلاه و ژاکت برای حسین، تا وقتی علی او را می‌بیند نونوار باشد! اما من نمی‌دانم چرا دلم شور می‌زد! دائم گوش به زنگ خانه بودم.
یک هفته‌‎ای گذشت. دیگر بی‌قرار شده بودیم که همان پسر بچه یک کاغذ آورد. خط خود علی بود. نوشته بود: «جمعه بعد از ظهر قرار است حوالی مسجد خیابان امینی تظاهرات برگزار شود. آن شلوغی فرصت خوبی برای رد گم کردن است. فاطمه و معصومه حسین را بیاورند همان جا. آخر جمعیت حرکت کنند تا من بیایم سراغشان. مراقب خودتان باشید. اگر درگیری شد، برگردید! دوستدار شما، علی»
جمعه بعد از ظهر آماده شدیم. گل و شیرینی خریدیم و وانمود کردیم به عروسی می‌رویم. وقتی به خیابان امینی رسیدیم، جمعیّت حرکت کرده بود. ما هم آخر جمعیّت خانم‌ها حرکت کردیم و همراه مردم شعار دادیم. مدام اطراف و پشت سرمان را نگاه می‌کریدم و دنبال علی می‌گشتیم. معصومه حسابی حسین را پیچیده و محکم بغل کرده بود. بعد از مدّتی ناگهان صدای تیراندازی بلند شد و زن‌ها جیغ کشیدند!
اول تیرها هوایی بود و مردم بی اعتنا به راه خودشان ادامه دادند. اما بعد مثل اینکه چند نفر را با تیر زدند. جمعیّت شروع کرد به این طرف و آن طرف دویدن! عده‌ای هم سنگ و شیشه به طرف نظامیان پرتاب می‌کردند. همه‌جا به هم ریخت. صدای شلیک گلوله‌ها با جیغ و فریاد الله اکبر و شعار مردم قاطی شده بود. دست معصومه را گرفتم و گفتم بیا برگردیم. دیگر خطرناک شده! معصومه دستش را از دستم بیرون کشید و به راهش ادامه داد و گفت: کجا برگردیم؟! تا یک قدمی علی آمدیم، حالا برگردیم؟ دنبالش دویدم و گفتم مگر علی نگفت اگر درگیری شد برگردید؟ خیلی جدّی به چشمانم نگاه کرد و گفت: شاید این آخرین فرصت علی برای دیدن بچه‌اش باشد! من برنمی‌گردم! 
مانده بودم چه کار کنم؟ ناگزیر دنبالش راه افتادم. معصومه با یک دست حسین را بغل کرده و با یک دست جمعیّت را کنار می‌زد. تند تند از این طرف خیابان به آن طرف می‌رفت و به دنبال علی می‌گشت. حسابی به نفس نفس افتاده بود و گونه‌هایش سرخ شده بود. دود همه جا را گرفته بود. انگار چند تا مغازه آتش گرفته بود. با دیدن تقلّای معصومه جگرم می‌سوخت! طوری میان جمعیّت و آتش و دود دنبال علی می‌گشت که گویی ماهی است و به دنبال آب می‌گردد! به زحمت می‌توانستم خودم رابه او برسانم. اصرار کردم که کمی حسین را به من بدهد، اما قبول نکرد. کمی ایستاد و نفس تازه کرد و دوباره شروع کرد. این بار می‌دوید و علی را بلند صدا می‌زد.
ناگهان صدای علی راشنیدیم که می‌گفت: معصومه، فاطمه من اینجا هستم! همان جا ایستادیم. معصومه به شدّت نفس نفس می‌زد. چشمانش را درشت کرده بود و سرش را به اطراف می‌چرخاند تا علی را ببیند. علی آن طرف خیابان سر یک کوچۀ باریک ایستاده بود. با یک شال گردن کمی صورتش را پوشانده بود. ریش گذاشته بود و خیلی لاغر و ضعیف به نظر می‌رسید. وقتی متوجّه او شدیم برایمان دست تکان داد. اشاره کرد که همانجا بمانیم. اما من و معصومه صبر نکردیم و به طرفش رفتیم. از کارمان شاکی شد؛ اما با مهربانی نگاهمان کرد. چند قدمی به سمت ما برداشت، اما ناگهان ایستاد. حالت چهره‌اش دگرگون شد و نگاهش به پشت سر من و معصومه خیره ماند. نمی‌دانم چرا ما هم خشکمان زده بود! با ترس به پشت سرم نگاه کردم. دو مرد کت و شلواری به سمت ما می‌آمدند. دیدم که یکی‌شان دستش را روی اسلحه کمری‌اش گذاشت. معصومه چنان بازویم را فشار می‌داد که دلم ضعف رفت. بریده بریده گفتم: لعنتی‌ها! تعقیبمان کردند! 
نمی‌دانم چرا علی همان جا ایستاده بود؟ چرا فرار نمی‌کرد؟ نگاهش بین ما و آن دو مرد می‌چرخید. انگار عشق دیدن حسین پاهایش را سست کرده بود. باید کاری می‌کردم. مدام از خدا کمک می‌خواستم. ناگهان فکری به ذهنم رسید. به سمت جمعیّت دویدم و با همۀ قدرتم فریاد زدم: ساواکی‌ها! ساواکی‌ها! همین جا هستند! می‌خواهند برادرم را ببرند! و با دست به آن دو مرد اشاره کردم. عدّۀ زیادی از مردم با خشم به سمت آنها دویدند. ساواکی‌ها حسابی ترسیده بودند. اگر گیر مردم می‌افتادند کارشان تمام بود! خواستند فرار کنند اما یکی شان اسلحه اش را در آورد و یک گلوله به سمت علی شلیک کرد. بعد به سرعت شروع به دویدن کردند. 
جرأت نداشتم به علی نگاه کنم، اما از جیغ معصومه فهمیدم که علی تیر خورده. گلوله به پهلوی علی اصابت کرده و تمام لباسش خونی شده بود. به سمت علی دویدیم. ولی هنوز بالای سر علی نرسیده بودیم که عدّه‌ای از مردم او را روی دست بلند کردند تا از آنجا ببرند. باورمان نمی‌شد که علی تا یک قدمی پسرش بیاید، ولی او را نبیند! خدایا! چه تقدیری برایشان نوشته‌‎ای؟
به دنبالشان دویدیم. اما آنها از ما سریع‌تر می‌دویدند. بغض گلویم را گرفته و راه نفسم را بسته بود. چشم‌هایم فقط علی را می‌دید و پیراهن خونی‌اش را. دیگر دنبال کردن آن چند نفری که علی را نجات می‌دادند میان آن شلوغی سخت شده بود. آنقدر حواسم به علی بود که معصومه را از یاد برده بودم. حتّی صدایش هم به گوشم نمی‌آمد. به خودم که آمدم دیگر معصومه را ندیدم! خدایا! چطور معصومه و حسین را از یاد برده بودم؟ نکند بلایی شسرشان آمده باشد! 
خواستم برگردم اما پاهایم بی‌اراده به دنبال علی می‌دوید. دیگر بغضم ترکیده بود. گویی همه چیزم را از دست داده بودم. خوب که حواسم را جمع کردم، چند متر جلوتر معصومه را دیدم. از چادرش و بچّه‎ای که در بغل داشت او را شناختم. چنان فریاد می‌کشید و علی را صدا می‌زد که قلبم به لرزه درآمد. مدام می‌گفت: کجا می‌بریدش؟ شما را به خدا صبر کنید! سرعتم را زیاد کردم و خودم را به معصومه رساندم. صدای گریۀ حسین هم بلند شده بود. بچّۀ بیچاره آنقدر به این و آن خورده و صدای گریه و فریاد شنیده بود که حسابی ترسیده بود.
دستم را روی شانۀ معصومه گذاشتم و صدایش کردم. یک لحظه ایستاد و نگاهم کرد. آنقدر گریه کرده بود که تمام صورتش خیس شده بود. نگاهش حالت عجیبی داشت. انگار مرا نشناخته بود! گفتم تو را به خدا حسین را بده به من. تو دیگر خسته شده‌ای! کنارم زد و گفت: فاطمه جان بدو! علی را بردند. الان گمش می‌کنیم! نگاهم به پایش خورد و دیدم که کفش به پا ندارد، ولی توجهی به پاهایش نداشت.
جمعیّت وارد کوچه‌ای شد. خیلی به علی نزدیک بودیم. ناگهان دیدم یکی از کسانی که علی را می‌برد مرتضی است. حسابی شاکی شدم! مگر صدای فریاد من و معصومه را نمی‌شنود؟ چرا یک لحظه نمی‌ایستد؟ همۀ نیرویم را جمع کردم تا سریع‌تر بدوم و صدا زدم: مرتضی! مرتضی! سرش را برگرداند و سراسیمه گفت: از اینجا بروید! ما علی را نجات می‌دهیم. اما معصومه گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و فقط می‌خواست به علی برسد. در همین حال علی با دستش اشاره کرد که بایستند. بالای سرش که رسیدیم، خیلی بی‌حال بود. خون زیادی از او رفته بود و رنگش پریده بود. نگاهی به معصومه و حسین انداخت و لبخندی زد. نگاهی پر از عشق و حسرت و لبخندی آرام و دلنشین. خدایا! این مرد چطور می‌توانست آنقدر آرام باشد؟!
تمام نیرویش را جمع کرد تا چیزی بگوید اما نتوانست. فقط با دست اشاره کرد که بروید و قبل از اینکه حرکتی کنیم در یک چشم به هم زدن از نظرمان ناپدید شدند! دیگر باید علی‌مان را به خدا می‌سپردیم. معصومه که انگار تمام نیرویش را از دست داده بود، همانجا روی زمین نشست. هرچند خودم هم حال درستی نداشتم، اما باید معصومه و حسین را از آنجا می‌بردم. حسین را بغل کردم و دست معصومه را گرفتم تا بلند شود. معصومه گریه می‌کرد و می‌گفت: الهی بمیرم! کجا بردندش؟ یعنی زنده می‌ماند؟ خدایا کمکش کن!
نگاهی به حسین که در آغوشم آرام گرفته بود انداختم و گفتم: آرام باش معصومه جان! انشاالله چند روز دیگر آن پسرک برایمان یک کاسه آش می‌آورد و یک تکّه از روسری مادر... نگاه بی فروغش را به من دوخت، آهی کشید و تا به خانه برسیم حرفی نزد.

انتخاب و معرفی از سیدحسین موسوی‌نیا







کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • دیدار
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: