دل به ابرهای هرزه خوش مکن
روی با ستارگان تُرُش مکن!
هیچ، هیچ، هیچ
هیچ غیر حرف آسمان درست نیست
آسمان هر آنچه دود را ز یاد میبرد
پیشبینی هوای این و آن درست نیست
موضع خروسکان بادسنج را
باد میبرد!
داشتم به یک سری مسائل جاری در دنیای سیاست امروز فکر میکردم، که یاد این شعر «عليمحمد مودب» افتادم. نیمایی بالا یکی از شعرهای آخرین کتابش «کهکشان چهرهها»ست. گفتم وبلاگم را با همین نیمایی به روز کنم. که هم نیمایی ست، هم زیباست، هم میشود آن را تاویل سیاسی هم کرد [چون تصمیم داشتم در این مدت فقط دربارة انتخابات بنویسم و سراغ شعر نروم]. بعد همینطور که برای خودم داشتم فکر میکردم هی فکرهای دیگری هم در همین حال و هوا به ذهنم میرسید. گفتم پس بگذار پستم چند سطر طولانیتر شود.
یکی از فکرهایم این بود که «چه میشود که فکر ما یاد یک شعر میافتد؟» منظورم صرفا «زمزمه» نیست. زمزمه خیلی بیشتر اتفاق میافتد. مثلا وقتی شعری را با آهنگ شنیده باشیم، مثلا وقتی شعری به نظرمان خوشساختار (خوش فرم!) باشد، مثلا وقتی یک نفر شعری را برایمان خیلی خوب و با هیجان خوانده باشد، مثلا شعری که قبل از خواندنش تبلیغات و القائات با ما همراه بوده باشد در نتیجه خودمان آن را خیلی با احترام و قشنگ برای خودمان خوانده باشیم، مثلا ...
اما داستان فکر و اندیشه جداست. حتما باید مطابقتی بین شعر و دنیا (ذهن و عین) به وجود بیاید که فکر ما یاد یک شعر بیافتد. یعنی باید با مسئلهای مواجه شویم و بگوییم «آهان! حکایت این داستان ما هم حکایت همان شعر است!».
پرسش: آیا این یادآوری (فکر ما شعر را) نشانگر این است که شعر مورد نظر حتما شعری حکیمانه و اندیشمندانه است؟
پاسخ: خیر!
میدانید چرا؟ _خیلی به این مسئله فکر کردم_ چون ممکن است سراینده در شعرش سراغ فکرهای بدیهی و دم دستی رفته باشد و با ارائة آن اندیشة ساده در یک ساختار کلی، شکلی حکمتوار به آن داده باشد. هرچند حرف اصلا حرف تازهای نباشد مثل «معلم دلسوز است»، «مادر مهربان است»، «دنیا بیوفاست» یا «جوانی زودگذر است». سخنانی از این دست بیحکمت نیستند، اما صدها و _بعضا_ هزاران سال است که حکمتشان از زبان حکیمان لو رفته است و دست به دست در دهان آدمیان (از خواص تا عوام و از عوام تا عوام کالانعام) گشته است. لذا دقیقا معارض و متضاد است با آن سخن مولانا که فرمود:
«هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود»
چون بازگویی یک حکمت کهنه آن هم با پرستیژ «من یک حکیم نوآورم» چیز مسخرهای خواهد بود. شاید ظاهربینان و جوانان را بفریبد، ولی رندان و پیران را به خنده میاندازد. و همچنین دقیقا متعارض است با آن دیگر سخن حکیمانة مولوی:
«اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو»
چرا که این حکیمان قلابی بر عکس سخن مولانا، «سخن عام» را با «دهان خاص» میگویند! چونان حکایتِ :
از کرامات شیخ ما چه عجب
پنجه را باز کرد و گفت: وجب!
پس: اندیشة ما آنگاه یاد یک شعر میافتد که شعر ساختاری حکیمانه داشته باشد. هرچه آتش اندیشة ما تند و تیزتر باشد احتمال بیشتری دارد که یاد شعری واقعا حکیمانه بیفتد، و هرچه غنچة اندیشة ما نشکفته و جوان تر باشد احتمال بیشتری دارد که یاد شبه حکمتهای احمقانه بیفتیم. حالا این یک مبحث طولانی ست که همینجا رهایش میکنیم.
مثلا یادم میآید داشتیم با آقا پویا و شاید چندی دیگر از حکما در باب «سنت» و «نو» و «شرق» و «غرب» و «نصر» و «داوری» و چه و چهها میگفتیم و میبافتیم و میرفتیم و مییافتیم تا رسیدیم به نکته ای که من در میانة آن ناگهان یاد شعر دیگری از مودب (از همین مجموعه) افتادم و خیلی تعجب کردم. به رفیقم گفتم «این سخن را زین پیش شاعری به تمام و کمال دریافته و گفته، امشب شعرش را برایت ایمیل میکنم»، و تا الآن که ماهها از آن روزها میگذرد آن ایمیل را نفرستادهام. حالا نکته و ایمیل را بیخیال، شعر این بود:
آشیانة پرندگان مردهام
حال من
حال مسجدی
که تمام شب
بی نماز مانده است وُ آفتاب سر زده است
حال مسجدی قدیمی و بزرگ که
از اذان صبح
تا صلات ظهر
هر چه فکر کرده جز توریستها
هیچ کس به خاطرش نیامده است!
من اصلا نمیخواهم دربارة تخیل جادوییِ این شعرها سخن بگویم، یا آرایههای بی نظیرشان، مثل همین ایهام تناسب شگرف که در «به خاطرش» شعر را بسیار درخشان کرده است. در این یادداشت برای من مهم این است که این شعرها شعرهایی اند که اندیشه به یادشان میافتد، آن هم نه اندیشة سطحی، بلکه اندیشههای ظریف و دقیق و عمیق که گاه در تنهایی سراغ همة ما میآیند. برخلاف بعضی شعرها که انسانها را احمق نگاه میدارند و بر عکس بعضی از شعرها که با عرضة همان شبه-حکمتها، هم رشد و رویشی برای ما ندارند و هم توهم و تکبر یک تفکر موهوم را هم به ما میدهند (آنچنان که ابن یمین میفرماید: آنکس که نداند و نداند که نداند!) ؛ این شعرها به طور خاص ارزشمندند چون پلی و پلهای میشوند برای رشد اندیشههامان.
پرسشگری، دعوت به تفکر و در یک کلمه : «اندیشمندی» یکی از ویژگیهای شاعران حقیقی معاصر است. از اخوان و فروغ و سهراب و منزوی و معلم و قیصر و عزیزی گرفته تا همین استاد بهمنی و آقای بیابانکیو تا همین جناب مودب که اکنون دارم به شعرش فکر میکنم و تا خیلی شاعران خوب دیگر. حالا این بحثها را دیگر واقعا ادامه نمیدهم و فقط شما را دعوت میکنم به خوانشِ با تامل چند شعر دیگر از این مجموعه (البته به انتخاب داهیانة استاد حسن!):
کهکشان چهرهها
یک:
سنگ قبر
طرح روی جلدِ
داستان زندگی ست
این شعر فقط از لحاظ کشف تصویریش شاهکار است. و خدا را شکر میکنم که این مضمون برای اولین بار دست یک آدم مضمونباز و تصویرپرداز نیفتاد تا با آن فقط یک کاردستی تزئینی و بیمحتوا بسازد. اندیشة این نیماییِ کوتاه را کدام هایکو دارد؟
دو:
بیهوده دلت گرفته
بیهوده!
تا بوده جهان
جهان همین بوده!
باید بروی به دیدنش باید...
باری به هزار سال ابری هم
باران به اتاق تو نمیآید!
من نمیخواهم در مورد ایهام تناسبها صحبت کنمها! به قول بعضی از شاعر-مداحانِ پیرغلام: الحمدلله مجلس از مستمعان نکتهفهم و دقیق پر است!
سه:
گل با تمامِ هستی خود زیباست
زیباست گل، که هدیة او عطر است
من چیستم؟
در این چمنِ گل چه میکنم؟
من کیستم؟
که این همه گل هدیه میکنم؟
در حال و هوای عرفانِ این شعر، میلاد عرفان پور هم رباعی زیبایی دارد.
چهار:
زیر سمهای بزهای کوهی
چکمهها، تیشههای پیاپی
زیر برف بلند زمستان
خسته، یخ بسته، بی تکیه گاهم
کوهم آری، ولی بی پناهم.
برخلاف توضیحی که ذیل شعر نخست نوشتم، الآن داشتم به این فکر میکردم که برعکسش هم خطرناک است، اینکه کسی اندیشه ای را داشته باشد و بخواهد زور چپانش کند در شعر. آن هم واقعا پدیدة خطرناک و مسخره ای است. آخرش این میشود که مخاطب بگوید «بله، احسنت! درست است! صحیح میفرمایید! آفرین به این هوش! ولی استاد این که شعر نبود! شعر باید قشنگ باشد!» یعنی رفقا حواسمان باشد ما به دنبال فلسفه نیستیم، ما به دنبال شعریم. اما شعر خوب در خود فلسفه هم دارد. تخیل سحرآمیز هم دارد. ما اینجا بهش نمیپردازیم ولی بی شک تخیل سحرآمیز شعرهای مودب از اغاز تا کنون میتواند موضوع یک پایاننامة خوب باشد. از همان کتابهای نخستینِ سپید مثل «عاشقانههای پسر نوح» و «مردههای حرفهای» انسان میبیند با جان و جهانی مواجه شده که آنقدر شگفت و گسترده است که میتواند همة دنیای کوچک منِ مخاطبِ ساده دل را، و خیلی از کتابهای کتابخانه ام را در خود غرق کند. به همین خاطر است که نمیشود سپیدسرا باشی و مودب را بخوانی و تا مدتی مدید از او تقلید نکنی. تقلید از سپیدهای مودب تا مدتها یک اتفاق رایج و معمول بود. الآن را نمیدانم چون تقریبا چندسال است سپید نمیخوانم. در مورد عاطفة شعرهایش هم همینطور. من به عنوان یکی از کسانی که بیپرده پی برده به اینکه «سپید» شعر نیست، دلایل بسیاری را یافته ام. یکی از آن دلایل که برای خیلی از اهالی سپید گفته ام و انفعال را در چهره شان به کرات دیده ام را برای شما میگویم: «سپید شعر نیست، چون نمیتوان با آن گریست. هیچکس با سپید نه خیلی غمگین میشود نه مستانه و شادمانه. سپید نه عشق را حریف است، نه اشک را. و شعر، که قرار بود آبشار شور و شر احساسات باشد، در استکان این نثرهای بی جان، آب راکدی ست بی هیجان.» بله، این یکی از دلایل شاعرانة من بود که خیلیها را هم مجاب میکرد. اما متاسفانه با سپیدهای عليمحمد مودب حتی میشد گریه کرد. نه اینکه بنشینیم دو ساعت به اندیشة شعر بیاندیشیم تا سرانجام به خاطر فهم بسیار، قطره اشکی از سر تامل بر زمین بیفشانیم، نه! . اینگونه که مودب پشت میکروفن شعر میخواند و حاضران _اعم از هیئتی و روشنفکر و دوست و دشمن_ میگریستند. اینگونه!
حالا بحث دربارة دنیای شاعرانة مودب بسیار است، [بسیار و سیار و سیال! و این خود نعمتی آشکار و فضیلتی مبین است که دنیای بزرگ و سیال یک شاعر باعث میشود سخن گفتن دربارة شعرش هم به آزادی بیانجامد] هم سپیدهای نخستینش، هم غزلهایش، هم همین مجموعة آخر کهکشان چهرهها که مجموعهای نیمایی ست و تازه پارسال منتشر شد. و من خیلی خوشحالم که آقای مودب از سپید به نیمایی رسیدند. و امیدوارم در غزل هم باز کار را به قوت و دقت ادامه بدهند، به همان خوبی که در «الفهای غلط» دیده بودم.
این سومین بار است که میخواهم یادداشتم را به پایان ببرم! و امیدوارم این بار بشود. یعنی حرف دیگری به ذهنم نرسد! میخواستم پنج نیمایی پشت سر هم بنویسم و خلاص، حال اول توضیحش را میگویم بعد آخرین نیمایی را مینویسم که بعد دیگر نخواهم ادامه بدهم. این نیمایی هم تقاطع سه جادة خیال و عاطفه و اندیشة خاص عليمحمد مودب است، که مخصوصا بعد عاطفی و لطافتش را بسیار دوست میدارم:
خرطوم فیل و رودة چوبینة چنار
تنها بهانههای وجود تو نیستند
ای آب!
لختی زلال شو!
تو گول خورده ای!
آیا همین نتیجة عمری دوندگی است؟
برگرد و پس بده
آن را که برده ای
بیچاره مورچه
یک ذره زندگی است!
حسن صنوبري